بررسی کتاب «بازیگران ناشناختۀ انقلاب روسیه» نوشتۀ نیکلای بردیایف
«نیکلای بردیایف» برایِ ایرانیان نامِ غریبی نیست و مواجهه با اندیشۀ او به دهۀ پنجاه بازمیگردد. انتشار کتابی جدید او به فارسی میتواند راهی باشد تا بارِ دیگر از سرِ حوصله بردیایف را بخوانیم تا شاید رویکردی دیگر در فهمِ تحولاتِ فکری و تاریخیِ خودمان بیابیم. علی تقوینسب «بازیگرانِ ناشناختۀ انقلابِ روسیه» را بررسی میکند.
12 دقیقه
و در آن روز انسانی قوی پدیدار میشود
و تو او را خواهی شناخت
و خواهی دانست
که از چه رو به دستانش شمشیری است
و آن روز تو را مصیبتی است
و گریه و ضجهات در نظرش
مضحکهای بیش نیست
و در او
همه چیز وحشت است و ظلام
چون پوششِ غریبش از بهرِ انتقام
«میخائیل لرمانتوف»۱ ۱۸۳۰
«نیکلای بردیایف» برایِ ایرانیان نامِ چندان غریبی نیست. مرحوم عنایتا… رضا در دهۀ شصت منابعِ کمونیسمِ روسی و مفهومِ آن را از بردیایف ترجمه کرد. البته کتاب در های و هویِ دهۀ شصت به دستِ فراموشی سپرده شد و کُنش یا واکنشی برنینگیخت. اما سابقۀ این آشنایی به دهۀ پنجاه بازمیگردد؛ داریوشِ شایگان در آسیا در برابرِ غرب بخشی را به «داستایفسکی و نهیلیسمِ روس» اختصاص داده بود، بخشی که با ارجاع به بردیایف میکوشید رابطۀ میانِ نهیلیسم با روحِ روسی را آشکار کند. شایگان ایدۀ اصلیِ بردیایف را پیش میافکند اما نه مقدماتِ او را طرح میکند، نه تبیینش را، نه لوازمِ اندیشهاش را و نه حتا راهکارش را.
شایگان سودایی دیگر داشت. آسیا در برابرِ غرب در این اندیشه بود تا در سیصد صفحه هم «ماهیتِ تفکرِ غربی» را روشن گرداند، هم «جوهرۀ معنویِ تمدنهایِ آسیایی» را بازتعریف کند و هم موقعیتِ این یکی را در برابرِ آن دیگری مشخص سازد. برایِ شایگان مهم نبود که بردیایف نهیلیسمِ روسی را پدیدهای خاصِ روسها و فهمِ «انسانِ روسی» از مارکسیسمِ و سوسیالیسمِ غربی میداند. آنچه شایگان در نهیلیسمِ روسی میدید همان «سیرِ نزولِ تفکرِ غربی» بود، سیری از «تفکرِ شهودی به جهانبینیِ تکنیکی» و از «آخرتنگری به تاریخپرستی». برایِ شایگان گفتههایِ بردیایف برهانِ قاطع دیگری بود برایِ «نفیِ نفی» و «حکومتِ نفسِ اماره»، واژگانی که نشانِ فردید را بر پیشانیِ خود دارند.۲
گرچه واژگانِ شایگان در این کتاب کاملاً تحتِ تأثیرِ فردید است اما او نیز، همچون فردید، اصلِ ایده و طُرُقِ بسطِ آن را از کُربن فراگرفته بود. کربن به ما یاد داده بود تا با زبانی دیگر از خود و دیگری سخن گوییم. زبانی که میتوان ردِ آن را در طیفی از متفکران یافت، طیفی از علیِ شریعتی گرفته تا حسینِ نصر. مهم نیست که نصر طرفدارِ سلطنت بود و شریعتی ضدِ آن و فردید در میانه، از بابِ حکمتِ «صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق»، گاه برایِ «رستاخیز» ایدئولوژی میبافت و به گاهی دیگر برایِ «امتِ واحدۀ اسلامی» جامه میدرید. رتوریکِ این متفکران کُربنی بود. موضعگیریِ سیاسی، منشِ شخصی، ایمانِ دینی، طبقۀ اجتماعی و اموری از این دست میتوانند صورتهایی باشند از اشتراکی در ناخودآگاهِ معرفتی. اگر بخواهیم از واژگانِ بردیایفی بهره بگیریم، شاید بتوانیم بگوییم که ساختِ روانیِ این متفکران یکی بود. ساختِ روانی مفهومی است که بردیایف میکوشد آن را بهسانِ کلیدی برایِ فهمِ انقلابِ روسیه به کار گیرد.
کتابِ بازیگرانِ ناشناختۀ انقلابِ روسیه تلفیقی است از سه مقالۀ نیکلای بردیایف: «روانشناسیِ مذهبیِ روس و الحادِ کمونیستی»، «مذهبِ کمونیسم» و «جهانبینیِ فلسفیِ من». این مقالات، همراه با مقدمهای مفید از مترجمِ کتاب، میتواند راهی باشد تا بارِ دیگر از سرِ فرصت بردیایف را بخوانیم تا شاید رویکردی دیگر در فهمِ تحولاتِ فکری و تاریخیِ خودمان بیابیم. نیکلای بردیایف (۱۸۷۴-۱۹۴۸)، مهمترینِ فیلسوفِ روسیِ سدۀ بیستم، را از دستۀ فیلسوفانِ اگزیستانسیالیستِ مسیحی شمردهاند. فیلسوفی که به قول خودش درگیرِ مسائلی مانندِ آزادی، خلاقیت، شخص، معنا و تاریخ بود.
پرسشِ اصلیِ بردیایف دربارۀ انقلابِ روسیه این است که چه شد «مردمِ روسیۀ مقدس چنین دل به الحادِ ستیزهجویِ کمونیستی دادند؟» (ص ۴۱) برایِ او، بهعنوانِ متفکری مسیحی، مهمترین پرسشی که پس از انقلابِ روسیه پدید میآید همین است. روسیه کشوری است که در آن هر کودکی به نامِ قدیسی است و هر روستایی تحتِ حمایتِ شهیدی. مگر مردمِ روسیه کشورشان را آخرین پایگاهِ ایمانِ مسیحی در قرونِ جدید نمیدانستند؟ مگر قرار نبود روسیه پس از سقوطِ امپراتوریِ بیزانس «رُمِ سوم» شود؟
بردیایف پاسخِ این پرسش را در ساختارِ روانیِ مردمِ روسیه جست و جو میکند. اگر انسانِ روسی را بفهمیم هم الحادِ او را میفهمیم و هم ایمانش را. برایِ فهمِ انسانِ روسی باید به قرنِ هفدهم بازگردیم. در قرنِ هفدهم و در زمانِ بطریقِ نیکون در کلیسایِ ارتدکس اصلاحاتی در متونِ دینی، ادعیه، مناجاتها و نیز شعایرِ مذهبی صورت گرفت تا کلیسایِ ارتدکسِ روسیه از نظرِ عقیدتی به کلیسایِ ارتدکسِ یونان نزدیکتر شود. در نتیجۀ این اصلاحات کلیسایِ ارتدکس دچارِ انشقاق شد. این جنبشِ دینپیرایانه، که تزار سخت طرفدارِ آن بود، با مخالفتِ گستردۀ مردمِ روسیه مواجه شد.
گویی شیطان برایِ فتحِ آخرین پایگاهِ مسیحیت نقشهای دیگر کشیده و خود را در قالبِ تزار مجسم کرده بود. اکنون روسیه برایِ مردمِ آن دیگر «روسیۀ مقدس» نبود، بلکه قلمروِ شیطان بود. «راسکولها» یا «شقاقجویان» بر این اعتقاد بودند که آخرالزمان فرارسیده است و جهان یکسره به شیطان واگذاشته شده است. جهانی که شیطان حاکمِ آن است مطلقاً شر است و جهانِ جدیدی پدید نمیآید مگر اینکه جهانِ فعلی سر تا پای بسوزد تا شایستۀ تحققِ ملکوتِ الاهی شود. اینها همان ایدههایی هستند که انقلابِ روسیه بر شانۀ آنها راهِ خود را به سویِ کمونیسیم گشود. بردیایف بر آن است که این نگرشِ انقلابی و ویرانگرانه، در واقع، چیزی نیست مگر صورتِ سکولارِ همان ایدههایِ آخرالزمانی. انسانِ روسی چه در قرنِ هفدهم چه در قرنِ نوزدهم جایی برایِ خود در جهان نمیبیند.
او هیچ ریشهای در این جهان ندارد، لذا از زیر و زبر کردنِ آن نیز نه افسوسی میخورد و نه هراسی دارد. اما آنچه به انسانِ روسیِ قرنِ نوزدهم این اعتماد به نفس را میدهد تا دم از خلقِ جهانی دیگر بزند همان انرژیِ دینیِ ارتدکس است که ریشه در اعماقِ روح او دارد و چه او بداند و چه نداند الهامبخشِ آرمانهایش است. بردیایف مذهبِ ارتدکس را غیرِ تاریخیترین و معادشناسانهترینِ مذهبِ مسیحت میداند، مذهبی که با ذاتِ تدریجیِ تحولاتِ تاریخی بیگانه است. لذا به جایِ اصلاح در پیِ انقلاب میرود، به جایِ بازسازی در پیِ نابودی است و به جای زمین در پیِ بهشتِ زمینی است. این همان ساختارِ روانیِ مشترکِ انسانِ روسی در قرنِ نوزدهم است.
تولستوی، باکونین، لنین، بلینسکی، چرنیشفسکی، همه و همه در این ساختارِ روانی مشترکند. این ساختارِ روانی از تفاوتهایِ ظاهری در میگذرد: سلطنت طلب یا انقلابی، اسلاوفیل یا غربگرا، مسیحی یا ملحد، جمعگرا یا فردگرا، روشنفکر یا کشیش و… همگی جهان و انسان را بهنحوی واحد میفهمند. انقلابِ روسیه نه نتیجۀ توطئۀ این و آن است، نه صرفاً تحولی سیاسی و نه آغازِ انقلابِ پرولتاریا. این انقلاب نتیجۀ منطقیِ وجدانِ (تو بگو نگونبختِ) انسانِ روسی است. انسانی که از خانهاش در جهان کنده شده و در قلمروِ شیطان زندگی میکند.
به دیدۀ بردیایف انسانِ روسی در قرنِ نوزدهم را میتوان بر اساسِ ویژگیهایی چند فهمید، ویژگیهایی که به ما یاری میرساند تا دریابیم بر سرِ این مردم چه رفته است و چه خواهد رفت. ویژگیهایی از قبیلِ: وجودِ احساسی معادشناختی بهعنوانِ تمایلی روحانی اما مستقل از ایمانِ مذهبی، رادیکالیسم، انتظار برایِ پایانی خشونت آمیز، دانشِ اندک دربارۀ ذاتِ تدریجی تحولاتِ تاریخی، نفیِ امرِ نسبی و تمایل به امرِ مطلق، اعتقاد به نوعِ شگفتانگیزی از ریاضتطلبی، بیاعتنایی به فضیلتهایِ بورژوایی و خیزش برای تحققِ عدالت در جامعه. (ص ۴۷)
اما مُحللِ گذار از ایمانِ ارتدکس به ایمانِ کمونیسم پدیدهای به نامِ نهیلیسمِ روسی است. بردیایف تحلیلی درخشان از پیدایشِ این پدیده به دست میدهد. به دیدۀ بردیایف نهیلیسمِ روسی پدیدهای ذاتاً اخلاقی و دینی است و قوۀ محرکِ آن پدیدۀ شر. خداوند جهانی را آفریده است که در آن شر وجود دارد و چنین خدایی را باید به دلایلِ اخلاقی انکار کرد. مگر داستایفسکی نمیگفت که حتا مرگِ یک کودک هم میتواند خدا را ناپذیرفتنی کند؟ نهیلیستها جهانی را که خلقتش مستلزم شر است انکار میکردند. این الحادِ اخلاقی خاصِ نهیلیسمِ روسی است. آنان خدا را انکار میکردند چون به نظرشان به اندازۀ کافی مهربان نبود.
بردیایف اعتقاد دارد که منبعِ جوشانِ الحاد در روسیه جدا افتادگی حقیقتِ مسیحیت از واقعیتِ آن بود. او در تبیینی که رنگ و بویِ نیچهای دارد اظهار میدارد مسیحیت منبعِ این الحاد است. نهیلیستهایِ روس با نام عدالت و حقیقتی که از مسیحیت فراگرفته بودند به جنگِ مسیحیتِ کلیسا میرفتند. این چنین بود که «بیلیاقتی و گناهکاریِ مسیحیان به استدلالی پیروزمند علیهِ خود مسیحت بدل شد» (ص ۶۱) مگر باکونین، این آنارشیستِ سازشناپذیر، نمیپرسید: «امروز چه کسانی زیرِ پرچمِ خدا ایستادهاند؟
ناپلئونِ سوم، بیسمارک، امپراتورها، پادشاهان و بیدردانِ اروپا، زالوهایِ صنعت، تجار، بانکداران و تمامیِ معلمان و علمایِ دولتی و کشیشها و ژاندارمها و زندانبانها و پلیسها. در این میان ماتریالیستها و ملحدان کجا بودند؟ در کمونِ پاریس»۳ مگر ویساریون بلینسکی، این نهیلیستِ آتشینمزاج، به گوگول نمینوشت: «وقتی که زیرِ پوششِ دین، و با پشتیبانیِ تازیانه، دروغ و دغل را بهعنوانِ حقیقت و فضیلت تبلیغ میکنند نمیتوان خاموش نشست… روسیه رستگاریِ خود را در عرفان یا زیباییپرستی یا خداپرستی نمیبیند… روسیه نیازی به موعظه ندارد (چون به قدرِ کافی موعظه گوش کرده است) به دعا هم نیازی ندارد (چون دعا هم بسیار بلغور کرده است)… روسیه به قانون و حقوق نیاز دارد، نه بر اساسِ تعالیمِ کلیسا بلکه بر اساسِ عقلِ سلیم و عدالت… ای مبلغِ تازیانه، ای پیامبرِ جهل، ای هوادارِ تیرهاندیشی و ارتجاعِ سیاه، ای مدافعِ شیوۀ زندگیِ تاتار، چه کار میکنی؟… کلیسا همیشه طرفدارِ تازیانه و زندان بوده است، همیشه زبونِ استبداد بوده است. ولی آخر این همه چه ربطی به مسیح دارد؟ ولتر برایِ مسیح فرزندِ بهتری است تا خیلِ کشیشها و اسقفها»۴ این همان دیالکتیکی است که بردیایف به آن اشاره میکند: نهیلیسم هم مسیحیت را انکار میکند و هم در آتشِ اشتیاقِ به مسیحیتی ناب میسوزد. آنان خدا را انکار میکردند تا ملکوتِ او را بر زمین مستقر سازند. (ص ۶۴)
اما این نهیلیسم سرانجام شخصیتِ انسانی و فردیتِ او را به نامِ ایدۀ انتزاعیِ انسان انکار میکند. نهیلیستها برایِ ایدۀ انسانیت میمردند نه خودِ انسانهای واقعی. انسانهایِ واقعی چیزی نیستند مگر وسیلهای برایِ تحققِ ایدۀ انسانیت. بلینسکی میگفت حاضر است گردنِ اکثریتِ آدمیان را بزند تا بقیه به سعادت برسند. نهیلیسم ایدۀ خدا را نفی میکند تا انسانها را به پایِ ایدۀ انسان قربانی کند. از همین رو است که بردیایف نهیلیسم را بتپرستی میداند؛ بتپرستی مطلقکردنِ هر چیزِ نسبی است. اینگونه است که، به قولِ داستایفسکی، از آزادیِ مطلق شروع میکنیم و میرسیم به استبدادِ مطلق.
آزادی بدل میشود به بزرگترین ایدۀ مهندسیِ اجتماعی در طولِ تاریخ. ساختنِ انسانی نوین از هیچ. زمانی که بعدها استالین گفت «مرگِ یک انسان تأثرآور است اما مرگِ بیست میلیون نفر فقط یک عدد» به همین منطق توسل میجست. مگر لنین نمیگفت برایِ درست کردنِ املت باید تخمِ مرغها را شکست؟ به جایِ «انسان» بگذارید «تاریخ» و به جایِ «عدالت» «دیکتاتوریِ پرولتاریا» تا دو طرفِ معادله مساوق شوند. بردیایف این اخلاقِ نهیلیستی را منادیِ اخلاقِ بلشویکها میداند: «تنفر از هر گونه دین، عرفان و هنر و خلاقیت بهعنوانِ مسائلی که خلقِ نظامِ اجتماعیِ بهتر را منحرف میسازد؛ فایدهگراییِ اجتماعی به جایِ هر نوع اخلاقیاتِ مطلق؛ غلبۀ علومِ طبیعی و اقتصادِ سیاسی و بدبینی به علومِ انسانی؛ در نظر گرفتنِ کارگران بهعنوانِ تنها انسانهایِ واقعی؛ سرکوبیِ زندگیِ شخصی توسط امرِ اجتماعی؛ و اینکه کمال از طریقِ جامعه به دست میآید نه از طریقِ تغییرِ انسان.» (۵۶ و ۵۷)
بردیایف به ما میآموزد که در میانِ تمامیِ تفاوتها به شباهتها بنگریم. مواضعِ سیاسی، جهتگیریِ عقیدتی، طبقۀ اجتماعی و اموری از این دست حدودِ نهاییِ تحلیل نیستند. به نظرِ من نظرگاهِ بردیایفی میتواند قرائتی بدیل از تاریخِ تحولاتِ اجتماعیِ یکصد سالۀ گذشته در اختیار ما قرار دهد، از آن زمانی که «انسانِ ایرانی» با آغازِ مشروطه دورهای پر تب و تاب را آغاز کرد. بردیایف به ما میآموزد که همۀ مفاهیم را باید در صورت «اضافیاش» فهمید: رمانتیسمِ روسی، مارکسیسمِ روسی، نهیلیسمِ روسی و…. برهمین قیاس میتوان از نسبتِ «انسانِ ایرانی» با مفاهیمی مانندِ دموکراسی، انقلاب، استبداد، روشنفکری، آزادی و… پرسید. تا «انسانِ ایرانی» را نفهمیم نه دینداریاش را خواهیم فهمید نه بیدینیاش را، نه روشنفکرش را نه تودهاش را؛ چه بسا نه گذشتهاش را نه آیندهاش را.
اطلاعات کتابشناختی:
بازیگرانِ ناشناختۀ انقلاب روسیه، نیکلای بردیایف، سید رضا وسمهگر، نشرِ نگاهِ معاصر، ۱۳۹۴
پینوشتها:
[۱] بخشی از شعرِ «پیشگوییِ» لرمانتوف. متأسفانه نتوانستم نامِ مترجمِ شعر را بیابم.
[۲] داریوشِ شایگان، آسیا در برابرِ غرب، امیرکبیر، ۱۳۵۶ صص ۳۰ تا ۳۹
[۳] موریس، برایان، باکونین و آنارشیسمِ جمعگرا، ترجمۀ سعیدِ فیضا… زاده، نشرِ آمه، ۱۳۸۹ ص ۸۴
[۴] برلین، آیزایا، متفکرانِ روس، ترجمۀ نجفِ دریابندری، خوارزمی، ۱۳۷۷ صص ۲۶۲ تا ۲۶۴