گزارش تفصیلی کتاب ورای زیباییشناسی: جستارهای فلسفی، فصل چهارم، مقالۀ سوم
شبیهسازی نظریهای است که در فلسفۀ انگلو-امریکایی برای توصیف نحوۀ درگیرشدن هیجانات ما با روایتهای هنری از آن استفاده میشود. فیلسوفان این حوزه تلاش میکنند نظریهای بسطیافته در زمینۀ فلسفۀ ذهن را به کار گیرند تا درگیری هیجانی و اخلاقی ما با قصهها را توصیف کنند. نوئل کرول نظریۀ «شبیهسازی« را بررسی کرده است.
19 دقیقه
۱. روانشناسی عامیانه و دو نظریۀ متفاوت: نظریۀ شبیهسازی در مقابل نظریۀ نظریه
اخیراً در فلسفۀ آنگلو-آمریکایی نظریهای جدید دربارۀ نحوۀ درگیرشدن هیجانها توسط قصههای روایی و فهم اخلاقی مطرح شده است. این نظریه که گریگوری کوری و دیگران آن را بسط دادهاند، تلاش میکند تا نظریهای بسطیافته در زمینۀ فلسفۀ ذهن را به کار گیرد تا درگیری هیجانی و اخلاقی ما با قصهها را توصیف کند. این دیدگاه را میتوان نظریۀ شبیهسازی نامید. به بیان کلی، نظریۀ شبیهسازی در فلسفۀ ذهن این فرضیه است که ما دیگران را باگذاشتن خودمان در جایگاه آنها میفهیم، تفسیر میکنیم و پیشبینی میکنیم، به عبارت دیگر، با از آن خود کردنِ منظرِ آنها. فیلسوفهایی مانند گریگوری کوری پیشنهاد میکنند که دستگاه شبیهسازی در خواندن، دیدن، یا شنیدن روایتها نیز استفاده شود.
بر اساس این فرضیه، فرآیند شبیهسازی، همان بخش درست نظریۀ «همذاتپنداری» است. کوری مینویسد: «آنچه بیشتر اوقات همذاتپنداری مخاطب با یک شخصیت نامیده میشود، به بهترین نحو اینگونه توصیف میشود: شبیهسازی ذهنی موقعیتِ شخصیت توسط مخاطبی که در این صورت میتواند تجربۀ شخصیت را بهتر تصور کند.»
با شبیهسازی وضعیتهای ذهنی شخصیتهای داستان، ما میتوانیم تجربه کنیم که چه شکلی میشد اگر در موقعیتی بودیم نظیر آنچه که شخصیتها در آنها هستند. این به اخلاق نیز مربوط است، زیرا ما از طریق آشنایی یاد میگیریم که چه احساسی دارد اگر اعمال خاصی را انجام دهیم- مثلاً کشتن یک نفر چه حسی دارد. بنابراین درگیرشدن با قصهها از طریق شبیهسازی یک منبع معرفت است، مثلاً، اینکه دربارۀ هیجانها بدانیم کدام اطلاعات به تعمد اخلاقی و بنابراین به اخلاق مرتبط هستند.
انگارۀ شبیهسازی در فلسفۀ ذهن حول این بحث شکل گرفت که چطور میتوانیم به بهترین وجه توضیح دهیم که چگونه قادریم رفتار دیگران را در زندگی روزمره پیشبینی کنیم. یک دیدگاه در این باره را میتوان «نظریۀ نظریه» نامید. از این دیدگاه ما هر چه بزرگتر میشویم، میآموزیم که مردم چگونه رفتار میکنند. میآموزیم که مردم در موقعیتهای خاصی به شیوههای پیشبینیپذیر خاصی رفتار میکنند. مثلاً اگر شما با تندی کسی را به چیزی متهم کنید، او متمایل به انکار اتهام است. معرفت ما از دیگران به تدریج رشد میکند. ما مقدار زیادی معرفت ناشی از روانشناسی عامیانه دربارۀ رفتار دیگران به دست میآوریم.
این دیدگاه نظریۀ نظریۀ نامیده میشود زیرا این نظریه معتقد است که ما رفتار دیگران را با داشتن یک نظریۀ روانشناسی عامیانۀ تلویحی دربارۀ رفتار انسان، میفهمیم و پیشبینی میکنیم، یک نظریۀ روانشناسی عامیانه که درجۀ دقت آن باید آرزوی هر دانشمند علوم اجتماعی باشد. به عبارت دیگر نظریۀ نظریه، این نظریه است که روانشناسی عامیانه یک نظریه است.
البته نظریۀ نظریه پرسشهای آشکاری بر میانگیزد. آیا معقول است که فکر کنیم مردم واقعاً به طور ناخودآگاه چنین نظریهای دارند؟ نظریهای که توان پیشبینی کنندهاش ورای هر نظریهای است که اکنون در خودآگاه دانشمندان علوم اجتماعی موجود است؟ چنین نظریهای باید پیچیدهتر از بیشتر نظریات فیزیکی باشد. با توجه به اینکه توان پیشبینیِ نظریات روانشناسانۀ رسمی اینقدر ضعیف و ساده است، چگونه میشود که ما در ساختن نظریات به طور ناخودآگاه اینقدر زیرک باشیم اما در نظریات خودآگاه اینقدر بد باشیم؟
نظریۀ شبیهسازی بهعنوان جایگزینی برای نظریۀ نظریه پیشنهاد شده است- جایگزینی که نقایص آنرا ندارد. نظریۀ شبیهسازی انکار میکند که ما نظریۀ پیچیدهای دربارۀ رفتار انسان داشته باشیم. بلکه، استدلال میکند که وقتی میخواهیم رفتار دیگران را بفهمیم، خودمان را جای آنها میگذاریم. ما از باورها، میلها و هیجانهای پیشزمینهای خودمان استفاده میکنیم تا ببینیم که اگر جای شخص مذکور بودیم چگونه واکنش نشان میدادیم و سپس پیشبینی میکنیم که آن شخص همانطور عمل خواهد کرد که ما عمل میکنیم. به عبارت دیگر، ما از خودمان بهعنوان شبیهساز استفاده میکنیم. بنابراین روانشناسی عامیانه یک نظریه نیست؛ روانشناسی عامیانه شبیهسازی است.
البته نظریۀ شبیهسازی فرض نمیگیرد که حالت ذهنی ما دقیقاً عین حالت ذهنی شخص مورد نظر ماست. زیرا وقتی که دیگری را شبیهسازی میکنیم، مثل این است که سیستم ذهنی خود را از سیستم عمل خود جدا میکنیم. یا آنطور که نظریهپردازن شبیهسازی، با استفاده از اصطلاحات تخصصی کامپیوتری، دوست دارند بگویند: ما برونخط (آفلاین) میشویم. یعنی اندیشۀ ما روی اعمال متمرکز نیست.
شبیهسازی نحوهای از تخیل است. بهعلاوه ما فقط مقاصد رفتاری دیگران را شبیهسازی نمیکنیم. وقتی که تصمیمهای عملی سنجیده را انجام میدهیم فعالیتهای آیندۀ خودمان را نیز شبیهسازی میکنیم. بنابراین، شبیهسازی عنصر مهمی در اندیشۀ عملی دربارۀ اعمال خودمان است.
وقتی که دیگران را شبیهسازی میکنیم، باورها و امیال آنها را ورودیِ جعبۀ سیاه سیستم شناختی آفلاین خودمان قرار میدهیم و سپس خروجی را پیشبینی رفتار آنها در نظر میگیریم. واضح است که از یک منظر تکاملی توانایی استفاده از از این شبیهسازیهای آفلاین یک امتیاز است. این یک راه اقتصادی برای فهم اعمال آیندۀ دیگران است. (که شامل انسانهای دیگر و شاید گاهی حیوانات میشود). اما ما فقط تمایلات رفتاری دیگران را شبیهسازی نمیکنیم. ما آیندۀ خودمان را نیز شبیهسازی میکنیم. و این به ما امکان میدهد تا استراتژیهای مختلف را در ذهنمان تست کنیم. از منظر نظریۀ تکامل، تبیین اینکه چرا ما قوۀ تخیل/شبیهسازی داریم این است که ما از این طریق قادریم راههای مختلف را آزمایش کنیم. شبیهسازی وسیلهای است برای تکرار بدون هزینۀ اعمال آینده که میتواند دربارۀ خودمان یا دیگران به ما معرفت بدهد.
این نظریه که روانشناسی عامیانه شبیهسازی است، از بسیاری از مشکلات نظریۀ نظریه احتراز میکند. طبق نظریۀ شبیهسازی دلیلی وجود ندارد تا فرض کنیم که ما دارای یک نظریۀ ناخودآگاه، بسیار پیچیده هستیم. بهعلاوه استفاده از چنین نظریۀ پیچیدهای در موارد جزئی نیازمند زمان زیادی برای محاسبه خواهد بود، اما استفاده از شبیهسازی فرآیند بسیار سریعتری است.
۲. نظریۀ شبیهسازی در زیباییشناسی و نقد نظر کوری
بکارگیری نظریۀ شبیهسازی در دریافت قصهها بسیار سرراست است. وقتی که یک قصه را میخوانیم، میبینیم، یا میشنویم، سیستم شناختی خود را بهطور آفلاین بکار میاندازیم؛ یعنی ما داستان را تخیل میکنیم. بهعلاوه، شبیهسازی یک مورد خاص تخیل است. نظریهپرداز شبیهسازی استدلال میکند که هنگام دنبالکردن یک متن شبیهسازی یکی از منابع اصلی تخیل است.
گریگوری کوری در رابطه با قصهها دو نوع تخیل را متمایز میکند. تخیل اولیه که میتوانیم آنرا اینگونه توصیف کنیم: در نظر گرفتن یک گزاره در ذهن به صورت غیرقطعی. این نوع همان تخیلکردن تحت راهنمایی مؤلف است، اینکه در جهانِ قصه قضیه از این یا آن قرار است. اما کوری معتقد است که نوع دیگری از تخیلکردن وجود دارد که در واکنش به قصهها به کار میآید و شامل تخیلکردن- یعنی، شبیهسازیکردنِ- تجربۀ شخصیت میشود. قصهها از طریق شبیهسازی معرفتی به ما میدهند که مرتبط با تصمیمهای اخلاقی است. معرفت به اینکه چه شکلی میشد اگر (مثلاً معرفت به اینکه بهلحاظ هیجانی چه حسی داشت اگر) یک دروغگو، متقلب، یا یک بشردوست باشیم.
بهعلاوه، این مفهوم از نسبت قصه با اخلاق وسیلۀ مناسبی برای ارزشیابی روایتها از یک منظر اخلاقی فراهم میآورد. مثلاً، «قصههایی که تخیل نوع دوم را بر میانگیزند، اما راهنماهایی برای هدایت مسیر آن تخیلها میگذارند که به طور سیستماتیک نتیجۀ آن تخیلها را دچار انحراف میکند، میتوانند باعث آسیب اخلاقی شوند، به این نحو که ما را قانع میکنند که آنچه ارزشمند نیست را ارزشمند بدانیم.» و همانطور که انتظار میرود، قصههایی که ما را تشویق میکنند تا آنچه را که ارزشمند است، ارزشمند بدانیم، در شرایط برابر، باید از منظر اخلاقی به نحو مثبت ارزیابی شوند.
البته بحثی در فلسفۀ ذهن وجود دارد که آیا شبیهسازی فهم درستی از روانشناسی عامیانه هست یا خیر. این بحث دربارۀ این نیست که آیا چیزی به نام شبیهسازی وجود دارد یا نه، بلکه دربارۀ این است که آیا روانشناسی عامیانه اساساً بر مبنای شبیهسازی است، یا خیر. اما آن استدلالها، هر قدر هم که جالب باشند، چیزی نیستند که ما نیاز داشته باشیم در اینجا در نظر بگیریم. پرسش ما این است که آیا مدل شبیهسازی به زیباییشناسی مربوط است یا نه. بهطور خاص، آیا شبیهسازی با دادوستد متداول ما (بهخصوص دادوستد هیجانی ما) با قصهها و ارزشیابی اخلاقی آنها مرتبط است؟
برای کوری، شبیهسازی همۀ قضیۀ درگیری ما با قصهها نیست. همچنین او ادعا نمیکند که شبیهسازی تنها نسبت قصۀ روایی با اخلاق است. شبیهسازی یک نسبت است، اما به نظر میرسد که کوری فکر میکند شبیهسازی نسبتی اساسی و جامع است. اما آیا واقعاً چنین است؟
شبیهسازی یا تخیل ثانویه، آنطور که کوری آن را توصیف میکند، مساوی همذاتپنداری نیست. زیرا برخلاف همذاتپنداری، شبیهسازی پیشفرض نمیگیرد که همۀ حالتهای شناختی و/یا هیجانی ما با حالتهای شخصیتی که او را شبیهسازی میکنیم، اینهمان هستند. همانطور که در زندگی روزمره، شبیهسازی تنها نیازمند شباهت تقریبی است، نه آمیختگی ذهنی. شواهد روانشناسانهای وجود دارند که مخاطبها حالتهای هیجانی شخصیتها را بهطور ذهنی بازنمایی میکنند. یک مسئله این است که آیا این بازنمایی فرم شبیهسازی به خود میگیرد یا نه. حداقل یک روانشناس پیشنهاد کرده که چیزی مانند شبیهسازی میتواند در فهم هیجانهای شخصیتهای قصه نقش داشته باشد؛ اما این هنوز بهطور تجربی اثبات نشده است. اما با فرض اینکه شبیهسازی گاهی در فهم این هیجانها نقش داشته باشد، پرسش این است که این پدیده چند وقت یکبار اتفاق میافتد؟ نظریۀ شبیهسازی بهعنوان یک مدل جامع برای دادوستد ما با قصهها چقدر سودمند است، بهخصوص در رابطه با هیجان و اخلاق؟
نظریۀ شبیهسازی پیشنهاد میکند که ما از طریق شبیهسازی حالتهای ذهنی شخصیتها بهلحاظ هیجانی با قصهها درگیر میشویم. چنانکه گویی واکنشهای هیجانی ما به قصه ریشه در حالتهای هیجانی شخصیتها دارد. ما قصه را به گونهای تبیین میکنیم که انگار درون شخصیتها هستیم. اما یک دیدگاه دیگر میتواند پیشنهاد دهد که واکنشهای هیجانی ما به قصه مستقیمتر و بیواسطهتر است. ما در رابطه با قصهها معمولاً از طریق شبیهسازی با حالت ذهنی یک شخصیت هیجان نشان نمیدهیم؛ بلکه میتوانیم استدلال کنیم که ما بهلحاظ هیجانی از بیرون به قصه واکنش نشان میدهیم. منظر ما منظر یک ناظر موقعیت است و نه، آنطور که نظریۀ شبیهسازی پیشنهاد میکند، منظر کسی که درگیر شبیهسازی شده است. وقتی که قرار است به شخصتی حمله شود، ما برای او دلسوزی میکنیم؛ ما تخیل نمیکنیم که خودمان جای او هستیم و سپس ترس «متعلق به او» را تجربه کنیم.
در توضیح این مطلب خوب است که تمایز ریچارد ولهایم بین تخیلکردن مرکزی و تخیلکردن غیرمرکزی را به یاد بیاوریم. تخیل مرکزی این است که من تخیل کنم الف. اما تخیل غیرمرکزی این است که من تخیل کنم که چنین و چنان. نمونۀ تخیل غیرمرکزی این است که من تخیل میکنم که «کوبلا خان» «زانادو» را ساخت. نمونۀ تخیل مرکزی این است که من ساختن زانادو را تخیل میکنم. چنانکه گویی تخیل غیرمرکزی از بیرون است، اما تخیل مرکزی از درون. انگارۀ شبیهسازی یا تخیل ثانویۀ گریگوری کوری موردی از تخیل مرکزی است. اما دیدگاه من با تخیل غیرمرکزی مرتبط است؛ یعنی، بر طبق آن، ما به عنوان ناظر بیرونی به شخصیتهای قصه واکنش نشان میدهیم. اما برای کوری وقتی که ما درگیر شبیهسازی یا تخیل ثانویه هستیم، با مرکز قرار دادن خودمان تخیل میکنیم که ما همان شخصیت مربوطه هستیم. کدامیک از این دو رویکرد جامعتر است؟ کدامیک واکنش ما به روایتهای تخیلی را بهتر مدلسازی میکند؟
من فکر میکنم کاملاً واضح است که ما به عنوان مصرفکنندگان قصهها معمولاً در جایگاه ناظر بیرونی هستیم. البته، فرد شبیهسازیگرا میتواند پاسخ دهد که ناظرهای بیرونی هم میتوانند از شبیهسازی استفاده کنند. اما، من کنجکاوم بدانم که این مسئله چقدر عمومیت دارد. از این گذشته، در بیشتر روایتها، بهخصوص روایتهای تودهای و عامهپسند، راوی همهچیزدانی هست که به ما میگوید در ذهن شخصیتها چه میگذرد. نظریۀ شبیهسازی قرار است به ما اطلاع دهد که ما چگونه رفتار دیگران را پیشبینی میکنیم و حالتهای ذهنی آنها را فهم میکنیم. اما بیشتر روایتها دسترسی آمادهای به حالتهای ذهنی شخصیتها –قصدها، میلها و هیجانها- را در اختیار ما میگذارند. پس ما چه نیازی به شبیهسازی داریم؟
نیازی نیست تا فرض بگیریم که حالت ذهنی ما باید از طریق شبیهسازیِ حالتِ ذهنی یک شخصیت در قصه به ما برسد. ما میتوانیم با استفاده از اطلاعاتی که راوی دربارۀ شخصیت مربوطه به ما میدهد، واکنش هیجانی خودمان را مستقیماً تولید کنیم.
اعتراض من دو قسمت دارد. اول اینکه در رابطه با روایتهای معمول، شبیهسازی نقش کمی در قصهها دارد- بخصوص قصههای نوشتهشده- زیرا معمولاً راوی همهچیزدان برای ما تعیین کرده که چه چیزی در ذهن شخصیتها میگذرد. بنابراین، برخلاف برخی از فیلسوفان ذهن که از نظریۀ شبیهسازی استفاده میکنند تا پیشبینیها و دریافتهای ما در زندگی روزمره را توضیح دهند، فیلسوفان هنر اجباری برای استفاده از شبیهسازی برای تبیین فهم ما از وضعیت ذهنی شخصیتها ندارند. دوم، همان اعتراضی است که اغلب علیه انگارۀ همذاتپنداری مطرح میشود. به نظر میرسد نظریۀ شبیهسازی تخیل مرکزی حالتهای شخصیتها را بیش از آنچه که هست، مهم میانگارد. بیشتر مواقع ابژۀ توجه ما موقعیتی است که شخصیت داستانی خود را در آن مییابد، نه موقعیت آنطور که شخصیت آنرا تجربه میکند. شخصیت قصه احساس سوگواری و اندوه دارد، اما ما نسبت به او حساس ترحم داریم. ابژۀ هیجان او مثلاً کودک اوست. اما ابژۀ هیجان ما موقعیت اوست. ما موقعیت او را شبیهسازی نمیکنیم. او احساس اندوه دارد و ما احساس ترحم نسبت به موقعیتی داریم که کسی در آن احساس اندوه میکند. بنابراین، دلیلی نداریم فرض بگیریم که عملیات شبیهسازی در پاسخ به قصه عمومیت دارد.
ممکن است استدلال شود که در روایتهای دیداری مانند فیلم، شبیهسازی معمولاً نقش اساسی دارد، زیرا در فیلمها متداول نیست که یک راوی همهچیزدان داشته باشیم که به ما دسترسی مستقیم به ذهنها شخصیتها بدهد. در روایتهای دیداری رفتار آشکار شخصیت به ما داده میشود و ما باید از آنجا ادامه دهیم. آیا نمیتواند اینگونه باشد که ما از طریق شیبهسازی به این راه ادامه میدهیم؟
من متمایل به مقاومت در برابر این پیشنهاد هستم. اولاً شخصیتها معمولاً آشکارا دربارۀ حالتهای ذهنیشان- قصدها و احساساتشان- به ما چیزهایی میگویند. علاوه بر این، در موارد معمولِ روایت مشکل عدم تقارن وجود دارد. معمولاً واکنشهای هیجانی ما نسبت به شخصیتها با واکنشهای هیجانی آنها متفاوت است. هنگامی که تعقیبکنندگانِ قهرمان داستان او را کنار یک پرتگاه محاصره میکنند ما از ترس خشکمان میزند، اما او سرکش و بیباک، به داخل آبی که دهها متر زیر پای اوست، شیرجه میزند. ما برای شخصیتهایی که احساس گناه آنها را خرد کرده، احساس اندوه میکنیم. یعنی هیجان ما با هیجان شخصیت متفاوت است. برخلاف نظریۀ شبیهسازی، هیچ تقارنی بین احساسات ما و احساسات شخصیت داستانی وجود ندارد. برعکس، حداقل در تعداد زیادی از مواردِ معمول، عدم تقارن وجود دارد. و به نظر نمیرسد که در آن موارد نظریۀ شبیهسازی بتواند مدل درستی برای واکنشهای آن مخاطبان باشد.
اما میتوان پرسید که ما چگونه میدانیم که احساس گناه آن شخصیتها را خرد کرده است؟ زیرا تا این را ندانیم نمیتوانیم نسبت به او احساس اندوه یا ترحم داشته باشیم. آیا برای توضیح این نیازی به شبیهسازی نداریم؟ من فکر میکنم نه و نه تنها به این خاطر که شخصیتها معمولاً حالتهای درونیشان را به زبان میآورند، بلکه به این دلیل که ما میتوانیم حالتهای دیگران را بدون شبیهسازی تشخیص دهیم. این بازگشتی به نظریۀ نظریه نیست. بلکه فقط باید این فرض را مجاز بشمریم که مردم توانایی تشخیص الگوهای خاصی را دارند. مثلاً اگر یک متهم به قتل صورتش را در برابر دوربین تلویزیون میپوشاند، من برای تشخیص اینکه اینکار با حس شرم او مرتبط است نیازی به شبیهسازی حالت ذهنی او ندارم. بهعلاوه، گاهی شخصیت قصه از خطری که در کمین اوست بیخبر است، اما ما برای او احساس خطر میکنیم. اگر بنا بود حالت ذهنی او را شبیهسازی کنیم نمیبایست خطری احساس میکردیم.
نظریهپرداز شبیهسازی معتقد است که ما برای پیشبینی و فهم شخصیتها از شبیهسازی استفاده میکنیم. در طرف مقابل، من ادعا کردم که شبیهسازی در بیشتر موارد نقشی ندارد. آیا راهی برای حمایت بیشتر از ادعای من وجود دارد؟ شاید واکنش ما به شرورها به این موضوع مربوط باشد. شَرور معمولاً شخصیتی است که فهم او از همه سختتر است. بنابراین ممکن است کسی بگوید که آنها اهداف مناسبی برای شبیهسازی خواهند بود. ولی حتی نظریهپرداز شبیهسازی هم با ما موافق است که ما به ندرت تلاش میکنیم خودمان را به جای شرورها بگذاریم، اگرچه که بنا بر فرضیۀ ما، اینها شخصیتهایی هستند که برای شبیهسازی مناسبتر از بقیه هستند.
من آمادگی ندارم که ادعا کنم شبیهسازی هرگز اتفاق نمیافتد. اما من فکر میکنم که شبیهسازی بسیار کمتر از آنچه نظریهپردازانی مانند کوری فکر میکنند، اتفاق میافتد. آنها طوری حرف میزنند که انگار شبیهسازی بسیار فراگیر است. اما من فکر میکنم که حتی اگر فرض کنیم شبیهسازی اتفاق میافتد، موارد آن بسیار نادر خواهند بود. از دیدگاه من نظریهپرداز شبیهسازی اهمیت تخیل مرکزی در واکنش ما به قصهها را دست بالا میگیرد.
اما در هر صورت، بحث من این است که تخیلهای مرکزی، از جمله شبیهسازی، ربط چندانی به واکنش معمول ما به قصهها ندارند. اینجا بیشتر تخیل غیرمرکزی مطرح است. بر اساس تخیل غیرمرکزیِ موقعیتِ یک شخصیت (یعنی در نظر گرفتن یک تصور) از منظر یک ناظر بیرونی، ما واکنش هیجانی خودمان به آن موقعیت را صورتبندی میکنیم و اغلب حالت هیجانی آن شخصیت را به عنوان قسمتی از ابژۀ حالت هیجانی گستردهتر خودمان فهم میکنیم.
تا اینجا، روی قضیۀ شبیهسازی در رابطه با قصهها تمرکز کردهام. اما هنوز به پیوندی که نظریهپرداز شبیهسازی بین شبیهسازی و تعمد اخلاقی در نظر میگیرد، نپرداختهام. نظریهپرداز شبیهسازی این پیوند را یکی از مهمترین نسبتها، اگر نگوییم مهمترین، میان قصۀ روایی و اخلاق میداند. اگر شبیهسازی آنچنان که من بیان کردم نادر باشد، پس رابطۀ آن با اخلاق نمیتواند فراگیر باشد. اما حتی اگر شبیهسازی بیشتر از آنچه من بحث کردم، عمومیت داشته باشد، باید پرسید این پیوند چقدر میتواند مهم باشد؟
طبق نظر کوری، قصه با فراهمکردن اطلاعاتی دربارۀ اینکه چه شکلی خواهد بود اگر اعمال خاصی را انجام دهیم، به بحث تعمد اخلاقی کمک میکند. با دیدن فیلم «سپیدهدم» و شبیهسازی حالت ذهنی شوهر، یاد میگیرم که چه حسی خواهد داشت اگر قصد داشته باشم زنم را بکشم. این نوع اطلاعات به استدلال اخلاقی مربوط است. مثلاً، اگر کسی با تمریندادن تخیل به این نتیجه برسد که انجام الف ناراحتی تحملناپذیری (به شکل عذاب وجدان) برای او خواهد آورد، این را باید دلیلی علیه انجام الف به شمار آوریم.
اما من در مورد این تصویر از نسبت اخلاق با قصه بسیار مشکوکم. نه تنها به خاطر اینکه فکر میکنم منظر ما نسبت به شخصیتها در بیشتر موارد منظر یک ناظر است نه یک شبیهساز، بلکه همچنین شک دارم که شبیهسازی شخصیتها نقشی در تعمد اخلاقی داشته باشد، زیرا ما میدانیم که موقعیتهای شخصیتهای قصه، ساختگی است. من انکار نمیکنم که شبیهسازی نقشی دارد، ما خودمان را در جریانهای متفاوت اعمال مختلف که مرتبط به موقعیتهای خودمان باشند، شبیهسازی میکنیم. اما ازآنجاییکه موقعیت شخصیتهای قصه ساختگی است، شک دارم که عاملهای اخلاقی مرتباً از شبیهسازی وضعیت شخصیتهای تخیلی استفاده کنند تا در زندگی واقعی گزینههای متفاوت کنشها را ارزیابی کنند.
نظریۀ شبیهسازی با کارنامۀ تأثیرگذاری که در فلسفۀ ذهن داشت، وارد زیباییشناسی شد. اما پدیدههایی که فیلسوفهای ذهن با آنها سروکار دارند کمی متفاوت از پدیدههایی است که زیباییشناسان باید هنگام تفکر دربارۀ واکنشهای هیجانی ما به قصه و اهمیت آنها برای تعمد اخلاقی، در نظر داشته باشند. در این مقالۀ مختصر من تلاش کردم تا نشان دهم چرا آن تفاوتها نشان میدهند که جای کمی برای مفهوم شبیهسازی در واکنش هیجانی ما به قصهها وجود دارد. بنابراین، علیرغم رشد محبوبیت نظریۀ شبیهسازی در میان زیباییشناسان انگلیسی زبان، به نظر من این یک پدیدۀ مد روز است که باید اجازه دهیم از کنارمان عبور کند.
+ متن کامل گزارش را با زیرنویسها و پینوشتها در قالب pdf میتوانید از قسمت «ضمیمه» در بالای صفحه دانلود کنید.
لازمۀ شیطنت شوخطبعی، ظرافت و نوعدوستی است؛ این ویژگیها سزاوار تحسیناند
آیا ممکن است هایدگر، آن فیلسوف نازی، به دست سایمون کریچلی دلپذیر شود؟
پول بر همهچیز عالم حکومت میکند حتی ایدهها