۱. مقدمه
انتولوژی مطالعهای است دربارۀ آنچه هست. متاانتولوژی مطالعۀ ماهیتِ پرسشهایی است که دربارۀ آنچه هست مطرح میشود؛ یعنی ماهیت انتولوژی. متاانتولوژی در سالهای اخیر رشد کرده است و تمرکزِ بحث من بر برخی دیدگاهها و استدلالها خواهد بود که در مباحثاتِ امروز، نقشی مرکزی دارند. من بحث خودم را بر دو موضوع اصلی متمرکز میکنم؛ اول اینکه، آیا دلیلی وجود دارد که رویکردی شکاکانه یا انقباضی نسبت به مدعیات انتولوژیک داشته باشیم یا نه. موضوع دیگر دربارۀ کارآمدیِ رویکردهای فرگهای و کواینی به انتولوژی است که، هم در گذشته و هم در حال حاضر، در فلسفۀ تحلیلی موقعیتی مرکزی دارند.
۲. استدلالهای انتولوژیک
عموماً تزهای انتولوژیک به این صورت هستند:
(۱) Fها وجود دارند.
علاوهبراین، معمولاً فرض میشود که وجود با عباراتِ سوریای نظیر «... وجود دارد» و «برخی...» بیان میشود (نام سورِ وجودی هم از همینجا میآید). برمبنای این فرض، (۲) Fهایی که وجود دارند را میتوان برای همۀ منظورها و اهدافْ با (۱) جایگزین کرد.
یکی از رویکردهای اصلی به انتولوژی در فلسفۀ تحلیلی، چیزی است که من نام آن را رویکردِ کواینی میگذارم. کواینیها اساساً به فرض اساسیای که ذکر شد متعهد هستند. چنین تعهدی آنها را قادر میسازد تا بهشدت بر استدلالهای الزام چنگ بیندازند تا از تزهای مثبتِ انتولوژیک دفاع کنند. صورتِ پایۀ استدلالِ الزام چنین است:
۱) سوربَستن بر Fها در بهترین نظریۀ ما از جهانْ ضروری (لازم) است.
۲) بنابراین، Fها وجود دارند.
مثال کلاسیکِ چنین استدلالی استدلالِ کواین ـ پاتنم برای افلاطونگرایی در فلسفۀ ریاضیات است. آنها معتقدند که سور بستن بر هویات ریاضی در علوم طبیعی لازم است. از آنجا که ما باید به بهترین نظریههای علوم طبیعی باور داشته باشیم، باید بپذیریم که هویات ریاضیاتی هم وجود دارند. این فرض که میتوان (۱) و (۲) را با هم جایگزین کرد، به ما اجازه میدهد تا نه تنها نتیجه بگیریم که هویات ریاضی هستند، بلکه به این نتیجه نیز پایبند باشیم که آنها وجود دارند. (ارایۀ کلاسیکِ رویکردِ کواینی در کواین (۱۹۴۸) و (۱۹۵۱) آمده است. ارائهای کلاسیک از استدلالِ الزامِ کواین ـ پاتنم هم در پاتنم (۱۹۷۰) آمده است.)
خودِ کواین، و همینطور کواینیهای سفت و سختتر، علم (علمِ طبیعی) را داورِ نهاییِ تعیین کردنِ این میدانند که چه چیزی هست. گروه بزرگتری از فیلسوفان ـ دیوید لوئیس اینجا چهرۀ برجسته است ـ بهمعنایی موسعتر کواینی هستند و نقشِ مهمتری به فلسفه میدهند. لوئیس برای دفاع از وجود جهانهای ممکنِ عینی و همینطور وجودِ اجزای زمانی، استدلالهایی ارایه میکند که مانند استدلالهای الزام هستند. لوئیس با استفاده از نیاز به فرضِ آنها برای مقاصدِ نظریِ مختلف، بهنفعِ نظریاتِ ذکرشده استدلال میکند. این دست استدلالهای لوئیس برای وجود جهانهای ممکنِ عینی در کتابِ او، دربارۀ تکثر جهانها (فصل ۱) ارایه شدهاند. یکی از استدلالهای لوئیس برای اجزای زمانی اینگونه است؛ با مسئلۀ تغییر آغاز میکنیم: چگونه ممکن است یک شیء در زمانِ t ویژگیِ P را داشته باشد و در زمانِ دیگری، t*، این ویژگی را نداشته باشد؟ پاسخِ «پرجورنتیستِ» لوئیس از این قرار است: این مسئله بهخاطر این ممکن است که آن شیء یک «کرمِ زمانی ـ مکانی» است. در واقع، آن شیء در زمانِ t یک جزء زمانی دارد که دارای ویژگیِ P است و جزءِ زمانیِ دیگری در زمانِ t* دارد که چنین ویژگیای ندارد. توسل به اجزای زمانی در اینجا بهعنوانِ یک امرِ ضروری برای توضیحِ تغییر درنظر گرفته شده است. بهخاطر اینکه چنین فرضی ضروری است، ما باید وجودِ اجزای زمانی را بپذیریم.
استدلالهای دیگری با مجموعۀ ملاحظات بیشتری نیز وجود دارند که تلاش میکنند تا بهنوعی روشِ انتولوژی را شبیه به روش علم کنند. به مثال دیگری توجه کنید: پیتر ون اینواگن در کتاب موجودات مادی (۱۹۹۰) دلمشغولِ چیزی است که خود آن را پرسش خاص ترکیب مینامد: x ها باید چه شرایطی داشته باشند تا شیئی وجود داشته باشد که مرکب از x ها، و تنها مرکب از آنها، باشد؟ همانطور که از بحث ون اینواگن مشخص است، او دنبال پاسخی عام و نظاممند به این پرسش است. منتقدی ممکن است بپرسد چرا باید انتظار داشته باشیم که چنین پاسخی وجود داشته باشد: چرا شرایطی که x ها باید برآورده کنند نمیتواند برمبنای اینکه ما دربارۀ میزها، سیارهها، سواحل یا مردم صحبت میکنیم متفاوت باشد؟ تِرِنس هُرگَن (۱۹۹۳) از جانب ون اینواگن اینگونه پاسخ میدهد:
«یک نظریۀ متافیزیکیِ رضایتبخش باید نظاممند و عام باشد؛ همانطور که یک نظریۀ رضایتبخش علمی اینگونه است. همینطور باید حقایقِ توضیحدادهنشده را در حداقل ممکن نگاه دارد. بهطور خاص، یک نظریۀ خوبِ متافیزیکی یا علمی باید از ارایه کردنِ تعداد زیادی از حقایقِ ترکیبیِ خاص، غیرمرتبط و یکتا پرهیز کند.
این مثالی است از اینکه چگونه گاهی روششناسیِ انتولوژیکْ شبیهِ روششناسیِ علمی درنظر گرفته میشود.
دستۀ بزرگی از استدلالهای غیرنظری در انتولوژی را میتوان استدلالهای زبان عرفی نامید؛ این استدلالها فقط به این توجه میکنند که ما چگونه بهطور روزمره صحبت میکنیم. استدلال سادهای از این دست میتواند اینگونه باشد: ما معمولاً بهصورتِ مطمئن میگوییم «شرلوک هلمز یک کارآگاه مشهور است». اما اگر قرار است این جمله صادق باشد، باید شیئی وجود داشته باشد تا «شرلوک هلمز» به آن ارجاع دهد. بنابراین شرلوک هلمز وجود دارد. یا این استنتاج را در نظر بگیرید: «جان باور دارد که برف سفید است» و «مری باور دارد که برف سفید است». از این دو میتوان استنتاج کرد که «چیزی وجود دارد که هم جان و هم مری به آن باور دارند». اعتبارِ ظاهریِ این استنتاج، و همینطور این نکتۀ بهظاهر پیشپاافتاده که آنچه جان به آن باور دارد چیزی در ذهن مری نیست و برعکس، به این نتیجه ختم میشود که اشیائی برای باور وجود دارند که در ذهن گویندگان نیستند، بلکه انتزاعیاند: یعنی گزارهها. استدلالهای مشابهی میتوان برای وجود بسیاری چیزهای دیگر ارایه کرد که بسیاری از آنها کمتر از هویات داستانی و گزارههای انتزاعی بحثبرانگیزند. (کسی که وجود میزها را انکار میکند چیزی میگوید که ظاهراً در تضاد با چیزهایی است که ما بهطور روزمره اظهار میکنیم.) اما این روشِ استدلال هنگامی واضح خواهد بود که دربارۀ مسائل بحثبرانگیز بهکار برده شود.
یک پاسخِ بلافاصله به این نوع از استدلال، آنطور که بیان شد، از این قرار است: البته که ما چنین چیزهایی را با اطمینان بیان میکنیم، اما این بدان معنا نیست که چیزی به نام شرلوک هلمز وجود دارد؛ زیرا ممکن است چیزی که ما میگوییم کاذب باشد. هر مدافعی از استدلالهای زبان عرفی باید دلیلی فراهم کند که نشان دهد شیوهای که ما بهصورت روزمره صحبت میکنیم راهی است قابل اعتماد برای رسیدن به اینکه چه چیزهایی وجود دارند. در اینجا به چارچوبِ کلیِ دو راه برای نشان دادن چنین چیزی اشاره میکنم؛ یکی این است که استدلال کنیم شهودِ پیشینی به همان میزان راهنمایی برای کشفِ حقایقی دربارۀ جهان است که ادراک حسی. حال، ادعا این است که شیوۀ سخنگفتنِ ما نشاندهندۀ چیزهایی است که ما شهود میکنیم و بنابراین، راهنمایی است برای کشفِ حقایق دربارۀ جهانِ خارج. طریق دیگر تشابه برقرار کردن میان مدعیات مرتبط با حقایق مفهومی است: به همان دلیل که ما میتوانیم بدانیم همۀ مجردها ازدواج نکردهاند، میتوانیم بدانیم (بگوییم) که اگر اشیای ریزی که بهصورتِ میز نظم یافتهاند در اتاق وجود داشته باشند، آنگاه میزی در آنجا وجود دارد (نیازی نیست اشاره کنم که اینها فقط طرحی کلی از روشهای استدلال هستند).
مسئلهای کاملاً متفاوت دربارۀ استدلالهای زبان عرفی نیز وجود دارد. ممکن است اینگونه باشد که وقتی ما جملاتی که بهلحاظ تحتاللفظی گزارههایی را بیان میکنند که از نظر انتولوژیکی تعهدآورند، منظور ما همان معنای تحتاللفظی نبوده است. مثلاً هنگامی که می گوییم فلانی ریگی به کفشش دارد یا باری روی دوشش گذاشته شده است، منظور ما دقیقاً این نیست که در کفش کسی سنگریزه هست یا مثلاً کسی باری را با خود حمل میکند. اینکه در برخی موارد اینگونه است، بحثبرانگیز نیست. برخی فیلسوفان (داستانیگرایان) معتقدند که ممکن است در برخی موارد، که بهلحاظ فلسفی اهمیت دارند، همینگونه باشد؛ مثلاً اظهار جملاتی را درنظر بگیرید که بهنظر میرسد ما را به وجودِ هویاتی ریاضیاتی مانند اعداد متعهد میکند. در ابتدا این پیشنهاد به نظر مهمل میرسد: اظهارات روزمرهای نظیر «تعداد ثبتنامکنندگان ۳۰ نفر است» بهنظر نمیرسد که مانند اظهارِ این باشد که «فلانی ریگی به کفشش دارد»، اما این یک ملاحظۀ سریع است که نشان میدهد ممکن است نظر داستانیگرا دربارۀ اعداد، حرفی برای گفتن داشته باشد. فرض کنید موجودی که شما آن را غیبگو می دانید ـ چیزی که فرض میکنید همیشه حقیقت را میگوید ـ به شما میگوید که درحقیقت اعداد وجود ندارند. آیا این باعث میشود که شما جملاتی را که بهلحاظ انتولوژیکی متعهد به اشیای ریاضیاتی میکنند دیگر بیان نکنید؟ قاعدتاً نه. همینطور بهنظر نمیرسد که از آن به بعد، جملات ریاضیاتیْ متفاوت از قبل باشند. این پیشنهاد که اظهارِ روزمرۀ جملات ریاضیاتی دارای صدقِ تحتاللفظی نیستند این مسئله را بهخوبی توضیح میدهد. مثلاً ممکن است همۀ چیزی که قرار است وقتی میگوییم «۴=۲+۲»، چیزی شبیه به این باشد که اگر دو چیز داشته باشید و دو چیز دیگر هم داشته باشید، در آن صورت چهار چیز دارید. طبیعی است که تمایل شما برای اظهار این جمله، مستقل از باور شما، به اشیائی نظیر اعداد است. بهطور مشابه، آیا اینکه قانع شویم شخصیتهای داستانی وجود ندارند، بر تمایل ما برای صحبت کردن به همان شیوۀ مألوف دربارۀ آنها تأثیر میگذارد؟
چالش داستانگرایانه همینطور به استدلالهای الزام مربوط است. نمونۀ این استدلالها استدلالِ الزامِ کواین ـ پاتنم برای افلاطونگرایی در ریاضیات است. شاید تا آنجا که مسور ساختنِ اعداد در علم ضروری [یا لازم] است، این مسور ساختنِ غیر تحتاللفظی است که اینگونه ضروری است. استیفن یَبلو (۱۹۹۸) معتقد است که در اینجا دغدغۀ اصولیتری وجود دارد. کواین معتقد است که آنچه ما باید به وجود آن معتقد باشیم چیزی است که بهترین نظریۀ ما از جهان آن را مسور میسازد. یَبلو معتقد است که باید منظور او این باشد: آنچه شما باید به وجود آن معتقد باشید، چیزی است که بهترین نظریۀ ما بهطور تحتاللفظی آن را مسور میسازد. این بدان معنا است که کواین باید یک تمایز اصولی میان تحتاللفظی و غیرتحتاللفظی را بپذیرد. یبلو معتقد است که چنین تمایزی مشکلآفرین است. (در واقع یبلو از استدلالِ خودِ کواین استفاده میکند. استدلال کواین علیه تمایز تحلیلی و ترکیبی مشهور است. یبلو معتقد است که تمایز میان تحتاللفظی و استعاری نیز به همان میزان دچار اشکال است.)
۳. تکثرگراییِ انتولوژیک و دیگر دیدگاههای انقباضی
دیدگاه انقباضی دیدگاهی است که برمبنای آن، پرسشهای انتولوژیک بهنوعی غیرعینی هستند و بهلحاظ فلسفی هم معنادار یا اصیل نیستند. دیدگاه قاطع هم، برخلاف دیدگاه انقباضی، معتقد است که این پرسشها دچار این مسائل نیستند. به این توجه کنید که چقدر این توصیفات سردستی هستند. چنین سردستیبودنی قابل انتظار است. انقباضیگرایی دربارۀ انتولوژی یک تز واحد و مشخص نیست، بلکه تنها برچسبی است برای یک طبقۀ گسترده از دیدگاهها.
دیدگاه انقباضیای که بیش از دیگر دیدگاهها دربارۀ آن بحث شده، دیدگاهی است که من آن را تکثرگراییِ انتولوژیک مینامم. از این دیدگاه نظریهپردازانی نظیر رودُلف کارنپ، هیلاری پاتنم، الی هِرش، آلن سیدل، و (با برخی جرحوتعدیلها) ارنست سوزا از آن دفاع کردهاند.
مثلاً، کارنپ میگوید:
«اگر کسی تصمیم میگیرد تا زبان شیئی را بپذیرد، نمیتوان به او انتقاد کرد که جهانِ اشیاء را پذیرفته است، اما این نباید اینگونه تفسیر شود که انگار او باوری به واقعیتِ جهانِ اشیاء را پذیرفته است.... پذیرفتنِ جهانِ اشیاء چیزی بیشتر از پذیرفتنِ یک نوع خاص از زبان نیست».
پاتنم «تز نسبیت مفهومی» خود را بهعنوان تزی صورتبندی میکند که «خودِ مفاهیمِ پایۀ منظقی، و خصوصاً مفاهیمِ شیء و وجود، کاربردهای بسیار وسیع و متفاوتی دارند، نه اینکه یک «معنایِ» مطلق داشته باشند» ، و همینطور بهعنوان این تز که «هیچ معنای انحصاری از واژۀ «شیء» وجود ندارد». هرش دیدگاه خود («آموزۀ تنوع سور») را بهعنوان ردِ این ادعا که «معنایِ انحصاریِ متافیزیکیای از سور» وجود دارد بیان میکند.
برای اینکه دیدگاه تکثرگرایانه را بیشتر توضیح دهیم، دیدگاه بدنامِ (۱۹۹۰) ون اینواگن دربارۀ اشیاء مادی را درنظر بگیرید: ارگانیزمها تنها اشیای مادیِ بهلحاظ مریولوژیک پیچیدهای هستند که وجود دارند. برمبنای نظرِ ون اینوانگن، «میز وجود دارد»، آنطور که در زبان طبیعی بهکار میرود، بهمعنای دقیقِ کلمه، یک گزارۀ صادق را بیان نمیکند. حتی اگر نظر ون اینواگن هم غلط باشد، میتوان به این اندیشید که در یک زبانِ ممکن، زبانی متفاوت از زبانِ ما، «وجود دارد» معنایی نسبتاً متفاوت دارد، بهطوریکه دیدگاه ون اینواگن در آن زبان درست خواهد بود. اینْ آن نوع از امکان است که تکثرگرای انتولوژیک از آن دفاع میکند. حال فرض کنید همۀ انواعِ این زبانهای ممکن با بدیلهای مختلفشان از سور وجودی وجود دارند. در این صورت منظور ما از بحثهای انتولوژیک چیست؟ تکثرگرایی این دیدگاه است که این مباحث (در برخی از موارد جالب) بحثهایی لفظی هستند. وقتی یکی از طرفین بحث میگوید «Fها وجود دارند» و دیگری میگوید «Fها وجود ندارند»، آنها در واقع دربارۀ حقایق با هم اختلافنظر ندارند. آنها هر دو میتوانند دربارۀ آنچه دیگری میخواهد با چیزی که میگوید بیان کند، موافق باشند. بحثِ واقعیای که وجود دارد این است که چه جملهای در زبانِ طبیعی حقیقتی را بیان میکند. این مسئله را با این مورد مقایسه کنید؛ من میگویم: «گوجهفرنگی میوه است». شما با من مخالفید و میگویید: «نه، گوجهفرنگی از سبزیجات است». به این شرط که هیچکدام از ما اعتقاد غلطی دربارۀ حقایقی دربارۀ اینکه گوجهفرنگیها چگونه رشد میکنند یا چگونه مصرف میشوند نداشته باشیم، این بحث بهمعنایی که ذکر شد یک بحث لفظی است. من با آنچه شما میخواهید بیان کنید (تقریباً دربارۀ اینکه چگونه از گوجهفرنگی در پختوپز مانند سبزیجات استفاده میشود) موافقم. شما هم با چیزی که من میخواهم بیان کنم موافقید (تقریباً چیزی شبیه به اینکه گوجهفرنگی یک گیاه گوشتی است که از یک گل رشد میکند و دانه دارد). بحثی که در اینجا وجود دارد این است که کدام کاربرد زبان طبیعی صحیح است. تکثرگرای انتولوژیک معتقد است که برخی (بسیاری) از پرسشهای انتولوژیکِ مهم، به همین طریق، لفظی هستند، هرچند احتمالاً جزئیات درمورد پرسشهای انتولوژیک پیچیدهترند. (مثلاً، گزارهای که با این جملۀ افلاطونگرایان که «اعداد وجود دارند» بیان شده است و نومینالیستها میتوانند با آن موافق باشند چیست؟)
دلایلی وجود دارد که گمان کنیم تکثرگرایی آنطور که در نقلقولهای بالا تعریف میشود ـ بهعنوان این تز که مفاهیمِ مختلفی از وجود در اختیار داریم، یا «وجود دارد» میتواند معانی متفاوتی داشته باشد ـ مشوش و آشفته است. ممکن است تصور شود که توجه به تمایز استفاده /اشاره این چالش که تکثرگرایی چالش مهمی است را از میان میبرد: این حقیقت که «وجود دارد» میتواند معانی متفاوتی در زبانهای ممکن متفاوت داشته باشد، نمیتواند شکی در این ایده بهوجود بیاورد که تنها یک پاسخ صحیح به این پرسش وجود دارد که چه چیزهایی وجود دارند؟ این را با این حقیقت مقایسه کنید که کوارک میتواند معانیِ متفاوتی در زبانهای متفاوت داشته باشد و این مسئله نمیتواند در اصالتِ پرسشها دربارۀ ماهیت کوارکها شکی ایجاد کند. صورتبندیِ خودِ هِرش از دیدگاهش، یعنی این صورتبندی که مفاهیم بسیار متنوعی از وجود، یا معانیِ ممکنِ متفاوتی از «وجود»، در اختیار ماست را در نظر بگیرید. معنای این حرف چیست؟ اگر این بدان معنا است که این مجموعه از نمادها، یعنی «وجود دارد»، میتواند معنایِ متفاوتی در زبانهای ممکنِ متفاوت داشته باشد، این ادعا درست است. اما درستیِ آن بهصورت پیشپاافتاده است و بنابراین ربطی به وضعیتِ انتولوژی ندارد. اما اگر درمقابل بدین معنا است که «وجود دارد» میتواند معانی متفاوتی داشته باشد در حالی که به همان معنایی است که اکنون دارد. این دیدگاه به نظر، بهطرز پیشپاافتادهای، کاذب است.
این تاملأتِ منفی تا اینجا درستاند، اما بهخودیِ خود بهطرزِ مثبتی نشان نمیدهند که پرسشهای انتولوژیک در معنای مربوطی غیرلفظی هستند. این تأملات حاکثر چیزی که نشان میدهند این است که اگر دیدگاهِ تکثرگرا میخواهد اهمیتی داشته باشد، باید بهتر صورتبندی شود. یک راه برای فراتر رفتن راهی است که نقداً به آن اشاره شده است: تأکید بر اینکه طرفین بحث میتوانند درواقع دربارۀ گزارههایی که میخواهند بیان کنند با هم موافق باشند. اما یک اشکالِ اتخاذِ این راه این است که در این صورت، ادعایِ تکثرگرا به آن میزانی که از ابتدا قرار بود باشد قوی نیست. در این صورت، نظریهپرداز میتواند بر این باشد که بسیاری از مباحثِ انتولوژیک واقعاً مانند این هستند، اما اصرار کند که تنها برخی از گزارههایی که مورد بحثاند مربوط به وجودند. بنابراین، مسئلۀ انتولوژیک و واقعیای که رخ مینماید این است که چه گزارههایی صادق هستند. باید به این نکته هم اشاره کنم که پاتنم (۲۰۰۴) بهوضوح خود را از این فهم از دیدگاهش جدا میکند. پیشنهادهای دیگری برای اینکه چگونه دیدگاه تکثرگرا را بهصورتِ بهتری فهم کنیم در نوشتههای هِرش وجود دارد. هرش تنها از این صحبت نمیکند که مفاهیمِ متفاوتی از وجود وجود دارد. او همچنین از این صحبت میکند که چگونه هیچکدام از این مفاهیمْ انحصاری نیستند. علاوهبراین، آنطور که خودِ هرش دیدگاهش را توضیح میدهد، این دیدگاه این است که زبانهای متفاوتی وجود دارند که برای بیانِ همۀ حقایق کفایت میکنند؛ و منظور از زبانهای متفاوت در اینجا، متفاوت با توجه به مفاهیمی از وجود است که با «سورهای وجودیِ» متفاوت در آن زبانها بیان میشود. چنین برداشتی این محدودیت را برای این دیدگاه ایجاد میکند که زبانهای مختلفْ ترجمههای کافی برای جملاتِ وجودیِ یکدیگر داشته باشند. تنها اگر این شرط برآورده شود، هرش خواهد گفت که همۀ این زبانها برای بیانِ همۀ حقایق کافیاند. شاید یکی از صورتبندیهای دقیقترِ هرش محتوای مشخصتری برای تکثرگرایی فراهم میآورد. در ادامۀ بحث از تکثرگرایی انتولوژیک من به همان طریقی صحبت خواهم کرد که خودِ تکثرگرایانِ انتولوژیک آنگونه سخن میگویند؛ یعنی انگار که معانی یا کاربردهای متفاوتی از «وجود دارد» یا مفاهیمِ مختلفی از وجود در اختیار ما است. اما باید در ذهن داشته باشیم که این شیوۀ سخن گفتن بر مسائل واقعی سرپوش میگذارد.
میتوان فرض کرد که تکثرگرای انتولوژیک اینگونه استدلال میکند (استدلالی که در ادامه میآید بیش از هر چیز شبیه به شیوه ای است که خودِ هِرش استدلال میکند):
(OP1) تعداد کثیری معانیِ وجود ـ شکل در اختیار ما است. تعدادِ زیادی از زبانهای ممکنِ متفاوت وجود دارد؛ زبانیهایی که در آنها عبارتی که نقشِ سورِ وجودی را در آن زبان بازی میکند معنای نسبتاً متفاوتی نسبت به زبانِ ما دارد. بهازای هر دیدگاهِ انتولوژیکِ بسامانی، زبانِ ممکنی وجود دارد که در آن، آن دیدگاه بهصورتی که در آن زبان بیان شده است صادق خواهد بود. (به این نکته توجه کنید که صورتبندیِ این نکته باید بهنحوی اصلاح شود.)
(OP2) بنابراین، پرسشهای انتولوژی کممایهاند. حتی اگر پرسشهای انتولوژیک آنطور که در زبانِ ما صورتبندی شدهاند پاسخهای مشخصی داشته باشند، زبانهای ممکنِ دیگری وجود دارند که در آن زبانها این پرسشها پاسخهای متفاوتی دارند. بنابراین کاوشهای انتولوژیک بیشتر چیزهایی دربارۀ زبانِ ما به ما می گویند تا دربارۀ جهان. پرسشهای انتولوژیک درواقع دربارۀ زبانی هستند که ما بدان صحبت میکنیم. این پرسشها فاقد آن عمقی هستند که فلسفۀ سنتی به پرسشهای فلسفی نسبت میدهد.
تفاوتهای مهمی بین تکثرگرایانِ انتولوژیک وجود دارد؛ این تفاوت شاید در درجۀ اول در رابطه با این است که دقیقاً چه رابطهای میان تکثرگرایی انتولوژیک و واقعگرایی متافیزیکی وجود دارد. از نظر هِرش این دو مسئله کاملاً از هم مستقلاند. تکثرگرایی انتولوژیک تنها چیزی را که دربارۀ هر واژۀ دیگری در زبان صادق است، دربارۀ «وجود دارد» تکرار میکند. این به هیچ طریقی مرتبط با مسائل بزرگتر، دربارۀ اینکه آیا جهانی مستقل از ذهن وجود دارد یا نه، نیست. درمقابل، از نظر پاتنم ربط واضحی وجود دارد. پاتنم تا آنجا پیش میرود که واقگراییِ متافیزیکی را با این گفته مشخص کند که در این دیدگاه «جهان شاملِ یک مجموعۀ ثابت از اشیاء مستقل از ذهن است». اگر واقعگراییِ متافیزیکی را اینگونه صورتبندی کنیم، بهنظر میرسد که تکثرگرایی انتولوژیک مستقیماً در تضاد با آن قرار دارد. تمایز میان پرسشهای درونی و بیرونی در مرکزِ دیدگاهِ کارنپ قرار دارد. کارنپ این تمایز را اینگونه توضیح میدهد:
ما باید بین دو نوع پرسش از وجود تمایز قائل شویم؛ اول، پرسش از وجود برخی از انواعِ جدیدِ از اشیای درونِ چارچوب که ما آن را پرسشهای درونی مینامیم. دوم، پرسشهایی در رابطه با وجود یا واقعیتِ خودِ چارچوب که پرسشهای بیرونی نام دارند. پرسشهای درونی و پاسخهای محتمل به آنها با کمکِ عباراتِ جدیدِ زبانی صورتبندی میشوند. پاسخها ممکن است تنها با کمکِ روشهای محضِ منطقی یا روشهای تجربی یافت شوند. این بسته به آن است که آیا چارچوبِ موردِ نظر منطقی است یا حقیقتبنیان (21f).
بحثی دربارۀ این وجود دارد که تمایز کارنپ بینِ پرسشهای درونی و بیرونی دقیقاً متضمن چیست. استراود (۱۹۸۴) معتقد است که کارنپ خود را به نوعی از ایدهآلیسم متعهد میکند. در این صورت پرسشِ واقع گرایی و پرسشِ تکثرگرایی انتولوژیک برای کارنپ نیز مانند پاتنم به هم مرتبطاند. آنطور که من کارنپ را میفهمم او دیدگاهی را اتخاذ میکند که چندان متفاوت با دیدگاهِ هِرش نیست. پرسشهای درونی پرسشهایی هستند که درونِ یک زبانِ خاص صورتبندی شدهاند، اما پرسشهای بیرونی پرسشهایی دربارۀ این هستند که چه زبانی را انتخاب کنیم. این به بحث واقعگرایی و ضدواقعگرایی بیربط است.
اجازه دهید تا از میانِ پاسخهایی به تکثرگرایی، که آن را صرفاً نتیجۀ یک آشفتگی بهحساب نمیآورند، فقط به سه پاسخ اشاره کنم؛ اول، پاسخِ تِد سایدر است که در (۲۰۰۱) و (۲۰۰۳) آن را ارایه میدهد. سایدر در پاسخِ خود به نظریۀ معنای مبتنیبر شایستگیِ دیوید لوئیس (۱۹۸۳، ۱۹۸۴) متوسل میشود. لوئیس معتقد است که برمبنای همۀ آن چیزی که با کاربردهای ما از زبان متعین شده است، معنای بسیاری از عباراتِ ما شدیداً نامتعین است. این مسئله را استدلالِ نظریۀ معناییِ پاتنم (۱۹۸۰) و پارادوکس شکاکانۀ ویتگنشتاینِ کریپکی (۱۹۸۲) نشان داده است. اما او اضافه میکند که از میانِ معانیِ ممکنی که وجود دارند، برخی از آنها نسبت به دیگران به صورتِ درونی طبیعیترند، و درنتیجه، شایستگی بیشتری دارند که مراد شوند. این مسئله معنایِ نسبتاً متعینی را فراهم میآورد. سایدر این دیدگاه از معنا را در موردِ «وجود دارد» و عباراتِ انتولوژیکِ مرتبط با آن بهکار میبندد. او در توافق با (OP1) ـ یا هر نسخۀ اصلاحشدهای از آن ـ میپذیرد که تعدادی از معانیِ وجود ـ شکل در اختیارِ ما قرار دارد؛ اما اضافه میکند که یکی از آنها طبیعیترین معنا است. درواقع او ادعا میکند همین معنا است که معنایِ «وجود دارد» بهحساب میآید و ما بهعنوان متخصصان انتولوژی با آن سروکار داریم.
دو عنصر قابل تمایز در پاسخ سایدر به چالش تکثرگرا وجود دارد؛ اولی، عنصر متافیزیکی، این است که یکی از معانیِ وجودمانند بهنوعی بهلحاظ درونی طبیعیتر از دیگر معانی است. دیگری، عنصر معنا شناختی، این است که این معنای وجودمانند بهخاطر طبیعی بودنش معنای شایستهتری برای سور است تا دیگر معانیِ وجود ـ شکل. دلیلِ اهمیتِ این تمایز این است که بهمنظورِ پاسخ دادن به چالش تکثرگرایانه، ادعای متافیزیکی ممکن است کافی درنظر گرفته شود. تا زمانی که ادعای متافیزیکی درست است، میتوان گفت که انتولوژی دربارۀ این است که چه چیزهایی بهمعنای طبیعیترین معنای وجودمانند وجود دارد یا باید دربارۀ این باشد. دیگر نیازی به این ادعا نیست که این معنا همینطور معنای سورِ وجود در زبانِ طبیعیِ روزمره است.
درضمن، توسل سایدر به طبیعی بودن همینطور نشان میدهد که چه دیدگاه انقباضیِ بدیلی، جز تکثرگرایی انتولوژیک، میتواند دربارۀ انتولوژی وجود داشته باشد: فقط کافی است که این ایده را رد کنیم که معنای شبهوجودیِ طبیعی و شدیداً مقبولی وجود دارد. (البته دلایل خوبی وجود دارد که شک کنیم چنین دیدگاهی دربارۀ انتولوژی واقعاً باید انقباضی دانسته شود. مثلاً، با این فرض، هر کسی چیزی شبیه به طبیعیبودگی لوئیسی یا مقبول بودگی را رد کند فوراً یک انقباضیگرا دربارۀ انتولوژی خواهد بود. این به نظر کاملاً غیرقابلقبول میرسد. بههرحال، اینجا تنها کاری که من میکنم اشاره به امکانها است.)
دوم، پاسخ سیَن دُر (۲۰۰۵) است. دُر هم با مرحلۀ (OP1) از چالش تکثرگرایانه ـ یا چیزی که باید جایگزین آن شود ـ موافق است. اما او معتقد است هنگامی که ما مشغولِ انتولوژی هستیم، بههرحال «وجود دارد» و دیگر عباراتِ انتولوژیک را در معنای فنی بهکار میبریم و پرسش اصلی این است که چه معنایی از «وجود دارد» برای «زبانِ اتاقِ انتولوژیستها» مناسب است (و همینطور دربارۀ دیگر عبارات انتولوژیک). میتوان پاسخی ثابت به این پرسش داشت، حتی اگر مفاهیمِ متفاوتی از وجود در اختیار داشته باشیم.
شیوۀ نگرش دُر به مسئله همینطور نشاندهندۀ راه متفاوتی است که انتولوژیستِ انقباضیگرا میتواند بهجای تکثرگرایی انتولوژیک اختیار کند. دُر در چارچوبِ خود، که همین الان به آن اشاره شد، از جانبِ انتولوژیستِ انقباضی (آنچه خودِ دُر «شکاک» مینامد) پیشنهادی مطرح میکند. از نظر دُر انتولوژیستِ انقباضی باید بگوید که محمولهای مریولوژیک در زبانِ اتاقِ انتولوژی، مانند «جزئی است از...»، بهلحاظ معناشناختی نارسا هستند. این دقیقاً شبیه این است که در علم می گوییم که «فلوژیستُن» بهلحاظ معناشناختی نارسا است. او بنابراین باید بگوید که این محمولها تهی هستند: «هیچ چیز جزئی از چیز دیگری نیست». بنابراین، آموزۀ پوچگراییِ ترکیبی، آنطور که در زبانِ اتاق انتولوژی بهکار میرود، درست است. بنابراین انتولوژیستِ انقباضیگرا باید یک پوچگرای ترکیبی باشد. (واضح نیست که چرا دُر معتقد است که شکاک فقط دربارۀ محمولهای مریولوژیک چنین موضعی اتخاذ کند. چرا نباید بگوییم که مفهوم وجود که در اتاق انتولوژی بهکار میرود نارسا است و از یک پوچگرایی تمامعیار دفاع کنیم؟ چرا نباید بهجای اینکه پوچگرای مریولوژیک باشیم بگوییم «هیچ چیز وجود ندارد؟»
سوم، پاسخی است که خود من از آن دفاع میکنم. F ها را اشیای شبه ـ ممکن در نظر بگیرید اگر، بر مبنای آنچه تکثرگرایان گفتهاند، زبانی وجود داشته باشد که در آن «Fها وجود دارند» صادق باشند، در جایی که «وجود دارد» در این زبان بدیلِ «وجود دارد» در زبان ما است. (بهطور عام من برای نشان دادن این زیر کلمات خط میکشم). بگذارید به یک مثال مشهور از هِرش بپردازیم. پاشین را در نظر بگیرید. پاشینها اشیائی هستند که دقیقاً شبیه ماشین هستند جز اینکه فقط زمانی وجود دارند که در پارکینگ باشند. پاشینها اشیای شبه ـ موجودند. اما عرف عام و فیلسوفانی نظیر هِرش معتقدند که در واقع پاشینها وجود ندارند. علاوهبراین، در این صورت این یک حقیقت ضروری و نه امکانی خواهد بود که حتی زمانی که ماشینها وجود دارند در واقع هیچ پاشینی وجود ندارد. بنابراین، «پاشین وجود دارد» یک جملۀ ضرورتاً کاذب از زبان است. بنابراین «شبه» در «شبه ـ ممکن» هم همینطور است. درمقابل، دایره مربعها حتی شبه ـ ممکن هم نیستند. (برای اینکه مسائل را پیچیدهتر کنیم، اجازه دهید اشاره کنم که میتوان نشان داد که برخی از اشیا ممکن هستند اما شبه ـ ممکن نیستند. بهعنوان مثال، میتوان به پاگنده اشاره کرد. هرچند این مسئله بحثبرانگیز است، میتواند اینگونه باشد که در برخی از جهانهای ممکن، هرچند نه در جهان بالفعل، پاگنده وجود دارد. اما حتی اگر اینگونه باشد، پاگنده ها بهمعنایی که ما واژه را بهکار میبریم شبه ـ ممکن نیستند؛ زیرا با توجه به چیزی که ما از جهان بالفعل میدانیم، زبان ممکنی وجود ندارد که در آن «پاگنده وجود دارد» صادق باشد.) چیزی که من در «تصویر واقعیت» از آن دفاع میکنم این است که با توجه به بصیرتهای خودِ تکثرگرایانِ انتولوژیک، «همۀ اشیاء شبه ـ ممکن وجود دارند» در زبان انگلیسی صادق است. همینطور جملات مشابه آن در در همۀ زبانهایی که بهلحاظ قدرت بیان ضعیف نشدهاند نیز صادق است. این یک برهان خلف علیه موضع تکثرگرایانِ انتولوژیک است. ایدۀ اصلی ساده است. اگر n نامی است که قرار است به یک F ارجاع دهد و زبانی هست که در آن یک جمله بهشکل (Pn) صادق است، آنگاه n باید ارجاع دهد. اما در این صورت باید مرجعی برای این نام وجود داشته باشد. بنابراین Fها باید وجود داشته باشند. این یک ارایۀ بهشدت فشرده از استدلالی است که من ارایه میدهم:
۱. بهازای هر نوع از شیء شبه ـ ممکن، Fها، این برقرار است که اگر Fها شبه ـ ممکناند، آنگاه زبانِ L ای وجود دارد که در آن «Fها وجود دارند» صادق است.
۲. بدون هیچ محدودیتی، میتوانیم همینطور فرض کنیم که زبانِ L ای میتواند وجود داشته باشد که در آن نام n ای وجود دارد که قرار است به یک F ارجاع دهد که در یک جملۀ صادق این زبان ظاهر میشود.
۳. اما اگر یک جملۀ اتمی از زبانی صادق باشد، آنگاه نامی که در آن جمله بهکار رفته است به یک شیء ارجاع میدهد.
۴. بنابراین n ارجاع میدهد.
۵. اما اگر n ارجاع میدهد، به یک F ارجاع میدهد.
۶. بنابراین F ای وجود دارد.
۷. حال درنظر بگیرید: ما در زبان انگلیسی به این نتیجه رسیدیم، اما هیچ ویژگی خاصی از زبان انگلیسی در این نتیجهگیری دخیل نبود، جز اینکه بهاندازۀ کافی بهلحاظ قدرتِ بیان غنی باشد تا بتواند چیزهایی دربارۀ ارزش صدق جملاتی دربارۀ زبانهای دیگر بگوید.
مانند استدلالهای سایدر و دُر، این استدلال هم یک دیدگاه انقباضی بدیل در انتولوژی پیشنهاد میکند: در این مورد دیدگاه این است که بهطور پیشپاافتادهای همۀ اشیای شبه ـ ممکن وجود دارند. این دیدگاه، که همۀ اشیای شبه ـ ممکن وجود دارند، را حداکثرگرایی بنامیم. حداکثرگرایی به خودیِ خود یک دیدگاه انقباضی نیست. اگر بهتنهایی در نظر گرفته شود، این دیدگاه فقط دیدگاهی در بین دیگر دیدگاهها است دربارۀ اینکه چه اشیائی وجود دارند. اما میتوان نشان داد دیدگاهی که در آن حداکثرگرایی درست است اما یک صدقِ اساسی نیست، یک دیدگاه انقباضی است. یک مثال میتواند این دیدگاه باشد که در آن حداکثرگرایی فقط یک صدق مفهومی است.
یک راه برای تضعیفِ نظریِ یک حداکثرگراییِ انقباضی از این قرار است. متفکرانی در سنت فرگهای نظیر مایکل دامت (۱۹۸۱، ۱۹۵۶)، کریسپین رایت (۱۹۸۳، فصل ۴) و باب هِیل (۱۹۸۸) پرسشهای دربارۀ انتولوژی را به یک معنا پرسشهایی درجه دوم در برابر پرسشهایی دربارۀ زبان درنظر میگیرند. میتوان دو ادعا را که این متفکران مطرح میسازند از هم جدا کرد:
الف) Fها وجود دارند اگر و تنها اگر در زبانی، جملات صادقی بهشکلِ «... a...» وجود داشته باشند که در آن «a» یک نام است که قرار است به یک F ارجاع دهد و «...» یک زمینۀ مصداقیِ عادی است.
ب) در دو شرطیِ بالا، بخشِ دوم بهلحاظِ تبیینی مقدم است.
ادعای (الف) بهنظرْ توضیح واضحات میرسد، اما ادعای (ب) بهطرز ناامیدکنندهای مبهم است. برای اینکه تلاش کنم تا (ب) را توضیح دهم، اجازه دهید به مثالی بپردازم که مباحثِ فرگهایها معمولاً بر آن متمرکز میشود، یعنی مثالِ اعداد. فرگهایها معتقدند که اعداد وجود دارند. مبنای استدلالِ آنان برای این ادعا این است که اظهاراتِ درستی از جملاتی وجود دارد که در آنها واژگانی برای اعداد (در موقعیتهای ارجاعیِ محض) هست. از آنجا که ممکن است چنین اظهاراتی وجود داشته باشد، آن جملات صادقاند، و بنابراین آن واژگان باید ارجاع دهند و لذا اعداد باید وجود داشته باشند. البته کارِ فلسفی زیادی نیاز است تا (ب) را توضیح دهیم و از آن دفاع کنیم.
بهندرت به این نکته اشاره میشود که اگر موضع فرگهای را تعمیم دهیم، بهنظر میرسد که مستلزم چیزی شبیه حداکثرگرایی باشد. برای هرکدام از اشیای شبه ـ ممکن، Fها، به نظر میرسد که ممکن است زبانی وجود داشته باشد که دارای واژگانی باشد که قرار است به Fها ارجاع دهند، بهطوری که در آن زبان، اظهاراتِ صحیحی از جملاتی میتوان داشت که شامل واژگانی در موضع مصداقی باشند. فرض کنید بیل قرار است به یک پاشین ارجاع دهد. در این صورت بهنظر میرسد که میتوان یک عملِ ارجاع موفقیتآمیز با استفاده از نامِ بیل داشت. اگر شما متمایل به شک در این هستید، این احتمالاً به این دلیل است که شما فکر میکنید شیئی نیست که آن نام به آن ارجاع دهد. اما اگر شما به این شیوه استدلال کنید، شما به ادعای فرگهایِ (ب) پایبند نبودهاید. این بدان دلیل است که شما وجود آن شیء را بهلحاظ تبیینی مقدم بر موفقیتِ تلاش برای ارجاع در نظر گرفتهاید. این استدلال مبتنی بر هیچ چیز خاصی دربارۀ پاشینها نیست، و بنابراین میتوان آن را به همۀ اشیاء شبه ـ ممکن تعمیم داد. بنابراین بر بنای استدلال نئو ـ فرگهایها، همۀ شبه ـ ممکن ها وجود دارند. حداکثرگرایی درست است. میتوان نشان داد که حداکثرگراییِ نئوـ فرگهای دیدگاهی انقباضی است. (هرچند با توجه به غیردقیق بودن عنوان «انقباضی»، مشکل است که رأی مشخصی صادر کرد.) دیدگاه نئوـ فرگهای انتولوژی را پیشپاافتاده میکند و اشیا را بهاصطلاح تبدیل به سایهای از کلمات میسازد. رایت در کتابش، مفهومِ فرگه از اعداد به عنوانِ اشیا، میگوید که از نظر او نمیتوان «علمِ انتولوژی» داشت.
یک ادعای مشخصِ فرگهایها این است که ادعاهای وجودی میتوانند (کمابیش) وضعیتِ صدقهای تحلیلی را داشته باشند. امروز عموماً اینطور فرض میشود که نمیتوان ادعاهای وجودیِ بهلحاظ تحلیلی صادق داشت. این دیدگاه بیشتر وضعیت یک جزم را دارد که حتی طرحِ سؤال دربارۀ آنها بهنظر عجیب میرسد. اما این پرسش که آیا ادعاهای وجودیِ صادق میتوانند تحلیلی باشند جالب و دشوار است. یک دلیل برای دشوار بودن آن این است که تحلیلیتْ مفهومی است که درکِ کمی از آن داریم. همینطور درک عمیقی از اینکه واقعاً پرسشهای وجودی چیستند نیز نداریم. همین مشکلات میتوانند باعث شوند تا فوراً ایدۀ ادعاهای وجودیِ صادق را مهمل بدانیم. همینطور به یاد بیاورید که نظریهپردازان برجسته، نظیر فرگه و کارنپ، معتقد بودند که میتوان ادعاهای وجودیِ بهلحاظ تحلیلی صادق داشت. امروزه نئوـ فرگهایها، نظیر رایت و هِیل، راهِ فرگه را دنبال میکنند. هرچند امروزه دیدگاه متعارف این است که وجودِ تحلیلی ناممکن است، واضح نیست که چه استدلالهایی برای توجیه این دیدگاه وجود دارد. قاعدتاً اگر استدلالهای خوبی وجود داشته باشند که نشان دهند وجودِ تحلیلی ممکن نیست، آنها چیزهایی اساسی دربارۀ وجود نشان میدهند. (این مسئله ممکن است مرتبط با تکثرگرایی انتولوژیک باشد. شاید این تصادفی نیست که تکثرگرایانِ انتولوژیک، نظیر رودلف کارنپ، تمایل داشتند تا حدودی این ایده را بپذیرند که میتوان صدقهای تحلیلیِ بهلحاظ انتولوژیک متعهدکنندهای داشت.)
۴. رویکردهای زبانشناختی به انتولوژی
رویکرد فرگهای را، که الان بیان شد، با رویکردِ عموماً کواینی، که پیش از آن مطرح شد، مقایسه کنید. این دو رویکرد با هم متفاوتاند. مثلاً، درحالیکه رویکرد کواینی آنطور که در اینجا ارایه شد غیرانقباضی است، میتوان نشان داد که رویکرد فرگهای انقباضی است. اما شباهت مهمی نیز بین آن دو وجود دارد. هر دو رویکرد اساساً رویکردهایی زبانی به انتولوژی هستند. این مسئله در رویکرد فرگهای آشکار است. برمبنای رویکرد کواینی، ما باید Fها را فقط زمانی موجود بدانیم که Fها در بهترین نظریۀ ما از جهان مسور شده باشند. چیزی که ما را مجاز میسازد تا رویکرد کواینی را «زبانشناختی» بدانیم تأکیدی است که بر ساختارِ سوریِ (ورژنی بهطور مناسب دستهبندیشده) از زبانِ ما میگذارد. این رویکردها در مفروضاتِ مهمی با هم اشتراک دارند. بهطور خاص، هم رویکرد فرگهای و هم رویکرد کواینی فرض میکنند که کارکرد معناشناختیِ واژگان متفرد ارجاع دادن است، و تسور به اصطلاح وجودی هم واقعاً بهلحاظ وجودی تعهدآور است (فرگهایها بر واژگان متفرد تکیه میکنند؛ کواینیها بر تسور).
میتوان در برابر این مفروضات مقاومت کرد. اول، ماینونگیها را درنظر بگیرید که این مسئله را انکار میکنند که «هست» و «برخی» ـ بدیلهای «Ǝ» در زبان طبیعی ـ بیانگر وجود هستند. ماینونگیها این را میپذیرند که چیزهایی هستند که وجود ندارند. توجه کنید که میتوان با استفاده از مثالهایی از زبان طبیعی از این تز دفاع کرد: به نظر میرسد میتوانیم بدون هیچ مشکلی چیزهایی بگوییم شبیه به «برخی چیزها وجود ندارند: مثلاً شرلوک هلمز و زئوس». اگر حق با این نظریهپردازان باشد، آن ادعای شبیه «Fها وجود دارند» معادل ادعاهایی شبیه به «Fهایی هستند» نخواهد بود. بهطور مربوطی ماینونگیها معتقدند که اشیا میتوانند ویژگیهایی داشته باشند بدون اینکه وجود داشته باشند: «زئوس یک خدا است» میتواند صادق باشد بدون اینکه «زئوس وجود دارد» صادق باشد. دربارۀ تزِ مثبت ماینونگیها تمایز مهمی وجود دارد که باید به آن اشاره کرد. گاهی، بهطور خاص، وقتی مخالفانِ این دیدگاه دربارۀ آن بحث میکنند، ماینونگیگرایی بهعنوان دیدگاهی فهم میشود که در آن به اصطلاح شیوههای مختلفی از بودن هست: وجود تام و تمام از یکسو و بودنِ صرف از طرف دیگر. اغلب، درعوض، ماینونگیها بر این هستند که تسور به هیچ معنایی بهلحاظ انتولوژیک تعهدآور نیست. هنگامی که میگویم چیزهایی هستند که وجود ندارند، ازجمله هملت، من نمیخواهم به هملت هیچ نوعی از بودن را نسبت دهم.
ماینونگیهای دستۀ اول، یعنی آنهایی که از ایدۀ شیوههای مختلف بودن دفاع میکنند، بیشتر شبیه فرگهایها و کواینیها هستند تا ماینونگیهای دستۀ دوم، یعنی کسانی که به عدم تعهد باور دارند؛ زیرا ماینونگیهای دستۀ اول موافقاند که تسور بهلحاظ انتولوژیک تعهدآور است. آنها فقط میان انواعِ مختلف ِتعهد تمایز قائل میشوند. برخلاف آنها، ماینونگیهای عدم تعهد، دیدگاه کاملاً متفاوتی دربارۀ تسور و نقش معناشناختیِ واژگانِ متفرد دارند. اگر حق با ماینونگیهای عدم تعهد باشد، استدلالهای الزام، که بر نیاز به مسور ساختن برخی هویات خاص تمرکز میکنند، در بهترین حالت دچار مشکلاند. معمولاً اگر دیدگاه ماینونگی را بپذیریم، انتولوژی مشکلتر میشود: چگونه برمبنای این دیدگاه نشان میدهیم که چیزی وجود دارد؟ این مشکل همینطور برمبنای دیدگاه شیوههای بودن نیز بهوجود میآید. ماینونگیهای شیوههای بودن هنوز میتوانند از تسور بهعنوان راهنمایی برای انتولوژی استفاده کنند: اما هنوز این پرسش که چگونه میتوانند اظهار کنند که چیزی وجود دارد، نه اینکه صرفاً هست، مشکلساز است. دوم، برخی نظریهپردازان مانند نوام چامسکی و دنبالهروان او، نظیر پُل پِتروسکی (۲۰۰۵)، دانش استاندارد دربارۀ کارکرد معناشناختیِ واژگان متفرد را به چالش کشیدهاند. یک استدلال پایه که آنان مطرح میکنند این است؛ این جملات را در نظر بگیرید:
(۱) بانک در آتش سوخت و به آن طرف خیابان منتقل شد.
(۲) بانک که میزان سود را تغییر داده بود در آتش سوخت.
(۳) بانک میزانِ سود را کاهش داد تا دچار ورشکستگی نشود.
(۴) فرانسه شش ضلعی است و همینطور یک جمهوری است.
برای هرکدام از این جملات میتوانیم بهسادگی شرایطی را تصور کنیم که در آن به نظر میرسد این جملات چیزی را بیان میکنند که صادق است. اما ایدۀ چامسکی و پیروانش این است که واژگان متفرد در این جملات نمیتوانند مصادیقی داشته باشند. این بدین خاطر است که در این صورت این مصادیق ویژگیهایی متضاد خواهند داشت. (۱) را در نظر بگیرید. چیزی که سوخته است یک شیءِ انضمامی، یعنی یک ساختمان است. چیزی که به آن سمت خیابان منتقل شده است نمیتواند دقیقاً همین شیء باشد. یا مثلاً (۴) را در نظر بگیرید. این جمله دربارۀ یک هویت جغرافیایی خاص است که شش ضلعی است. اما ایده این است که دقیقاً همین هویتِ جغرافیایی نیست که جمهوری است. و هیچ دلیل محکمی هم نداریم تا کاربرد واژگان متفرد در جملات (۱) تا (۴) را متمایز از کاربرد عام واژگان متفرد بدانیم. بهوضوح بعد از این استدلال باید دربارۀ تسور بازاندیشی کنیم. مثلاً، فرد میتواند بهوضوح موقعیتهایی را که با «بانک» در سه جملۀ اول و «فرانسه» در جملۀ آخر اشغال شدهاند مصور سازد. من در اینجا نمیخواهم کاملاً استدلال چامسکیایی را ارزیابی کنم. اما این اشارۀ کوتاه است. پتروسکی (۲۰۰۵) دیدگاه چامسکیایی را اینگونه خلاصه میکند:
این دیدگاه این است که گویندگان میتوانند «فرانسه» را برای بیان ادعاهای صادق متنوعی به کار برند. امکانِ چنین کاربردی تا حدی بدین دلیل است که معنای «فرانسه»، این واژه را با آن هویت محیطی در ارتباط قرار نمیدهد. همانطور که چامسکی اشاره میکند، هرچند معمولاً گوینده «فرانسه» را برای اشاره به یک دولت یا یک تیم ورزشی بهکار میبرد، این همان چیزی است که عقلگرایان سنتی ممکن است در غیاب یک الوهیتِ نیکخواه یا فرضیات شدیداً خوشبینانه دربارۀ تاریخِ انتخاب طبیعی انتظار داشته باشند. ذاتانگاران تعجب نخواهند کرد اگر صحبت و اندیشۀ عرف عام بازنمای ساختار جهان نباشد، مگر فقط با شانس. در غیاب یک استدلالِ قرص و محکم، چرا باید کسی ـ جز مفسران عجیب و غریب یا تجربهگرایانِ خام ـ انتظار داشته باشد که ساختار واقعیت «منطبق» بر ساختار زبانی/ذهنی ما باشد؟
چیزی که باید به آن اشاره کرد این است که پتراسکی بسیار مبهم حرف میزند. اول اینکه پتراسکی فقط این ادعای نسبتاً متواضعانه را مطرح میسازد که واژۀ «فرانسه» مصداقی ندارد و درعوض گویندگان آن واژه را برای ارجاع به واژگان متفاوتی بهکار میبرند. اما اگر این تمام چیزی است که پتراسکی ادعا میکند، هیچچیز در دیدگاه او نیست که نشان دهد چرا اندیشه و صحبت عرف عام نمیتواند ساختار جهان را بازنمایی کند. این بدان دلیل است که ممکن است هنوز اشیائی باشند که کاملاً سازگار با کاربردهای ارجاعیِ گویندگان باشند. دیدگاه رادیکالتری که از جملۀ آخرِ این نقلقول برمیآید این است که هیچ شیئی که مطابق با این کاربرد ارجاعی باشد وجود ندارد. با در نظر داشتن این دیدگاهِ رادیکالتر، این پرسش رخ مینماید: ما چگونه میتوانیم به احکامِ مدللی دربارۀ انتولوژی برسیم؟ (پاسخ خود چامسکی به این پرسش به نظر میرسد توسل به علم باشد. اما چگونه ممکن است علم به پرسشهایی که انتولوژی به آن میپردازد پاسخ دهد، پرسشهایی نظیر اینکه آیا اشیای «عجیب و غریبی» مثل پاشینها وجود دارند یا نه و اینکه آیا واقعاً اشیای انتزاعی وجود دارند یا نه.)
۵. کمدادهگی و عدمتعین
شکلی از شکاکیت دربارۀ انتولوژی، که متفاوت از دیدگاههای انقباضی است که تاکنون دربارۀ آن بحث کردیم، چیزی است که در سیَن دُر و گیدئون روزِن (۲۰۰۲) و کَرِن بِنِت (forthcoming) بیان شده است. این دیدگاه این است که (برخی از دستههای مهمِ) پرسشهای انتولوژیک به دلایل محکمی غیر قابل پاسخ دادن هستند. دُر و روزن معتقدند که نه عرف عام و نه علم نمیتوانند این وظیفه را بهعهده بگیرند که پاسخهایی برای اینکه این اشیای درشتپیکر چیستند فراهم آورند؛ و اگر عرف عام و علم نتوانند پاسخی فراهم آورند، هیچچیز نمیتواند. بنت گمان میکند که بیّنههایی مربوط به مباحث انتولوژیکی که او از آنها بحث میکند (مباحثی دربارۀ ترکیب و همبَرنشانی) میتوانند وجود داشته باشند و وجود دارند. اما معتقد است که به دلایلی متقن میتوانیم انتظار داشته باشیم که آن مباحث به بنبست برسند. مباحثی دربارۀ داستانگرایی، ماینونگیگرایی و شکاکیت دربارۀ معناشناسیِ ارجاعی که پیش از این از آنها بحث کردیم هم به این مباحث مربوطاند. اگر داستانگرایی دربارۀ یک بخش خاص از مباحث درست باشد، در این صورت نمیتوانیم وقتی به مباحث انتولوژیک دربارۀ آن بخش خاص میرسیم بر زبان روزمره تکیه کنیم. اگر ماینونگیگرایی درست است، آنگاه استدلالهای الزام ممکن است مشکلدار باشند. شکاکیت دربارۀ معناشناسی ارجاعی هم مشکلاتی برای استدلالهای زبان روزمره ایجاد میکند.
تزهای دُر و روزن و بنت را میتوان تزهای کمدادهگی نام نهاد. دیدگاه مرتبط اما رادیکالتر این است که (برخی) پرسشهای انتولوژیک نمیتوانند پاسخی مشخص داشته باشند. این دیدگاه فراتر از تزِ کمدادهگی میرود که فقط ادعا میکرد ما نمیتوانیم پاسخ به این پرسشها را بدانیم. عدم تعینِ اصیل به دو صورت دیده میشود: معناشناختی و انتولوژیک. پرسشها دربارۀ اینکه چه چیزهایی وجود دارند به لحاظ معناشناختی نامتعیناند اگر، به شیوۀ محمولهای مبهمی که معمولاً بدان صورت در نظر گرفته میشوند، سورِ وجودی (نامحدود) تدقیقهای ممکن متفاوتی داشته باشد. پرسشها دربارۀ اینکه چه چیزهایی وجود دارند بهلحاظ انتولوژیک نامتعیناند اگر به نوعی جهان (دربرابر بازنماییِ ما از آن) در خود نامتعین باشد. آیا هرکدام از انواع عدم تعین در مورد وجود و سور وجودی ممکن است؟ به عدم تعین انتولوژیک معمولاً با شک و تردید نگریسته میشود: حتی مبهم است که قرار است چه چیزی را بیان کند. در مقابل، عدم تعین معناشناختی به نظر گزینۀ قابل قبول تری میرسد. تعداد بسیار زیادی از اظهاراتی که ما بیان میکنیم به لحاظ معناشناختی نامتعیناند. یعنی، استفادۀ ما از آنها در اینکه برای آنها معنای کاملاً متعینی فراهم آورد شکست خورده است. چرا سورها باید در این زمینه متفاوت باشند؟
به هر حال سایدر در چند جا استدلالی مطرح کرده است برای نشان دادن اینکه سور نمیتواند به لحاظ معناشناختی نامتعین باشد. این استدلالی است که او در سایدر (۲۰۰۳) مطرح کرده است:
فرض کنید قطعاً اینگ ونه است که یک و فقط یک F وجود دارد، و یک و فقط یک G وجود دارد، اما این نامتعین است که آیا این درست است:
علاوهبراین، فرض کنید این بهخاطر ابهام در سورها باشد، نه بهخاطر ابهام در «F»، یا «G» یا در ترکیب آنها. حال کسی را تصور کنید که میخواهد این مدل [از عدم تعین معناشناختی] را در این بیان بهکار بندد:
Ǝ حداقل دو تدقیق دارد، 1Ǝ و 2Ǝ. شیئی وجود دارد، x، که در دامنۀ 1Ǝ است اما در دامنۀ 2Ǝ نیست، و ترکیبِ F و G است. بنابراین (E) نه بهطور متعینی صادق است و نه بهطور متعینی کاذب.
مشکل در این ادعا است که شیء x در دامنۀ 1Ǝ هست اما در دامنۀ 2Ǝ نه (۱۳۹).
اگر واقعاً چنین شیئی وجود داشته باشد، آنگاه آن شیء بهوضوح در 1Ǝ هست اما در 2Ǝ نیست که وجود را بیان میکند. این فرض که تدقیق های متفاوتی از سور وجودی در اختیار داریم به تناقض میرسد. «بهلحاظ انتوژیکی آشفتهترین» معنا، معنای سور است.
یک راهِ ممکن علیه این استدلال این است که بگوییم وقتی اظهار میکنیم «شیئی در دامنۀ 1Ǝ هست اما در دامنۀ 2Ǝ نیست»، «هست» را به معنایی فرازبانی بهکار میبریم که لزوماً با معنای آن در زبان شیئی یکی نیست. اما حداقل بدون توضیح بیشتر چنین پاسخی منعندی مینماید. حداقل بهنظر نمیرسد که «هست» در اینجا معنای متفاوتی داشته باشد. بنابراین به نظر میرسد که انگیزۀ چنین ادعایی تنها حفظِ این ادعا است که سور میتواند بهلحاظ معناشناختی نامتعین باشد.
استدلال سایدر علیه عدم تعین معناشناختی به مسائلِ مختلفِ متاانتولوژیکی مربوط است. من این مقاله را به اشاره به دو مسئله به پایان میرسانم.
اول، این استدلال بالقوه به تکثرگراییِ انتولوژیکی مربوط است. فرض کنید استدلال سایدر درست است. اگر اینگونه باشد، فیبادیالنظر مشکلی در مرحلۀ (۱) چالش تکثرگرایانه وجود دارد. تکثرگرای انتولوژیک میخواهد بگوید که حداقل دو معنای شبه-وجودی در دسترس ما است. آنها را iƎ و jƎ بنامیم. از آن جا که این معنای متفاوتاند، شیء x ای وجود دارد که در دامنۀ iƎ هست اما در دامنۀ jƎ نیست. اگر استدلال سایدر خوب باشد میتوان در پاسخ گفت: مشکلی در این ادعا وجود دارد که شیئی در دامنۀ iƎ باشد اما در دامنۀ jƎ نه. شاید این تعمیمِ استدلال سایدر درست نباشد (و سایدر گمان میکند که درست نیست) اما حداقل فیبادیالنظر میتوان ادعا کرد که در اینجا میتوان از آن استفاده کرد.
دوم، استدلال سایدر علیه عدم تعین معناشناختی همینطور به برخی مسائل دربارۀ معرفت ما از حقایق انتولوژیک مربوط است. چند لحظه انتولوژی را کنار بگذارید و دو مسئله در متافیزیک را در نظر بگیرید: ماهیت استعدادها، رنگها، علیت، اختیار و.... بسیاری از نظریهپردازان، امروزه، این مسائل را به شیوه ای بررسی میکنند که من آن را شیوۀ لوئیسجکسِن مینامم (لوئیس ۱۹۷۰، ۱۹۷۲، ۱۹۷۷؛ فرنک جکسون ۱۹۸۸). لوئیس و جکسن معتقدند که مفاهیم مرتبط -یا اگر بخواهیم با احتیاط بیشتری سخن بگوییم عبارات مرتبط- تلویحاً با نظریههای عرف تعریف میشوند. بنابراین، برای فهمیدن اینکه این عبارات به چه چیزهایی ارجاع میدهند باید نظریههای عرفی را بررسی کنیم تا ببینیم چه چیزی ممکن است بهتر از هر چیز دیگری آنها را برآورده کند. همانطور که هم لوئیس و هم جکسن اشاره کردهاند، بسیاری از این مفاهیم مشکلدارند؛ زیرا نظریههای عرفی نامبهم نیستند یا بهخاطر اینکه هیچچیز همۀ ادعاهای نظریههای عرفیِ ما را برآورده نمیسازد، اما برخی از مصداقها به اینکه آن را برآورده سازند نزدیک میشوند. به همین دلایل، این پرسشها از متافیزیک اغلب پاسخهای متعینی ندارند. (اگرچه این عدم تعین میتواند تا حدی محدود باشد زیرا برخی از معانی طبیعی تر از دیگر معانی هستند. نظریۀ شایستگی معنا را به یاد آورید – که اگر بخواهیم مسائل را پیچیده تر کنیم باید بگوییم لوئیس از آن دفاع کرده است.) حال کسی که به این رویکرد عام به متافیزیک علاقه دارد ممکن است وسوسه شود آن را در موردِ انتولوژی محض نیز بهکار بندد: دربارۀ پرسشهایی دربارۀ اینکه چه چیزهایی وجود دارد. اما اینجا نیز مانند جاهای دیگر ممکن است این پرسشها پاسخ متعین نداشته باشند. اما بهخاطر استدلال سایدر این مسئله در مورد انتولوژی ناممکن است. بنابراین به نظر میرسد که رویکرد لوئیس ـ جکسن نمیتواند در مورد انتولوژی صحیح باشد یا حداقل این نگرانی وجود دارد.
این مقاله ترجمهای است از:
Eklund, Matti. "Metaontology." Philosophy Compass 1.3 (2006): 317-334
+ متن کامل مقاله را با زیرنویسها و پینوشتها در قالب pdf میتوانید از قسمت «ضمیمه» در بالای صفحه دانلود کنید.