مقدمه
کانونِ توجهِ این فصل خانوادههای کودکان در بافتِ تغییراتِ سریعِ اجتماعی است. در ادبیاتِ پژوهشی، تعابیری همچون «کودکیِ مدرن» و «کودکانِ پسامدرنیته» استفاده میشوند. آن دسته از تغییراتِ جامعوی که شکلِ زندگیِ بزرگسالان را تغییر دادهاند -سکولاریزاسیون، شهرنشینی، صنعتیسازی، جهانیسازی، فردیسازی، و امثال آن- بر زندگیِ کودکان نیز اثر میگذارند. بسیاری از تغییراتِ اجتماعی در بافتِ زندگیِ خانوادگی تأثیرِ نهاییِ خود را روی کودکان نشان میدهند. خودِ خانوادهها نیز در دورانِ مدرن تغییراتِ چشمگیری کردهاند. تنوعِ بیشترِ خانوادهها که به افزایشِ زادوولدهای خارج از ازدواج و نرخِ بالای طلاق منتسب میشود، در جوامع غربی و دیگر جاها شناختهشده است. تغییرِ الگوی کار مادران و توازنِ متغیرِ «کار-خانواده» نیز پیامدهایی در فرهنگِ مراقبت داشتهاند، فرهنگی در آن کودکان هم دریافتکنندهاند و هم تأمینکننده. اُفت نرخ زادوولد به خانوادههایی کوچکتر با فرزندانِ کمتر منتهی شده است. افزایشِ طولِ عمر روابطِ میاننسلی را دستخوشِ چنان تغییراتی کرده است که کم از انقلاب ندارد. جابجاییهای فراملّی و مهاجرتهای بینالمللی نیز بافتِ روابطِ خانواده را به گونهای تغییر دادهاند که میتواند باعثِ تنشهای جدیدی هم برای فرزندان و هم برای والدین شود. همۀ این تغییراتِ ساختارِ زندگیِ خانوادگی، دلالتهایی مهمی برای آن چیزی دارند که از دیدگاهِ کودک، خانوادۀ صمیمیِ خودِ او محسوب میشود.
ما همه در عین آنکه خانوادههایمان را بیهمتا میدانیم، اما قدردانشان نیستیم. وقتی عاشق میشویم، بچهدار میشویم یا طلاق میگیریم، باری تجربههایی را روی دوشمان احساس میکنیم که عمیقاً شخصیاند. باوجودِاین، در مقامِ جامعهشناس بهخوبی آگاهیم که حتی تجربهای بهغایت شخصی مانند بچهدارشدن هم تجربهای بهشدت ساختارمند است. نرخِ در حالِ کاهشِ زادوولد در اروپا، از یک لحاظ، حاصلِ جمعِ انبوهی از انتخابهای شخصی است. بااینحال، این انتخابها در بسترِ فرصتها و محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی رُخ میدهد که به تعویق و کاهش بچهداری منجر شده است. بههمینترتیب، زندگیِ کودکان نیز طوری ساختار یافته است که انعکاسی از رویدادها و تغییراتِ اجتماعی-اقتصادی است. بسیاری از این تغییرات از طریقِ خانواده به کودک میرسد چرا که زندگی کودکان وابسته به والدین و سایر اعضای خانواده است. در عین حال، امیال و کنشهای خود کودکان نیز اهمیت دارد. مطالعۀ خانوادۀ کودک، یعنی فهمِ ساختارِ کودکی، تجربهها و عاملیّت کودکان، و فرآیندهای پویایی که با بسطِ زندگیِ کودک در زمان و مکان مرتبط است.
امروزه فرض میشود که «کودکی» نوعی ساختِ اجتماعی است. در سالِ ۱۹۶۲، کتابِ قرونِ کودکی نوشتۀ فیلیپه اریس که اکنون اثری کلاسیک محسوب میشود، پیرنگِ توجهِ جامعهشناختیِ جدیدی را به کودکان و کودکی بنیان گذاشت. پرسشهایی که او پرسید، پیرامونِ خاستگاهِ ایدههای مدرن دربارۀ خانواده و کودکی بود. اریس میگفت پیش از قرنِ هفدهم، کودک یکجور بزرگسالِ کوچک و بیلیاقت قلمداد میشد؛ و مفهومِ کودک بهمثابۀ چیزی متمایز از بزرگسال، مخلوقِ دنیای مدرن است. این تغییر، پیامدهای گستردهای برای خانواده و آموزشپرورش و خودِ کودکان داشت. «مفهومِ خانواده ... از مفهومِ کودکی جداشدنی نیست. توجهی که به کودکی میشود... تنها یک شکل، یک ابراز خاص از مفهومی عامتر است: خانواده» (اریس، ۱۹۶۲: ۳۵۳). اثرِ اریس منتقدان زیادی داشته است، اما در آنچه مدنظر ماست، درستی یا نادرستیِ تفسیرِ تاریخیِ او اهمیتی ندارد. اریس بیتردید در نشاندادنِ یک نکته موفق بود: کودکی و خانواده ساختهایی اجتماعیاند که در زمان و مکان ریشه دارند.
در آمریکای قرنِ نوزدهم، تمایزِ فزاینده میانِ تولیدِ اقتصادی و خانه، مبنایِ پیوندِ خانوادگی را دگرگون کرد. به نظر زلیزر (۱۹۸۵)، از اواخرِ قرنِ نوزدهم تا آغازِ قرنِ بیستم، فهمی از کودک ظهور کرد که او را «از نظرِ اقتصادی بیارزش» اما «از نظرِ عاطفی ارزشمند» میدانست. کودکان پرهزینهاند و نقش چندانی در درآمدِ خانوار یا حتی کارهای خانه ایفا نمیکنند. از چشمِ تنگنظرِ انتخابِ عقلانی، «همینکه زنان و مردان ... عادت کنند که مزایا و معایبی را که هر کاری برایشان دارد ارزیابی کنند، بیتردید حجمِ بالای فداکاریهای شخصی را در پیوندهای خانوادگی و خصوصاً فرزندداری در شرایط مدرن درمییابند» (شومپتر، [۱۹۴۲] ۱۹۸۸، صص. ۵۰۲-۵۰۱). اینکه نرخِ باروری در جوامعِ غربی پایینتر از حد لازم برای جایگزینیِ جمعیت است نشان میدهد که فشارِ رقابت برای بهرهمندی مردان و زنان از فرصتها، میتواند در واقعیتِ امر، میل به فرزندآوری را کاهش دهد.
اما رابطۀ میان قیمت و ارزش آنقدر هم که زلیزر میگوید سرراست نیست. پارادوکسِ عجیب آن است که قیمتِ یک کودکِ بیفایدۀ اقتصادی در بازارِ امروزی بهمراتب بیشتر از ارزشِ پولیِ یک کودک «مفیدِ» قرنِ نوزدهمی است. بهکارگیریِ مفهومِ «قیمت بازار» برای کودکان چندان خوشایند نیست؛ ولی افرادی هستند که در بازارِ سیاه، مبالغِ سرسامآوری برای بچهها میدهند. زنانِ بیفرزند (و شرکای زندگیشان) ممکن است مقادیرِ عظیمی از پول و زمان و رنج را در درمانگاههای باروری جدید تحمل کنند تا به تعبیر هیولیت (2002)، پیش از آنکه وقت بگذرد «عطشِ بچهداری» خود را فرو بنشانند. ارزشِ کودکان را نمیتوان صرفاً از روندهای اقتصادی و جمعیتشناختی استخراج کرد.
به گفتۀ گیلیس (۲۰۰۹) با آنکه سهمِ کودکان از جمعیتِ جوامعِ توسعهیافته هر روز کمتر میشود، این جوامع به طرز شگفتآوری کودکمحور شدهاند. در سال ۱۸۷۰، ۲۷% از خانوارهای آمریکایی فاقد فرزند بودند؛ تا سال ۱۹۸۳، این رقم به ۶۴% رسید (کُلمن، ۱۹۹۰، ص. ۵۹۰). گیلیس مدعی است که نگهداری از حیواناتِ خانگی (۸۰%) مرسومتر از بچهداشتن است؛ علت آن تا حدی کاهشِ نرخ زادوولد و افزایشِ بیاولادیِ اختیاری است، اما دلیلِ دیگر آن هم افزایشِ طولِ عمرِ بزرگسالانی است که در سنین پیری، به احتمال زیاد، جدا از فرزندانشان زندگی میکنند. بااینحال، نقشِ کودکان بر سیاست و تجارت و فرهنگِ مدرن حک شده است. پس با چنین پارادوکسی مواجهیم: پاسداشتِ بیش از پیشِ کودکی در زندگی خانوادگی، در حالی که حضورِ واقعیِ کودکان کمرنگ شده است.
زلیزر (۲۰۰۲) استدلال میکند که اگر توجهِ خود را به تجربۀ کودکان معطوف نمائیم، کشف میکنیم که بهدنیاآمدنِ کودکی که بهظاهر بیفایده است، هرگز کودکان را از حیاتِ اقتصادی جدا نمیکند. او میگوید برنامۀ جدیدِ پژوهشی دربارۀ مناسباتِ اقتصادیِ کودکان باید در سه جهت باشد: (۱) تجربههای رنگارنگ و نابرابرِ کودکان در کشورهای سرمایهداری با درآمدِ بالا؛ (۲) تنوعِ سرسامآورِ وضعیتِ کودکان در مناطقِ کمدرآمدتر که اکثرِ کودکان دنیا ساکن آنهایند؛ و (۳) تغییراتِ تاریخیای که هم در کشورهای ثروتمند و هم در کشورهای فقیر، مناسباتِ اقتصادیِ کودکان (چه درون و چه بیرون از خانواده و خانوارشان) را دگرگون میکنند.
فقط فعالیتهای اقتصادی کودکان نیست که در اقلیتِ ثروتمند و اکثریت درحالتوسعۀ دنیا میتواند فرمهای بسیار متفاوتی به خود بگیرد؛ بلکه دستورکارِ پژوهشیِ جدیدی دربارۀ فُرمهای بالقوۀ بسیار متفاوتِ روابطِ خانوادگیِ کودکان و جوانان گشوده شده است. مثلاً جیمیسون و میلن (۲۰۱۲) بر فرمهایِ گسیختگیِ میاننسلی و خانوادگیای تمرکز کردهاند که والدین با سرعتِ فراوان ایجادش کردهاند و کودکان تجربهاش میکنند. در برخی کشورهای درحالتوسعه، فقدان پدر یا مادر یا هر دوی آنها بهعلتِ فوتِ زودهنگام یا مهاجرتِ اقتصادی رایج است، و بالتبع، بخشِ شایانِ توجهی از کودکان و نوجوانان یا تکسرپرست بزرگ میشوند یا به دستِ پرستاری که جایگزینِ والدینِ مهاجر شده است. در مقابل، در کشورهای توسعهیافته، طلاق یا جداییِ والدین علتِ اصلیِ گسیختگیِ بخش حائزِ اهمیتی از کودکان و جوانان از خانواده و والدینشان است. اینگونه مقایسهها در طولِ زمان و عرضِ مکان، میتوانند برای کاوش در نظامهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگیِ متفاوت مفید باشند. این نظامها توضیحدهندۀ ساختِ اجتماعی و عُرفیِ «نظمِ اجتماعیِ نسلی» میانِ کودکان و جوانان و بزرگسالان (الانن، ۲۰۰۹) هستند و در مرتبۀ بعدی شبکۀ خانواده-سکس-قدرت را نشان میدهند.
از دهۀ ۱۹۸۰ میلادی که محققان از کمبودِ پژوهش دربارۀ کودکان گلایه کردند، جامعهشناسیِ خانوادۀ کودک راهی طولانی پیموده است. مثلاً امبرت (۱۹۸۶) به جای تقریباً خالیِ کودکان را در پژوهشهای جامعهشناختیِ آمریکای شمالی شناسایی کرد و گفت که این مسئله نشاندهندۀ تداومِ نفوذِ نظریهپردازانِ بنیانگذاری است که دغدغههایشان محصولِ دو چیز بود: یکی ارزشهای پدرسالارانۀ جامعهای که در آن میزیستند؛ و دیگری، سرشتِ امتیازات در رشتهای که ترجیح میدهد دربارۀ «مسائل بزرگ» از قبیلِ طبقه، دیوانسالاری یا نظام سیاسی پژوهش کند. هنوز آثار فمینیستیای که این پیشداوریها را نقد کنند از راه نرسیده بودند که تورن (۱۹۸۷) پرسید: «کودکان کجایند؟» اینکه برای کودکان یا کودکی، همانند هر گروه دیگری از جامعه، باید استقلالِ مفهومی قائل شد، نکتهای بدیع بود. همانطور که وُرتراپ (۱۹۹۰) میگوید «کودکان مصداقِ ”بشر“ هستند، نه ”در مسیر بشر شُدن“؛ آنها علاوه بر نیازهایی که دارند و همگان پذیرفتهاند، علایق و منافعی نیز دارند که شاید با علایق و منافعِ دیگر گروهها یا دستههای اجتماعی سازگار نباشد.»
سی سال بعد، وُرتراپ، کُرسارو و هانیگ (۲۰۰۹) نگاهشان را به این جامعهشناسیِ «نوینِ» کودکان برگرداندهاند و میگویند که آن فهم، به ما امکان تشخیصِ پنج خصیصه را میدهد که نشانگرِ «پارادایمِ نوینِ کودکی» هستند: (۱) تلاش برای مطالعۀ کودکیِ بهنجار و مسائل مرتبط با ایجادِ محیطی شکوفا و سالم برای کودکان؛ (۲) نقد دیدگاهِ متعارفِ جامعهپذیری که اهمیتِ زندگیِ کودک بماهو کودک را دستکم میگیرد؛ (۳) تأکید بر عاملیّتِ کودکان و بهرسمیتشناختنِ نقشِ کنشگرِ آنها در رابطهسازی و تأثیر بر محیطشان؛ (۴) اهمیتِ درکِ بسترهای ساختاریِ مختلفِ کودکی در زمانها و مکانهای مختلف، از جمله ویژگیهای مشترکی مثلِ بازنماییِ نظمِ میاننسلی در قالبِ درکِ رابطۀ کودکان با بزرگسالان؛ و (۵) بسطِ روششناسیهای معمولِ جامعهشناسی برای پژوهش دربارۀ کودکان. این پنج شاخصه در شکلدهی به پژوهشهای بعدی دربارۀ زندگیِ کودکان در جهانِ جهانیشده، نقش داشتهاند. ظهورِ تفکرِ جامعهشناختیِ نوین دربارۀ کودکان و کودکی به موازاتِ دغدغههای سیاسی و سیاستگذاریهای جدید دربارۀ حقوق و رفاهِ کودکان پیش رفته است. در دنیای غرب، بیتردید توجهِ سیاستگذاران بر شکلدهیِ برنامۀ تحقیقات اثر گذاشته است؛ حداقل به این دلیل که جیبِ بیتالمال یکی از سرمایهگذارانِ اصلیِ تحقیقاتِ اجتماعی است. چندین دلواپسیِ عمومیِ عمده و مرتبط با هم دربارۀ کودکان و خانوادهها در سطحِ ملی و بینالمللی وجود دارد (برانن، ۱۹۹۹؛ بولر-نیدربرگر، ۲۰۱۰). موضوعِ اول، دلواپسیهای مربوط به «فروپاشیِ» زندگیِ خانوادگی، مسئولیتهای مربوط به والدین، وقتی که ازدواج و فرزندآوری از هم مجزا شدهاند، و عاقبتِ کودکان در مواجهه با ازدواجهای ناپایدار و تغییرِ خانواده است. موضوعِ دوم، دلواپسیهای مربوط به افزایشِ سطحِ فقرِ کودکان و پیامدهای آن است. دیگر دلواپسیها عبارتند از: تغییر توازن کار-زندگی که برای خانوادهها تنگنای وقت پدید آورده و فشاری فزاینده بر مراقبتِ خانوادگی وارد کرده است؛ تغییراتِ جمیعتشناختی که توازن نسلها و نسبت کودکان به سالخوردگان را تغییر داده است، همراه با پیامدهایِ فراوانش برای آیندۀ رفاه؛ تمرکز بر حقوق کودکان و نحوۀ تبدیل این حقوق به قانون و رویه در دنیایی که هرروز جهانیتر میشود.
تمامی این دغدغههای سیاستگذاری، رابطۀ تنگاتنگی با بافتِ متغیرِ زندگیِ خانوادگیِ کودکان دارد. تجربۀ کودکی، پیوند درهمتنیدهای با تغییراتِ زندگیِ زنان و مرزهای درحالِ نوسانِ حوزۀ عمومی و حوزۀ خصوصی دارد. مفهوم «درآمد لازم برای تشکیل خانواده» که در اوایلِ قرنِ بیستم پدیدار شد، تصور وابستگی زنان و کودکان را تقویت کرد. تقسیمِ کارِ سنتی بر مبنای جنسیت مسلم دانسته میشد. «خانواده» به معنای مردِ نانآور و زنِ پرستاری بود که به نیازهای خانوار میرسد و مسئولیتِ مراقبت از کودکان را دارد.
چقدر زمانه عوض شده است. تعدادِ کودکانی که با مادرِ مجرّدِ خود زندگی میکنند در سراسر دنیا افزایش یافته است. در خانوارهای کمدرآمدتر، نسبتِ خانوادههایی که مادرِ مجرّد سرپرستشان است بسیار بیشتر است. لذا «زنانهشدنِ فقر» (گارفینکل و مکلاناهان، ۱۹۸۵) مفهومی گمراهکننده است. آن زنانی که نسبتِ بیشتری در میانِ فقیران دارند، زنانِ بچهدارند. زنانهشدن و فقیرشدنِ کودکی است که به موازت هم پیش میرود. این نکته خصوصاً در ایالات متحده صدق میکند، و بنا به دادههای «مطالعۀ درآمد لوکزامبورگ»، در ایالات متحده، ۵۵درصدِ کودکانی که در خانوادهای با سرپرستیِ مادرِ مجرّد و بدونِ حضورِ بزرگسال دیگری زندگی میکنند، در فقر به سر میبرند (هیولین و وینشنکر، ۲۰۰۸). در میانِ ۱۵ کشورِ پردرآمدی که در این مطالعه بررسی شدهاند، این رقم بالاترین نرخِ مشاهده شده است. گزارشی جدید دربارۀ مادرانِ مجرد و فقر در اروپا نشان میدهد که نظامِ اعطای مزایای بچهداری، اگر به خوبی طراحی شود و سخاوتمند باشد، چطور میتواند در کاهشِ فقر مؤثر باشد؛ اما این مزایا باید همراه با سیاستگذاریهایی باشند که امکانِ اشتغالِ درآمدزا را به مادران مجرد بدهد (ونلنکر و همکاران، ۲۰۱۲). دورنِمای کاهشِ فقرِ کودکان در ثروتمندترین کشورهای دنیا چندان امیدبخش نیست، چرا که در میان راهبردهایِ کاهشِ کسریِ بودجه در مناطقِ عمدهای از اروپا و ایالات متحده، صندوقهای رفاه اولین قربانیهایند.
تغییرِ دیگر، تنوعِ فزاینده در خانوادۀ کودکان است. با ورود به قرن بیستویکم، در ایالات متحده حتی برای طبقۀ متوسطِ سفیدپوست نیز ساختارِ خانواده تنوع روزافزونی یافته است. نهتنها احتمالِ اشتغالِ مادران در خارج از خانه افزایش یافته، بلکه حتی میانِ زوجهای متأهل نیز اشتغالِ زوجین به هنجارِ جدیدِ خانواده تبدیل شده است. خانوادههایی که زوجِ تشکیلدهندۀ آن همجنس هستند نیز بیشتر به چشم میآید. در سال ۲۰۰۷، نزدیک به ۴۰درصد از تمامیِ تولدها در ایالات متحده متعلق به زنانِ مجرّد بوده است. در سالِ ۱۹۸۰، این رقم فقط ۱۸.۴درصد بود (ونتورا، ۲۰۰۹). هرچند فعلاً عمدۀ کودکان با والدینِ متأهل خود (از جمله پدرخوانده/مادرخوانده) زندگی میکنند، طلاق و تکسرپرستی منجر به تغییرِ تجربههای بسیاری از کودکان در خانواده شده است. زاویۀ نگاهِ کودکان به تنوعِ خانواده بسیار متفاوت از والدینشان است. این نکته نهفقط بر ترکیبِ خانواده، بلکه بر تجربههای متفاوتِ کودکی از لحاظِ جنسیت و طبقه و قومیّت نیز صدق میکند.
در این فصل، برخی از یافتههای رویکردهای جامعهشناختیِ جدید به کودکان را مرور میکنیم. این رویکردها از زاویۀ دیدِ کودک به ماجرا نگاه میکنند. همچنین مطالعاتی را بررسی میکنیم که با چشماندازِ مسیرِ زندگی، نحوۀ شکلگیریِ تجربههای کودکان در بسترِ زمان و مکانِ تاریخی را بررسی میکنند و بالتبع نقشِ کودکان را در شکلبخشیدن به مسیرهای گوناگونی مطالعه میکنند که آنها را به سوی زندگی بزرگسالی میبرد. یکی از حرفهای اصلیمان این است که به هر دو دیدگاه نیازمندیم. نباید در رویکردمان به کودکان، میان «بشر» یا «موجودی در مسیر بشر شدن» یکی را انتخاب کنیم؛ بلکه رویکردمان باید شامل هر دو شود.
در بخشِ بعد، چشماندازِ جامعهشناختیِ جدیدی را بررسی میکنیم که کودکان را در مقامِ کنشگرِ اجتماعی میبیند. نشان میدهیم که ساختهای اجتماعی از کودکی چگونه جنبههایی از کنشگریِ کودکان را پنهان کرده است. یک نمونۀ آن، «سندرمِ مخمصۀ زمانی» (هُکشیلد، ۱۹۹۷) است: جایی که فرهنگِ کارِ طولانیمدت، تجربۀ کودکان را از وقتِ خانوادگی و مراقبتِ خانوادگی تغییر میدهد. یک نمونۀ دیگر که گاهی پیامدِ همان مخمصۀ زمانی است، «کارِ کودکان» است. در کشورهای صنعتیِ غرب، کارِ خانگی و زحماتِ غیررسمیِ کودکان اغلب نادیده گرفته میشود چون در ازای آن مزدی پرداخت نمیشود. در بخشِ دیگرِ این فصل، معنای فهمِ کودکی بهمثابۀ مقولهای اجتماعی را بررسی میکنیم. با پیگیری مسیر وُرتراپ (۱۹۹۰)، نشان میدهیم که چرا باید کودکان را «دیدنی» کرد؛ نه آنکه به شیوۀ متعارف، آنها در ردۀ خانواده یا خانوار قرار داد. جاهای پُر و خالی در دانشِ فعلی دربارۀ شرایطِ اقتصادی-اجتماعیِ «کودکی» را به طور کلی، و خانوادههای کودکان را به طورِ خاص، بررسی میکنیم. این رویکردِ ساختاری به کودکی با ارجاع به ساختارِ خانواده، فقر کودکان و بهروزی نشان داده میشود. بخشِ انتهایی مُروری بر یافتههایی است که از چشماندازِ مسیر زندگی، دربارۀ کودکان و خانوادهها در بستر زمان و مکان جمعآوری شده است. دغدغۀ چشماندازِ مسیر زندگی، تأثیری است که تغییراتِ جامعوی بر زندگی افراد بجا میگذارد. بهعلاوه این چشمانداز، در دنیایی که با سرعت در حالِ تغییر است، نگاهی پویا به تحولِ وابستگیهای متقابلِ کودکان و اعضای خانواده ارائه میدهد. در قسمتِ نتیجهگیری، میگوییم که درکِ جامعهشناختی از کودکان و خانوادهها پیشرفتِ سریعی در چند دهۀ اخیر داشته است، اما کمبودهای آشکاری در دانشِ فعلیمان وجود دارد. این کمبودها نه فقط محدودیتهای مفهومیِ ما در فهمِ خانوادههای کودکان را نشان میدهد، بلکه اختلافاتِ جاریِ روششناختی را نیز منعکس میکند. همچنین میگوییم که رُسوباتِ ایدئولوژیکِ راجع به ایدهآلهای کودکی و خانواده و قضاوتهای ارزشی دربارۀ «تغییر خانواده» و «زوال خانواده»، مانع پژوهش دربارۀ خانوادههای کودکان هستند.
متن کامل این مقاله به همراه دیگر مقالات این حوزه در قالب کتاب آشوب جهانی عشق توسط انتشارات ترجمان علوم انسانی منتشر خواهد شد.