جان گری، نیواستیتسمن — در داستان بورخسگونۀ «پونتیوس پیلاتس»۱ نوشتۀ روژه کایوا، نویسندۀ سورئالیست و نظریهپرداز ادبی، فرماندار رومی یهودیه بهجای به صلیبکشیدنِ عیسی، او را آزاد میکند و تحت حمایت لژیون سلطنتی قرار میدهد. بدینگونه پیامبر فرهمند یهودی به موعظه ادامه میدهد و در کهنسالی از جهان میرود؛ آوازۀ تقدس او همهجا میپیچد و مدفن او به زیارتگاه دوستدارانش بدل میشود. این تصمیم پیلاتس که در پی یک بیخوابی شبانه گرفته میشود، در نهایت سبب میشود که دین مسیحیت به وجود نیاید.
اگر گفتۀ تام هولاند درست باشد، اگر مسیحیت نبود، تمدن سکولار و مدرنی هم در کار نمیبود. جهان لیبرال غربی، محصول دیانت مسیحی است و هرچند ایمانِ الهامبخش خود را نفی میکند، همچنان به مدعای جهانشمولی ارزشهای غربی ادامه میدهد:
در واقع، به نظر میرسد که مسیحیت برای ادامۀ رشد و گسترشِ بنیادهای اعتقادی خود به آدمهای مسیحی نیازی ندارد ... ردپای عناصر مسیحی هنوز آنچنان در پیشفرضها و اخلاقیات افراد حضور دارد که برخی حتی در شناسایی حضور این عناصر ناکام میمانند. این عناصر همچون ذرات ریز غبار با چشم غیرمسلح قابل دیدن نیستند، حال آنکه توسط همه، باورمندان مسیحی، خداناباوران و حتی آنها که نسبت به دین بیتفاوتاند، با هر دم و بازدم تنفس میشوند.
لیبرالهای سکولار مسیحیت را بهمثابۀ داستانی تخیلی کنار گذاردهاند، اما ارزشها و دیدگاه تاریخی آنها از پایه مسیحی باقی مانده است. مسیحیت داستان مرگ پسر خدا بر صلیب است. در دنیای رومی، به صلیب کشیدهشدن سرنوشت جنایتکاران و کسانی بود که اقتدار امپراطوری را به چالش میکشیدند. مسیحیت با خود انقلابی اخلاقی به همراه آورد و ناتوانان را همچون فرزندان خدا نگریست که شایستۀ بالاترین احترام در جامعهاند. تاریخ نیز در نگاه مسیحی روایتی است از گناه و رستگاری که در آن خداوند، از طریق پسرش، در کنار فرودستان ایستاده است.
جنبشهای ترقیخواهانۀ مدرن این تاریخ مقدس را دوباره زنده کردند، هر چند جای خدا را «انسانیت» یا نمایندگان خودخوانده و منصوب آن گرفته است که به نمایندگی از فرودستان سخن میگویند. امروز در مقایسه با دوران فراگیریِ مسیحیت، جهان غربی از بسیاری جهات با جزم بیشتری به عدالت و حقانیت خود باور دارد. جنگجویان عدالت اجتماعی که تمدن غرب را محکوم میکنند و خواستار اعتراف این تمدن به گناهانش و توبه از کارهای نادرستش هستند، بدون تکیه بر میراث معنوی مسیحی هرگز امکان ظهور نداشتند. همانطور که تام هولاند مینویسد، «اگر جز این بود، هرگز کسی از این خواب گران بیدار نمیشد».
هولاند میگوید وقتی دربارۀ دنیای باستان مطالعه کرد، دیدگاهش دربارۀ مسیحیت عوض شد. هولاند هم وقتی نوجوان بود، همچون بسیاری دیگر، خدای کتاب مقدس را «دشمنِ قسمخوردۀ آزادی و شادی» میدید؛ و پس از خواندن ظهور و سقوط امپراطوری روم۲ (۱۷۷۶) نوشتۀ ادوارد گیبون، با خوشحالی پذیرفت که پیروزی مسیحیت به معنای آغاز «عصر خرافات و سادهلوحی» بوده است. البته هولاند، بر خلاف بسیاری، در افکار نوجوانانۀ تحقیرآمیزش نسبت دینی که طبق تعالیم آن پرورش یافته بود باقی نماند و ستایش دوران نوجوانی او از فرهنگ پاگانی، در برابر بیست سال پژوهش و نگارش دربارۀ دوران کلاسیک باستان رنگ باخت.
سزار روم یک میلیون نفر از گالها را کشت و یک میلیون تن دیگر را به بردگی گرفت. در سراسر جهان رومی، کودکان گریان را میدیدی که کنار جادهها، تودههای زباله یا فاضلابها چمباتمه زدهاند؛ کودکانی که رهایشان کرده بودند تا بمیرند. دخترانی که نجات پیدا میکردند، معمولاً یا برای بردگی پرورش مییافتند یا به
هولاند در تحلیل خود بر داستان به صلیب کشیدن مسیح تمرکز میکند. این داستان با نشاندادنِ خداوند در چهرۀ انسانی فروشکسته و شکنجهدیده، پرستشِ پاگانیِ زندگی و زیبایی را زیر و رو میکند؛ اما اگر فقط همین باشد، ممکن است سبب دستِکم گرفتن انقلاب اخلاقیاش شود که مسیحیت به وجود آورد. در حقیقت، ماهیت اخلاق در پی این دگردیسی تغییر یافت. مثلاً در ارسطو نمیتوان ردی از فروتنی یا عشق برادرانه یافت. ارسطو در اخلاق از «انسانهایی که دارای روحهای بزرگ» هستند ستایش میکند که کارشان تأمل دربارۀ جهان است و بزرگیِ خودشان را پاس میدارد. بهاینترتیب، نوعدوستی که امروزه قلب اخلاق شناخته میشود، در دنیای باستان ارزش چندانی نداشته است. پیروان مکتب رواقی تشویق شدهاند که وظایف عمومی را انجام بدهند و اپیکوریان هم چگونگی شادمانهزیستن را به دیگران تعلیم دادهاند؛ اما در هیچ یک، کمک به انسانهای دردمند از طریق اعمالی همچون فداکاری، ضروری یا پسندیده نبوده است. این واقعیت که مسیحیان حاضر بودند به خاطر ایمان خود از جانشان بگذرند، از نظر صاحبقدرتان رومی، آنها را به فرقهای عجیب و شرور تبدیل میکرد.
هولاند از رابطۀ میان مسیح و مذهبی که بنا بود برآورد، سخن چندانی نمیگوید. به نوشتۀ او «هیچچیز به اندازۀ شخص مسیح غیرعادی نبوده است»؛ اما عیسی به چه دلیل اینقدر غیرعادی بوده است؟ در زمان حضور او در یهودیه پیامبران بسیاری در این منطقه حضور داشتند و ممکن است بر حسبِ اتفاق او در یادها مانده و دیگران از یاد رفته باشند. تصویر مسیحی از شخصِ عیسی و آموزههای او ممکن است شباهت چندانی به واقعیت تاریخی نداشته باشد. چنانکه در متونی که از زمان کشف «طومارهای دریای مرده» به دست ما رسیده، عیسی را در چهرههای گوناگونی مشاهده میکنیم. در حقیقت دینی که بعدتر مسیحیت نامیده شد، بیشتر اختراع پُل و آگوستین است و به احتمال زیاد برای خود عیسی ناشناخته بوده است.
این سخن هولاند آنگاه که به بحث از چگونگی آفرینش ارزشهای مدرن غربی به دستِ مسیحیت میرسد، استحکام خود را نشان میدهد. به طور مثال، همۀ مسیحیان ایدۀ گناه نخستین بشر را نپذیرفتهاند. پلاگیوس (۴۱۸-۳۶۰ پس از میلاد) بر این باور است که تنها دلیل بدکاری انسانها عادت به انجام اشتباه از دوران کودکی است. دیدگاهی که در دوران جدید هم از سوی نسلهای پیاپی متفکران لیبرال تکرار شده است، بیآنکه از این الهیدان انگلیسی سخنی شنیده باشند. هولاند در ادامه از
البته مسیحیت شرهای جدید و ویژۀ خود را نیز آفرید. فراگیری پیام مسیحی و پافشاری بر اینکه همۀ انسانها در پیشگاه خداوند برابرند، هجوم وحشیانه به ادیان دیگر را در پی داشته است. مسیحیان مدعی مالکیت انحصاری حقیقت، بدون هیچ نمونۀ مشابه پیش از آن هستند و نتیجۀ این ادعا سرکوب بیسابقۀ دیگران بوده است. به نوشته هولاند «کلیسایی که خود را جهانی اعلام میکند، ظاهراً برای کسانی که رنج نجاتبخش آن را نمیپذیرفتند، جایی نداشت».
جهان پیشامسیحی هم بیشک رواداری را به معنای مدرن به کار نمیبست. چنانکه در داستان مرگ سقراط بهخوبی نشان داده شد که این جهان هیچ درکی از آزادی اندیشه به عنوان گونهای حق انسانی نداشته است. بااینحال، جهانبینی چندخدایی یونانی-رومی نیاز انسانها به طیف متنوعی از مذاهب، اسطورهها و اوهام را به رسمیت میشناخت. مسیحیت این رواداری باستانی را از میان برد و با این کار جهان مدرن را بنیان گذارد.
«مسیحیت به دو شیوه گسترش مییابد: دگردیسی و سکولاریزاسیون». این تعبیرِ نغز را که هولاند از یک مورخ بینام هندی نقل میکند، استدلال اصلی سلطنت را به طور خلاصه نشان میدهد. اینکه مدرنیتۀ سکولار، نه نفی مسیحیت، بلکه تداوم آن به صورت دیگری است. خداناباوریِ راستکیش با این ادعای پر سر و صدا که بی حضور مسیحیت، چه میزان متمدنتر بودیم، از خود نپرسیده است که همین تصور تمدن از کجا سرچشمه میگیرد. در این مورد نیچه به حقیقت نزدیکتر است که میگوید اگر از برآمدن مسیحیت پشیمان شدهاید، باید از ظهور لیبرالیسم، حقوق بشر و اعتقاد به پیشرفت نیز پشیمان شوید.
هولاند خوانندۀ اثر خود را با طرح پرسشی رها میکند. اینکه اگر دین به عنوان سرچشمۀ ارزشهای لیبرال، در غرب رو به نابودی است، چه آیندهای میتوان برای
اطلاعات کتابشناختی:
Holland, Tom. Dominion: The Making of the Western Mind. Little, Brown & Co, 2019
پینوشتها:
• این مطلب در تاریخ ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۹ با عنوان «Why the liberal West is a Christian creation» در وبسایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ آذر ۱۳۹۸ با عنوان «سکولاریسم در نهایت چیزی جز حاشیهنویسی بر کتاب مقدس نیست» و ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• جان گری (John Gray) استاد بازنشستۀ علوم سیاسی و یکی از پرآوازهترین منتقدان کتاب در زمینۀ فلسفۀ سیاسی است. ترجمان مرور کتابهای متعددی را از گری منتشر کرده است و به عنوان مثال: «چرا لیبرالها طرفدار نظریۀ توطئه شدهاند؟»، «خداناباورها ارزشهایشان را از کجا میآورند؟» و «ماکیاوللی، هابز، آدام اسمیت: آیا مقصر اصلی این سه نفرند؟»
[۱] Pontius Pilate
[۲] Decline and Fall of the Roman Empire
[۳] Dominion
[۴] Rubicon: The Triumph and Tragedy of the Roman Republic (2003)
[۵] Persian Fire: The First World Empire and the Battle for the West (2005)
[۶] Millennium: The End of the World and the Forging of Christendom (2008)
[۷] In the Shadow of the Sword: The Battle for Global Empire and the End of the Ancient World (2012)
[۸] Dynasty: The Rise and Fall of the House of Caesar (2015)