پاریس ریویو — ولادیمیر ناباکوف۱ با همسرش ورا در هتل «مونترو پالاس۲» در مونتروی سوئیس زندگی میکنند؛ شهری تفریحی در کنار دریاچۀ ژنو که یک قرن قبل، شهر محبوب آریستوکراتهای روس بوده است. آنها در چند اتاق تو در تو اقامت دارند که مثل خانهها و آپارتمانهایشان در آمریکا، موقتی بهنظر میآیند و فقط جایی برای سپری کردن تبعیدند. یکی از اتاقها برای پسرشان دیمیتری است و در اتاق دیگر، هزار چیز جورواجور را انبار کردهاند؛ از نسخههای ژاپنی و ترکی لولیتا گرفته تا تجهیزات ورزشی و پرچم آمریکا.
ناباکوف صبحها زود از خواب برمیخیزد و کار میکند. او در کارتهای فیشبرداری مینویسد، فیشها کمکم بسط پیدا میکنند و پسوپیش میشوند و عاقبت به رمان بدل میشوند. ناباکوف دوست دارد در ماههای گرم مونترو آفتاب بگیرد و در استخری که در باغی در نزدیکی هتل است، شنا کند. ظاهرش در ۶۸ سالگی لَخت، کُند و قدرتمند است. بهسادگی مشعوف یا مکدر خاطر میشود ولی به اولی بیشتر متمایل است. همسرش بهوضوح فداکار و گوش به زنگ اوست. نامههایش را مینویسد، امور مالی را رفع و رجوع میکند و حتی گاهی، وقتی که احساس میکند ناباکوف چیز نادرستی میگوید، سخنش را قطع میکند. او زنی است بهطرزی استثنایی خوشقیافه با چشمانی متین. ناباکوف هنوز هم بهطور منظم به شکار پروانه میرود. بااینحال، مسافت سفرهایشان همیشه محدود است؛ بهخاطر اینکه ناباکوف و ورا از پرواز نفرت دارند.
بخش اندکی از سؤالاتِ این مصاحبه بهصورت حضوری پرسیده شدهاند و طبق خواست ناباکوف، مابقی سؤالات از قبل آماده شدند و بهصورت کتبی پاسخ داده شدند. ناباکوف میگفت بهخاطر ناآشناییاش با زبان انگلیسی، نیاز دارد پاسخهایش را بنویسد. این شوخیای بیش نیست. او انگلیسی را با لهجۀ کمبریجیِ شگفتیانگیزی حرف میزند که گاهبهگاه تلفظ روسی از میان لهجهاش بیرون میزند. انگلیسیِ گفتاری برای او خطری بهحساب نمیآید؛ او بیشتر درمعرض خطرِ نقلقولهای غلط است.
شکی نیست که ناباکوف دسیسۀ تاریخ را ضایعهای تراژیک میداند؛ دسیسهای تاریخی که او را از سرزمینبومیاش، روسیه، محروم کرده و به وسط زندگیای آورده است که باید در آن به زبانی بنویسد که زبان رویاهای او نیست. بااینحال، عذرخواهیهای مکررش درمورد فهمش از انگلیسی، بهوضوح، به عالمِ شوخیهای غمگینِ ناباکوفی تعلق دارند: جدیاند و جدی نیستند. او بابت شکستش متأثر است و بااینحال اگر کسی سبکش را به باد انتقاد بگیرد به خشم میآید؛ تظاهر میکند که فقط یک مهاجر بینوای تنها است و درست به اندازۀ «ماه آوریل، در آریزونا، آمریکایی است».
درحال حاضر، ناباکوف روی رمانی طویل کار میکند که رازها و ابهامات زمان را میکاود. وقتی که از این کتاب حرف میزند، صدا و نگاهش به صدا و نگاهِ شاعری جوان، شاد و گرفتار بدل میشود که مشتاق نوشتن است.
گلد: برداشت شما از غیراخلاقی بودن رابطۀ «لولیتا۳» و «هومبرت هومبرت۴» خیلی سفت و سخت است؛ بااینحال، در هالیودد و نیویورک، رابطۀ مردهای حدود ۴۰ ساله با دخترهایی با سنی اندکی بیشتر از لولیتا بسیار متدوال است. آنها ازدواج میکنند و نفرت عموم را هم برنمیانگیزانند و فقط زمزمهها اطرافشان زیاد است.
ناباکوف: این برداشت من نیست، بلکه برداشت هومبرت هومبرت از غیراخلاقی بودن رابطهاش با لولیتا است که سفت و سخت است. اوست که اهمیت میدهد، من اهمیت نمیدهم. من به اخلاقیات عمومی پشیزی اهمیت نمیدهم؛ خواه در آمریکا و خواه در هرجای دیگری. گذشته از این، موردِ مردان ۴۰ سالهای که با دخترهای نوجوان یا ۲۰ ساله ازدواج میکنند ربطی به لولیتا ندارد. هومبرت طرفدارِ دخترهای کوچک است نه دخترهای جوان؛ «حوربچهها۵» دختربچهاند و نه ستارههای جوانِ سینما. وقتی هومبرت لولیتا را میبیند، او ۱۲ ساله است و نه ۱۸ ساله. حتماً یادتان هست که وقتی که او ۱۴ ساله است، هومبرت به او میگوید: «معشوقۀ پا به سن گذاشته».
گلد: منتقدی ـ «پرایس جونز۶» ـ دربارۀ شما گفته است که «احساساتتان شبیه هیچکس دیگری نیست». این حرف برایتان معنیای دارد؟ مثلاً میتواند به این معنی باشد که شما احساساتتان را بهتر از دیگران میشناسید؟ یا اینکه شما خودتان را در سطوحی نو کشف کردهاید؟ یا شاید فقط به این معنا است که شرححالِ شما منحصربهفرد است؟
ناباکوف: این مقاله را بهخاطر نمیآورم. اما اگر منتقدی چنین حرفی زده، معنیاش حتماً این است که قبل از دستیابی به چنین نتیجهای، احساساتِ میلیونها چهرۀ ادبی را، دستکم در سه کشور، مورد مداقه قرار داده است. اگر اینطور باشد من گونۀ خیلی نادری هستم و اگر فقط کاوشش را به اعضای خانواده یاکلوبش محدود کرده باشد، بهتر است این حرف را جدی نگیریم.
گلد: منتقد دیگری گفته است که «عوالمِ مخلوق شما ایستا هستند». ممکن است بهخاطر مشغولیتهای ذهنی قهرمانانشان پرتشنج شوند ولی هرگز مثل عوالمِ واقعیتِ روزمره از هم نمیپاشند». موافقید؟ آیا نگاهتان به چیزها خاصیتی ایستا دارد؟
ناباکوف: واقعیتِ چه کسی؟ واقعیتِ روزمره؟ واقعیتِ کجا؟ این اصطلاحِ «واقعیت روزمره»، چون شرایطی پیوسته قابلمشاهده، ذاتاً ابژکتیو و بهنحوی کلی آشکار را پیشفرض میگیرد، خودش مفهومی مطلقاً ایستا است. من گمان میکنم که خودِ شما این متخصصِ «واقعیت روزمره» را ابداع کردهاید و او اصلاً وجود خارجی ندارد.
گلد: چرا دارد. (اسم منتقد گفته میشود.) منتقد سومی گفته که شما آنقدر کاراکترهایتان را تقلیل میدهید که به «آدمهایی بیاهمیت و بینهایت کمیک» تبدیل میشوند. من مخالفم. هومبرت اگرچه کمیک است، اما کیفیت سمج و تأثرآورِ هنرمندی تباهشده را حفظ میکند.
ناباکوف: من این را جور دیگری بیان میکنم: هومبرت هومبرت آدمی است پست و خودخواه و قسیالقلب که تلاش میکند «تأثرآور» به نظر برسد. این صفت را بهمعنای واقعی کلمه، بهمعنای اشکآور آن، تنها به دختر بیچارۀ من [لولیتا] میتوان اطلاق کرد. علاوهبراین، من چطور میتوانم شخصیتهایی را که خودم خلق کردهام به سطح آدمهایی بیاهمیت و الخ برسانم. آدم میتواند بیوگرافیِ یک شخص را تقلیل دهد اما یک شخصیت خیالی را نه.
گلد: ئی. ام. فورستر۷ میگوید، شخصیتهای اصلیاش گاهی مسیر رمانهایش را بهدست میگیرند و به او تحمیل میکنند. آیا شما هرگز مشکلی شبیه به این داشتهاید؟ یا بر مسیر رمانهایتان تسلط مطلق دارید؟
ناباکوف: دانش من در باب آثارِ آقای فورستر به یک رمان محدود میشود که از آن هم خوشم نیامد و بههرحال، مبدعِ این لودگی ناچیز و کلیشهای، در مورد شخصیتهایی که زمام امور را بهدست میگیرند، فورستر نیست. قدمت این کلیشه به زمان نگارش با قلمِ پر میرسد. البته من واقعاً با شخصیتهای او همدردی میکنم؛ شخصیتهایی که میخواهند از زیربار سفرهایی که آنها را به هند یا جاهای دیگر میبرد شانهخالی کنند. شخصیتهای من به بردگانِ کشتیهای جنگی میمانند.
گلد: کلارنس براون۸ از دانشگاه پرینستون به شباهتهایی خیرهکننده در بین آثار شما اشاره کرده است. او شما را «بهغایت مکرر» میداند و اعتقاد دارد که امرِ ذاتاً یکسانی را به زبانهایی بیاندازه متنوع میگویید. میگوید سرنوشت به ابزارِ «خلاقیتِ هنریِ ناباکوف» تبدیل شده است. آیا شما آگاهانه از «تکرار خودتان» مطلعاید؟ و یا جور دیگری بگویم، آیا تلاش میکنید به کتابهایتان وحدتی آگاهانه ببخشید؟
ناباکوف: فکر نکنم مقالۀ کلارنس براون را دیده باشم، اما شاید او تا حدی درست بگوید. نویسندگان اهل اقتباس، چون از بسیاری نویسندگانِ دیگر- قدیمی و جدید- تقلید میکنند، به نظر همهفن حریف میرسند، اما اصالت ادبی فقط قادر به تقلید از خویشتن است.
گلد: به نظرتان نقد ادبی اصلاً هدفی دارد؟ هم بهمعنای عام و هم بهنحو خاص درخصوص آثارِ خود شما؟ آیا نقد ادبی هرگز برایتان آموزنده بوده است؟
ناباکوف: هدف نقد این است که دربارۀ کتابی که منتقد نخوانده است نکاتی را بگوید. نقد میتواند بدین معنا آموزنده باشد که به خوانندگان ـ که شامل نویسندۀ کتاب نیز میشود ـ اطلاعاتی درخصوص ذکاوت یا صداقت ِ (یاهردو) ناقد بدهد.
گلد: و نقش ویراستار چیست؟ آیا ویراستاران هرگز پندِ ادبیای برای عرضه داشتهاند؟
ناباکوف: فکر کنم منظورتان از ویراستار، نمونهخوان است. من در میان نمونهخوانان، موجودی صاف و زلال را میشناسم که مهارت و دلسوزیای بینهایت دارد و بر سر یک نقطهویرگول، چنان با من بحث میکند که گویی پای شرافت در میان است، البته میشود گفت بیشتر وقتها پای مهارت در میان است. اما به چند حیوانِ متفرعن هم برخوردهام که تلاش میکنند به من «توصیههایی کنند» که من هم با «بگذار همانطور بماند» ی رعدآسا پاسخشان را میدهم.
گلد: شما پروانهشناس هستید، پاروچینپاورچین بهسراغ قربانیانتان میروید؟ خندهتان آنها را از جا نمیپرانَد؟
ناباکوف: برعکس. آنها را بهسمت حس همان امنیتِ کرختی میکشاند که حشره وقتی ادای برگ خشک را درمیآورد، احساسش میکند. بااینحال، خوانندگان حریصِ نقد بههیچوجه با پروانهشناسی من رابطه برقرار نمیکنند. مقالهای از زنی جوان را به خاطر دارم که تلاش کرده بود در داستانهای من، نمادهای حشرهشناسانه بیابد. اگر او چیزی راجع به پروانهشناسی میدانست، مقاله میتوانست سرگرمکننده از کار دربیابد. حیف که او فقط جهل مطلقش را نشان داده بود. آشفتگیِ اصطلاحاتی که بهکار برده بود نشان میداد که مقالهاش چقدر ناجور و مضحک است.
گلد: بیگانگیتان با، بهاصطلاح، پناهندگانِ روسیۀ سفید را چطور توضیح میدهید؟
ناباکوف: خب از منظر تاریخی، من خودم یکی از اهالیِ روسیۀ سفیدم؛ تمامی روسهایی که ـ مثل خانوادۀ من ـ در سالهای نخست ِحکومت استبدادیِ بلشویکها ـ بهخاطر مخالفتشان با این حکومت ـ روسیه را ترک کردند، بهمعنای گسترده، روسهایی سفید بودند و باقی ماندند. اما این پناهندگان به گروههای اجتماعی و سیاسیِ بسیاری منشعب شدند؛ همانطورکه تمامی کشور، پیش از کودتای بلشویکها، اینگونه بود. من با روسهای سفیدِ جنبشِ «صدِ سیاه۹» قاطی نمیشوم. از طرفی من، هم در میان روشنفکران طرفدار سلطنت مشروطه دوستانی دارم و هم در میان روشنفکران طرفدار انقلاب اجتماعی. پدر من لیبرالی سنتی بود و من هم اهمیتی نمیدهم اگر مرا لیبرال سنتی قلمداد کنند.
گلد: بیگانگی خود از روسیۀ امروزی را چطور توضیح میدهید؟
این بیگانگی حاصل بیاعتمادیِ عمیق به حقهبازیای است که در این مقطع دارد تبلیغ میشود؛ حاصل آگاهی راسخ از رذالتهایی غیرقابل بخشش است؛ حاصل بیاعتنایی مطلق به تمامی آنانی است که بهعنوان انسانِ شورویاییِ میهنپرستِ امروزیِ به پیش میروند؛ حاصل رضایت عمیقم از این است که از همان سال ۱۹۱۸، نخوتِ خردهبورژوامآبانه و ماهیت ِهنرستیز «لنینیسم» را درک کردم.
گلد: نظرتان راجع به شعرهای «الکساندر بلوک۱۰» و «ماندلشتام۱۱» و دیگرانی که پیش از عزیمت شما از روسیه مینوشتند چیست؟
ناباکوف: من آثارشان را بیش از نیمقرن پیش و در کودکی میخواندم و از آن زمان تاکنون، با شورمندی، طرفدارِ اشعار غناییِ بلوک باقی ماندهام. قطعات بلند او ضعیفاند و قطعۀ مشهورِ دوازده۱۲ افتضاح است؛ این قطعه را عامدانه با لحنی جعلی و بدوی سروده است و مسیح را هم به انتهای قطعه سنجاق کرده است. ماندلشتام را هم از حفظم، اما ماندلشتام لذت کمشورتری به من میبخشد. این روزها، بهخاطر تلألؤ سرنوشت تراژیکش، اشعارش بزرگتر از آنچه هستند، بهنظر میآیند. تصادفاً متوجه شدهام که اساتید ادبیات هنوز این دو شاعر را به دو مکتب متفاوت منسوب میکنند. تنها یک مکتب وجود دارد: مکتب استعداد.
گلد: میدانم که آثار شما در شوروی مورد مطالعه و حمله قرار گرفته است. از به چاپرسیدنِ آثارتان در شوروی چه احساسی دارید؟
ناباکوف: آثار من در اختیار آنهاست. انتشاراتِ «ویکتور» دارد کتابم، دعوت به مراسم گردنزنی۱۳ را براساس نسخۀ روسیِ اصل که به سال ۱۹۳۸ تعلق دارد، تجدید چاپ میکند و انتشاراتی نیویورکی (فدرا) انتشار ترجمۀ روسیِ من از لولیتا را در دست دارد. مطمئنم که دولت شوروی خوشحال میشود رمانی را بهصورتِ رسمی تأیید کند که ظهور ِ رژیم هیتلر را پیشگویی میکند.
گلد: آیا هیچ ارتباطی با شهروندان شوروی دارید؟ یا چیزی شبیه به آن؟
ناباکوف: من عملاً هیچ ارتباطی با آنها ندارم. بااینحال، اوایل دهۀ ۳۰ یا اواخر دهۀ ۲۰ بود که پذیرفتم مأموری از روسیۀ بلشویست را ـ از سر کنجکاوی محض ـ ببینم که بهسختی تلاش میکرد نویسندگان و هنرمندان مهاجر را به روسیه بازگرداند. او اسمی دوبخشی داشت. «لبدوف۱۴» نامی و رمان کوتاهی به اسم شکلات۱۵ نوشته بود و من فکر کردم میتوانم کمی بازیاش بدهم. ازش پرسیدم آیا اجازه خواهم داشت تا آزادانه هرآنچه میخواهم بنویسم و اگر از روسیه خوشم نیامد ترکش کنم؟ او گفت آنقدر گرفتار دوستداشتنِ روسیه میشوم که دیگر وقتی برای فکر کردن به خروج دوباره از روسیه پیدا نمیکنم و آزاد خواهم بود که از میان بینهایت موضوعی که روسیۀ شوروی سخاوتمندانه بر نویسندگان روا داشته (موضوعاتی مثل مزارع، کارخانهها و جنگلها) یکی را انتخاب کنم. آه، چه موضوعات دلفریبِ متنوعی. من گفتم مزارع و چیزهایی از این قبیل سبب کسالتم میشوند و اغواگر مفلوکِ من خیلی زود دست از سرم برداشت. با «پراکوفیفِ۱۶» آهنگساز شانس بیشتری داشت.
گلد: شما خودتان را آمریکایی میدانید؟
ناباکوف: بله. من همانقدر آمریکاییام که آوریلِ آریزونا آمریکایی است. گیاهان، جاندارن و آبوهوای ایالات غربیِ آمریکا نقطۀ پیوند من با روسیۀ آسیایی و قطبیاند. من بهلحاظ احساسی، درگیرِ ادبیات بومی آمریکا، رقص سرخپوستان و پایِ کدوحلوایی شدهام. وقتی که لب مرزهای اروپایی پاسپورت سبز آمریکاییام را نشان میدهم، از گرما و غروری امیدبخش اشباع میشوم. نقد بیپردۀ امور جاری درآمریکا من را میرنجاند و ناراحت میکند. هروقت درخصوص یک سیاست شک داشته باشم، از روشی ساده تبعیت میکنم؛ راهی را انتخاب میکنم که بهنظرِ سرخها و راسلیها، نامطلوبترین طریق ممکن باشد.
گلد: آیا اجتماعی وجود دارد که خودتان را عضوی از آن بدانید؟
ناباکوف: نه واقعاً. میتوانم جمع نسبتاً کثیری از افرادی را که به آنها علاقهمند هستند در ذهنم دور هم جمع کنم، اما اگر بخواهی این افراد را در زندگی واقعی یا در جزیرهای واقعی گرد
پینوشتها:
* این گفتوگو با عنوان Vladimir Nabokov, The Art of Fiction در وبسایت پاریس ریویو منتشر شده است.
[۱] Vladimir Nabokov
[۲] Montreux Palace
[۳] Lolita
[۴] Humbert Humbert
[۵] Nymphet
[۶] Pryce-Jones
[۷] E. M. Forster
[۸] Clarence Brown
[۹] Black-Hundred
[۱۰] Alexander Blok
[۱۱] Mandelshtam
[۱۲] The Twelve
[۱۳] Invitation to a Beheading
[۱۴] Lebedev
[۱۵] Chocolate
[۱۶] Prokofiev
[۱۷] Edmund Wilson
[۱۸] Mary McCarthy
[۱۹] Mozart and Salieri
[۲۰] Pushkin
[۲۱] New Republic
[۲۲] Eugene Onegin
[۲۳] Girodias
[۲۴] Olympia
[۲۵] Evergreen
[۲۶] Katharine White
[۲۷] Bill Maxwell
[۲۸] poshlost
[۲۹] Gogol
[۳۰] gabinetti
[۳۱] September Morns
[۳۲] Florentine Flowergirls
[۳۳] Death in Venice
[۳۴] Lady Chatterley
[۳۵] Mr. Pound
[۳۶] Dr. Schweitzer
[۳۷] miniature
[۳۸] Ulysses
[۳۹] Punningans Wake
[۴۰] Peter Mrozovski
[۴۱] H. G. Wells
[۴۲] The Passionate Friends
[۴۳] Ann Veronica
[۴۴] The Time Machine
[۴۵] The Country of the Blind
[۴۶] Bennett
[۴۷] Conrad