بگذارید ناپدید شوم تا شاید آنچه میبینم در زیباییاش به کمال رسد؛
چراکه آن وقت دیگر همانی نیست که میبینم.
— سیمون وِی، ثقل و فیض
بِکا راثفِلد،ییل ریویو — عشقِ غریبهها مثلِ رؤیای غریبههاست: برای ناظران، کسلکننده است و نامفهوم.
یا شاید آن موقع اینطور فکر میکردم، همان وقتی که برای اولین بار، از لابهلای صفحات اینترنت، پروفایل ریچل را پیدا کردم، با علم به اینکه او همان کسی است که آدام بهخاطرش من را ترک کرده بود. روی عکسِ ساحلهایی که رفته بود، کیکهای پفکرده و ناصافی که پخته بود، متنهایی که زیرشان خط کشیده بود و بچههای کوچکی که قلقلکشان داده بود، کلیک کردم. قفسۀ کتابهایش در پسزمینۀ تعدادی از عکسها پیدا بود. وقتی روی عکسها زوم کردم و چشمهایم را تنگ کردم، توانستم یک ردیف از کتابهای کلاسیکِ نعناییرنگِ پنگوئن را پیدا کنم. شریک عاطفی قبلی ریچل هم برخی از عکسهای ریچل را لایک کرده بود. این را از آنجا فهمیدم که من نهفقط روی عکسهای ریچل، بلکه روی پروفایل همۀ آدمهایی که عکسهای ریچل را لایک کرده بودند هم کلیک کردم، روی عکسهای آنها و روی پروفایل آدمهایی که آن عکسها را لایک کرده بودند هم همینطور. تا بالاخره متوجه شدم پنج صبح است و من قوزکرده و گوشیبهدست به عکسهای باغچۀ گوجهفرنگی معلم سوم ابتدایی شریک عاطفی قبلی ریچل خیره شدهام.
خود آدام در هیچیک از پستهای رِیچل حضور نداشت، چه رسد به پستهای باغچۀ معلم کلاس سوم شریک عاطفی قبلی ریچل. اما من به پستهای ریچل از منظر علاقهای که آدام به ریچل داشت نگاه میکردم، علاقهای که مانند یکجور رسوبِ مشهود و ملموس بود. شاید چندان درست نباشد بگویم رِیچل کسی بود که آدام بهخاطرش من را ترک کرده بود. معنای ضمنی «ترککردن» این است که من برای آدام یک مقصد یا هدف بودهام. اما هیچچیز برای آدام دائمی نبود، نه من، نه رِیچل و نه شریک عاطفیِ قبلیاش قبل از ما دو نفر، یعنی دختری که یک وبلاگ عکاسی درهمبرهم داشت و احتمالاً فکرش را هم نمیکرد کسی به چنان درگیری ذهنیای دچار شود که این وبلاگ را پیدا کند. آخرین باری که یخچال آدام را باز کردم، سه بطری مشروبِ نامرغوب و یک کیسۀ پلاستیکی چروکشدۀ قارچ روانگردان پیدا کردم. آدام، بیقرار و با چشمانی قرمز، فقط چند ساعت با مسمومیت در اثر مصرف مواد توهمزا فاصله داشت. چنین آدمی را بگذارید کنار ریچلِ آرام و شیرین؛ هرگز نمیشد با اینهمه تناقض کنار آمد.
آدمهای همنام با ریچل فراوان بودند: چهار درمانگر، یک فیلمنامهنویس، یک خوانندۀ گاسپل۱، و یک نقدنویس مشتاق که برای آمازون مینویسد. بااینحال، تمام بیست صفحه نتایج جستوجوی گوگل را مرور کردم. از کلیپهای خوانندۀ گاسپل و نظرات درمانگرها صرفنظر کردم، روی لینکهای مرتبط آنقدر راستکلیک کردم که به صفحههای پرتی رسیدم که مثل دیوارهای گچیِ وامانده پوستهپوسته بودند. یک هفته هر شب، توی اتاق خوابم که هوا در آن جریان نداشت بیدار میماندم و عرق میریختم و اسکرول میکردم. رِیچل فیسبوک، اینستاگرام، توییتر، وبلاگ، لینکدین، پینترست و گودریدز داشت. جین آستین و ماری الیور را دوست داشت. در روزنامۀ دانشکدهاش ستونی نوشته بود که از آن اطلاعات فراوانی دربارۀ سالنهای غذاخوری دانشکدهاش به دست آوردم. به تنها فهرست پخش موسیقیاش («موسیقی خوب») که در یوتیوب جمع کرده بود گوش دادم که پر بود از آهنگهای لو رید. خوشبختانه او پنج کیلومتر آهستهتر از من میدوید. در پینترست، صدها عکس از لباسهای عروسی را در بوردی به نام «یک روز از همین روزها» جمع کرده بود. با شناختی که از آدام داشتم ( یا فکر میکردم دارم) غیرممکن بود این بورد با سلیقۀ آدام جور دربیاید.
گاهی اوقات واقعاً با سلفیهایی که جلوی آینه گرفته بود حرف میزدم. ناخنهایش خپل و کوتاه بودند و گوشههای لاکش پریده بود. طلبکارانه میپرسیدم «تو کی هستی؟». آنقدر روی انعکاس تصویرش در آینه زوم میکردم که در پیکسلها محو میشد. «اصلاً چه شکلی هستی؟». گاهی اوقات فکر میکردم زیباست. در مهمانی تولدش در ۲۰۱۶، پیراهن مشکیِ تنگی پوشیده بود و رژِ لب تیرۀ اغواکنندهای زده بود. اما، در بقیۀ عکسها، بین دندانهایش فاصله بود یا موهایش خیلی نرم و آویزان بود. مطمئن نبودم زیر این چهرههای متفاوت، که تلاش میکردم با یکدیگر ترکیبشان کنم، هیچ چهرۀ حقیقیای وجود داشته باشد: در پسِ تصاویر او فقط سیمهای حلقهشدۀ لپتاپم بود. حتی اگر میتوانستم از صفحۀ نمایشگرم خنجری به او بزنم و صورتش را بخراشم، حتی اگر میتوانستم دست ببرم توی بدنش و دل و رودهاش را بیرون بکشم، قادر نبودم تصور کنم او و آدام در خلوت دربارۀ چه چیزهایی حرف میزنند.
در ابتدای فیلم «پرسونا» (۱۹۶۶)، اثر اینگمار برگمان، پسربچهای چهرهای را نوازش میکند که روی صفحۀ نمایش کمرنگ و پررنگ میشود. دقیقتر بگویم، کودک تلاش میکند چهره را نوازش کند، اما فقط میتواند نمایشگر را نوازش کند. نیمرخ او کاملاً در برابر نور خیرهکنندۀ تصویر قرار دارد و دستش، که برای نوازش چهره دراز شده است، گشوده و غمگین است. چهره نیز واضح نیست. شاید چهرۀ الیزابت وُگلر (لیو اولمان) است، هنرپیشهای که در میانۀ اجرای نمایش «الکترا» سکوت میکند؛ یا شاید چهرۀ آلما (بیبی اندرسون)، پرستاری پرحرف و در ابتدا خوشرو که به مراقبت از زنی گماشته شده که لجوجانه سکوت اختیار کرده است. این کودک هم ممکن است پسر الیزابت باشد. شاید هم نماد یا توهم است. همانطور که سوزان سانتاگ در نقد تأثیرگذارش دربارۀ این فیلم نوشته است، «پرسونا را بر اساس فُرمی ساختهاند که نمیتوان آن را به یک ’داستان‘ تقلیل داد». مطمئن نیستیم حوادثی که فیلم طرح میکند -مونتاژهای گسسته از مصلوبکردنها، حرکات چرخشی و اغواگر مِه- رؤیا هستند یا واقعیت یا چیزی در میانۀ این دو.
آلما در سراسر فیلم بارها حرکت ناشیانۀ پسر را تقلید میکند. در ابتدا، صرفاً از منظر حرفهای به الیزابت علاقه نشان میدهد. آلما در بیمارستان، جایی که زن هنرپیشه دوران نقاهتش را میگذراند، به او رسیدگی کرده و گفتوگویهای خودمانی و پرنشاطی (البته یکسویه) را شروع میکند و با ملافهها وَر میرود. وقتی مقابل تخت به صورت خودش کرم میزند، آرزوهای بورژوامنشانهاش را بازگو میکند: کارش را ترک میکند، ازدواج میکند، و بچه بزرگ میکند. میگوید «همهچیز از قبل مشخص شده است. در درون من است. حتی لازم نیست به آن فکر کنم». بعد چراغ را خاموش میکند. تاریکی در اطرافش طنینانداز میشود تا جایی که طنین تاریکی به اندازۀ سکوت الیزابت بلند میشود. بالاخره از خود میپرسد «نمیدانم واقعاً چهاش شده ... الیزابت وُگلر» تا ما را وادار کند که بپرسیم واقعاً چهاش شده، آلما.
پرستار و بیمارش برای تجدید قوا به جزیرۀ فارو در سوئد عزیمت میکنند و کنار دریا زیر نور آفتاب دراز میکشند. اما ناگهان بهشدت باران میبارد و آلما شروع میکند به حرفزدن. او از نامزدیاش به الیزابت میگوید، از عیاشی با دو غریبه و از سقط جنینی که به دنبال آن رخ داد. آلما مست و برافروخته بهسمت الیزابت غلت میخورَد و گونهاش را به گونۀ او میچسباند. به نظر میرسد الیزابت با اندوه و اضطرابِ همراهش همدلی میکند. اما حرف نمیزند. بالاخره آلما خشمگین میشود. فریاد میزند که «مجبورم کردی حرف بزنم، چیزهایی را به تو بگویم که تا به حال به کسی نگفتهام». آلما، غضبناک، صورت الیزابت را محکم میگیرد و میکِشد گویی میخواهد آن را از هم بدرد. در ادامه، در یکی از فراوان صحنههایی که برگمان چهرۀ این دو زن را روی یکدیگر قرار میدهد تا به نظر رسد این دو تصویر در یکدیگر محو میشوند، آلما کف دستش را روی بینی و پیشانی الیزابت حرکت میدهد. فاصلۀ او و الیزابت آنقدر کم است که لبهایش پوست زنِ سکوتاختیارکرده را لمس میکند.
برخلاف پسر ابتدای فیلم -و برخلاف من، کمینکنندۀ اینستاگرامی، که به صفحۀ نمایشگر ضربه میزد- آلما از این جدار شیشهای عبور میکند و با انگشتانش خودِ چهره را لمس میکند. بااینحال، وی بیش از آنکه مشتاق چهره باشد مشتاق چیزی است که ورای آن است. در نمادینترین صحنهای که در ادامۀ فیلم میآید و همهچیز در آن از ورای پوششی نازک پیداست، الیزابت، شبحوار، به تخت آلما نزدیک میشود، بیدارش میکند، در آغوشش میگیرد و چهرهاش را نوازش میکند. به مدت چند دقیقه، این دو زن نه به ما که به ورای ما خیره میشوند. سپس بهسمت یکدیگر خم میشوند تا آنجا که به نظر میرسد در یکدیگر ذوب شدهاند. پرستار انگشتانش را به چهرۀ زنِ هنرپیشه میکشد، گویی تلاش میکند پرسونا (نقاب) را بِکَنَد تا بتواند به آلمایِ۲ عریان (روح) برسد که زیر این نقاب قرار دارد. ظاهراً او، در عالم، واقعاً دستش به هیچکدام نرسیده است. صبح، وقتی آلما میپرسد «دیشب تویِ اتاق من بودی؟»، الیزابت، حیرتزده، سرش را به علامت منفی تکان میدهد.
سانتاگ معتقد است معنای پرسونا «در خود اثر نهفته است. چیز اضافهای وجود ندارد. چیزی ’ورای آن‘ وجود ندارد». به عبارت دیگر، این اثر تماماً سطح است: نقاب و سوسوی صفحۀ نمایشگر، مانند صفحهنمایشی که کودک در ابتدای فیلم نوازش میکند یا مانند صفحهنمایشهایی که من از طریقشان ویدئوهای سگ شکاری پاکوتاه ریچل را دیدم یا فرایند رشد گوجههای معلم سوم ابتدایی شریک عاطفی قبلیاش را دنبال کردم. بنابراین، این فیلم میلی را ارضا میکند که سانتاگ در کتاب علیه تفسیر۳ (۱۹۶۶) بدان اشاره میکند، جایی که بر ضرورت رویکرد تمجیدی بهجای رویکرد تفسیری به هنر تأکید میکند. به عبارت دیگر، باید از «هرمنوتیک» به نفع «اروتیسم» چشمپوشی کنیم. البته وی بهشدت معتقد است «پرسونا» فیلمی اروتیک نیست، که به نظرم بسیار بهخطا رفته است. اگر اروتیسم همان میل ناممکن برای درهمشکستن پوست و گذر از آن برای رسیدن به همان هستۀ مرکزی و لعنتیِ وجود معشوق نیست، پس چیست؟
اگر شاهکار برگمان بهمثابۀ یک سطح است، سطحی ترکخورده است، لایهای بیرونی که به نابسندگی خود اشاره دارد. «پرسونا» فیلمی دربارۀ نارضایتی ما از سطحهاست و همین است که آن را به چیزی بیش از نقاب تبدیل میکند، به چیزی بیش از یک ماسک. و این امر، بهنوبۀ خود، همانی است که این اثر را به یک ماسک بدل میکند، چراکه ماسک بر وجود چهرهای پنهان دلالت میکند. «پرسونا» عمق است در لباس سطح، پوستی است که روح را پنهان میکند، فیلمی که [بیننده را ] دقیقاً به درک تفسیریای دعوت میکند که خود بهظاهر از آن اجتناب میکند. آنچه فیلم به ما میآموزد آن است که، بدون علم تفسیر، علم اروتیسم هم نمیتواند وجود داشته باشد؛ نوازش رضایتبخش پوست و گوشت هم نمیتواند وجود داشته باشد، اگر درون وجود نداشته باشد. اگر آلما در اوج عصبانیت تهدید میکند که چهرۀ بیمارش را با آبجوش میسوزاند، بدین دلیل است که نهفقط میخواهد ظاهر الیزابت را لمس کند، بلکه میخواهد، از طریق سوزاندن، به درون وجودش راه یابد. درحقیقت، آلما از راهپیداکردن به ذهن الیزابت آنقدر ناامید شده است که پاکتنامهای که هنرپیشه فراموش کرده است ببندد را باز میکند و نامۀ درون آن را میخواند.
من فضولیاش را درک میکنم. آرزو داشتم ایمیلهای رِیچل را بخوانم، وارد آپارتمانش، یخچالش، مغزش بشوم. یکی از آن تیشرتهایی را که او به بورد «لباسهای بامزه» در پینترستش اضافه کرده بود خریدم، اما آنچه بهواقع میخواستم بپوشم بدنش بود. کافی نبود کیکی پفکرده و ناصاف را که درست کرده بود و از آن عکس گرفته بود بچشم: باید آن کیک را با زبان او میچشیدم.
در طی چند هفتهای که پروفایلهای مختلف ریچل را کشف میکردم، ازخودبیخود شده بودم. بدین معنا که هم تفسیر میکردم و هم حسی اروتیک داشتم. همانگونه که رولان بارت در کتاب سخن عاشق۴، تکنگاری زیرکانهاش درباب احوال عاشقانه، میگوید، عشق احتمالاً در درجۀ نخست از این جهت کارگر میافتد که سطحی بیمعنا را زیر و رو کرده و به نماد بدل میکند و به هر نقابی چهرهای میچسباند. بارت مینویسد «از نگاه عاشق، هر دادهای اهمیت پیدا میکند، چراکه فوراً به نشانه تبدیل میشود». عاشقبودن دقیقاً بدین معناست که کسی باشی که برایش «همهچیز از چیز دیگری حکایت میکند»، فردی که برای او دیگر هیچچیز سطحی نیست. از خواب که بیدار میشدم، گوشیام را برمیداشتم تا ببینم رِیچل چه میکند. وقتی پستی میگذاشت، به هیجان میآمدم؛ وقتی پستی در کار نبود، اخم میکردم. وقتی سربسته دربارۀ عکس پروفایل دوستانش نظر میداد، تلاش میکردم بفهمم چه منظوری دارد؛ وقتی، با بههمریختن حروف یک کلمه، کلمۀ دیگری مینوشت که متوجه نمیشدم، تمام تلاشم را میکردم تا رمزگشایی کنم. از دوستانم نظرخواهی میکردم. آنها هم چون ریچلهای خودشان را داشتند سؤالاتم را تحمل میکردند. میخواستم بدانم «منظور از شکلکِ گریانْ اندوه است یا محبت؟». آنها، قبل از اینکه عکسِ موی بدکوتاهشدۀ شریک جدید شریک عاطفیِ قبلیشان را برایم بفرستند، جواب میدادند «محبت».
چهرهها. چهرۀ آلما، فشرده از خشم. چهرۀ الیزابت، شل و وارفته در خواب. چهرۀ ریچل، سرشار از شعف در جشن فارغالتحصیلی دانشکده یا چینافتاده از خنده در جشن ازدواج دوستش. چهرۀ شریک عاطفی قبلی ریچل وقتی یک ماه سیبیلش را نزده بود. یک بار دیگر چهرۀ ریچل، این بار با آرایش، در نور کورکنندۀ آفتاب. کتاب کاملِ چهرهها، فیسبوک. هنوز نمیتوانستم بگویم ریچل دقیقاً چه شکلی است، اما مطمئن بودم اگر عامدانه و به قدر کافی به چهرهای خیره شوی و به قدر کافی خیالپردازانه تفسیرش کنی، نمیتوانی عاشقش نشوی. برگمان یک بار به راجر ایبِرت گفت «سوژۀ بزرگ سینما چهرۀ انسان است. همهچیز در آن است». وقتی همۀ آنچه هست چهره است، وقتی مالک چهره میلی به صحبتکردن ندارد، همهچیز باید در چهره [هویدا] باشد.
در پنج دقیقۀ آغازینِ فیلم دیگری به نام «با او حرف بزن»۵، اثر پدرو آلمودوار (۲۰۰۲)، شش چهرۀ متفاوت میبینیم. فیلم دربارۀ پرستاری است که با بیماری بهکمارفته صحبت میکند. سه چهره به سه رقصندهای تعلق دارد که نمایش دلخراشی را دربارۀ نابینابودن اجرا میکنند: دو زن که با چشمهای بسته روی صحنه تلوتلو میخورند و مردی که صندلیها را از سر راهشان برمیدارد. دو چهرۀ دیگر به دو مرد تعلق دارد که در میان تماشاچیان نشستهاند: یکی از آنها که تحت تأثیر هنر رقص قرار گرفته در حال گریستن است و دیگری متناوباً به رقصندهها و مرد گریان نگاه میکند. چهرۀ نهایی از آنِ آلیشیاست (لئونور واتلینگ)، بالرینِ سابق که چهار سال است در کما به سر میبرد. دوربین
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب بِکا راثفِلد نوشته و در تاریخ ۱۹ مه ۲۰۲۱ با عنوان «Stalking» در وبسایت ییل ریویو منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «در اینترنت سایه به سایه دنبالت میکنم» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ فاطمه زلیکانی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴مهر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• بکا راثفلد (Becca Rothfeld) دانشجوی دکتری فلسفه در دانشگاه هاروارد و عضو هیئت تحریریۀ مجلۀ پوینت است.
••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۰ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] نوعی موسیقی که محتوای ترانههای آن باورهای اعتقادی مسیحیان است [مترجم].
[۲] واژۀ آلما در این قسمت به اسم شخصیت فیلم اشاره ندارد، بلکه مراد معنای این واژه است. یکی از معانی متعددی که برای این واژه تعریف میکنند روح است [مترجم].
[۳] Against Interpretation
[۴] A Lover’s Discourse
[۵] Talk to Her
[۶] Online stalker
[۷] تامبلر شبکهای اجتماعی است که کاربران آن میتوانند تصاویر، فیلم، متن و فایلهای صوتی خود را به اشتراک بگذارند. میتوانید برای خود حساب کاربری ایجاد کرده یا حساب کاربری دیگران را دنبال کنید [مترجم].