تام مککارتی، گاردین — اگر پنج سال قبل، از من اسم مهمترین نویسندۀ سالهای میانی قرن بیستم در فرانسه را میپرسیدید، دستم را در کلاهی میکردم که مدعیانی مثل کامو، ژنه، دوراس و روبگریه در آن ریخته شده بودند و یکی را شانسی بیرون میکشیدم؛ اما دیگر اینطور نیست. حالا بدون ذرهای تردید پاسخ میدهم: کلود لِوی استروس. شاید انتخابی عجیب باشد: حرفۀ لوی استروس، قومنگاری بود؛ او نه نمایشنامهای نوشت و نه رمانی. بااینحال، به نظر من، حساسیت ادبی آثار لوی استروس از تمامی ادیبان تمامعیار معاصر او غنیتر و عمیقتر است. قضیه فقط این نیست که جملات لوی استروس از این نویسندگان بهترند؛ بلکه آثار او انباشته از تأملاتی در باب فعلِ نوشتن هستند. کافی است توصیف شاعرانۀ او از «پوستههای جذاموار» ساختمانها یا «بلیۀ مافوق طبیعیِ» طلوع و غروب آفتاب را به یاد بیاورید. آثار او مملو از درک ساختار، طرح و سیستماند: نقطهای که داستان را از آن میآغازد و کَلَکها و دامهایی که در طول روایت میچیند. مثلاً در کتاب گرمسیریهای غمگین۱ راوی از فرهنگی به فرهنگی دیگر و از قارهای به قارۀ دیگر میتازد و گویی نقشۀ تمامی عالم را از خلال خطوطی ارتباطی از نو رسم میکند: ربطی وجود دارد بینِ ساختارِ متحدالمرکز یا دایرهایِ کلبههای روستا، با روندهای بینِ نسلی ساکنانِ این کلبهها و اینکه با قبایل دیگر ازدواج میکنند یا نه و همۀ اینها مربوط میشود به توازن یا فقدان توازنِ نظام کاستی در نقاطِ دوردستِ جهان. حتی ورای اینها، گویی این فکرِ تحریککننده او را وسوسه میکند: اگر میتوانست تمامی این مسائل را به همدیگر مرتبط کند و اگر میتوانست طرحِ کلِ سیستم را ترسیم کند، آن وقت معناهای اصلیِ۲ جهانشمول ظهور میکرد و خودِ او و خوانندگانش را در رحمتی همهگیر و شهودی غرقه میکرد.
من بهعنوان رماننویس، محسورِ هنرِ انسانشناسان شدهام. انسانشناس برای من، تجسدِ تامِ نویسنده است، منهای همۀ مزخرفات و رها از همۀ حجابها و پیچیدهسازیها. کارِ انسانشناس، تجسد همان کار نویسنده است؛ اما فقط در حد ضروریات بنیادین. به جهان مینگری و گزارشش میکنی. همهاش همین است: با قبیلهای وقت میگذرانی، روش ماهیگیری و شکارشان را مشاهده میکنی، مناسک، خرافهها و عقایدشان را درک میکنی و با ناگفتهها و تابوهایشان آشنا میشوی. بعد از یک سال یا همچو زمانی نیز یادداشتهایت را جمعوجور میکنی و بهسوی اسکلۀ زهواردرفتهای رهسپار میشوی. از آنجا هم چند قایق تجارتِ کائوچو و اقیانوسپیمایی غولپیکر تو را به جهان پژوهشهایت بازمیگردانند. جهان پژوهشها جایی است که در آن، رنگ خاکی لباسها، جای خود را به پیراهنهای کتانی و کراوات میدهد و لیکور، جایش را به چای تویینگز و اسکاچ با یخی میدهد که خدمتکارت در سینی چرخدار برایت سرو میکند. سرآخر هم کتابی دربارۀ مشاهداتت مینویسی: گزارشی عظیم که نقشهای از جهانی به دست میدهد که تا عمیقترین و نزدیکترین سطوح، شاهدش بودهای. این گزارش، قبیله را توصیف میکند و از نامهای رمزی آن سخن میگوید.
بیشک، برانسیلاو مالینوفسکی، پدر انسانشناسی مدرن، روششناسیای را که بر این رشته تحمیل کرده بود، بهمثابه روششناسیای اساساً ادبی درک میکرد. نخستین فرمانِ او این بود: همه چیز را بنویسید. استدلالش چنین بود: هرگز نمیدانید که چه چیزی اهمیت خواهد داشت و چه چیزی نه. وقایع یا موقعیتهای بسیار کوچک و ناچیز، ممکن است دربردارندۀ کلیدی برای فهم معماهای بزرگتر فرهنگی باشند؛ پس همه چیز را ثبت کنید، همه چیز را به داده بدل کنید و همه چیز را به متن بیاورید. بدینترتیب، تفکر مالینوفسکی بهنحو چشمگیری به طرزفکر مردی شبیه است که بسیاری او را پدرِ ادبیاتِ مدرن میدانند: استفان مالارمه.
مالارمه در اثر دورانساز خود، کتاب، افزار روحانی۳ که نوعی مقاله-مانیفست است، ادعا میکند که تمامی چیزها وجود دارند تا به یک کتاب منتهی شوند. او با زبانی که گویی ظهور لوی استراوس را پیشبینی میکند، میگوید این کتابِ در پیش، «اجتماعی بیعیبونقص از روابطی جهانشمول خواهد بود که به مناسبتی حیرتانگیز و چشمگیر گردهم آمدهاند». در این کتاب،
گمشده در فضای مجازی
این معضلها اساساً ادبی هستند؛ یعنی معضلهای ادراک، توصیف و نوشتن. اگر بپذیریم که چنین معضلهایی، انسانشناسی را حتی در میانۀ دوران طلاییاش، به خود گرفتار کرده بودند، باید بپرسیم که امروز انسانشناسی چقدر گرفتار آنها است؟ از دوران لوی استروس، مشاهدهگرانِ قومنگار، نگاه خود را از جهان «بدوی» بهسوی جهان توسعهیافته معطوف کردهاند. منظور از جهان توسعهیافته، جوامعی است که خود این انسانشناسان شکلشان داده بودند. قبیله، خودِ ماییم. حال که قبیله خود ماییم، قایق حمل کائوچو و کشتی اقیانوسپیما کجاست؟ کجاست عالم مطالعه و فراغت و چای تویینگز؟ دههها است که دیگر این تمایز میان حوزۀ مورد مطالعه و خانه، از میان برداشته شده است؛ درحالیکه این تمایز، زمانی برای انسانشناسیِ کلاسیک بسیار حیاتی بود. این فروپاشی، همزمان بوده است با فروپاشی مفهوم «آکادمی» بهمثابه جایگاهِ دانشِ خالص و خدشهناپذیر. هر آکادمیسینِ معاصرِ اهلِ بریتانیا اذعان میکند که به لطفِ کاهش شدیدِ منابع عمومی و خصوصیسازی فزایندۀ تحصیلات عالی، دانشگاه به کسبوکاری بدل شده است که بازارش هم خوب هم نیست. عکسِ این مطلب نیز صادق است: کسب وکارها، خاصه آن دسته از کسبوکارها که در نوآوری پیشتازند، نقشِ پیشینِ دانشگاهها بهمثابۀ جایگاهِ اصلیِ تولیدِ دانش در جامعه را از آنِ خود کردهاند. اینکه بهترین مهندسان، ریاضیدانان و طراحان بصری، کارشان به استخدام در کسبوکارهای تجاری منتهی میشود، شاید غافلگیرکننده نباشد؛ اما چیزی که باعث میشود دود از سر آدم بلند شود، آماری است که نشان میدهد در زمانۀ ما، بیش از نیمی از فارغالتحصیلانِ انسانشناسی نیز برای کمپانیها کار میکنند! دربارۀ کمپانیها مطالعه نمیکنند؛ بلکه برای آنها کار میکنند: دانش انسانشناسی را به کار میبندند تا به کمپانیها کمککنند بهنحو عمیقتری در بازار
به باور من، ظهورِ کاپیتالیسمِ کمپانیمحور و آهنگِ پیشرفتِ خیرهکننده و تقریباً تصاعدیِ آن، مسئلهای بسیار عظیم بر سر راه نویسنده ایجاد کرده است. این مسئله او را وادار میکند که نقش خود را یکسره بازبینی کند و نقشۀ سرتاسرِ عالم را از نو ترسیم کند. ورای این چارچوب، هیچ فضایی نیست، هیچ قلمروی بکری نیست که در آن «زیباییشناسی» خالص و ناب یا «تأمل» بیطرفانه در کار باشد و هیچ جایی نیست که کاپیتالیسم بر آن اثر نکرده باشد. نویسندهها از زمانی که کسی در خاطرش ندارد، تا حدودی وابسته به بازار بودهاند. این موقعیت، تماماً یا صراحتاً جدید نیست؛ اما به باور من، دستکم یکی از جنبههای این موقعیت، به نقطۀ اوج خود رسیده است: مسئلۀ اشباعِ داده. ادبیات غرب کمابیش، کمی دیرتر یا زودتر، از اورستیا۴ اثر آیسخولوس آغاز میشود. میراث اورستیا با گزارش جامعش درخصوص نشانهها و نظام علائمی که از طریق آن، پیامهای نشانهها را تأیید میکند، به عصر ما نیز انتقال یافته است. پیامِ نشانهها سقوط تروآ است. امّا حالا، دوهزاروخردهای سال پس از اورستیا، آن نظام، آن رژیم نشانهها فراگیر و مکرر شده است و بهنحوی انکارناپذیر بر همۀ لایههای هستی، مندرج و مستقر شده است. این ایده هماکنون ایدهای کاملاً عجیبوغریب به نظر میرسد: ما برای ایجاد پیام، به نویسنده، به شخصی خاص یا به استادی ماهر نیاز داریم. بگذریم از اینکه این فرد باید باهوش و اهل کشف و شهود هم باشد.
مالینوفسکی نوآموزانِ انسانشناسی را توصیه میکرد به نوشتنِ همه چیز؛ اما حالا همه چیز، از پیش نوشته شده است. دشوار است که لحظهای از حیاتِ خود را بیابیم که مستند نشده باشد. در هر خیابانی که فکرش را بکنی، قدم میزنی و سه دوربین در آنِ واحد از تو فیلمبرداری میکنند. تلفنی که در جیبت داری، موقعیت مکانیات را هر لحظه شناسایی و تعیین میکند. هر سایتی که به آن سر میزنی، هر کلیدواژهای که جستوجو میکنی و هر کلیکی که میکنی، آرشیو میشود؛ حتی اگر اطلاعات را پاک کنی یا به سطل زباله بفرستی، باز هم نابود نمیشوند. دادهها در سرزمینی محصور، گرفتار شدهاند و در خیابانهای بنبستِ مدارشکلی، هنوز میتوان بازیافتشان کرد. مالارمه نخستین کسی بود که مقولۀ واقعیتِ مجازی را وارد بحث بوطیقا کرد و در سودای کتاب یا معبد دادهای همهگیر و همهچیزدان بود. این همان چیزی است که ما حالا داریم در میان دیوارهای نازک آن زندگی میکنیم. مالارمه نخستین کسی بود که با صدایی رسا به این آیرونی اشاره کرد که این کتاب فرضی، نقش نویسنده را به امری زائد بدل میکند. این روزها چه کسی طرحِ نسبتهای میانِ قبایل ما را ترسیم میکند یا نظام مبادلاتیِ ما یا نظام ارزشها و باورهایی که به هم پیوندمان میدهند را تشخیص میدهد؟ این نقش را نرمافزار به عهده گرفته است. آنچه را میخریم، فهرست و جدولبندی میکند و با کسانی که میشناسیم، به اشتراک میگذارد. آنچه را آنها میخرند یا دوست دارند نیز با ما به اشتراک میگذارد. همچنیناند چیزهایی که دیگرانی خریدهاند یا دوست داشتهاند که ما آنان را نمیشناسیم؛ ولی الگوی خرید یا علایق مشابهی با ما دارند. در همه حال، گزارشی عظیم و فراگیر دربارۀ ما نوشته میشود. این گزارش، ورای نانوشتهگی است و این گزارش را نه انسانی رمان نویس که سیستمی بیطرف و خنثی مینویسد که تنها هدفش، استمراربخشیدن به خویش است. سورئالیستها پیشگام تکنیک
پرترهٔ استفان مالارمه. اثر ادوارد مَنِت. ۱۸۷۶
آیا چیزی میتواند از چنگال این سیستم، از دست این دستگاهِ نسخهبردار۷ بگریزد؟ پاسخ دوسرتو منفی است. حتی بدنهای خاموش ما هم به کد بدل شدهاند. آنها هم از پیش تصرف شده و به نگارش درآمدهاند. از زمان دوسرتو تابهحال، با ظهور دانش بیوانفورماتیک این وضعیت بغرنجتر هم شده است. دوسرتو ملاحظاتی چشمگیر و جالب توجه را پیش میکشد. او میپرسد چه بر سر بدنها میآید، هنگامی که به وضعی دچار میشوند که او آن را «شرمآور» میخواند؛ یعنی هنگامی که بدنها به الواحی برای انتقالِ داستانهای نیمهفراموششده بدل میگردند. این بدنها به اعضای خالکوبیشدۀ افراد قبیلۀ کادوئو بیشباهت نیستند؛ همان اعضایی که لوی استراوس دربارۀ آنها حرف میزد. داستانهای نیمهفراموششده، داستانهاییاند که هنوزکدگشایی نشدهاند، در زندگی شناورند و همچون حلقههایی ناتمام، تناسب یا اعتبار دادههایشان تا حد ارجاعاتی محسوس، تقلیل یافته است. دوسرتو در ادامۀ تأملاتش میگوید که این تکههای ناتمام، خود را در دل متنِ عظیم جا میکنند و به تعبیر او «مانند سنگریزههای سپیدی که در جنگلِ نشانهها رها شده باشند، بیهیچ توضیح و تفسیری ردپای خود را بر متنِ عظیم، حک میکنند». دوسرتو جایگیریِ تکههای ناتمام در دل متن را تحولی عاشقانه قلمداد میکند.
این حرفها مبهم مینمایاند و این ابهام عامدانه است؛ اما باید مراقب باشیم که به دامان فانتزیهایی نیفتیم که ساده و واقعیتگریزند و ادبیات را بیانِ فردی یا روحیۀ والای انسانی یا هنر بهمثابه رستگاری میدانند. بهبیاندیگر، به دامان فانتزیهایی نیفتیم که دیدگاههای محافظهکارانه درخصوص ادبیات، هنوز گرفتارشان هستند. طریق دوسرتو راهی کورمالکورمال بهسوی مقاومت در برابر منطق دستگاه یا خلاصی از آن نیست. هرچه میگذرد، او بیشتر درمییابد که این مقاومت در دل معبد مالارمه نهان شده است. دوسرتو در بخشی از کتاب خود با عنوان پس از بِکِت، امر نامناپذیر، از ما دعوت میکند که درخصوصِ نقش و جایگاه انسانهای در حال مرگ، تأمل کنیم. «کسانی که در گوشههای تکنیکی و پنهان، به حال خود واگذاشته شدهاند؛ مثلاً در زندانها، بیمارستانها و زبالهدانیها، این انسانهای درحالمرگ، وجه زندۀ همه چیز را تقلیل میدهند. این، خود میتواند به مانعی بر سر راه زنجیرۀ تولید و مصرف بدل شود.» انسانِ درحالمرگ، بدن خود را همچون لوحی رنگباخته درمییابد. سرمایهداریِ متنمحور، قانونِ خود را بر این لوح مهر و موم کرده است. این، فضایی است نو، اداراکناپذیر، نفرتانگیز و کماکان معجزهآسا که در آن دوگانۀ مرگ و زندگی از هم میپاشد.
کردار زندگی روزمره دستِآخر همچون گرمسیریهای غمگین تأملی است درباب فعلِ نوشتن. این تأمل، تنها تأملی در بابِ فعلِ فرانوشتن بهدست سیستمِ متنمحوری نیست که همه چیز را کنترل میکند؛ بلکه نوعی مخالفت با ضدنوشتارِ خائنانه است که از دل ویرانیِ نوشتنِ سنتی برخاسته است. بهبیاندیگر: تأملی است در باب نوشتن در مراسمِ عزایِ مرگِ نوشتار! دوسرتو از همان آغاز و در همان صفحۀ تقدیمنامه، وضعیت را چنین توصیف میکند: «به بیراهه رفتنِ نوشتار از جایگاه خویش... این استعاره و جوششِ شک است که نوشتن را گرفتار خود کرده است. وهم بیهودگی، پیوندی است که نوشتن با تمامی آدمیان برقرار میکند، همانطور که با ازدسترفتنِ تکلیفِ خود برقرار میکند و با مرگ خویش برقرار
پینوشتها:
• این مطلب را تام مککارتی نوشته است و در تاریخ ۷ مارس ۲۰۱۵ با عنوان «The death of writing – if James Joyce were alive today he’d be working for Google» در وبسایت گاردین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ آن را با عنوان «شاید نوشتن، هزاران مردۀ متحرک را دوباره زنده کند» و ترجمۀ مژگان جعفری منتشر کرده است.
•• تام مککارتی (Tom McCarthy) رماننویس است و در سال ۲۰۱۳ برندۀ جایزۀ ویندهم-کمبل شده است.
[۱] tristes-tropiques
[۲] Master-meaning
[۳] The Book, Spiritual Instrument
[۴] oresteia
[۵] Practice of Everyday Life
[۶] Penal Colony
[۷] scriptorium