دیو هیکی، توماس کامینز — وقت سوم بازی تیم لِیکرز در برابر سِونتی سیکسرز است، در بازی پنجم از فینال ان.بی.اِی۱ سال ۱۹۸۰. ماریس چیکز از تیم سیکسرز توپ را در زمین پیش میبرد. با یک پاس سرعتی توپ را به جولیوس اروینگ رد میکند که سعی دارد از نیمۀ راست زمین و با گذشتن از سد کریم عبدالجبار خود را به سبد نزدیک کند. جولیوس توپ را در یک دست خود گرفته، به هوا میپرد و از زمین فاصله میگیرد. کریم، که هر دو دستش را بالا آورده، سعی میکند راهش را سد کند. جولیوس خم میشود و از زیر دست کریم خودش را میرساند زیر سبد و حتی از زیر تختۀ بسکتبال هم رد میشود، همچون پرندهای که از تمام بندها میرهد. اما نه! ناگهان با چرخش بدنش در هوا موفق میشود به عقب و به زیر حلقه برگردد و توپ را از طرفِ چپ وارد سبد کند.
وقتی اروینگ این گل را زد، من از جایم پریدم و برای لحظهای در هوا معلق ماندم، جادوی همنوایی مرا آن بالا نگه داشته بود. وقتی به زمین برگشتم، همه در سالن فریاد میزدند: «باید پخش مجدد را ببینیم!» تلویزیونها صحنه را دوباره نشان دادند و آن شگفتی تکرار شد. خدایا، عجب بازیِ خارقالعادهای! زیبایی ورزشیِ آسمانیاش مدهوشکننده بود، ولی این میزان از ابرام و هدفمندی، و آن جریان سیال از خوردهتصمیمهای آنی که اروینگ را به خلق چنین لحظهای رسانید... خب این آدم را منقلب میکند. این لحظه مصداق هر آن چیزی است که میخواهی تجربهاش کنی: [لحظۀ] بهاتمامرساندن کاری تحت فشار، درحالیکه دیگر راه برگشتی نیست و با ناملایمات بسیار رودررویی. و من هنوز وقتی به آن صحنه فکر میکنم شگفتزده میشوم.
بههرحال، حالا که به آن فکر میکنم میبینم شعفی که در اثر بازی اروینگ ایجاد شد برایم از خودِ بازی جالبتر است، چرا که این شعف تقریباً جهانی بود. هر کس که برای بسکتبال اهمیتی قائل است از این بازی باخبر است، هزار بار تکرار آن را دیده و از دیدن آن در شگفت آمده است. هر کس که دربارۀ بسکتبال مینویسد، دربارۀ این بازی مطلب نوشته. در روز مسابقه، تماشاچیان کاملاً از خود بیخود شده بودند. حتی کریم هم بعد از بازی اذعان داشت که مشتاق است همین بازی را از دکتر جِی [نام مستعار جولیوس اروینگ] در برابر حریف دیگری تماشا کند. این اظهارنظر البته مسئله را کمی مخدوش میکند، آنچه کریم از آن حرف میزد همانقدر که بازی اروینگ بود، بازی خود کریم هم بود. دفاع بینقص کریم بود که عکسالعمل آنی و عالی اروینگ را هم لازم و هم ممکن ساخت -و همین شعفآفرین بود، اینکه همه بینقص، زیبا و بر اساس احترام متقابل عمل کردند و چیزی جادویی خلق شد- این شعفآفرین بود، این پیروزی جامعۀ مدنی بود در قالب کنشی که بهروشنی محصول نبوغ و اراده است، و همزمان مطابق با قوانینی رهاییبخش.
لحظهای در این نکته تأمل کنید: بازی جولیوس اروینگ در آنِ واحد هم جدید بود و هم جوانمردانه! قوانینی که امکان اجرای چنین حرکتی را برای اروینگ مهیا ساختند توسط کسانی تدوین شده که نمیتوانستهاند کوچکترین تصوری از بازی او داشته باشند. اگر این برای شما جالب نیست، برای من قطعاً هست. به این دلیل که، اگر بخواهم بیپرده بگویم، من همیشه با «قوانین» مشکل داشتهام، چه در جوانی و چه حالا. هرچند که بهواسطۀ تجربۀ دوران کودکی بیقانون و پرتلاطمم، دیگر هرگز در لزوم وجود قوانین تردیدی ندارم، حتی اگر زمانی تمامی قوانین بد باشند و حتی با اینکه خودم هرگز نتوانستهام هیچ قانونی را درونیسازی کنم. تا به امروز نشده، پس از توقف در پشت چراغ راهنمایی، در ذهنم خودم را بابت این رفتار متمدنانه تشویق نکنم. ولی بههرحال (معمولاً) پشت چراغ قرمز توقف میکنم، چون میدانم تنها انتخاب ممکن دیگر، یعنی زندگیِ بیقانون، جهنم است؛ این حقیقت را وقتی دریافتم که سرانجام تعدادی از قوانین موجود را یاد گرفتم. زندگیِ بیقانون چیزی نیست جز وحشتی مدام، اضطرابی معذبکننده، و توحشی گمراهکننده، به این معنا، مسئله تنها وحشیگری نیست، بلکه ناآگاهی فرد از بربریتِ خودش نیز هست. و این یعنی نشناختنِ سبکیِ ناشی از خوشی و شعف -یا حتی آگاهی از امکان وجود آن- چرا که لازمۀ این نوع شعف، ازجمله آن حسی که درپی بازی جولیوس اروینگ پدید آمد، قوانینی متمدنانه است که خشونت را تقلیل داده و مرگ را به تعویق میاندازند، لازمهاش قوانینی است که درد ناشی از تعارضی خصمانه را در قالب لذت ناشی از جدل تغییر میدهند، یعنی در قالب هیجانات ناشی از سیاست، سرخوشیهای ناشی از هنرِ سخنوری و ورزشهای رقابتی. از آن مهمتر، لازمۀ حفظ چنین لذاتی در این است که دریابیم، همانطور که توماس جفرسون میگفت، که قطعاً قوانین رهاییبخشی که دیروز ما را متمدن ساختند، فردا با سرکوبِ توأمانِ لذت و جدل، درپی سلطه بر ما، خواهند بود، و دراین راه، قوانین خود بهشکلی از خشونت بدل خواهند شد.
یک مثال: یادم هست که در جوانی از خواندن دربارۀ جکسون پولاک و دیدن تصاویری از او در حال نقاشی در مجلهای بسیار به وجد آمده بودم. آنچه برای من الهامبخش بود چیزی نبود جز یک قانون کوچک احمقانه که پولاک از طریق آن خشونت خود را متمدن ساخته بود. جکسون گفته بود پاشیدن رنگ اشکالی ندارد. به نظر میرسید نویسندگان مجله با اکراه به این ایده تن در داده و نوشته بودند: بله،
بازیکنان و طرفداران و باشگاهداران حرفهای، که در راستای بهسازی این بازی همکاری طولانی و پایداری با هم داشتهاند، قطعاً از این حفظ زیبایی و جسارت بازی اطمینان حاصل میکردند، چرا که این زیباپرستان هرگز جز این آرزویی نداشتهاند. آنها هرگز چیزی نخواستهاند جز اینکه تیمشان بهزیبایی پیروز شود، امتیازات بیشتری کسب کند، سریعتر بازی کند، و اینکه بازیکنان بلندقد و کوتاهقدتر از فرصتهای یکسانی برخوردار باشند؛ اینکه ابتکار عمل را ارجحیت بخشند تا ورزشکاران مستعدتر، هرچند که (به لطف طراحی درست بازی) برای پیروزی ناگزیر از بازی تیمیاند، بتوانند قابلیتهای منحصربهفرد خود را نیز نمایان کنند. در برابر ائتلاف این خوشپوشان پرشور، فرقۀ پدرسالارانۀ مربیان بسکتبال دانشگاهی و رؤسایشان قرار دارد. اینها همیشه خواستار کاهش سرعت بازی، کنترل، تداوم، تضمین امنیت و حفظ ثبات بودهاند. این دیوانسالاران دانشگاهی با چیدمان بازیکنانِ قابل تعویض، در «موقعیتهایی» ازپیشتعیینشده درون «سیستم»، در پی نوعی «برنامۀ پیروزی» و طرحی برای بُردن طبق برنامهاند. و در این راه ابایی ندارند از اینکه بازیکنانی نابغه در دفاع منطقهای مجبور به حفظ تکهای خالی از زمین باشند، یا در حمله بهقدری تکراری و طبق برنامه حرکت کنند که نهایتاً طرفدارانشان به خوابی مرگبار فرو روند. هرچه مربی بخواهد همان است. خوشبختانه غیر از مربی تقریباً هیچکس موافق نیست. و بنابراین تحت فشار لیگ حرفهای، امروزه بسکتبال دانشگاهی از دوحال خارج نیست: یا یک فضاحت اخلاقی بسیار سودآور و پرسرعت، یا مراسمی بی حسوحال در بزرگداشت مربی بهمثابۀ مؤلف؛ چیزی که خود گویای این نکته است که از پیوند هنر و آموزش چه انتظاری باید داشت.
بههرحال در بسکتبال حرفهای، پیروزی با هنر است. هر تغییر قانون عمدهای که در شصت سال گذشته صورت گرفته اقدامی پیشگیرانه بوده در برابر راهکار مدیر (هیچ کاری نکنید، فقط حفظ موقعیت) یا الزام بوروکراتیک (از همان یک تکه زمینی که در دست دارید مثل موش دیوانهای در سوراخ حفاظت کنید). «قانون ده ثانیه»۷، که تیم را به حرکت پیشتازانۀ سریع در زمین ملزم میکند، و «قانون ساعتِ شوت»، که به بازیکنان ۲۴ ثانیه فرصت میدهد پس از تصاحب توپ آن را بهسمت حلقه پرتاب کنند، عملاً این امکان را از بین برده که بازیکن فقط به حفظ توپ پرداخته و کار دیگری با آن نکند، چرا که، در طول تاریخ بسکتبال، سایۀ شوم مدیریتِ بستکبالِ دانشگاهی بارها این بازی را تا مرز نابودی رسانده بود.
تأثیر «قانون دفاع غیرمجاز»، که دفاع منطقهای را منع میکند، فراتر از نجات بازی بسکتبال بود. این قانون بسکتبال حرفهای را درون پیچیدگی سیال فرهنگ پساصنعتی جای داد، درحالیکه لیگ دانشگاهی در حال حفاظت از املاک منطقهبندیشدهاش پشتِ سرْ جا ماند. از زمان ممنوعیت دفاعهای منطقهای در ۱۹۴۶، اصلاحات فراوانی روی قوانین ضد این دفاع صورت گرفته، ولی الزام کنونی آنها اساساً این است که، در کل زمان بازی، هر بازیکنِ در حال دفاع در هرجای زمین باید در برابر یکی از بازیکنان تیم حریف دفاع کند.
البته لازم نیست بازیکنان تیمِ درحال دفاع تکتک بازیکنان تیم حریف را پوشش دهند، و مثلاً دو نفر میتوانند در برابر یکی از بازیکنان حریف یارگیری کنند، ولی دیگر هیچکس نمیتواند فقط از یک فضای خالی محافظت کند. ابتدا این نگرانی وجود داشت که در دفاع، بنا به قاعدۀ نفر به نفر، اصل «برتری نسبی طبیعی» (به قول اقتصاددانان) تعیینکنندۀ نتیجۀ بازی باشد، چون اگر بنا باشد دو بازیکن حریف در کل بازی مقابل هم قرار گیرند، بازیکن بلندقامتتر، تنومندتر و سریع یا چابکتر همیشه برتری خواهد داشت. ولی بازیکنان لزوماً نباید در همه زمان یک فرد واحد را پوشش دهند؛ چیدمان افراد قابل تعویض است، و این قاعده بازی زیبای «یارگیری» را به وجود آورده است. در این شیوه، هر تیم در طول بازی، برای خلق موقعیت برتر در دفاع یا حمله، الگوهای مختلفی را در تعیین و تعویض یارگیری از نفرات حریف اجرا میکند -بدیننحو، نوعی تعامل یا بدهبستانِ هردممتغیر مبتنی بر برتری نسبیِ اکتسابی ایجاد میشود، چیزی که وجه مشخصۀ بخش بزرگ تجارت پساصنعتی نیز هست. و به محض آنکه یاد بگیرید چه چیزِ این بازی را تماشا کنید (اساساً همه چیزش را)، خواهید دید که بسکتبال پیچیدگیِ تمدنیافتهای است که شکل بشری یافته و به معنای واقعی کلمه تجسد پیچیدگیِ امر متمدن است.
این امر به آن معنا نیست که بسکتبال نوعی کیش است، بلکه بهتر از آن است. این بازی نوعی موهبت است و یک تمثیل ناب. آنگاه که من و شما از دریچۀ حلقۀ بسکتبال بهدرون آن توحشِ کهنی مینگریم که این بازی به مقام شعف ارتقائش داده، هریک میتوانیم اخلاقیات باب میل خود را به آن نسبت دهیم. در این ضمن، البته این را نیز میبینیم که چگونه قوانینی که روزی
اطلاعات کتابشناختی:
Hickey, Dave. Air guitar: Essays on art & democracy. Art issues. Press, 1997
پینوشتها:
• این مطلب را دیوید هیکی نوشته است و با عنوان «The Heresy of Zone Defense» در وبسایت توماس کامینز منتشر شده است. این نوشتار برای نخستینبار با عنوان «بسکتبال؛ پرتاب بهسوی تمدن» و با ترجمۀ سارا زمانی در چهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۶ آبان ۱۳۹۶ این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
•• دیو هیکی (Dave Hickey) استاد زبان انگلیسی در دانشگاه نوادا و منتقد سرشناس هنر است. زبان تیز او باعث شده است تا در جامعۀ هنر به «پسر دردسرسازِ نقد هنری» ملقب شود. هیکی برای مجلات بسیاری مانند ونیتی فیر، هارپر مگزین و رولینگ استون نوشته است. مهمترین کتابِ او گیتار هوایی: جستارهایی دربارۀ هنر و دموکراسی (Air Guitar: Essays on Art and Democracy) نام دارد. دزدان دریایی و کشاورزها (Pirates and Farmers) از کتابهای دیگر اوست.
••• نوشتاری از کتاب درخشان دِیو هیکی به نام گیتار هوایی: جستارهایی دربارۀ هنر و دموکراسی (Air Guitar: Essays on Art and Democracy). [گیتار هوایی نام نوعی اجرای شبیه به رقص است که در آن فرد با حرکات بدنش ادای کسی را درمیآورد که در حال نواختن گیتار به سبک راک یا هویمتال است].
[۱] (NBA) : لیگ حرفهای بسکتبال بزرگسالان آمریکا [مترجم].
[۲] a boy thing
[۳] YMCA (The Young Men's Christian Association): انجمن مسیحی مردان جوان، مراکزی که در کشورهای مختلف دنیا ازجمله آمریکا برای ارائۀ خدمات مختلف آموزشی، فرهنگی ورزشی و اجتماعی (مثل برگزاری کمپهای تابستانی کودکان و نوجوانان) به عموم مردم، بهویژه اقشار کمدرآمد، اختصاص یافتهاند [مترجم].
[۴] Y: فرم اختصاری YMCA [مترجم].
[۵] physical expression: ازآنجاکه یکی از معانی expression «عصارهکشی» است، اینجا با توجه به کانتکس از معادل «تخلیۀ فیزیکی» بهجای مثلاً «بیان فیزیکی» استفاده کردم [مترجم].
[۶] New Era
[۷] طبق این قانون، بازیکنان تیم پس از تصاحب توپ در زمین خود ده ثانیه فرصت دارند آن را از خط میانی زمین رد کنند و وارد زمین حریف شوند. این محدودیتِ زمانی بعدتر به هشت ثانیه تقلیل یافت [مترجم].