ولفگانگ استریک، اینفرنس ریویو — از شکافهای نهادهای در حال فروپاشی شخصیتهایی عجیبوغریب پدید میآیند. لباسهای گرانقیمت، نطقهای پرطمطراق و نمایش قدرت جنسی از مشخصههای بارز بیشتر این شخصیتهاست. اولین شخص ترامپمآب در دوران پس از جنگ یک دانمارکیِ مخالف مالیات بهنام موگِنز گلیستراپ و بنیانگذار حزب پیشرفت ملیگرا بود که با عملیکردن اصول خود، بهخاطر فرار از مالیات به زندان افتاد. خِیرت ویلدرس۱ در هلند و بوریس جانسون در انگلستان دو تا از همتایان ترامپ با مدلهای موی مشابهاند. پیم فورتاین [سیاستمدار تندرو هلندی] و یورگ هایدر [سیاستمدار جنجالی اهل اتریش] هر دو شیکپوش بودند. و در لباسهای پرزرقوبرق خود مردند. بِپه گریلو [کمدین ایتالیایی]، نایجل فَراژ [سیاستمدار بریتانیایی] و ژان ماری لو پن [بنیانگذار و رهبر پیشین جبهۀ ملی فرانسه] هرکدام یک سوم از شخصیت کامل ترامپ را دارند.
ترامپمآبان با تمرد از عرف برای خود کاریزمایی پوپولیستی در میان ترامپیستها ایجاد میکنند؛ آنها از دید کسانی فوقالعاده به نظر میرسند که دستگاه کنترل اجتماعی جامعه تحسینشان را برنمیانگیزد بلکه مرعوبشان میکند.۲ حالا معلوم میشود که گویی دموکراسیهای مبتنی بر سرمایهداری سالها منتظر ترامپمآبان خود بودهاند، زنان و مردانی که مشتاقاند نطقهای عمومی را از قید التزام به سخنان باورنکردنی آزاد کنند. وعدۀ دونالد ترامپ برای بازگرداندن دوبارۀ عظمت به آمریکا خود نوعی اعتراف به این است که آمریکا قدرتی رو به زوال است و بهطور شرمآوری نتوانسته از زمان جنگ ویتنام تاکنون پیروز میدان باشد یا حتی به جنگهایی که خود آغازگرش بوده است پایان دهد. وقتی ترامپمآبان دربارۀ ناتو پرسوجو میکنند، درواقع میخواهند بدانند که چرا با گذشت یکربع قرن پس از فروپاشی شوروی، ناتو باید همچنان وجود داشته باشد. دعوت به حمایتگرایی اقتصادی پرسشی را مطرح میکند که مدتها در میان فراملیگرایان تابو بوده و آن این است که آیا قراردادهای جدید تجارت آزاد واقعاً بهنفع همگان است یا نه و بهخصوص اینکه چرا دولت آمریکا باید اجازه میداد کشورش صنعتزدایی شود. ایالات متحده از سیاست مهاجرتی دقیقی برخوردار است، اما هنوز هم یازده میلیون مهاجر غیرقانونی در خاک این کشور حضور دارند.۳ ترامپمآبان میگویند این چیز عجیبی است و ترامپیستها حرفشان را تأیید میکنند.
بناپارتیسم
کارل مارکس در کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت۴ ماجرای کودتای ۱۸۵۱ لوئی بناپارت برادرزادۀ ناپلئون اول را در فرانسه روایت میکند که پس از کودتا ابتدا بهعنوان رئيسجمهور و یکسال بعد درمقام امپراتور قدرت را به دست گرفت. او تا سال ۱۸۷۱ با نام ناپلئون سوم حکومت کرد، سالی که در آن ارتش پروس بهفرماندهی هلموت فون مولتکه به دولت و خودخواهی او پایان داد. مارکس بناپارتیسم را شکلی مردمپسند از حکومت با حکمرانیِ شخصی توصیف میکند. او معتقد است که بناپارتیسم در جوامع اروپاییِ بهبنبسترسیده ظهور کرد، جوامعی که طبقۀ سرمایهدارشان بهحدی ازهمگسسته و طبقۀ کارگرشان بهحدی بیسامان بود که نمیتوانستند به حکومت راهنمایی یا آگاهی دهند. نتیجه این شد که کشور تا حدی استقلال نسبی یافت که، هرچند سرپوشیده، حکایت از وجود نوعی بنبست بین طبقات اجتماعی میکرد.۵
هر سیاست بناپارتیستی از خصیصههای شخصی بناپارت خودش گرفته شده است.۶ این نسخه برای حکمرانیِ موثر مناسب نیست. چون جامعۀ سرمایهداری در نظام بناپارتیسم قدرت کنترل یا برخورداری از نیروهای بازار را ندارد، سرمایهگرایان میتوانند اجازه دهند بناپارتشان پهلوانبازی سیاسی درآورد؛ پشت صحنه نیز بازارها کار خود را میکنند. مارکس با تأمل در کار هر دو ناپلئون، میگوید اولی یک تراژدی ولی دومی نمایشی کمدی بود.۷
هیچکس نمیخواهد در صحنۀ سیاسی بینالمللی زیاد کمدی ببیند. ازکارافتادگی تدریجی سرمایهداری با مدیریت دولتی در دهۀ ۱۹۷۰ فروپاشی فاجعهبار خلف نئولیبرال خود را در سال ۲۰۰۸ به دنبال داشت، رویداد یا مجموعه رویدادهایی که اعتبار نئولیبرالیسم را در مقام دکترین اقتصادی از بین برد و حاکمان سرمایهداری جهانی را سردرگم گذاشت. امروزه در این بحث که آیا جایگاه درست و مناسب حکومت باید در سطح ملی باشد یا سطح بینالمللی اختلافات عمیقی هست. همچنین شاهد رخدادهای دیگری بودهایم ازقبیل زوال جهانی سیاست چپ میانه، چندپارهشدن نظامهای حزبی ملی که معمولاً تشکیل دولت را، اگر نگوییم ناممکن، دشوار میکند و افزایش همزمان نابرابری و بدهی در اقتصادهای سرمایهداری توسعهیافته. ترامپ با حمایت طبقهای روبهزوال و نابسامان پیروز انتخابات ریاستجمهوری آمریکا شد، طبقۀ کارگران صنعتی آمریکای میانه که در نوع خود همتای دهقانان مزارع کوچک فرانسه در اواسط قرن هجدهماند که مارکس توصیف میکند.۸ هیلاری کلینتون نشان داد که از ایجاد ائتلاف بین وال استریت و مِین استریت یا بین بورژوازی بزرگ و خرد یا بین کارگران سیلیکونولی و کارگران صنعتی یا بین نیروهای مالی و برنی ساندرز ناتوان است. در طرف مقابلِ نظام سیاسیِ در حال انحطاط، حزب جمهوریخواه نشان داد که از پرکردن شکاف بین جمهوریخواهی قدیمی و جنبش تیپارتی یا بین تجددخواهان اجتماعی و بنیادگرایان مذهبی یا بین لذتطلبان شهری و پیوریتنهای روستایی و یا بین مداخلهگرایان بینالمللی و حمایتگرایان ملی ناتوان است.
ترکها تبدیل شدند به شکاف و مجموعۀ فزایندهای از شکافها راه را برای بیگانهای مثل ترامپ باز کرد تا نامزدی حزب جمهوریخواه را به چنگ آورد. اگر هستۀ قدرتمدار دموکراتها دستکم بهاندازۀ هستۀ قدرتمدار جمهوریخواهان از خود دفاع میکرد۹، ممکن بود ترامپ از ساندرز شکست بخورد.
مرگ چپ میانه
در ربع قرن گذشته، چپ میانه تعهدی تاریخی برای فراملیگرایی از خود نشان داده است، جنبشی که هم مدرنسازی اقتصادی و اجتماعی را ترویج میکند و هم آن را الزامی میداند. اکنون این جنبش از نفس افتاده است. ترامپ و ترامپیسم را باید با در نظر گرفتن این پیشزمینه درک کرد. در دهۀ ۱۹۹۰ چپ میانه به بازیابی رشد و تقویت مالیۀ عمومی برپایۀ بازارهای آزاد بینالمللی امید بسته بود. سپس تلاشی جهانی برای بازسازی صنعتی و اجتماعی به راه افتاد. با فشار رقابتهای بینالمللی، نظامهای اقتصادی ملی مجبور شدند کارآمدتر شوند. بازندههای اقتصادی با دستمزدهای هرچهکمتر و کاهش مزایای بیمۀ اجتماعی تنبیه شدند. پاداش برندههای اقتصادی نیز سود بیشتر و مالیات کمتر بود. بهاینترتیب سیاستهای موجود در بین رأیدهندگان چپ میانه خریدار چندانی نداشت، بنابراین به نیروی طبیعی و مقاومتناپذیر جهانیشدن نسبت داده شد. از این رو، چپ میانه امیدوار بود بتواند از مسئولیت درد و رنج واردشده بر عناصر خود فرار کند. این داروی تلخ کارساز نبود؛ همینطور مصونیت سیاسیِ چپ میانه که بدیهی گرفته میشد نیز فایدهای نکرد. در همۀ کشورهای دنیای توسعهیافتۀ سرمایهداری، شمار بازندگان متضرر رو به فزونی گذاشت تا اینکه کارآفرینان سیاسی فرصت را غنیمت دیدند و وارد صحنۀ عمومی شدند.
ظهور ترامپیستها با افول چپ میانه در آمریکا، ایتالیا، فرانسه، بریتانیا، اتریش، هلند و حتی آلمان ممکن شد. در آلمان بازندگان جمهوری دموکراتیک آلمان سابق (آلمان شرقی) از نخستین حامیان حزب راستگرای نوین، یعنی حزب آلترناتیو برای آلمان، بودند. کسانی که از بینالمللیشدن شتابزدۀ جوامع خود آزردهخاطر بودند احساس میکردند دولت ملیشان آنها را رها کرده است. نخبگانی که زمام امور عمومی را به دست گرفته بودند به تسلیمکردن حاکمیت ملی کشورشان به سازمانهای بینالمللی متهم شدند. این اتهامات تا حد زیادی درست بود. نئولیبرالیسم جهانی با کمرمقکردن دولت ملی دموکراسی ملی را تضعیف کرده است. تنها ابزارِ بیان نارضایتی برای شهروندانی که بیش از همه از این رویدادها متأثر شده بودند رأیشان بود. ترامپیسم خیز برداشت و مثل جاهای دیگر در آمریکا نیز با رنجش مردم از تحسین عمومیِ بینالمللیشدن قوت گرفت. نخبگان اقتصادی و فرهنگی وارد فضایی بینالمللی شدند که برای منافعشان بسیار مساعد بود و در داخل و خارج از کشورها راحت بودند. اگر دموکراسی بهمعنی فراهم کردن امکان تعیین تعهدات اجتماعی نسبت به اقشار بدبخت بازار باشد، نخبگان جهانی وارد دنیایی شده یا دنیایی را خلق کرده بودند که در آن بدبختیِ فراوان و تعهدات اندکی وجود داشت. کسانی که برای بهرهبرداری از نارضایتی فزاینده نقشه میکشیدند ملیگرایی را فرمولی بدیهی هم برای بازسازی اجتماعی و هم موفقیت سیاسی میدیدند. برندگان و بازندگان جهانیگرایی خود را در آیینۀ تضاد بین جهانشهرگرایی و ملیگرایی میدیدند. با کشیدن کار چپ قدیم به فراملیگرایی بدون دولت، راست جدید گزینۀ دولت ملی را برای پرکردن خلاء سیاسیِ پدیدآمده مطرح کرد. انزجار لیبرالها از نطقهای ترامپ کمک کرد به توجیه توقف حمایت چپ از عناصر خود و توضیح عدم کمک به آنها در بیان نارضایتیهایشان بهزبانی عمومی و متمدانه. نارضایتی بهسرعت افزایش یافت.
ریاستجمهوری ترامپ هم محصول نسخۀ آمریکایی نئولیبرالیسم است و هم پایانی بر آن. رژیم نئولیبرال که در دوران جورج دبلیو. بوش شروع به فروریختن کرده بود توانست در دورۀ باراک اوباما سیمای سرزندۀ خود را باز یابد. این رژیم با رفتن اوباما زیر بار تنافضات و درحقیقت پوچیهایش محکوم به فروپاشی بود. کلینتون خود را مدافع آمریکاییهایی معرفی میکرد که «سخت کار میکنند و مطیع قانوناند»، اما این تلاش جسورانۀ او در سایۀ ثروتاندوزیاش از راه گرفتن دستمزد بابت سخنرانی برای شرکت گلدمن ساکس محکوم به شکست بود. همینطور اصرار کلینتون بر اینکه انتخاب او بهعنوان اولین رئيسجمهور زن وظیفۀ تاریخی رأیدهندگان امریکایی است را بیثمر مینمود. مستراحهای تراجنسیتی خشم همه را برانگیخت جز کسانی که در پی دسترسی به آنها بودند و در این میان تلاش دولت اوباما برای نمایاندن دسترسی به مستراح بهعنوان حقی مدنی اهمیت نداشت. درواقع هیچکس در دل خود اهمیتی نمیداد.
طبقه، منزلت، حزب
نزدیک یکقرن پیش، ماکس وبر بین طبقه و منزلت تمایز قائل شد. طبقهها را بازار تشکیل میدهد و گروههای منزلتی را سبک زندگی و نیاز خاص مردم به احترام و منزلت اجتماعی. گروههای منزلتی اجتماعاتی خانگیاند؛ اما طبقهها فقط از راه سازماندهی است که طبقه میشوند. دستگاه انتخاباتی ترامپیست حامیان خود را بهصورت گروه منزلتی بسیج میکند. این دستگاه بیشتر به حس افتخار مشترکِ آنها متوسل میشود تا منافع مادیشان.۱۰ ترامپیسم از این لحاظ از نئولیبرالیسمِ دموکراتهای نو و حزب کارگر نو پیروی میکند که واژۀ طبقه را از قاموس سیاسی خود حذف کردهاند. آنها، در عوض، مبارزه برای برابری اجتماعی را بهمنزلۀ مبارزه بر سر هویت بازتعریف کردند، یعنی بر سر بهرسمیتشناختن نمادین و منزلت جمعیِ تعدادی بیشمار از گروههای منزلتی کوچکتر و کوچکتر. نئولیبرالیسم نتوانسته بود پیشبینی کند که کشف
پینوشتها:
• این مطلب را ولفگانگ استریک نوشته است و در شمارۀ آوریل ۲۰۱۷ اینفرنس ریویو به انتشار رسیده است و سپس با عنوان «Trump and the Trumpists» در وبسایت همین مجله بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۲ دی ۱۳۹۷ با عنوان «ترامپ، ترامپیستها و نحلۀ جدیدی از پوپولیسم» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• ولفگانگ استریک (Wolfgang Streeck) استاد و مدیر بازنشستۀ موسسۀ مطالعات اجتماعی ماکس پلانک در کلن است.
[۱] Geert Wilders
[۲] این جستار دربارۀ پولولیسم در معنای کلی آن نیست بلکه نوع خاصی از پوپولیسم را بررسی میکند که من آن را ترامپیسم مینامم. پوپولیسم تاریخچۀ طولانی و غالباً فاخری دارد و برمیگردد به دوران ترقیخواهی ایالات متحده با حزب کشاورز-کارگر مینهسوتا و حزب ترقیخواه لا فول و درهرحال، پوپولیسم چپی و راستی داریم. امروزه پوپولیسم واژهای توهینآمیز شده است که احزاب جاافتاده در دموکراسیهای سرمایهداری پس از جنگ جهانی دوم برای بدنامکردن رقبای جدیدشان از هر دو طرفِ طیف سیاسی استفاده میکنند.
[۳] همینطور ترامپیستهای اروپایی بر پرسشهایی از این دست تاکید میکنند که دقیقاً منظور از «اتحاد هرچهنزدیکتر بین مردم اروپا» چیست که در معاهدات اتحادیۀ اروپا ترسیم شده است و جایگاه کشورهای ملی مرتبط در آن اتحادیه چگونه باید باشد – مسئلهای که در اروپای رسمی بهشدت از آن طفره میروند.
[۴] The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte
[۵] در چارچوب مارکسیسمِ ارتدوکس، مفهوم بناپارتیسم نشانگر بزرگترین انحراف از پارادایم اساسی زیربنا-روبنا است.
[۶] مارکس دربارۀ بناپارت میگوید: «چون او هیچچیز نبود، میتوانست به همهچیز دلالت کند.» بهنقل از کتاب زندگی کارل مارکس نوشتۀ فرانسیس وین (۲۰۰۱).
[۷] «هگل در جایی میگوید که گویی همۀ شخصیتها و واقعیتهای تاریخی و بزرگ جهان دوبار ظهور میکنند. او فراموش کرد این را نیز بگوید که: بار اول بهصورت تراژدی، بار دوم بهشکل نمایش خندهدار.» کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بناپارت.
[۸] مفهوم نابسامانی اجتماعی در فصل هفتم از کتاب هجدهم برومر تشریح شده است. مارکس در این فصل توضیح میدهد که چرا دهقانان فرانسوی، پشتوانۀ اصلی لوئی ناپلئون، نمیتوانستند بهعنوان یک طبقه حکومت کنند، هرچند اکثریت قریب به اتفاق شهروندان فرانسه را تشکیل میدادند:
هر خانوادۀ دهقانی تقریباً خودکفاست و اغلب نیازهای مصرفی خود را بهطور مستقیم خودش تولید میکند و بنابراین اسباب معیشت خود را بیشتر از راه مبادله با طبیعت به دست میآورد تا از طریق ارتباط با جامعه ... ازاینرو تودۀ عظیمی از ملت فرانسه از جمع سادۀ مقادیر یکسان تشکیل میشود، همانگونه که سیبزمینیهای داخل کیسه، کیسۀ سیبزمینیها را تشکیل میدهند. کارل مارکس، هجدهم برومر لوئی بناپارت.
[۹] که با توجه به بینظمی در اردوگاه خودش، ممکن بود از پیروزی کلینتون و سپس برآوردهکردن خواستۀ حامیان هستهای جمهوریخواهان (سرمایهداری مالی) خوشحال باشد.
[۱۰] بههمین دلیل رهبران ترامپیست ممکن است صاحب ثروت کلان باشند و معمولاً هم هستند، هرچند دنبالهروان ایشان ممکن است در فقر زندگی کنند؛ برای نمونه لوئی بناپارت و دهقانان حامی او را در نظر بگیرید. از طرفی نیز، رهبرانی مثل ترامپ ممکن است ثروتمند باشند اما معمولاً خانوادههایی که نسلاندرنسل متمول بودهاند آنها را نوکیسههایی تازه به دوران رسیده میخوانند.
[۱۱] سیاست عزت و احترام ترامپیستها در محیطهای ملی مخلتف نقشهای مختلفی بازی میکند. اینکه اهالی آلمان شرقی، که از یارانههای سخاوتمندانۀ دولت فدرال بهرهمند بودهاند، زیاد به حزب چپ یا حزب آلترناتیو برای آلمان رأی میدهند شاید به این دلیل باشد که تاریخچۀ زندگی خود را در آنها میبینند، چیزی که در کشور متحد بهقدر کافی به آن بها داده نمیشود.
[۱۲] در سال ۲۰۱۲، ۹۰ میلیون رایدهنده از ۲۲۰ میلیون شهروند واجد شرایط رایدادن در خانه ماندند (۴۱درصد). در سال ۲۰۱۶ این رقم ۹۳ میلیون رایدهنده از ۲۳۰ میلیون نفر واجد شرایط بود (۴۰درصد).
[۱۳] گفته میشود ثروت خانوادۀ کلینتون از منفی هشتمیلیون دلار در سال ۲۰۰۰ به حدود ۱۱۰ میلیون دلار در سال ۲۰۱۶ رسیده است (تام گرِنسر، مانی نیشن، اول نوامبر ۲۰۱۶). سوا کردن داراییهای خانوادگی از داراییهای بنیاد کلینتون دشوار به نظر میرسد – چیزی که بیتردید به ظن فساد دامن زد. منشاء این ظنها سرور ایمیل خصوصی کلینتون در دوران تصدی وزارت امور خارجه و مبالغی بود که بهخاطر سخنرانی برای شرکت گلدمن ساکس دریافت کرده بود (۶۷۵۰۰۰دلار بابت سهبار حضور) و کلینتون از افشای محتوای آنها امتناع کرد. اینکه ترامپ بهمراتب از کلینتون ثروتمندتر بود ظاهراً از نظر رایدهندگانش اهمیتی نداشت چون او این ثروت را به ارث نبرده بلکه خودش بهعنوان تاجر نه یک سیاستمدار کسب کرده است – راه اول قانونی تلقی میشود اما روش دوم نه.
[۱۴] دیوید پل کوهن طبق نظرسنجیها در روزنامۀ نیویورک تایمز (۲۶ دسامبر ۲۰۱۶) مینویسد:
میتوان بیپرده گفت که بیشتر طبقۀ کارگر سفیدپوست به این نتیجه رسیده بودند که ترامپ احتمالاً یک احمق است. اما در نبود قهرمانی دیگر، از همین احمق حمایت کردند که فکر میکردند (در مسائلی که برایشان از همهچیز مهمتر است) بیشتر طرفشان را میگیرد.
[۱۵] این نشان میدهد که تلاش برای ایجاد یک گروه پایگاهیِ بهلحاظ سیاسی متحد از زنانِ طبقههای مختلف ناکام مانده بود. شاید زنان سیاهپوست (و مهاجر) متوجه شده باشند که کارشان بهعنوان پرستار و مراقب با دستمزدهای پایین ابزاری است برای پیشرفت شغلی زنان سفیدپوست.
[۱۶] جایی که از نظر فضایی و اجتماعی جدا میمانند، مثل گروههای مهاجر در کشور جدیدشان.
[۱۷] این نظام درعمل با جهانشهرگرایی معاصر شهری همخوانی دارد، از این نظر که ملیگرایی و درواقع هرنوع اجتماعگرایی را، نه به دلیل قدیمی و منسوخ شدنش بلکه بهخاطر مذموم بودنش از لحاظ اخلاقی، رد میکند.
[۱۸] برای اطلاعات بیشتر در مورد آمریکا رجوع شود به کتاب کاترین کرِیمر با عنوان سیاست رنجش: آگاهی روستایی در ویسکانسین و ظهور اسکات واکر (۲۰۱۶). کریمر در این کتاب آگاهی روستاییِ ساکنان شهرهای کوچک ایالت ویسکانسین را که در سال ۲۰۱۶ از ترامپ حمایت کردند با دقتی استادانه تشریح میکند. استفاده از مفهوم رنجش (resentment) به فردریش نیچه برمیگردد؛ او این مفهوم را برای اشاره به تخیلات کینهتوزی همراه با خشم و بازیابی عدالت درمیان بازندگانِ همیشه ناتوان و مغلوب به کار میبرد.
[۱۹] بهطورکلی تفاوت بین سیاستهای هویتی و مبارزۀ طبقاتی، چه در اتحادیههای تجاری و چه پای صندوقهای رأی، این است که در مبارزۀ طبقاتی همبستگی برای تأمین منافع خودتان به وجود میآید درحالیکه در سیاستهای هویتی همبستگی بهمعنای فداکاری در راه منافع گروههای دیگر است. بنابراین نوعدوستی سیاسیِ هویتمحور ممکن است برای کسانی که از موقعیت اقتصادی بهتری برخوردارند آسانتر باشد. و این نوعدوستی درمورد کسانی که به گروهشان تعلق ندارند، ممکن است بهخاطر منافع خودخواهانهای باشد که در پوشش نیکوکاری ظاهر میشود – مثلاً ممکن است طبقههای متوسط شهری که از نظر اقتصادی به منبعی غنی از نیروهای خدماتی ارزان وابستهاند، خواهان بازشدن مرزها به روی مهاجران باشند.
[۲۰] درمورد آلمان، دریافتکنندگان هرگونه مزایای بیمۀ اجتماعی تمایل دارند دریافتی خود را با دریافتی مهاجران و پناهجویان مقایسه کنند که اغلب خیلی بالاتر از دریافتی خودشان است و باعث میشود احساس کنند دولت ایشان را بهخاطر بیگانهها رها کرده است.
[۲۱] اصطلاح هارتلند (heartland) علاوه بر اینکه به سرزمینهای مرکزی آمریکا اطلاق میشود، بار معنایی فرهنگی نیز دارد و مفاهیم و ارزشهایی همچون کار سخت، اجتماعات کوچک روستایی، فرهنگ روستایی، سادگی و صداقت را تداعی میکند [مترجم].
[۲۲] به نظر میرسد جنبش میلیشیای دهۀ ۱۹۹۰ در اینجا ریشه دارد که ناخواسته با صحبتهای جرج بوش پدر دربارۀ نظم نوین جهانی پس از افول کمونیسم برانگیخته شدند. شایعه شد که نیروهای سازمان ملل بهزودی شهروندان شبهنظامی آمریکا را خلعسلاح خواهند کرد. این جنبش با بمبگذاری در ساختمان فدرال در شهر اوکلاهماسیتی در سال ۱۹۹۵ به اوج خود رسید که به کشتهشدن ۱۶۱ تن منجر شد. ممکن است ترامپیسم آمریکایی تاحدی از همان احساسات مورداستفادۀ جنبش میلیشیا در دهۀ ۱۹۹۰ بهره ببرد.
[۲۳] آیا اوباما در زمان خود این کار را کرد؟ باید به یاد داشت که او در طول دوران ریاستجمهوریاش فرصت پیدا میکرد هرسال بیش از ۳۸ راند گلف بازی کند. بهنقل از سام وینمن، گلف دایجست (۱۹ ژانویه ۲۰۱۷).
[۲۴] براساس این متمم هرگاه معاون رئیسجمهور و اکثریتی متشکل از مقامات اصلی دستگاههای اجرایی یا هر مرجع دیگری که کنگره میتواند به موجب قانون پیشبینی کند، طی اعلامیهای کتبی به رئیس موقت سنا و رئیس مجلس نمایندگان اطلاع دهند که رئیسجمهور توان استفاده از اختیارات و انجام وظایف ریاست جمهوری را ندارد، معاون رئیسجمهور بیدرنگ به عنوان کفیل ریاست جمهوری اختیارات و وظایف وی را به عهده میگیرد.