ادوارد سعید، لندن ریویو آو بوکس — ژان پل سارتر که روزی روزگاری مشهورترین روشنفکر بود، تا همین اواخر از جلوی چشمها رنگ باخته بود. کمی پس از مرگش در سال ۱۹۸۰ آماج حملات بود که در قبال گولاگهای شوروی «نابینا» بوده است، و حتی اگزیستانسیالیسم انسانگرایش را هم بهخاطر خوشبینی، داوطلبمَداری و گسترۀ پرشورش تمسخر میکردند. کل فعالیت حرفهای سارتر برای دو دسته توهینآمیز بود: یکی بهاصطلاح فیلسوفان جدید۱ که دستاوردهای میانمایهشان فقط بهلطف حرفهای تند و تیز ضدکمونیستیشان توجهات را جلب میکرد، و دوم پساساختارگرایان و پستمدرنیستهایی که (جز چند استثنا) به وادی خودشیفتگی حادّ فناورانهای فرو افتاده بودند که با پوپولیسم سارتر و سیاستورزی قهرمانانۀ مردمیاش در تضاد بود. دامنۀ پرابّهت آثار سارتر در مقام رماننویس، جستارنویس، نمایشنامهنویس، زندگینامهنویس، فیلسوف، روشنفکر سیاسی و کنشگر فعال گویی برای بیشتر افراد دافعه داشت تا جاذبه. در میان مرشدان۲ فرانسوی، بیشترین ارجاع و نقلقول از او بود اما ظرف بیست سال به جایی رسید که کمتر از همه خوانده و تحلیل میشد. موضعگیریهای شجاعانهاش در باب الجزایر و ویتنام فراموش شدند. و همینطور آثاری که از جانب مظلومان نوشته بود، حضور طوفانیاش بهعنوان یک رادیکال مائوئیست در تظاهراتهای دانشجویی سال ۱۹۶۸ در پاریس، و همچنین احاطۀ خارقالعاده و برجستگی ادبیاش که بهخاطرش برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد و البته آن را نپذیرفت. او یک سلبریتی تاریخگذشته و بدنام شد، البته جز در قلمرو انگلیسیزبانان که هیچگاه فلسفهاش را جدی نگرفتند و کمی متکبرّانه او را یک رماننویس و خاطرهنویس گاهوبیگاه جالب میدیدند که بهقدر کافی ضدکمونیسم نبود، و در جذابیت و گیرایی به پای کامو نمیرسید که در استعداد به مراتب عقبتر از سارتر بود.
بعد، مثل هر پدیدۀ فرانسوی دیگر، مُد دوباره برگشت، یا حداقل از دور میتوان گفت که چنین شد. چندین کتاب دربارهاش نوشته شد، و او دوباره (ولو موقتاً) سوژۀ صحبتها شده است، گرچه شاید مطالعه یا تأمل دقیق نثار آثارش نشود. نزد نسل من، او همواره یکی از قهرمانان بزرگ روشنفکری قرن بیستم بوده است، مردی که بصیرت و قوۀ فکریاش در خدمت تقریباً تکتک آرمانهای ترقیخواهانۀ ایام ما بود. ولی نه از نسل معصومان بود و نه از تبار پیامبران. بلکه آنچه در سارتر میستودیم، تلاشهایش برای درک وضعیتهای مختلف و عنداللزوم ابراز همبستگی با آرمانهای سیاسی بود. تکبر یا طفرهروی در مرام او نبود، حتی اگر مرتکب خطا یا اغراق میشد. تقریباً هرچه نوشته است بهخاطر جسارت شدید، رهایی (حتی رها در مطولنویسی)، و بخشندگی روحش جالب است.
جز یک استثنای آشکار که مایلم اینجا شرح دهم. دو بحث جالب، گرچه شاید دلسردکننده، پیرامون دیدار او از مصر در سال ۱۹۶۷ که ماه گذشته در هفتهنامۀ الاهرام منتشر شد، مرا به این کار واداشت. یکی در مرور کتاب اخیر برنارد هنری لوی دربارۀ سارتر بود، و دیگری مرور روایت مرحوم لطفی الخولی از آن دیدار (الخولی روشنفکر برجستهای بود که در آن دیدار در زمرۀ میزبانان سارتر بود). تجربۀ شخصی و ناخوشایند من از سارتر یک واقعۀ بسیار کوچک در پهنۀ آن زندگی عظیم بوده اما بهواسطۀ کنایهآمیز و ناگواربودنش شایان ذکر است.
اوایل ژانویۀ ۱۹۷۹ بود، و من در خانهام در نیویورک برای یکی از کلاسهایم آماده میشدم. زنگ در به صدا درآمد و خبر از رسیدن یک تلگراف داد که وقتی بازش میکردم با اشتیاق دیدم از پاریس آمده است. «عصور جدید۳ از شما دعوت میکند در سمیناری پیرامون صلح در خاورمیانه در پاریس در روزهای سیزدهم و چهاردهم مارس امسال حضور یابید. لطفاً پاسخ دهید. سیمون دوبوار و ژان پُل سارتر». ابتدا گمان کردم شوخی است. فرقی نداشت با اینکه کازیما و ریشارد واگنر دعوت کرده باشند به بایرویت بروم، یا تی. اس. الیوت و ویرجینیا وولف دعوت کرده باشند بعدازظهر را در دفتر مجلۀ دایال بگذرانم. دو روز طول کشید تا با پیگیری از چند دوست در نیویورک و پاریس از صحت دعوت مطمئن شوم، و اندکی بعد پذیرش بیقیدوشرطم را مخابره کردم، یعنی بعد از آنکه خبردار شدم کیفیّات حضور۴، حسنتعبیر فرانسویها از مخارج سفر، بر عهدۀ عصور جدید است، همان ماهنامهای که سارتر پس از جنگ تأسیس کرده بود. چند هفته بعد عازم پاریس شدم.
عصور جدید نقش خارقالعادهای در حیات روشنفکری فرانسه، و سپس اروپا و حتی جهان سوم، بازی کرده بود. سارتر جمعی از صاحبان ذهنهای درخشان را گرد خود جمع کرده بود که همگیشان هم با او همرأی نبودند: طبعاً دوبوار، مخالف بزرگ ریمون آرون فیلسوف برجسته و همکلاسیاش در مدرسۀ نرمال موریس مرلوپونتی (که چند سال بعد آن مجله را ترک کرد)، و میشل لیریس که قومنگار و آفریقاشناس و نظریهپرداز قهّاری بود. هیچ مسئلۀ مهمی نبود که سارتر و حلقهاش به آن نپردازند، ازجمله جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷ که برایش نسخهای حجیم از عصور جدید درآوردند، که آن نسخه هم سوژۀ جستاری درخشان به قلم آی. اف. استون شد. آن ماجرا فینفسه مقدمهای مهم بر سفرم به پاریس بود.
وقتی رسیدم، نامهای کوتاه و مرموز از سارتر و دوبوار در هتلی که در محلۀ لاتینها رزرو کرده بودم منتظرم بود. پیغامش میگفت: «به دلایل امنیتی، جلسات در خانۀ میشل فوکو برگزار خواهد شد». چنان که باید و شاید، آدرسی به من داده بودند و صبح فردا ساعت ده به آپارتمان فوکو رسیدم که دیدم آنجا چند نفر (اما نه سارتر) پرسه میزنند. هیچکس توضیح نداد آن «دلایل امنیتی» مرموز چه بود که به تغییر محل جلسات منجر شد، اما متعاقباً حالوهوای افکار توطئهپندار بر برنامهها سایه افکند. دوبوار با دستار معروفش آنجا بود، و برای مشتاقان نطق میکرد که قرار است سفری با کیت میلت به تهران برود که قصد دارند آنجا علیه چادر تظاهرات کنند.۵ کل آن ایده به نظرم متفرعنانه و ابلهانه میآمد،
آپارتمان فوکو، با آنکه بزرگ بود و مشخصاً بسیار راحت، رنگ سفید خیرهکنندهای داشت و زاهدانه بود، یعنی مناسب حال فیلسوف خلوتگزین و متفکر سختگیری که گویی تنها در آنجا اقامت داشت. چند فلسطینی و یهودی اسرائیلی آنجا بودند. در میانشان ابراهیم دقاق را شناختم که از آن زمان دوست عزیزم در بیتالمقدس شده است؛ نافذ نزال، آموزگاری در بیرزیت، که در ایالات متحده آشنایی مختصری با او داشتم؛ و یهوشوفات هارکابی، کارشناس برجستۀ اسرائیلی در باب «ذهن عربی» و رئیس سابق سرویس اطلاعات نظامی اسرائیل، که گلدا مئیر اخراجش کرد چون به خطا فرمان آمادهباش به ارتش داده بود. سه سال قبل، ما دو نفر در مرکز مطالعات پیشرفتۀ علوم رفتاری دانشگاه استنفورد همقطار همدیگر بودیم اما چندان رابطهای نداشتیم. رابطهمان مؤدبانه بود اما در آن از صمیمیت خبری نبود. در پاریس که دیدمش، فرآیند تغییر موضعش آغاز شده بود: او میرفت که برجستهترین کبوتر صلح در تشکیلات حکومت اسرائیل شود، مردی که کمی بعد علناً از نیاز به تشکیل دولت فلسطینی حرف زد که به عقیدۀ او یک مزیت استراتژیک از منظر اسرائیل بود. سایر شرکتکنندگان هم عمدتاً یهودیان اسرائیلی یا فرانسوی بودند، از مذهبیهای تند و تیز تا سکولارهای دوآتشه، گرچه هریک به شیوۀ خود هوادار اسرائیل بودند. یکی از آنها، الی بن گال، گویی آشنایی قدیمی با سارتر داشت. بعداً به ما گفته شد که او راهنمای سارتر در سفر اخیرش به اسرائیل بوده است.
از ساعت قرار خیلی گذشته بود که بالاخره سر و کلۀ مرد بزرگ پیدا شد. از دیدن چهرۀ پیر و نحیف او شوکه شدم. یادم هست فوکو را به او معرفی کردم، که طبعاً نیازی به این کارِ خندهدار نبود. همچنین یادم هست دستۀ کوچکی از خدم و حشم که عصای دستش بودند مُدام پیرامون او بودند، کمکش میکردند و کارهایش را پیش میبُردند. او کار و بار اصلی زندگی آنها شده بود. یکی از آنها دخترخواندهاش بود که بعداً فهمیدم مدیر آثار اوست؛ به من گفتند که او اصالتاً الجزایری است. دیگری پیر ویکتور بود، مائوئیست سابق و همراه سارتر ناشر مجلۀ حزب چپ پرولتاریا۷ که دیگر منحل شده است، که آدمی عمیقاً مذهبی و بهگمانم یک یهودی ارتدوکس شده بود. بعداً شگفتزده شدم که از یکی از دستیاران نشریه شنیدم که گفت ویکتور درحقیقت یک یهودی مصری به نام بِنی لِوی است، برادر عادل رفعت (نِه لِوی) که یکی از دو نفر موسوم به «زوج محمود حسین» بود (نفر دوم آن زوج یک مسلمان مصری بود. این دو نفر در یونسکو کار میکردند و تحت نام «محمود حسین» مطالعۀ مشهوری تحت عنوان کشمکش طبقاتی در مصر۸ را نوشتند که توسط ماسپرو منتشر شد). هیچجای ویکتور به مصریها نمیخورد: بهنظر یک روشنفکر ساحل چپ۹ میآمد، نیمی متفکر و نیمی شیّاد. سومی، هلفن فون بولو بود، یک زن سهزبانه که کارمند ژورنال بود و همهچیز را برای سارتر ترجمه میکرد. با آنکه سارتر مدتی را در آلمان گذرانده بود و نهتنها دربارۀ هایدگر بلکه پیرامون فاکنر و داس پاسوس نوشته بود، نه آلمانی بود و نه انگلیسی. آن زن دلپذیر و موقر کل دو روز سمینار را کنار دست سارتر ماند، و ترجمههای همزمان را در گوش او نجوا میکرد. جز یک فلسطینی اهل وین که فقط عربی و آلمانی حرف میزد، مابقی بحثمان به انگلیسی بود. نمیدانم و نخواهم دانست که سارتر چقدر متوجه صحبتها شد، اما من و مابقی حضّار عمیقاً متحیر ماندیم که او تمام روز اول را ساکت ماند. میشل کنتات، مأخذشناس سارتر، هم آنجا بود اما در صحبتها شرکت نداشت.
ناهار که در حالت عادی لابد حدود یک ساعت طول میکشد، در یک اتفاقِ به زعم من فرانسوی، برنامهای بسیار استادانه و مفصل در رستورانی دور از آپارتمان فوکو بود. و چون بیوقفه باران میبارید، بُردن همه با تاکسی، صرف یک غذای چهاربخشی و بعد برگرداندن دستهجمع، حدود سه ساعت و نیم طول کشید. درنتیجه، بحثهای روز اولمان دربارۀ «صلح» خیلی کم طول کشید. مضمون بحثها را ویکتور بدون مشورتگرفتن از دیگران (تا جایی که میدانم) تعیین کرده بود. از همان اول احساس کردم که او سرخود عمل میکند، علتش هم بیتردید قرابت او به سارتر بود (که گاهی در گوش هم چیزی زمزمه میکردند) و گویا اعتمادبهنفسِ عالیاش. قرار بود در این موارد بحث کنیم: ۱. ارزش معاهدۀ صلح میان مصر و اسرائیل (ایام کمپ دیوید بود)، ۲. کلاً صلح میان اسرائیل و جهان عرب،
در طول ناهار و جلسۀ بعدازظهر، پیر ویکتور را یکجور سوزنبان آن سمینار میدیدم که همۀ قطارها را، از جمله خود سارتر را، هدایت میکند. علاوه بر آن پچپچهای مرموزشان سر میز، سارتر و ویکتور هرازگاه بلند میشدند: ویکتور آن پیرمرد بیقرار را گوشهای میبُرد، تند تند با او حرف میزد، سارتر یکی دو بار سر تکان میداد، و بعد برمیگشتند. در این میانه، تکتک اعضای سمینار میخواستند حرف خودشان را بزنند، که در نتیجه استدلالکردن محال میشد. اما بهزودی روشن شد که موضوع واقعی جلسه پیشبُرد اسرائیل بود، همانی که امروز «عادیسازی» نامیده میشود، نه عربها یا فلسطینیان. پیش از من، چندین و چند عرب تلاش کرده بودند تعدادی از روشنفکران بسیار گرانمایه را متقاعد کنند که آرمانشان عادلانه است به این امید که به کسی از جنس آرنولد توینبی یا شان مکبراید تبدیل شوند. کمتر کسی از آن عالیمقامان متقاعد شده بود. به نظرم میارزید این زحمت را پای سارتر خرج کنم، به این دلیل ساده که موضعش در قبال الجزایر فراموشم نمیشد. آن موضعگیری در قامت یک مرد فرانسوی لابد دشوارتر از اتخاذ موضع انتقادی در قبال اسرائیل بود. صدالبته که اشتباه میکردم.
در ادامۀ آن بحثهای پرطمطراق و بیثمر، متوجه شدم که دائم به خودم میگویم به پاریس آمدهام تا به حرف سارتر گوش بسپارم، نه آنهایی که نظراتشان را از قبل میدانستم و چندان برایم جالب نبود. پس وسط بحث دم غروب پریدم و اصرار کردم که همانجا سارتر حرف بزند. خدم و حشم او بهتزده شدند. ادامۀ سمینار به تعویق افتاد تا مشورتهای اضطراری با هم داشته باشند. ماجرا در چشم من هم مضحک بود و هم رقّتبار، خصوصاً که گویا خود سارتر نقشی در آن شور و مشورت نداشت. بالاخره پیر ویکتو که دلخوری از چهرهاش میبارید دعوت کرد سر میز برگردیم، و با ابّهتی نظیر یک سناتور رومی گفت: «فردا سارتر صحبت خواهد کرد». ما هم با شوق برنامۀ صبح فردا مرخص شدیم.
خُب، البته که سارتر هم حرفی برایمان داشت: حدود دو صفحه متن تایپشدۀ آماده که، تا آنجا که خاطرۀ بیستسالهام از آن لحظه یاری میکند، شجاعت انور سادات را با مبتذلترین حرفهای پیشپاافتاده میستود. یادم نمیآید حرف چندانی دربارۀ فلسطینیها، یا قلمرو، یا گذشتۀ فاجعهبار زده باشد. یقین دارم هیچ اشارهای به شهرکنشینهای استعمارگر نکرده بود، که از بسیاری جهات شبیه رویۀ فرانسویها در الجزایر بودند. آگاهیبخشی آن متن در حد و اندازۀ یک گزارش مخابرهای رویترز بود، که آشکار بود ویکتور نوشته تا سارتر را که گویی کاملاً تحت انقیاد او بود از مخصمه برهاند. داغان شدم که دیدم این قهرمان روشنفکری در سالهای آخر عمرش چنین منکوب یک مرشد مرتجع شده، و آن دلاور سابق که علمدار مظلومان بود، غیر از متعارفترین تمجیدهای روزنامهنگارانه از یک رهبر مصری که پیش از آن هم شهرۀ عام و خاص بود، حرفی ندارد که بزند. مابقی روز، سارتر سکوتش را از سر گرفت، و مباحثات مثل قبل ادامه یافت. من یاد قصهای افتادم که فارغ از صحت و سقمش میگفت سارتر بیست سال پیش برای دیدار فانون که در اثر سرطان خون در بستر مرگ بود به رُم رفت، و شانزده ساعت بیوقفه از ماجرای دلخراش الجزایر برای او گفت تا آنکه سیمون بالاخره متقاعدش کرد دست بکشد. آن سارتر برای همیشه از میان ما رفته بود.
چند ماه بعد که متن پیادهشدۀ سمینار منتشر شد، همان میانبرنامۀ سارتر را هم خلاصه و حتی بیکنایهتر کرده بودند. اصلاً نمیفهمم چرا؛ سعی هم نکردم از علتش سر در بیاورم. هنوز هم آن نسخۀ عصور جدید را دارم که حاوی حرفهای همۀ ماست، هنوز نتوانستهام خودم را متقاعد کنم که جز چند چکیدهاش چیزی از آن بخوانم. آن اوراق به نظرم همینقدر بیروح و بیثمر میآیند. من با همان انگیزهای برای شنیدن حرفهای سارتر به پاریس رفتم که از سارتر دعوت شده بود به مصر برود، یعنی دیدار و صحبت روشنفکران عرب با او؛ نتیجۀ هر دو واقعه هم دقیقاً یکی بود، جز آنکه در مواجهۀ من با سارتر پای یک میانجی (اگر
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشت:
• این مطلب را ادوارد سعید نوشته است و در تاریخ ۱ ژوئن ۲۰۰۰ با عنوان «My Encounter with Sartre» در وبسایت لندن ریویو آو بوکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ با عنوان «ملاقات سعید و سارتر، در آپارتمان فوکو» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• ادوارد سعید (Edward Said) شرقشناس و متفکر شهیر فلسطینیآمریکایی بود که جزو بنیانگذاران نظریۀ پسااستعماری محسوب میشود. وی سال ۲۰۰۳ درگذشت. عمدۀ کتابهای سعید به فارسی ترجمه شده است. انتشارات ترجمان علوم انسانی نیز کتاب شکست هژمونی را از او ترجمه و منتشر کرده است.
[۱] Nouveaux Philosophes
[۲] maîtres penseurs
[۳] Les Temps modernes
[۴] les modalités
[۵] برای اطلاع بیشتر دربارۀ سفر دوبوار و میلت به تهران، به فصل چهارم کتاب فوکو در ایران، نوشتۀ بهروز قمری تبریزی، مراجعه کنید [ویراستار].
[۶] Beginnings
[۷] Gauche prolétarienne
[۸] La Lutte des classes en Egypte
[۹] Left Bank: نوارۀ غربی ساحل رودخانۀ سین در پاریس، که استعارهای از پاریس قدیم یعنی دنیای هنرمندان و نویسندگان و فلاسفه است [مترجم].
[۱۰] Fabrice: شخصیت رمان صومعۀ پارم اثر استاندال که تصادفاً سر از نبرد واترلو درمیآورد اما از بخت بلندش، با جراحتی در پا، جان به در میبرد و بعداً مردم او را در زمرۀ شجاعترین فرماندهان ناپلئون میشمارند [مترجم].
[۱۱] Bouillon de culture: در لغت به معنای «آبگوشت فرهنگ».
[۱۲] Quatre Heures à Sabra et Chatila
[۱۳] Le Captif amoureux