کِیْت کلانچی، گاردین — سی سال پیش، بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی، دورۀ کارآموزی برای معلمشدن را آغاز کردم. میخواستم دنیا را تغییر بدهم، و به نظر میرسید که مدرسهای دولتی بهترین جا برای شروع باشد. مطمئناً معلمی شغلی موقت و دمدستی نبود: آن موقع اصلاً به نویسندگی فکر نمیکردم. حتی اگر فکر هم کرده بودم، خیلی زود سرم آنقدر شلوغ شد که نمیتوانستم بنویسم. دورۀ تربیتِ معلم سخت است؛ دورهای است فشرده، نه در تحصیلات، بلکه در تجربۀ مدرسه: در حضوروغیابکردن، صندلیها را از این اتاق به آن اتاق بردن؛ در سیلِ سروصدای راهرو و راهپله؛ در نیمترمهای تحصیلی، از هفتۀ داغ آزمونها تا فراغت کریسمس؛ و از همه بیشتر، در حقهبازی وحشتناکی که انضباط کلاسی نام دارد. تجربهای است بدنی، مثلِ یادگرفتنِ زنبورداری یا بندبازی: یک سلسله سرافکندگیهای شرمآور و حوادث دردناک و اوجگرفتنهای گهگاهی که یا تو را از پا میاندازد یا تغییرت میدهد. اگر تغییرت بدهد، مادامالعمر تغییر کردهای: دیگر وقتی نوجوانها مسخرهات میکنند، کهیر نمیزنی؛ با آرامش یک بندباز، دمِ درِ کلاسی پُرسروصدا بیحرکت میایستی تا با یک چرخش چوبدستیات سروصداها را بخوابانی.
هنوز میتوانم به نوجوانهای شر و شلوغ قاطعانه بگویم که ساکت سر جایشان بنشینند؛ هنوز میتوانم وارد کلاس بشوم و با شیوۀ خاص و وصفناپذیر معلمها به ردیف آخر کلاس چشمغره بروم تا سکوت حکمفرما شود. هنوز میخواهم دنیا را تغییر بدهم و فکر میکنم که مدرسه برای این هدف مکانی عالی است. هرگز از کلاس خسته نشدهام و همیشه -جز زمانی که بچههایم خیلی کمسنوسال بودند- در مدرسههای دولتی کار میکردم. پس از آنکه دومین فرصتِ شغلیِ معلمیام را به دست آوردم، خیلی زود شروع کردم به نوشتن در تعطیلات و اوقات فراغتم. در سیسالگی نخستین کتابم را منتشر کردم. ناگهان فهمیدم که اگر خودم را بهعنوان نویسنده معرفی میکردم، بهنحوی ظاهراً اغراقآمیز و حتی احمقانه به حرفم گوش میدادند. وقتی از کارم میگفتم، دیدم عادتم شده که کسی اصلاً به حرفم گوش نکند. چون همه به معلمها میگویند چگونه باید کارشان را انجام بدهند: از روزنامهنگاران و سیاستمداران در مجلس گرفته تا والدین در کنسرتهای مدرسه و بازنشستهها توی اتوبوس. علتش تا حدی این است که مردم خیلی به مدارس علاقهمندند، چون بیشترمان در مدرسه شکل گرفتهایم و خیلیهامان هم بچههایمان را به مدرسه فرستادهایم. اما یک علت دیگر هم دارد: این که مردم راحت به یک معلم میپرند، ولی به یک پزشک یا وکیل، هرگز. زیرا معلمی شأن اجتماعی پایینتری از حرفههای دیگر دارد. نه صرفاً -آنطور که پس از ورودم به حرفۀ حتی کمدرآمدتر اما بسیار خوشوجههترِ نویسندگی فهمیدم- به این دلیل که حقوقمان کمتر است. همچنین، نه به دلیلِ اینکه معلمی شغلی است ذاتاً عملی و شلوغپلوغ، کمااینکه عامۀ مردم به دامپزشک یاد نمیدهند چطور گوسالهها را دنیا بیاورد یا به متخصص زنان یاد نمیدهند که کجا را معاینهکند. علتش پیشداوریهای طبقاتی و جنسیتی است، زیرا، در یک کلام، بیشترشان، خانم معلماند.
خانم۱: دیدهام که بسیاری از آدمهای حرفهای از این واژه اظهار تنفر میکنند، اما یک معلم شاغل هرگز. سی سال پیش، منِ اسکاتلندیِ متعلق به طبقۀ متوسط، اعصابم از این بابت خُرد میشد، اما حالا دیگر اینطور نیست: خانم نامی است که وقتی به مدرسه میروم، مثل کُت میپوشمش؛ خانم کفشی است که با آن راه میروم، وقتی توی راهرو بچهها را بهخاطرِ دویدن یا دادزدن صدا میزنم. خانم زرهِ محافظم است، هنگامی که از کودکی گریان میپرسم چی شده؟ خانم نامی است که در کلاسم به معلّم دیگری میدهم، همانطور که یکی از والدینْ دیگری را «مامان» یا «بابا» میخواند. خانم به نظرم اسم قشنگی است.
رویکرد مدرسۀ چندفرهنگی من -همان که در آن درس میدهم و بچههایم درس میخوانند- نقطۀ مقابل انحصارگرایی است. در بیستسال اخیر، سیل عظیم مهاجران به شهر ما، آکسفورد، و خیلی از شهرهای جنوب شرقی انگستان سرازیر شدهاند، و اکنون مدرسۀ ما گویی تمام دنیا را در خود جا داده است: دانشآموزانی از نپال و برزیل و سومالی و لیتوانی و پرتغال و فیلیپین و افغانستان و استرالیا و هر کشور دیگری که بین اینهاست. پاکستانیها و بریتانیاییهای سفیدپوست اقلیتهای چشمگیری هستند، اما اکثریتی وجود ندارد.
در چنین جایی، بین نژادهای گوناگون دوستی ایجاد میشود و فضایی احترامآمیز پدید میآید: ملاطفتی توأم با ادب و مراقبت که خاستگاهش این است که هیچکس درست نمیداند چی به چی است و همه به مهربانی غریبهها نیازمندند. صحنههای زیبایی شکل میگیرد: زیر درخت بید، صفی از دختران، خندان و گپزنان، با رنگهای گوناگون پوستشان، از سیاهِ سومالی تا سفید لهستانی با طیفی از قهوهای در میان آن دو؛ پسری سوری بهنامِ محمد توپ بسکتبال را به طرفِ پسری برزیلی پرتاب میکند و اسمش را فریاد میزند: «ژِسوس، ژِسوس! بگیرش!»؛ گروه کُرِ رنگارنگ ما به نمایندگی از همۀ مللِ دنیا، به آواز میخوانند: «فقط عشق میخوای»۲.
اما مدرسهای پر از مهاجر و پناهنده و تفاوت، مسئلۀ تعلّق را پیش میکشد. پرسشهای پیچیدهای اغلب دربارۀ هویت و ملیت و هنر و پول که بهصورت خیلی شخصی خودشان را نشان میدهند: پرسشهایی تجسمیافته در کودکان و داستانهایشان و بهویژه، در شعرهایی که میگویند؛ کودکانی مثل شکیلا.
جشن ورزش است و شکیلا یواشکی از پشت کتابخانه میآید. «خانم!»
نمیدانم حجابش را چطور درست میکند که از حجاب دخترهای دیگر بالاتر و پُرتر میایستد، مثلِ حجاب مادر مقدس یا زنی در نقاشی ورمیر.
شکیلا فریاد میزند: «خانم! توی دوی ۴۰۰ متر برنده شدم! بعد از دوی با مانع، به انجمن شعر مییام. این هم شعر».
برگۀ آ-چهاری را به من میدهد و با شتاب برمیگردد به زمین ورزش.
شعر قشنگی است: استقبالی است از مضمونی که هفتۀ پیش به گروه دادم: تقابل اذان صبحِ مسجد محلهشان در افغانستان با زنگ بیدارباشِ صبحگاهیِ زندگی تازهاش در انگلستان. بااینحال، من به نوشتۀ پشتِ برگه علاقهمندترم. روی آن خط کشیده است اما هنوز خواناست و [گویی] میگوید: «مرا بخوان.» نوشته دربارۀ مردی است که دارد عرق میریزد و یک دستار و یک کولهپشتی و بدگمانیها. وقتی لیلی و پریا و شکیلا به انجمن شعر آمدند، دربارهاش از او میپرسم.
میگوید: «وای، میخواستم دربارۀ، چیز، تروریستها بنویسم».
«چی دربارۀ تروریستها میخواستی بنویسی؟»
«اما نشد. خیلی سخت بود، خانم!»
«تروریستها اینجا؟ توی این کشور؟» خیال میکنم شعرش اعتراضی است علیه بدگمانی به مسلمانان در بریتانیا.
شکیلا پلکزنان میگوید: «نه، خانوم. توی انگلستان؟ اینجا که تروریستی نیست».
لیلی میگوید: «شکیلا اهل افغانستانه. منظورش طالبانه». بعد میپرسد: «تروریست واقعی؟ یعنی واقعاً دیدیش؟»
شکیلا میگوید: «آره، توی بازار دیدمش. احساس کردم آدم خلافکاریه. داشت عرق میریخت و از این لباسها پوشیده بود...»
«کدوم لباسها؟»
«جلیقه و دستار و شلوار گَلوگشاد. تابستون بود. هوا خیلی گرم بود. یه حسی بهم گفت فرار کن، از این آدم فرار کن. دست دوستم رو گرفتم و دویدیم».
لیلی میگوید:
حالا حیا به باشگاه غزل هم نمیآید. پشتیبانش میگوید: «انگار نمیفهمین! تنهاش بذارین. زخمهاش با شعر سر باز میکنن». اگر اینطور باشد، حیا سخت مصمم است که خودش را زخمی کند؛ در راهرو کاغذ آ-چهاری به من میدهد که با جوهر بنفش رویَش نوشته است. میخوانمش و میبینم شعر دیگری است که به عربی سروده و با گوگلترنسلیت ترجمه شده است. [ترجمۀ] انگلیسیاش خیلی عجیبوغریب است:
“My sister, you are leaving by my doorway… my sister, in our not-there room, wait for me.”
«خواهرم، از آستانۀ در بیرون میروی... در اتاقمان که نیست، چشم به راهم باش». شعر حیا را به انگلیسی استواری برمیگردانیم. یکی دو تا کپی از آن میگیریم و وقت ناهار میبرمشان به اتاق پشتیبانش، اما اجازه ندارم به حیا نشانشان بدهم؛ پشتیبان در وقت مناسب آنها را به او میدهد. حیا دوباره از شعر به هم ریخته است. آیا میدانستم که در دمشق سه خواهرش را از دست داده است؟ بله، سه خواهر، خودش اخیراً به پشتیبانش گفته است. جلوی چشمش مُردند. بمبی روی خانه افتاد. حالا باز حیا واقعاً به هم ریخته است و همهاش بخاطر این شعر است. درمانده جیغ میزنم: «اما من که به او نگفتم این شعر را بگوید». باید تعهد کنم که حیا دیگر شعر نگوید.
من کوتاه میآیم. پشتیبان حیا آشفته است، چون فشاری را تحمل میکند که بیش از توان اوست. او که رواندرمانگر نیست؛ معلّم است. من هم رواندرمانگر نیستم؛ نمیدانم دارم چه کار میکنم. شاید حیا نباید شعر بگوید. شاید آسیب روانیِ دیدنِ مرگِ خواهرانش را باید تنها در مکان مطمئنی مثل بیمارستان [به سطحِ آگاهی] فراخواند. شاید شعر به درد نمیخورد.
دوباره سعی میکنم. میروم سراغ «محمود درویش»، شاعر بزرگ فلسطینی که شعرش خوشبختانه تغزلی و آسانفهم است و در اینترنت هم به دو زبان در دسترس است. بخشهایی از «حالت محاصره»، شعری دربارۀ جنگ در فلسطین، را انتخاب میکنم. اصلِ عربیاش را به حاشیۀ راستِ کاغذ آ-چهار میچسبانم. چند کپی میگیرم. بعد، من و شکیلا، بی آنکه یک کلمه به پشتیبان بگوییم، حیا را گیر میاندازیم و به اتاق مفروش و خلوت کنفرانس _که از قبل رزرو کردهایم_ میکشانیم. با انگور از او پذیرایی میکنیم. کاغذ شعر درویش را درمیآوریم. امیدوارانه.
جواب میدهد. خیلی زود شکیلا و حیا مشغول جایگزینی واژههای عربی و فارسی و انگلیسی میشوند. اوّل از همه، روی ترجمۀ انگلیسی کار میکنند تا بفهمند جان کلام چیست. بعد شروع میکنند. حیا یکراست به انگلیسی مینویسد و هرازگاهی به لغتنامۀ روی گوشیاش نگاه میکند، خلافِ روشِ قبلیاش که اول به عربی مینوشت و بعد ترجمه میکرد. او خیابانشان را وصف میکند که چگونه بود، خانهشان، حیاطشان و
اطلاعات کتابشناختی:
Clanchy, Kate. Some Kids I Taught and What They Taught Me. Pan Macmillan, 2019
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را کِیْت کلانچی نوشته است و در تاریخ ۳۱ مارس ۲۰۱۹ با عنوان «So many of our children had a loss to mourn. Isn’t that what poetry’s for?» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ با عنوان «انجمن شاعران کوچک غمگین» و ترجمۀ پدرام شهبازی منتشر کرده است.
•• کیت کلانچی (Kate Clanchy) معلم، شاعر و نویسندۀ اسکاتلندی است. بعضی بچههایی که به آنها درس دادم و چیزهایی که از آنها آموختم (Some Kids I Taught and What They Taught Me) و آنتیگونه و من (Antigona and Me) از جمله کتابهای اوست.
••• این مطلب برشی است از کتاب بعضی بچههایی که به آنها درس دادم و چیزهایی که از آنها آموختم (Some Kids I Taught and What They Taught Me).
[۱] miss
[۲] All You Need Is Love نام ترانهای است از بیتلز [مترجم].
[۳] سالادی است که بیشتر در سوریه و لبنان و فلسطین تهیّه و مصرف میشود. نگاه کنید به کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز، نجف دریابندری و فهیمۀ راستکار، نشر کارنامه، ۱۳۸۴، ج. ۱، ص. ۴۸۶ [مترجم]
[۴] از مزمور ۱۳۷ [مترجم].