محمد ملاعباسی، ترجمان — هفت هشت سالم که بود، من و همۀ بچههایی که دور و برم میشناختم، دربهدر، دنبال یک چیز میگشتیم: عکس شمارۀ ۳۶ آدامس زاگور. زاگور آدامسی نسبتاً لوکس و گرانقیمت بود، با مزهای خاص و متفاوت از آدامسهای ایرانیِ رایج در آن دوره که وقتی بازش میکردی، عکس کوچک مستطیلشکلی داخلش بود. البته آدامسهای عکسدار دیگری هم بودند که عکس فوتبالیستها یا ماشینهای مسابقهای و اینطور چیزها را داشتند، اما زاگور اساساً مقولۀ جدایی بود. عکسهایش عمدتاً مبارزان و قهرمانان فیلمهای هالیوودی بودند: بروس لی، آرنولد، راکی و دیگران، با بدنهای ورزیده، چشمهای خیره و مشتهای گرهکرده، آمادۀ بهآتشکشیدن دنیا. یکی از عکسهایی که من هر بار نگاهش میکردم طوری به هیجان میآمدم که دلم میخواست هر موجود زندهای کنارم پیدا میشود را با دندانهایم از هم پاره کنم مرد سیهچردهای را نشان میداد که با دستش سر یک مار زنگی را گرفته بود و دمِ مار را به نیش کشیده بود. هر کدام از این عکسها شمارهای داشت و زاگور آلبومی طراحی کرده بود که اگر عکسهای همۀ شمارهها را پیدا میکردی و سر جایش میچسباندی، میتوانستی آلبوم را بفرستی خارج (بعداً فهمیدم این آدامس ساخت ترکیه بوده) و جایزۀ بزرگی دریافت کنی. اما مشکل اینجا بود که همۀ شمارهها پیدا میشد، بهجز شمارۀ ۳۶. بچههای زیادی را میشناختم که تمام عیدیهایشان یا هر پول دیگری که دستشان میآمد خرج زاگور میکردند به امید آن شمارۀ ۳۶ لعنتی.
گذشت و تابستان شد. پدرم کلاس آموزشی شنا ثبتنامم کرده بود و هفتهای سه روز میرفتم استخر. چند تا از همکلاسیهایم هم میآمدند و بالاخره یک روز یکی از بچهها، محسن، قبل از اینکه بپریم توی آب، گفت که عکس شمارۀ ۳۶ را پیدا کرده است. حرفش را باور نکردیم، و قرار شد جلسۀ بعد آن را همراه خودش بیاورد استخر، همان موقع شرط کرد که هیچکدام حق نداریم به عکس دست بزنیم و فقط میتوانیم نگاهش کنیم. جلسۀ بعدی آلبومش را آورد و دیگر جایی برای انکار نبود. عکس شمارۀ ۳۶ سر جایش چسبانده شده بود و ما، حسرتزده، برای چند دقیقه به خواستنیترین چیز دنیا چشم دوختیم. حالا همه منتظر بودیم ببینیم که آن جایزۀ بزرگی که قرار است از طرف کارخانۀ زاگور برای محسن بفرستند چیست. طی یکی دو هفتۀ بعدی مرتباً از محسن پرسوجو میکردیم که آلبوم را فرستادی یا نه، تا اینکه یک روز جواب هولناکی از دهان او شنیدیم: «میخواهم آلبومم را بسوزانم».
مثل هر چیز دیگری که یکدفعه بین بچهها فراگیر میشود، پدر و مادرها به کل این ماجرای زاگور بدبین بودند. و باز هم مثل همیشه سناریوی اعتیاد و فساد اخلاقی مطرح بود. شایعاتی دست به دست میچرخید که توی زاگور مواد مخدر یا الکل میریزند، میگفتند زاگور مجموعۀ دیگری هم تولید کرده که عکسهای تویش زنهای برهنهاند و خیلی چیزهای دیگر. پدر و مادر محسن هم استثنا نبودند. معلوم شد که پدرش قبول نمیکند آلبوم را پست کند و خود او هم هر کاری کرده نتوانسته بفهمد که آن را به کدام آدرس باید بفرستد یا چطور باید پستش کند و همچین مشکلاتی. بههرحال، آلبوم قرار نبود جایی برود. اما محسن دیگر تحمل نداشت که آلبومی که با آنهمه تلاش و خوششانسی کامل کرده بود را پیش خودش نگه دارد. به او گفتیم که آلبوم را به ما بده، یا اصلاً ازت میخریم و خیلی پیشنهادهای دیگر. اما او مصرانه تصمیم گرفته بود آلبوم را آتش بزند. هنوز آن صحنه دقیقاً پیش چشمانم است. عصر یک روز سوزان تابستان، بعد از تمامشدن کلاس شنا، لباسهایمان را پوشیدیم و با چشمهای قرمز و بدنهای خسته رفتیم توی باغچۀ خلوتی که پشت ساختمان استخر بود. محسن یک کیسه پلاستیک پر از عکسهای زاگور را از کیف ورزشیاش آورد بیرون. ریختشان روی خاک، و بعد آلبوم تازده را از جیب دیگر کیف برداشت و گذاشت روی بقیۀ عکسها و کبریت کشید.
من تا امروز آن صحنه را هزاران بار در ذهنم مرور کردهام. گویی چیزی اسرارآمیز پشت آن پنهان شده. چرا محسن آن آلبوم را آتش زد؟ چرا دیگر نمیتوانست تحملش کند؟ آن کار، از نظرم، چیزی بود از جنس کارهایی که قهرمانهای آن عکسها انجام میدادند؛ نشان از نیرویی عظیم یا عزمی راسخ داشت، تصمیمی که اگرچه از نظرم عاقلانه نمیآمد اما، بههرحال، تصمیم بزرگی بود.
•••
بعدها، در موقعیتهای مختلف، تصمیمِ لحظهای آدمها برای دورریختنِ چیزهایشان را دیدم: پس از قطع رابطهای عاطفی، بهمحضِ تمامشدنِ یک امتحان دشوار، بعد از فوت آدمی که برایشان عزیز بوده و خیلی جاهای دیگر. گویی اینجور دورریختنها نوعی شروع دوباره است؛ نشانهای برای پشتسرگذاشتنِ امیدی که ناامید شده، یا روزهایی که به شلوغی و تلخی و ناخوشی سپری شده؛ فراموشکردن گذشته و تعهد به «حال»؛ تلاش برای آغازِ زندگیای جدید در لحظۀ کنونی؛ پاککردن زنگارهای قدیمی و جستوجوی دوبارۀ نیکبختی؛ نوعی «توبه» یا شاید «مراقبه»؛ مکانیسمی غریزی برای جانبهدربردن از غصه.
بااینحال، دستبرداشتن از گذشته آسان نیست. گذشته نهتنها در قالبِ یادگارهای مادی اطرافمان را پر میکند، بلکه از آن مهمتر، در هجوم خاطرات، ذهنمان را نیز تسخیر میکند. شاید به همین دلیل است که تقریباً در تمام سنتهای عرفانی مجموعۀ کاملی از روشها و راهکارها برای رهاشدن از گذشته تدوین شده است. در مدیتیشن به روش ویپاسانا -مراقبهای که مبدع آن را بودا میدانند- فرد ابتدا در جایی آرام مینشیند و چشمهایش را میبندد تا از دیدنِ چیزهایی که ممکن است حواسش را پرت کند فارغ شود. بعد سراغ افکارش میرود و میبیند که، هر لحظه، تصاویری از گذشته و آینده به او هجوم میآورند، رفتارهایی که از دیگران سر زده، اتفاقاتی که افتاده، کارهایی که میخواهد انجام دهد، حرفهایی که آماده کرده تا به بقیه بزند، تصوراتِ مضحک، خیالات و اوهام، صحنههای بیمعنی. اینها پشت سر هم جلوی چشمانش رژه میروند و فرد باید با خاموشکردن این صداها بر «لحظۀ حال» متمرکز شود. خودش را در همین آنِ گذرا دریابد. روی دَم و بازدَمش تمرکز کند، به خونی که در رگهایش جریان دارد فکر کند، با ضربان قلبش همآواز شود و هرچیزی که «آن بیرون» است، هر چیزی که «غیر» است را از یاد ببرد تا وجودش مهیای دریافت «حقیقت» شود. این حقیقت چیزی نیست جز فهمیدن و پذیرفتنِ اینکه «زندگی سراسر رنج است»، رنج برآمده از ناقص و ناتمام بودنِ همه چیز. پس اگر هر چیزی که هست ناکامل است، راهِ کمال رو به «نیستی» میرود. و ازاینرو، هر چه به خلأ یا عدم نزدیک شویم، به خلوص و قدرت و رستگاری و شادی نزدیکتر خواهیم شد.
این اندیشهها، که با تعابیر گوناگون در مکتبهای فکری مختلف نمود پیدا کرده، بر آفرینندگان ادبی و هنری پرشماری نیز تأثیر گذاشته است، کسانی که در مقام رماننویس، نقاش یا موسیقیدان به دنبالِ حذفِ تمام زواید و ارائۀ آثاری کاملاً «صادقانه» و «تمیز» بودند، آفرینشی که هیچ رد و لکهای از سبکهای پرگو و مغشوش استادان قدیمی در آن نباشد. توماس فیلیپس، منتقد هنری، به نقل از نوشتههای پشت یک آلبوم موسیقی، سبک آنها را اینطور شرح میدهد: «جستوجوی معنای هنر در تجربۀ بلادرنگ و شخصی مخاطب در لحظۀ رویارویی با اثر. بدونِ ارجاعی به تجاربِ قبلی (نه به بازنمایی)، بدونِ القاکردنِ سطح بالاتری از تجربه (نه به متافیزیک)، و بدون وعدهدادنِ سطح عمیقتری از تجربه (نه به استعاره) ... اثری که در اولین لحظه همهچیز را دربارۀ خودش میگوید». یوجین گوسن، منتقد هنری پرآوازه، نیز توصیف مشابهی دارد: «تجربهای صادقانه، مستقیم و بدونِ افزودنی در هنر، منهای نماد، منهای پیام، منهای نمایشهای شخصی». نام این سبک را، با همۀ گوناگونیهایش، مینیمالیسم گذاشتهاند. فیلیپس در کتاب سوژۀ مینیمالیسم۱ میگوید این رویکرد، بیش از آنکه سبکی هنری باشد، نوعی «جهانبینی» است که خود را در تقابل با هر نوع انگیزۀ «انباشت» نشان میدهد. ازآنجاکه انسانها میلی درونی به انباشتن و اندوختنِ چیزها دارند، در مینیمالیسم
سالهای دهۀ ۱۹۶۰، علیرغم این تلاطمها، برای اقتصاد ایالاتمتحده، دورهای پررونق بود. پس از پایان جنگ جهانی دوم، روند بیسابقهای از رشد اقتصادی در این کشور آغاز شده بود که در این سالها به اوج خود رسیده بود. دوشادوش این رونق اقتصادی، پدیدۀ فرهنگی تازهای نیز آغاز شده بود که، از قضا، قرار بود تأثیری مهم بر سرنوشتِ گرایشهای مینیمالیستیِ حاشیهنشین بگذارد: مصرفگرایی. شهروندان آمریکایی، زیر بمبارانِ روشهای تازۀ تبلیغاتی، تشویق میشدند که هرچه بیشتر خرید کنند و با این کار درواقع به اقتصاد کشورشان یاری برسانند. مصرف به چنان موضوعِ هویتی و تمایزبخش مهمی تبدیل شد که تعابیری مانند «جامعۀ مصرفی» یا «عصر مصرفزدگی» در ادبیات منتقدان این وضعیت رواج پیدا کرد. در نتیجۀ این فرایند، خانههای مردم آمریکا به انبارهای بزرگی تبدیل شد که لبالب از وسایل مصرفی بودند. «مصرف تظاهری»، مفهومی که دههها پیش تورستن وبلن وضع کرده بود، به اصطلاحی رایج برای توصیفِ رفتار مردم تبدیل شد و در چرخۀ نیازآفرینی و تبلیغ، عطشِ داشتنِ تازهترین، لوکسترین، و بیشترین چیزها هیچوقت آرام نمیگرفت. مصرفگرایی مخالفان خاص خود را نیز داشت، از فیلسوفان و جامعهشناسانی که، پشتِ این رقابتِ بیپایان برای جمعآوری بیشتر، خطرِ ازدسترفتن ارزشهای اجتماعی را میدیدند، تا دغدغهمندان محیطزیست که معتقد بودند، با چنین سطح دیوانهواری از مصرف، طولی نخواهد کشید که منابع زمین نابود شود. این دورۀ جدید «انباشت»، بار دیگر، نیروهای باستانی مینیمالیسم را نیز فراخواند.
مینیمالیسم، چنانکه کایل چایکا میگوید، ذهنیتی است که در دورانهای آشوب رشد میکند و میکوشد، با حذف زواید و تکیه بر اصول روشن و ساده، نظم را دوباره برقرار سازد. ازآنجاکه آشوبِ مصرفْ نظم زندگی را به هم ریخته بود، پس مینیمالیسمِ جدید هم در قامتِ نوعی «سبک زندگی» ظهور کرد، سبکِ زندگیای که به شکلی کنایهآمیز برخی از مهمترین چهرههایش خود تسهیلگران و مروجان بزرگِ مصرف هم بودند.
•••
قهرمان مینیمالیسم دوران ما استیو جابز است، مردی که عقایدش دربارۀ زیباییشناسی و سبک زندگی کماهمیتتر از نوآوریها و درخششهایش در عرصۀ صنعت نبوده است. جابز آن سادگی و صلابتی را که جاد و همفکرانش در فلز و بتن جستوجو میکردند به معیار تمام تصمیماتش در زندگی تبدیل کرد. او علاقهای قدیمی به هنرمندانِ مینیمالیست داشت و از پیوند صنعت و زیبایی در آفرینشهای آنها الهام گرفته بود. روحیهای که جابز مروج آن بود رفتهرفته در تمام سیلیکونولی رایج شد. عکس مشهوری هست که استیو جابزِ جوان را در خانهاش نشان میدهد: او چهارزانو روی تشکچهای نشسته، لیوانی در دست دارد، چند برگ کاغذ دور و برش هست و ته اتاق، زیر سایهروشنِ زرد آباژوری ایستاده، یک دستگاه پخش موسیقی به چشم میآید. مطلقاً هیچچیز دیگری در اتاق نیست. او اگرچه بسیار ثروتمند بود، اما طوری زندگی میکرد که انگار آه در بساط ندارد. جان اسکالی، مدیرعامل اسبق اپل، در یک مصاحبه توصیف مشابهی از خانۀ جابز در سالهای بعد میکند: «یادم میآید که یک بار به خانۀ استیو رفتم، و او تقریباً هیچ اسباب و اثاثیهای نداشت. فقط
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب سرمقالۀ محمد ملاعباسی در شانزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۵ مهر ۱۳۹۹ آن را با عنوان «حذف بهمثابۀ حرفه» منتشر کرده است.
•• محمد ملاعباسی دانشآموختۀ دکترای جامعهشناسی در دانشگاه تربیت مدرس و جانشین سردبیر سایت و فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است.
[۱] The Subject of Minimalism
[۲] A Moveable Feast
[۳] Minimalism and the rhetoric of power