استیون شیپین، ایان — خلاقیت تاریخ طویلی ندارد. دیکشنری انگلیسی آکسفورد تنها یک کاربرد از این واژه را در قرن هفدهم ضبط کرده است، آن هم در معنایی دینی: «در سفر پیدایش، خدا را مییابیم و خلاقیتش را». پس از آن به ندرت کاربردی از این واژه مییابیم تا دهۀ ۱۹۲۰ و اشارات شبهدینی آلفرد نورث وایتهد فیلسوف. بنابراین خلاقیت، به عنوان قوهای متعلق به یک موجود -چه الهی، چه فانی- سابقۀ چندانی ندارد. صفتِ آن یعنی «خلاق» -بهمعنی مبتکر و خیالپردازی که ایدههایی بدیع داشته باشد- نیز چنین است؛ اگرچه در دورۀ اولیۀ مدرن، وجه وصفی این واژه بسیار بیشتر از وجه اسمی آن به کار میرفته است. خدا خالق است و در سدههای هفدهم و هجدهم، این نیروی خلاق، همچون واژۀ کمکاربرد خلاقیت، امری الاهی دانسته میشد. ایدۀ وجود نوعی قابلیتِ خلاقانۀ سکولار در هنرهای تخیلی، تا قبل از عصر رمانتیک بهندرت به چشم میخورد؛ و در این زمان است که ویلیام وردزورث خطاب به بنجامین هیدن، نقاش و منتقد هنری همعصرش، گفت: «لازمۀ هنر خلاق ... به خدمت گرفت جان و دل است».
همۀ اینها در میانۀ قرن بیستم و بهویژه پس از پایان جنگ جهانی دوم تغییر کرد؛ برههای که مفهوم سکولارشدۀ خلاقیت مهم شد و همهجا را درنوردید. بر اساس گوگل انگرام، نمودار این واژه از دهۀ ۱۹۵۰ بهشدت روند صعودی گرفت و صعود آن تا امروز ادامه یافته است. اما از اواخر دهۀ ۱۹۷۰ نویسندگانی با جهتگیری عملگرایانه پذیرفتند که خلاقیت ارزشمند است و لازم است تشویق شود؛ و درعینحال، با توجه دادن به جای خالی آن در پارهای از فرهنگ لغتهای شاخص تا چند دهه قبل از آن، بر نوپدید بودن این مفهوم انگشت نهادند.
پیش از جنگ جهانی دوم و پیامدهای مستقیم آن، شاید تاریخچۀ خلاقیت بیموضوع به نظر برسد؛ این واژه رواج چندانی نداشت. البته لازم نیست این نکته را تحتاللفظی در نظر بگیریم. چه بسا کسی بگوید این مفهوم پیش از آن هم به وفور با مفاهیم دیگری بیان میشد، مثلاً با واژههای نبوغ، ابتکار، مولد بودن، یا حتی واژۀ هوش، یا هر قابلیتی که به باور گذشتگان این توان را به افراد میداد که به ایدههایی بیندیشند که نو یا ارزشمند شمرده میشد. اما در دورۀ پس از جنگ، شماری از مفسران با جدیت دربارۀ تفاوت مفروض میان خلاقیت جدید و آن قابلیتهای ذهنی شناختهشدۀ قدیمی به تأمل پرداختند. خلاقیتِ اواسط قرن بیستم در میان آن مفاهیم ازپیشموجود گیر افتاده بود، اما شرایط تعریف و کاربرد آن جدید بود.
•••
اگر این ملاحظات معناشناسانه را در ذهن داشته باشیم، میبینیم که در طول سدههای نوزدهم و بیستم دربارۀ ماهیت و شرایط مقولات رایجی همچون تفکر «اصیل» و «مولد»، تغییرات مهمی صورت گرفت. این مقولات به شکل روزافزونی بهعنوان اموری دنیوی، صورت و تجلیِ قابلیتهایی متعارف، و صلاحیتهایی در نظر گرفته شدند که حتی میتوانند به افرادی تعلق بگیرند که موهبت ویژه و اسرارآمیزی شامل حالشان نشده است.
ایدۀ نبوغ -ایدهای مرتبط با قابلیتهای ذهنی واقعاً استثنایی- که بر اساس یا بهعنوان موهبتی توضیحناپذیر از سوی خدایان در نظر گرفته میشد، همچنان زنده و برقرار ماند، اما برای کسانی که ابتکارات فوقالعادهای انجام میدادند، و کسانی که اندیشههای بسیار بدیعی میپروردند، این امکان و در پارهای موارد، زمینۀ این احتیاط فراهم شد که نقش نبوغ را چندان برجسته ندانند و داشتن مواهب عقلی منحصربهفرد را انکار کنند. باید به این فهم میرسیدیم که در این موارد، هیچ نیروی ویژهای در جریان نیست.
در همان سالی که در باب منشأ انواع (۱۸۵۹) چارلز داروین منتشر شد، کتاب نویسندۀ اسکاتلندی، ساموئل اسمایلز، با عنوان خودیاری۱ فروش بسیار بیشتری داشت. خودیاری نوعی راهنمای کاربردی برای موفقیت از طریق سختکوشی بود و اسمایلز نظر خود را دربارۀ اهمیت نسبی نبوغ در مقابل سعی روشمند در ایجاد شناختهای جدید، بهروشنی بیان کرد. به نظر اسمایلز نبوغ وجود دارد، اما دربارۀ نقش آن بیش از حد اغراق شده است: «بخت و اقبال معمولاً با افراد سختکوش یار است»؛ آنچه لازم است، «عقل سلیم، توجه و پشتکار، و پیگیری» است.
رماننویس عصر ویکتوریا، آنتونی ترولوپ، این نکته را بیان کرده که رماننویسیِ فصیح، با رویۀ روزمرۀ نوشتنِ ۲۵۰ کلمه در ربع ساعت و افزایش آن تا ۲۵۰۰ کلمه پیش از صبحانه، تنها اندکی فاصله دارد و با این گفته به نبوغ اشاره میکرد. وقتی از خود داروین پرسیدند که آیا واجد استعدادی ویژه است، او در پاسخ گفت که هیچ استعداد ویژهای در خود نداشته، جز اینکه بسیار روشمند عمل کرده است. او میگوید «من سهمی متعارف از نوآوری و عقل سلیم یا داوری درست دارم، مثل سهمی که هر وکیل یا پزشک نسبتاً موفقی باید داشته باشد؛ اما به اعتقاد خودم، از هیچ درجۀ بالاتری برخوردار نیستم».
این گونه تمایلات دموکراتیک، بهسرعت تبدیل به هنجار شد. ۱۸۵۴ زیستشناس فرانسوی، لویی پاستور، به ایدۀ ابتکار علمی بهمثابۀ موهبتی ویژه خدشه وارد کرد: «بخت با ذهن و روان آمادهْ یار است». با بودن در جای مناسب و پرورش درست، شما نیز میتوانید ایدههای نو و پراهمیتی داشته باشید. در حدود سال ۱۹۰۳ مبتکر آمریکایی، توماس ادیسون، این دستورالعمل همچنان محبوب را به ما داد که نبوغ «۱ درصد الهام و ۹۹ درصد سختکوشی است»، و نامدارترین متفکر علمی قرن بیستم، آلبرت انیشتین، بر آن بود که چه به لحاظ فکری و چه به لحاظ اخلاقی اشتباه است که به کسانی همچون او مواهبی اسرارآمیز نسبت داده شود: «به نظر من نامنصفانه و ناخوشایند است که تنی چند [از شخصیتهای خاص] را برگزینیم و ستایش بیحدوحصر نثارشان کنیم و نیروهای ذهنی و شخصیت فرابشری به آنها نسبت دهیم».
بههرحال، از اوایل قرن بیستم، کار اصیل در علم از محافل برج عاجنشینی که زمانی دینی بودند خارج شد و به عالم تجارت پا گذاشت؛ و این نیز باعث شد احساسات عمومی دربارۀ تواناییهای فکریِ پایانناپذیر پا بگیرد. نخست، در آلمان بزرگ -و سپس در بریتانیا و آمریکا- شرکتهای شیمیایی، دارویی و الکتریکی وارد سرمایهگذاری در پژوهشهای کاربردی و بنیادین شدند و شمار زیادی از دانشمندان پرورشیافتۀ دانشگاهها را با این ایده به استخدام درآوردند که نوآوری کلید موفقیتهای تجاری است و علم اساساً به سازمانهای تجاری تعلق دارد. شیوۀ قدیمی کسب سودْ کنترل انحصاری بود؛ اما ظاهراً شیوۀ جدید بر نوآوری مستمر تکیه داشت. فرهنگ فراگیر آن زمان، تلفیق اساتید دانشگاهی و سودجویی را تلفیق عجیبی تلقی میکرد -رفتارهای عجیبوغریب و استقلالطلبی دانشگاهیان میتوانست با هنجارهای شرکتها در تعارض باشد- و بخش بزرگی از اندیشۀ نظری و عملی در پی تنظیم اوضاع و احوالی بود که به شرکتها اجازه میداد افراد مبتکر را زیر بال و پر بگیرند، به آنها این امکان را میداد که به فعالیتهای مبتکرانه دست بزنند و خروجیهای ابداعیشان را ارتقا بخشند، درحالیکه همزمان توجه خود را به انواع درستی از ابتکارات جلب کنند؛ ابتکاراتی که میتوانست باعث سود بیشتر شرکتها شود.
در چنین اوضاعی، هنوز هم مفهومِ مرسوم نه خلاقیت، بلکه نوعی ارتباط آزاد میان قابلیتها بود که گاهی با عنوان ابتکار، و گاه با تعبیرِ مولد خوانده میشد و در بیشتر موارد، عنوان و تعریف ویژهای نداشت. آن قابلیتها هرچه بودند، پشتِ پردۀ نتایجی بودند که فعالان عرصۀ علم به منظور رسیدن به آنها استخدام میشدند؛ و کارفرمایان بر آن بودند که آن صلاحیتها را از نتایج ملموس استنتاج کنند. بااینحال، در میان قابلیتهای کارورزان، مفهومی هم وجود داشت که مدیران شرکتها آرزو میکردند فاصلۀ خود را از آن حفظ کنند: نبوغ. شرکتهای مختلف احساسات گوناگونی دربارۀ صلاحیتهای کارمندانِ علمی داشتند، اما یکی از این واکنشها همان بود که از آزمایشگاههای تحقیقاتی جدیدِ شرکتهایی همچون جنرال الکتریک و ایستمن کداک درآمد. نتیجهای که از آنها حاصل شد این بود که کار خلاق و مولد، هیچ ربطی به استخدام نابغههای عجیب و غریب ندارد، بلکه به یافتن سازوکارهای نظاممندی مربوط میشود که اجازه میدهند افرادی با مواهب معمولی، به دستاوردهایی فوقالعاده برسند.
در ۱۹۳۰، یک مدیرِ خوشفکرِ پژوهش صنعتی در ایستمن کداک به واقعیت و ارزش نبوغ اذعان کرد، اگرچه در این تردید داشت که هیچ شرکتی بتواند این انتظار را داشته باشد که استخدام چنین افراد استثناییای را تضمین کند و آنها را به اندازۀ کافی در اختیار بگیرد. بااینحال، مشکلی نیست: کارمندانِ علمیای که بهخوبی پرورش یافته و انگیزۀ مناسب داشتند، میتوانستند دستاوردهای ارزشمندی داشته باشند، حتی اگر آنها «بهکلی از آنچه میتوانست برآمده از نبوغ تلقی شود، بیبهره باشند». در اواسط قرن، کارفرمایان شرکتی و بوروکراتیک اختلافنظر داشتند که آیا مشکلات سازمانی مربوط به نوابغ ارزشش را دارد یا خیر؛ بعضی مصر بودند که آنها چنین ارزشی دارند؛ و دیگران بر آن بودند که خرج اختلالاتِ ناشی از نوابغ، بیشتر از دخل آن است؛ و همچنان کسانی بودند که از نظرشان، تیمی از افرادی با قابلیتهای متوسط که بهدرستی نظام یافته باشند، میتواند «جایگزین بسیار خوبی برای نوابغ باشد».
سازمانها باید به نحوی طراحی شوند که دانشمندان رشتههای مختلف را به تمرکز بر یک پروژۀ مشترک وادارند: آنان را برای گفتوگو گرد هم نگاه دارند، اما به شیوهای که ارتباط آنان با رشتههای دانشگاهیشان حفظ شود، و آنان را به تمرکز بر پروژههای تجاریِ مرتبط برسانند، درعینآن که آزادی کافی به آنان بدهند که «بیرون از چهارچوبها نیز به مسائل بنگرند» و اندیشههای «نظری محض» بپرورند. اگر به دنبال سود باشید، آنگاه -بنا به نظری که در آن زمان عموماً پذیرفته شده بود- یکی از هزینههایی که باید پرداخت کنید، دادن آزادی فکری قابلتوجهی است که به فعالان علمی اجازه میدهد دست به کارهایی بزنند که دلشان میخواهد، دستکم در بخشی از فرصتهایشان. مفهوم یک-روز-در-هفته-برای-تفکر-آزاد ابداع جدید گوگل نیست؛ این مفهوم عملاً به آغاز آزمایشگاههای تحقیقات صنعتی بازمیگردد، توجیه آن نیز همواره ملموس و عملگرایانه بود.
پس از جنگ جهانی دوم، معمولاً پروژۀ منهتن به عنوان نمونهای درخشان از دستاورد سازمانی مؤثر، مشهور بود. درست است که بسیاری از دانشمندان سازندۀ بمب، نابغه تلقی میشدند، اما بسیاری از آنها این گونه نبودند و بخش بسیار بزرگی از کار طراحی و تست و کارخانۀ ایزوتوپ، با لشکری از دانشمندان و مهندسانی با استعدادهای معمولی به انجام رسید. جی. رابرت اوپنهایمر همانقدر برای نبوغ اجراییاش شناخته میشد که برای برجستگی درخشان علمیاش، اگرچه بخش بزرگی از ساختار سازمانی در لسآلاموس و در مراکز تولید ایزوتوپ، برگرفته از شرکتهایی همچون وستینگهاوس الکتریک بود. پروژۀ منهتن دلیل ملموسی بود بر این که میتوان رویهمرفته نوابغ را هم سازمان داد و به دستاوردهایی رسید که بدیع و پراهمیت هستند؛ کارهایی که هیچ نابغهای به تنهایی یا مجموعۀ تصادفیای از نوابغ نمیتوانند به انجام برسانند.
بمب اتمی، خاتمۀ جنگ جهانی دوم را رقم زد و آغازی شد بر جنگ سرد. تحلیلگران بعدی خلاقیت دانشمندان و مهندسان پروژۀ منهتن را بسیار ستودند، اما این ستایش بلافاصله اتقاق نیفتاد: در گزارش رسمی اسمیت ریپورت (۱۹۴۵) دربارۀ این پروژه،
جیمی کوهن-کول تاریخدان، جنگ سرد را نقطۀ تلاقی احساسات اخلاقی و ابزاریای توصیف کرده است که تقابلِ فرضی میان خلاقیت و همرنگی با جماعت، پیرامون آن شکل گرفت. خلاقیت برای پیامدهای عملیاش -در علم، تکنولوژی، استراتژی نظامی و دیپلماتیک، تبلیغات، تجارت و بسیاری عرصههای دیگر- ارزشمند شمرده میشد و بخشی جداییناپذیر از چیستی شهروندان آمریکایی، دلیل آزاد بودنشان، و ظنین بودنشان به جزمیات استبدادی، و خلاصه این که دلیل مقاومت آنها در برابر کمونیسم و تواناییشان در محافظت از فردیت اصیلشان قلمداد میشد. بنا به استدلال او، خلاقیت قابلیتی بود که به «چارچوبی از خویشتنِ ستودنی و نمونه تعلق داشت که آمریکا را در مقابل مخاطرات جامعۀ تودهوار واکسینه میکرد» و چنین تعلقی بایست تشویق نیز میشد. در جنگ سرد، ارج و احترامی برای خلاقیت وجود داشت که از صورتهای خاص تعامل اجتماعی فراتر میرفت؛ در مقابلِ همرنگی با جماعت، خلاقیت قابلیتی متعلق به افرادی با آزادی عملی طبقهبندی میشد. ارجنهادن به خلاقیت جنبهای از ارجنهادن به فردگرایی بود. جامعۀ مطلوبْ جامعۀ خلاق بود و عدم تعصب و پیشداوری همان قدر واجد ارزش اخلاقی و سیاسی بود که نویدبخش ارزش مالی بود. هیچ انتخابی وجود نداشت، جز پذیرفتن خلاقیت و پسزدن همرنگی. همچنانکه کارل راجرزِ روانشناس در ۱۹۵۴ نوشته، برای فهم واقعیتهای سخت «عصر اتمی» باید این نکته را درک کنیم که «نابودی بینالمللی بهایی خواهد بود که ما برای فقدان خلاقیت خواهیم پرداخت».
در اوج جنگ سرد، منحنی صعودی شور و شوق متخصصان ایالات متحده برای خلاقیت با منحنی رو به بالای این دغدغه همزمان شد که قالبهای اجتماعیای که به نحوی فزاینده در جامعۀ ایالات متحده تثبیت شدهاند، خلاقیت را در هم کوبیدهاند. آدم سازمان۲ (۱۹۵۶) اثر پرفروش ویلیام اچ. وایت، روزنامهنگار نشریۀ فورچن و متخصص برنامهریزی شهری، بر این نگرانی انگشت نهاد که مقاصد تجاری برای مدیریت خلاقیت، با اصل آن تناقض دارد و حتی نمای ریاکارنۀ نازکی است که بر همرنگی سازمانی خردکننده کشیده میشود. خلاقیت در ذات خودْ فردی و نامتعارف است و با تلاش برای برنامهریزی و نظمبخشی خصومت دارد. اگر مجدانه تلاش کنید که افراد خلاق را مدیریت کنید، شاید به نمایی از خلاقیت دست یابید، اما به واقعیت آن راه نخواهید برد. رئیسجمهور دوایت آیزنهاور، در سخنرانی تودیع خود در ۱۹۶۱، علیه مخاطرات اتحادیههای نظامی-صنعتی هشدار داد؛ اما دربارۀ ازدسترفتن «حس کنجکاوی فکری» نیز اظهار نگرانی کرد؛ مشکلی که در اثر ظهور علومِ تحتِ تصاحبی که با قراردادهای دولتی یا سرمایهگذاریهای صنعتی به وجود آمده است، پیش میآید.
از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۱ بنیاد ملی علوم، حمایت مالی سلسله کنفرانسهایی را دربارۀ خلاقیت علمی در دانشگاه یوتا بر عهده گرفت که بخشی از پشتوانۀ مالی آن، از طرف نیروی هوایی تأمین میشد. این کنفرانسها تحت نظارت روانشناسان پیشرو در جنبش خلاقیت بود و نمایندگانی از بخشهای آموزشی، دولتی، نظامی و تجاری ایالات متحده و از جمله جنرال الکتریک، بوئینگ، شرکت شیمایی داو، آیروجتـجنرال و مرکز تحقیقات اِسو در آنها حضور مییافتند. هر کسی که در حوزۀ پژوهش خلاقیت و کاربردهای آن تخصصی داشت، در این کنفرانسها حضور داشت. در سومین کنفرانس یوتا در ژوئن ۱۹۵۹، یک تحصیلکردۀ فیزیک -و بعداً تاریخ- از هاروارد، با نام تومان اس. کوهن حضور داشت. شرکت او در مذاکرات با اظهاراتی حاکی از سردرگمی آغاز شد: خودش تصور میکرد که او نیز دغدغۀ خلاقیت را دارد، اما با گوشسپردن به روانشناسان در طول آن نشست، برایش این سؤال پیش آمد که چرا او دعوت شده و مطمئن نبود که «ما حرفی برای گفتن به یکدیگر داشته باشیم».
کوهن دراینباره عمیقاً اظهار تردید کرد که میان خلاقیت و تفکر واگرا رابطۀ اینهمانی برقرار باشد. او با یادآوری جهتگیریهای کلی روانشناسان دربارۀ دانشمندِ فارغ از پیشداوری، رد پیدرپی سنت و پذیرشِ همیشگیِ نوآوری، این سؤال را مطرح کرد که آیا بر انعطاف و عاریبودن از پیشداوری بهعنوان ضروریات پژوهشهای علمی بنیادین، بیشازحد تأکید نشده است؟ پیشنهاد او این بود که بهتر است بهجای آنکه دربارۀ «تفکر همگرا» بهمنزلۀ نوعی مانع سخن بگوییم، آن را بهعنوان ضرورتی برای پیشرفت علمی در نظر بگیریم. طرح کوهن و آنچه چندسال بعد در قالب ساختار انقلابهای علمی (۱۹۶۲) به چاپ رسید، چیزی است که شاید بتوان آن را نظریهای در باب خلاقیت علمی بدون طبقهبندی روانشناسان دربارۀ خلاقیت توصیف کرد.
«علم متعارف» -علم تحت یک پارادایم- نوعی پازل حلکردن است که کارگزاران آن به سنتهایی تعلق دارند، «اصول» مشترکی را میپذیرند، برای دستیابی به شواهد تلاش میکنند، و هدفشان رسیدن به همگرایی بر سر پاسخهای درست منحصربهفرد و پایدار است. تغییرِ انقلابی ممکن است شاملِ تخیلِ فعالانۀ فردی هم باشد، اما لازمۀ بحرانهایی که انقلاب به پا میکنند، یک جامعۀ ارتباطی میان دانشمندانی است که آنچه در توان دارند به کار میگیرند تا مسائل حلنشده را تقلیل دهند، و نقصانها را با پوشش مناسب پرکنند، مگر آنکه جایی بفهمند نقصانها مربع و پوششها دایرهای است. به عبارت دیگر، نیروهای روانشناختی و جامعهشناختی همگرایی، شرایط ضروریای برای متون علمیای است که قرار است خلاق در نظر گرفته شوند. واژۀ خلاقیت هیچگاه به صورت جدی در ساختار انقلابهای علمی مطرح نشد. شاید بتوان به تبع کوهن به این قائل شد که نهاد علم خلاق است، اما نمیتوان آن را ناشی از خلاقیت تفکر واگرای دانشمندان دانست.
آیا تاریخچۀ خلاقیت پیشرونده و رو به تکامل بوده است؟ خود این واژه و اقدامات تخصصی برای شناسایی آن، در دورۀ جنگ سرد بر سر زبانها افتاد، اما اگر در این باره خود را به دردسر نیندازید، شاید بگویید
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را استیون شیپین نوشته و در تاریخ ۱۲ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان «The rise and rise of creativity» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۹ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «خلاقیت را باید از دست مشاوران خلاقیت نجات داد» و ترجمۀ علی کوچکی منتشر کرده است.
•• استیون شیپین (Steven Shapin) استاد تاریخ علم در دانشگاه هاروارد است. لویاتان و پمپ باد: هابز، بویل، و زندگی تجربی (Leviathan and the Air-Pump: Hobbes, Boyle, and the Experimental Life)، و تاریخ اجتماعی حقیقت: مدنیت و علم در انگلستان قرن هفدهم (A Social History of Truth: Civility and Science in ۱۷th-Century England) از شاخصترین آثار اوست.
[۱] Self-Help
[۲] The Organization Man