مقدمه و فرضهای اولیه
پرسش از امکانِ بازسازیِ تمدنی زوالیافته مهم است، مخصوصاً در این برهۀ زمانی که جهانیسازی و برخورد تمدنها و گفتوگوی تمدنها در برنامههای کاری جهان خیلی مطرحاند. اما اصلاً روشن نیست که آیا جواب قاطعی در دست داریم که بگوییم بازسازی ممکن است، یا نه. هر پاسخی بسیار وابسته است به اینکه منظورِ ما از تمدن و زوال و احیا چیست، یا فهمِ ما از بازسازی چگونه است. تمدن را معمولاً با تعابیری مبهم و چندپهلو تعریف کردهاند: «تقدیرِ محتوم هر فرهنگ»، «فرهنگِ نوعی شهرها»، «تمدنها نامرئیاند، درست مثلِ ساختارها» و نمونههای دیگر. در واقعیت، این قسم تعاریف هیچ چیزِ ملموس و کارامدی دربارۀ تمدنها نمیگویند. فردیناند برودل تعریف بهتری در اختیار ما گذاشته است. او تمدن را به «ارزشهای مادی و معنوی، توأمان» تعریف کرده است. امانوئل والرشتاین نیز که به تعریفهای رنگارنگِ تمدن شکاک است، تمایزی بینِ «نظام تاریخی» از سویی و «تمدن» از سوی دیگر قائل میشود. در نگاه او تمدن ارجاع میدهد به «ادعایی امروزین، زیرِ لوای گذشتهها، جهتِ استفاده از گذشته در زمانِ حاضر، برای توجیه کردنِ میراث، تمایزها و حقوق». تعریفِ والرشتاین فقط به جنبۀ فرهنگی تمدن اشاره میکند و اجزای مادی آن (سیاسی، اقتصادی، نظامی) را کنار میگذارد. میدانیم که تمدن گستردهتر از فرهنگ و نظامهای تاریخی است و منفک از آنها پنداشته شده است؛ نیز میدانیم که تمدن صرفاً ادعایی دربارۀ میراث گذشتهها نیست. چرا که تمدن میتواند خواستی در زمان حال یا آینده باشد. بنابراین، افزودنِ نظامهای تاریخی یا ابعادِ مادی به حافظه و بدنۀ فرهنگیِ تمدن اجتنابناپذیر است، حداقل اگر بخواهیم مفهومی کارامد داشته باشیم.
قصد دارم تا مفهومی کارامد و از نظر تجربی، اثباتپذیر را طرح کنم که از فرضی نشئت میگیرد که میگوید تمدنهای بزرگ از دو بخشِ جداییناپذیر تشکیل میشوند. بخشِ اول جهانبینیای بیرونی است که میتواند متشکل از یک سری نظامهای فرهنگی، ایدئولوژی یا دینی مشخص باشد؛ که معمولاً هم یک دین است. بخش دوم را سیستمِ سیاسی و نظامی و اقتصادیِ منسجمی تشکیل میدهد که عموماً به آن امپراطوری یا نظامِ تاریخی میگویند. من تمدن را به «پیوندگاهی بین یک جهانبینی و یک نظام تاریخی» تعریف میکنم. به عبارت دیگر، وقتی جهانبینیِ بخصوصی در خلال نظام تاریخی پا میگیرد، این همجوشی را تمدن میگوییم. جهانبینی به خودیِ خود مفهومی غیرتاریخی و مبهم و کشسان است. وقتی نظامی تاریخی محقق شود، بدون آنکه بر جهانبینی گستردهای مبتنی باشد، قبیلهها، امپراتوریها، کشورها و فُرمهای دیگرِ موجودیتهای سیاسی پدیدار میشود، نه تمدنها. به طور مشابه، وقتی جهانبینی ساخته شود، بدون اینکه بر کالبد یا شالودهای مادی استوار باشد، صرفاً ایدئولوژی، فرهنگ یا دین داریم، نه تمدن.
بسیاری از تمدنها افول کردهاند و نهایتاً مردهاند، بیآنکه هیچ احیایی را تجربه کرده باشند، تعداد اندکی از آنها به دلیلِ مهارتهایشان، یا خصصههای جمعی و مخصوصاً، پیش از هر چیز دیگری، به دلیلِ انعطاف پذیری یا قابلیتشان در سازگاری، نسبت به بقیه عمر طولانیتری کردهاند. هیچ تمدنی ابدی نیست، تمدنها همواره در حال تغییر و تحولاند. در زمانهای که اجتماعاتِ جهان ارتباطات کمتری داشتند، تمدنهای مختلف میتوانستند مجزای از یکدیگر باقی بمانند: در موازات هم، اما با حفظِ هویتِ ویژۀ خود. در زمانهای که جوامع ارتباطات متراکمی با هم دارند، تفاوتهای تمدنی رو به زوال میروند. اگر روابطِ میان-تمدنی افزایش یابند، به تناسبِ حجم این روابط و تداوم آنها، امکانِ حفظِ فردیتهای تمدنی عمیقاً رو به زوال میرود. از لحاظ نظری، نوعی همجوشی بین تمدنها متفاوت متصور است. هیچ تمدنی یکشکل باقی نمیماند و طابق النعل بالنعل بازسازی نمیشود. تمدنها روی فرهنگ هم تأثیر میگذارند و گاهی یکدیگر را وحشیانه میبلعند. علیرغمِ اهمیتِ ستیزهها و تضادهای بیرونیای که تمدنها با آن روبرو میشوند، علل واقعیِ افول و انقراض آنها معمولاً درونی هستند. افول پدیدهای درازمدت است که در سراسر قرنهایی متمادی جریان مییابد؛ بنابراین طرفدارانِ تمدنِ افولیافته، به سختی میتوانند چنین افولی را در زمان متوجه شوند یا قبول کنند. وقتی افول پذیرفته و درونی شود، غالباً برای احیا دیگر خیلی دیر شده است. احیا به معنی بازتولید نیست. احیا یعنی تغییر جریان آب و انداختنِ آن به رودخانهای تازه، وقتی هنوز فرصت باقی است. به تعبیری، احیا یعنی حفظِ وسایل گرانقیمت، وقتی هنوز ساختمان کاملاً فرو نریخته است. باید بین بازسازی و بازتولید تفاوت قائل شد. خانهای که در اثر زلزله خراب شده است، نمیتواند دقیقاً مثلِ قبل، در همان جای قبلی، و با همان موادِ قبلی بازتولید شود. البته اگر مالک خانه بخواهد از خرابیهای دوباره اجتناب کند. خانه باید بازسازی شود، نه بازتولید. به علاوه، بازتولید روحیهای صلب و منجمد را در پی دارد –روحیۀ آدمهایی که در زندان گذشته حبس شدهاند و نوستالژی خاطرات خوششان را دارند- در حالی که بازسازی برانگیزندۀ ابداع است و نیازمندِ نوآوری. بازتولید رو به سوی گذشته دارد، بازسازی رو به آینده دارد. تمدنها خودشان را بازتولید نمیکنند، بلکه تمدنهایی جدید تولید میکنند.
سؤال محوریِ این مقاله چنین است: آیا تمدنی افولیافته میتواند در قالبِ تمدنی جدید ظاهر شود؟ این سؤالی است حیاتی و عمومی که به هیچ تمدن بخصوصی هم محدود نمیشود. همۀ تمدنها بالاخره در برههای از زمان با سؤالاتی دربارۀ قابلیتهایشان برای زندهماندن مواجه میشوند. این قاعده برای هر تمدنِ مسلط و قدرتمند هم صدق میکند. در واقع، مایۀ اصلیِ کتابِ بسیار مجادلهبرانگیزِ ساموئل هانتینگتون، بیشتر تأملاتی است دربارۀ اینکه چطور از افولِ تمدن غرب جلوگیری کنیم، و کمتر به جنگِ تمدنها مربوط میشود. این مقاله به تمدنِ اسلامی خواهد پرداخت. در این رابطه، ابتدا مسئلۀ افول و احیا را در قالبِ مفاهیمی کلی بررسی خواهم کرد. نقطۀ عزیمت مقاله هم تمدنهایِ یونانی و رومی است، سپس نظریههای مختلفِ افول و احیا را بحث خواهم کردم و در آخر، به نظریههایی میپردازم که مشخصاً دربارۀ افولِ تمدن اسلامی صورتبندی شدهاند.
متن کامل این مقاله به همراه دیگر مقالاتی در این حوزه در قالب کتاب راه ناهموار تمدن توسط انتشارات ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.