هلن استپینسکی، نیویورک تایمز — به ندرت چیزی پیدا میشود که از محبتکردن به دختری ۱۵ساله دردناکتر باشد، مخصوصاً وقتی این دخترْ بچۀ خودتان باشد. از هر مادری که دوران بلوغ دخترش را از سر گذرانده بپرسید و او همدلانه سر تکان خواهد داد و حتی شاید در آغوشتان بگیرد؛ آغوشی که نصیبتان نمیشود.
دوستانم میگویند، این هم میگذرد. بله، در ذهنت این را میدانی، اما قلبت مثل کیسۀ بوکس پارهای است که محتوایتش دارد بیرون میریزد. بیشتر از یک دهه فرزندنت را بزرگ میکنی، تغذیهاش میکنی، بغلش میکنی، در تکالیف مدرسه کمکش میکنی، موهایش را میبافی، مراقب بازیهای کودکانهاش با بچههای دیگر هستی و هنگام رد شدن از خیابان دستش را میگیری، بعد ناگهان جلویت را میگیرد. در اتاقش را محکم میبندد. هر از گاهی در میزنم و وارد میشود، اما همیشه حس مزاحم را دارم.
آرزوی آن شبهایی را دارم که دخترم، پائولینا، نمیتوانست بخوابد و تن کوچکش را به نرمی بدن خودم میچسباندم، گرمای وجودش با گرمای بدنم درمیآمیخت و هر دویمان بیهوش میشدیم.
این روزها بهزحمت میبینمش یا با او صحبت میکنم. مشغول کارهای مدرسه است و وقتی زمان آزاد دارد ترجیح میدهد با دوستانش باشد. متوجهم. تکههایی از زندگیاش را میشنوم که از اتاقش در طبقۀ بالا طنینانداز میشود، مکالماتش، خندههایش و آهنگهای محبوبش که گاهی در ماشین از آیفونش پخش میکند.
تلاشهایم برای ارتباط برقرار کردن با او نتیجۀ عکس میدهد. چند ماه پیش پائولینا آهنگ «آواز باران» از لد زپلین را گذاشت که وقتی همسنش بودم، یکی از آهنگهای محبوبم بود. همین را به او گفتم، ولی جوابی نداد. اشتباه بزرگی کردم که وقتی به خانه رسیدیم، تلاش کردم با گیتار آکوستیک همان آهنگ را برایش بزنم. خودش داشت گیتارزدن یاد میگرفت و فکر کردم شاید بخواهد آکوردها را بشناسد.
به زور تا مقدمۀ گلیساندو کنارم ماند و بعد به طبقۀ بالا گریخت. تا جایی که میدانم، از آن زمان به بعد، دیگر لد زپلین گوش نداده است.
میدانم. میدانم.
از این موضع، به درک جدید و ناراحتکنندهتری رسیدم: دیگر پائولینا را در محل زندگی اصلیاش نمیدیدم که با کسانی که به آنها نزدیک بود، لطیفه بگوید یا گریه کند. داشتم او را به جهان میباختم. نکتۀ بزرگ شدن بچهها در همین است. اگر کارتان را خوب انجام بدهید، آنها پا به جهان بیرون میگذارند و برای خودشان زندگیای میسازند.
از قضا چند روز پیش به مَدی، یکی از دوستان پسر بزرگم، دین، برخوردم که در شهری دور از خانه، کالج میرود. در این باره صحبت کردیم که دانشگاه چطور است، با دین صحبت کرده یا نه و اینکه دلش برای خانه تنگ شده یا نه. بعد مدی پرسید: «پائولینا چطوره؟»
گفتم: «فکر کنم خوب باشه». بعد اشاره کردم که در مرکز بینالمللی عکاسی کلاس میرود. «عاشق عکاسیه. از معلم ریاضیش متنفره».
ناگهان مدی با چشمهای گشادشده پرسید: «اینستاگرامش رو دیدی؟»
به وحشت افتادم. تمام فکرم رفت سمت والدینی که اینستاگرام دخترانشان با عکسهای نیمهعریان پر شده. پدر و مادرهایی که تلفن و کامپیوتر بچههایشان را به دلیل پستها یا متنهای نامناسب از دسترسشان دور میکردند. با خودم فکر کردم، اوه خدا، این هم از این.
گفتم: «نه. چطور؟»
مدی گفت: «حیرتانگیزه. عکاس فوقالعادهایه. بیشتر از هزارتا فالوئر داره».
هیچ وقت درخواست نکرده بودم که اینستاگرام پائولینا را ببینم. حتی نمیدانستم از چه اسمی استفاده میکند. اما هزارتا فالوئر؟
آن شب دلم را به دریا زدم و از پائولینا پرسیدم اجازه میدهد در اینستاگرام دنبالش کنم؟ مثل معجزه بود که جواب مثبت داد و همانطور که از پلههای منتهی به اتاقش بالا میرفت، شانهای بالا انداخت. تلفن همراهم را برداشتم و ناگهان همه چیز جلوی چشمم بود: زندگی پائولینا. هم سیاه و سفید و هم رنگی.
عکسهایی
پینوشتها:
• این مطلب را هلن استپینسکی نوشته است و در تاریخ ۸ دسامبر ۲۰۱۸ با عنوان «Rediscovering My Daughter Through Instagram» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۲ آبان ۱۳۹۸ با عنوان «روزی که در اینستاگرام دخترم را پیدا کردم» و ترجمۀ میترا دانشور منتشر کرده است.
•• هلن استپینسکی (Helene Stapinski) نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است. او تا به امروز سه زندگینامه نوشته است که آخرین آنها قتل در ماترا (Murder in Matera) نام دارد. نوشتههای او در نیویورک تایمز، واشنگتن پست، سالون و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است.