پدر و مادر بودن وظیفۀ تناقضآمیزی است. تا وقتی فرزندتان کوچک است، باید با همۀ توانتان از او مراقبت کنید، و اگر در انجام این کار موفق شوید و فرزندی قوی و مستقل بزرگ کنید، رهایتان میکند و به دنبال ساختن زندگی خودش میرود. گاهی دلتان لک میزند که دوباره به شما پناه بیاورد، یا چیزی از زندگیاش تعریف کند، ولی دریغ از یک کلمه حرف مشترک. اینجور وقتها، شاید شبکههای اجتماعی بتواند کمکتان کند تا بچههایتان را دوباره بشناسید.
آنچه در این نوبت گوش میکنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از هلن استپینسکی که پیش از این با عنوانِ «روزی که دخترم را در اینستاگرام پیدا کردم» منتشر شده است. نوشتار این نسخۀ صوتی را اینجا بخوانید.
به ندرت چیزی پیدا میشود که از محبتکردن به دختری ۱۵ساله دردناکتر باشد، مخصوصاً وقتی این دخترْ بچۀ خودتان باشد. از هر مادری که دوران بلوغ دخترش را از سر گذرانده بپرسید و او همدلانه سر تکان خواهد داد و حتی شاید در آغوشتان بگیرد؛ آغوشی که نصیبتان نمیشود. دوستانم میگویند، این هم میگذرد. بله، در ذهنت این را میدانی، اما قلبت مثل کیسۀ بوکس پارهای است که محتوایتش دارد بیرون میریزد. بیشتر از یک دهه فرزندنت را بزرگ میکنی، تغذیهاش میکنی، بغلش میکنی، در تکالیف مدرسه کمکش میکنی، موهایش را میبافی، مراقب بازیهای کودکانهاش با بچههای دیگر هستی و هنگام رد شدن از خیابان دستش را میگیری، بعد ناگهان جلویت را میگیرد. در اتاقش را محکم میبندد. هر از گاهی در میزنم و وارد میشود، اما همیشه حس مزاحم را دارم.
فایل صوتی نوشتار «روزی که دخترم را در اینستاگرام پیدا کردم» را گوش کنید.
اِد سایمون از ما میخواهد تا در تعریفمان از سبکِ خوب تجدیدنظر کنیم
تاریخ رسانههای جمعی راهحلهایی پیش پای ما میگذارد
آیا واقعاً به بازیهای ویدئویی «معتاد» میشویم؟
چه شد که تریاک به سلاح امپراتوریها علیه یکدیگر بدل شد؟