شکسپیر یکبار نوشت: «تمام دنیا صحنۀ نمایش است و هرکس در عمر خود نقشهای بسیاری بازی میکند». بله، اغلبمان بازیگرهایی حرفهای هستیم. دیگران هم خیال میکنند خیلی میدانیم و از پسِ کارها بهخوبی برمیآییم. این توقعات گرچه تاحدی اسمورسمی برایمان درست کرده، اما نوعی اضطراب هم در دلمان انداخته: این دلشوره که مبادا یکروز لو برویم و این عذاب وجدان که نکند واقعاً شیّاد باشیم. کلنسی مارتین میگوید اسم این احساس «سندرم حقهباز» است، و شاید یکجاهایی مفید باشد.
آنچه در این نوبت گوش میکنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از کلنسی مارتین که پیش از این با عنوانِ «سندرم حقهباز: شما هم نگرانید یکروز دستتان رو شود؟» منتشر شده است. نوشتار این نسخۀ صوتی را اینجا بخوانید.
من و داداشم پشت در سالن صرافی طلا و نقرۀ «فورت ورث» ایستاده بودیم، بزرگترین و شلوغترین و موفقترین جواهرفروشی تگزاس.
«من از پسش برنمیآم، دارِن. نمیتونم باهاشون روبهرو بشم».
دارِن گفت: «فقط قراره باهاشون حرف بزنی. سخت نیست دادا».
اواخر نوامبر ۱۹۸۲ بود و موسیقی کریسمس به گوش میرسید. پانزده سال داشتم، تازه دبیرستان را رها کرده بودم و رفتهرفته یاد میگرفتم جواهرفروش شوم.
جواب دادم: «دارم بهت میگم، خیلی عصبیام». از اوان خردسالی از خجالت شدید رنج میبُردم.
دارِن گفت: «خب، پس باید تظاهر کنی».
فایل صوتی نوشتار «سندرم حقهباز: شما هم نگرانید یکروز دستتان رو شود؟» را گوش کنید.
اِد سایمون از ما میخواهد تا در تعریفمان از سبکِ خوب تجدیدنظر کنیم
تاریخ رسانههای جمعی راهحلهایی پیش پای ما میگذارد
آیا واقعاً به بازیهای ویدئویی «معتاد» میشویم؟
چه شد که تریاک به سلاح امپراتوریها علیه یکدیگر بدل شد؟