در بیستسالگی همهچیز پیش چشممان ممکن به نظر میرسد. زندگی جلوی رویمان است و قرار است نویسندهای معروف، تاجری ثروتمند یا دانشمندی دورانساز شویم. سیریناپذیریم و وقتی سراغ کتابها میرویم با فراغ بال هر چه پیش آید میخوانیم. اما وقتی پا به سن میگذاریم، وقتی به قفسۀ کتابفروشیها نگاه میکنیم، حسرتی شیرین و غمی سنگین بر دلمان مینشیند. کتابهایی را میبینیم که قبلاً خواندهایم، کتابهایی که میدانیم دیگر هرگز نخواهیم خواند و آیندهای که دیگر در آن اتفاق عجیبی نخواهد افتاد.
نویسندۀ کتاب پاگذاشتن به دهکوره است. داستانها و جستارهای او در اوریون، رامپ و دیگر جاها به چاپ رسیده است.
آنچه در این نوبت گوش میکنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از استیو ادواردز که پیش از این با عنوانِ «کتابخواندن در چهلسالگی چه فرقی با بیستسالگی دارد؟» منتشر شده است. نوشتار این نسخۀ صوتی را اینجا بخوانید.
وقتی بیستساله بودم، هیچوقت از خودم نمیپرسیدم که «چه میخواهم بخوانم؟» بلکه بیشتر سؤالم این بود که «چه چیزی میخواهم بشوم؟» و کتابفروشیها برایم حکم معابدی را داشت که به زیارتشان میشتافتم، تا به پاسخ برسم. پول چندانی نداشتم و میبایست در انتخابهایم هوشیار باشم. کتابی را از قفسه برمیداشتم. پشت جلدش را میخواندم. کاغذش را میبوییدم، و در فضای میان خطوط ابتداییاش پرسه میزدم. طوفانهایی که در راه بودند را تصور میکردم، و خودم را میدیدم که در اثر این سیلاب، هوشیارتر و وحشیتر شدهام. این چیزی است که همچنان در چهل سالگی هم احساسش میکنم. هنوز هم وقتی در یک کتابفروشی راه میروم مبهوت امکانهای پیش رویم میشوم. اما دیگر مثل قبل نیست.
فایل صوتی نوشتار «کتابخواندن در چهلسالگی چه فرقی با بیستسالگی دارد؟» را گوش کنید.
تدریس کامو در میانۀ ترس از «کار بیهوده و مأیوسکننده»
آیا کرونا رابطۀ ما با حیوانات را تغییر خواهد داد؟
اسکرینشاتها هم مایۀ شگفتی و هم مایۀ وحشت ما میشوند