گاهی اگر به ما خیانت شود، دشنام بشنویم، تنها بمانیم، یا داغ عزیزانمان را ببینیم، آنچنان فرومیریزیم که دیگر امید بازگشت به زندگی عادی چیزی بیشتر از رؤیا نخواهد بود. البته در این مواقع اطرافیان سعی میکنند ما را با حرفهایشان تسکین بدهند. آنها فکر میکنند این دردها صرفاً یکسری حالات ذهنیاند که با تصمیم و اراده میشود آنها را دور ریخت. اما تحقیقات جدید نشان میدهد این نوع دردهای اجتماعی دستکمی از بیماریهای جسمانی صعبالعلاج ندارند.
آنچه در این نوبت گوش میکنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از ویل استور که پیش از این با عنوانِ «تنهاشدن درد بیشتری دارد یا گلولهخوردن؟» منتشر شده است. نوشتار این نسخۀ صوتی را اینجا بخوانید.
سالها پیش، کیپ ویلیامز، استاد روانشناسی، در حالی که بعدازظهر خود را در پیکنیک میگذراند چیزی بهیادماندنی را تجربه کرد و این تجربه بعدها منجر به نتایجی شد. او با سگش کنار دریاچهای در آیووا نشسته بود که ناگهان یک فریزبی کنارش افتاد. سرش را بالا گرفت و دید دو مرد منتظرند که او فریزبی را به سمتشان پرت کند. ماجرا را برای من این طور تعریف کرد که «من هم بلند شدم و فریزبی را به سمت آنها انداختم. میخواستم بنشینم که با کمال تعجب دیدم دوباره آن را به سمت من انداختند. این طور شد که شروع کردیم به انداختن فریزبی برای همدیگر». این بازی تا مدتی خیلی خوب ادامه پیدا کرد، اما بعد اتفاقی مبتذل و هراسناک رخ داد. او میگوید «از یکجا به بعد آنها دیگر فریزبی را برای من نینداختند. هیچ حرفی هم نزدند. حواسشان به خودشان بود و دیگر به من نگاه نکردند». ویلیامز فقط همان جا سر جایش ایستاده بود، کنار سگش، و احساس هراس میکرد. «تعجب کرده بودم که این تجربۀ واقعاً کوچکِ طردشدن چقدر قدرتمند است. با جان و دل آن را احساس میکردم. با تمام وجودم آن را حس میکردم. من آسیب دیده بودم».
فایل صوتی نوشتار «تنهاشدن درد بیشتری دارد یا گلولهخوردن؟» را گوش کنید.
واقعا لذت بردم، درد بشر از زمانی که غارشو رها کرد و دنبال گروه انسانی خودش تا مدنیت و شهرنشینی و تمدن های مدرن ترقی کرد دقیقا همین بوده، گرچه بزرگترین ماحصل زیست گروهی تمدن بشری یوده و پیشرفت چشمگیر تمام علوم و فنون، اما ادمی مدام تنهاتر شده، و رنجی شبیه تنهاترشدن نبوده، ما مدام وحشت از دست دادن نزدیک ترین هارو داریم، ترس رهاشدگی، و اپ های مجازی بهش دامن زدن، ما شیفته دوستان مجازی هستیم و بخاطر اون ها وادار میشیم خیلی کارها و کنش و.واکنش ها نشون بدیم، فالورها مهم شدن،حتی از انسان های واقعی جهان ما حلوتر زدن! من بخاطر افکار و ایده هام، بخاطر ارتقا دانشم، بخاطر موقعیت اجتماعی که کسب کردم از سوی افراد و دوستانی که به گمانشان در سطح کمتری از من بودند، رها شدم.... و خب تلخ بود .... ولی شناخت بهتری از ادم ها و احساساتشان پیدا کردم، حالبه این حمله از سوی همجنسانم بود، مضحک و ازاردهنده بود یادگرفتم زیاد جدی نگیرم حضور کسی رو....
لش نوعی حس جسورانه و خلاقه داشت که به او میگفت دیگر کار از کار گذشته است
تدریس کامو در میانۀ ترس از «کار بیهوده و مأیوسکننده»