ویتگنشتاین شش سال از ایام جوانیاش را صرفِ تدریس در دبستانی روستایی کرد. یکبار که عصبانی شد، پسربچهای را آنقدر کتک زد که از هوش رفت. لودویکِ گناهکار دانشآموز را به دفتر مدیر بُرد، پزشک را خبر کرد و زد به چاک. بعداً هم هرچه از او پرسیدند، بهدروغ، چیزی به گردن نگرفت. این اتفاق نقطۀ پایانی بر معلمی او بود و نقطۀ آغازی بر فلسفهورزیاش: فیلسوفی که به دیگران دروغ میگوید، چگونه میتواند در شناختِ حقیقت با خودش صادق باشد؟
آنچه در این نوبت گوش میکنید نسخهٔ صوتی نوشتاری است از جاناتان بیل که پیش از این با عنوانِ «آمدهام تا اعتراف کنم؛ ماجرای دروغی که ویتگنشتاین را فیلسوف مهمی کرد» منتشر شده است. نوشتار این نسخۀ صوتی را اینجا بخوانید.
سال ۱۹۳۷ بود و لودویک ویتگنشتاین تازه به منزل فانیا پاسکال، معلم روسیاش، در کمبریج رسیده بود. او آمده بود تا به نقشش در واقعهای اعتراف کند که، بیش از یک دهه، وجدانش را عذاب میداد. اغلبمان میدانیم که اعترافکردن شجاعت میخواهد، بهویژه زمانی که اعترافْ حاکی از رفتاری تأسفبار یا مَنشی ناخوشایند باشد. اعتراف مجبورمان میکند با چیزهایی روبهرو شویم که از خودمان و دیگران پنهان است. مواجهه با خودفریبی همچنین نیازمند تغییر شخصی نیز هست. براساس اغلب گزارشها، ویتگنشتاین، همانی که بسیاری بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانندش، فردی بود عمیقاً صادق که بیدریغ از خودش انتقاد میکرد، کسی که بیشتر عمرش را صرف خوددگرگونی ساخت. بنابراین عجیب نیست که او اعترافکردن را راهی برای گریز از خودفریبی میدانست.
فایل صوتی نوشتار «آمدهام تا اعتراف کنم؛ ماجرای دروغی که ویتگنشتاین را فیلسوف مهمی کرد» را گوش کنید.
تدریس کامو در میانۀ ترس از «کار بیهوده و مأیوسکننده»
آیا کرونا رابطۀ ما با حیوانات را تغییر خواهد داد؟
اسکرینشاتها هم مایۀ شگفتی و هم مایۀ وحشت ما میشوند