بدیهیترین و مهمترین واقعیتها آنهاییاند که دیدن و حرفزدن دربارۀ آنها از همه دشوارتر است
دیوید فاستر والاس، که بسیاری او را بزرگترین نویسندۀ دو دهۀ اخیر در آمریکا میدانند، در تمام طولِ عمر خود، فقط یک سخنرانی عمومی ایراد کرد. فاستر والاس در این سخنرانی از گرفتاریهای زندگی روزمره میگوید و به ما گوشزد میکند چطور ممکن است خودبین و کوتهفکر شویم و همهچیز را با عینکِ خودمان ببینیم.
13 دقیقه
گاردین — دوتا ماهی جوان داشتند کنار هم شنا میکردند که اتفاقی به ماهی پیری رسیدند که داشت در جهت دیگری شنا میکرد. ماهی پیر برایشان سری تکان داد و گفت: «صبح بخیر بچهها، آب چطوره؟» آن دوتا ماهی یکخورده شنا کردند، و بعد یکیشان به آن یکی نگاه کرد و پرسید: «آب دیگه چه کوفتیه؟»
اگر نگرانید که قرار است خودم را بهعنوان ماهی پیر عاقلی جا بزنم که میخواهد چیستی آب را توضیح دهد، باید بگویم که اصلاً و ابداً چنین قصدی ندارم. من آن ماهی پیر عاقل نیستم. نکتهای که بلافاصله از داستان ماهیها یاد میگیریم این است که بدیهیترین، فراگیرترین و مهمترین واقعیتها معمولاً آنهاییاند که دیدن و حرفزدن دربارۀ آنها از همه دشوارتر است. این نکتهای پیشپاافتاده و معمولی است، اما واقعیت این است که در سنگرهای زندگیِ روزمرۀ بزرگسالی، عادتهای پیشپاافتاده میتوانند در حکم مرگ و زندگی باشند. شاید این جملات مبالغهآمیز یا بیمعنی و انتزاعی به نظر برسند. پس بیایید عینیتر حرف بزنیم.
درصد زیادی از چیزهایی که ناخودآگاه به آنها یقین دارم، کاملاً اشتباه و فریبآمیز از آب در میآیند. اینجا نمونهای میآورم از چیزی که ناخودآگاه از آن مطمئن بودم، اما اشتباه محض بود: من مطمئن بودم، همه چیز، طبقِ تجربۀ مستقیم شخصیام، مؤید این عقیدۀ محکم است که من مرکز مطلق جهانم. من واقعیترین و بدیهیترین و مهمترین شخص در جهان هستیام. ما بهندرت از این نوع خودمحوریِ طبیعی و بنیادین سخن میگوییم، چون از لحاظ اجتماعی نامطلوب است، اما واقعیتی است که تقریباً در اعماق وجود همۀ ما رخنه کرده است. در این باره فکر کنید: هیچ تجربهای نیست که مرکز مطلقش خودِ شما نباشید. جهانی که تجربه میکنید درست جلوی شما قرار دارد، یا پشت سرتان، یا در چپ یا راست شما، روی صفحۀ تلویزیون یا کامپیوتر شما. افکار و احساسات دیگران باید بهنحوی به شما «منتقل» شود، اما افکار و احساساتتان آنقدر بیواسطه و آنی و واقعیاند که بلافاصله درکشان میکنید. اما نگران نباشد، زمینهچینی نمیکنم تا دربارۀ دلسوزی یا توجه به دیگران یا «فضایل» آنچنانی موعظه کنم. بحث بر سر فضیلت نیست، بلکه بحث این است که من با اختیارِ خودم کاری را انجام دهم که مرا بهنحوی از تنظیمات پیشفرضِ طبیعی و مادرزادیام رها کند، تنظیماتی که عمیقاً و بهمعنای واقعی کلمه خودمحور است و همهچیز را با عینک خودبینی میبیند.
مثلاً یک روز معمولی را در نظر بگیرید که صبحش از خواب بیدار میشوید، به سمت محل کار پرسروصدای خود میروید، بهمدت نه یا ده ساعت سخت کار میکنید و در پایان روز خسته و کوفته و کلافه میشوید. این آخر، تنها کاری که میخواهید بکنید این است که برگردید خانه و شامی دلپذیر بخورید و احتمالاً چندساعتی خوش بگذرانید و بعد هم بخوابید، چون باید فردا زود بیدار شوید و دوباره روز از نو و روزی از نو. اما ناگهان یادتان میافتد که در خانه غذا ندارید؛ این هفته بهخاطر شغلِ پردردسرتان وقت نکردهاید خرید کنید، بنابراین مجبورید بعد از کار، سوار ماشینتان شوید و رانندگی کنید تا سوپرمارکت. ساعت کار تمام شده و در ترافیک سنگین گیر کردهاید، بنابراین خیلی دیرتر از معمول به سوپرمارکت میرسید و وقتی که درنهایت میرسید آنجا، میبینید سوپرمارکت خیلی شلوغ است، چون در آن ساعتِ روز همۀ شاغلان سعی میکنند خودشان را برسانند فروشگاه و خرید کنند. نور فلورسنتِ حالبههمزنی سوپرمارکت را روشن کرده است و موسیقی ملایم یا پاپ ملالآوری توی گوشتان میرود؛ احتمالاً چنین فروشگاهی آخرین جایی است که لازم است بروید، اما نمیتوانید به این راحتی واردش شوید، یا سریع از آن خارج شوید: مجبورید سراسر این فروشگاه عظیم و پر زرق و برق را بگردید و از راهروهای شلوغِ آن رد شوید تا اجناسی که میخواهید پیدا کنید. مجبورید چرخدستیتان را وسطِ جمعیتی خسته و شتابزده که آنها هم چرخدستی دارند با هزار ترفند رد کنید. پیرمرد پیرزنهایی که مثل لاکپشت راه میروند و آدمهای گیج ومنگ و بچهها قوز بالای قوزند، چون نمیگذارند راحت از راهروها عبور کنید. اما مجبورید دندان روی جگر بگذارید و مؤدبانه ازشان خواهش کنید تا راهتان را باز کنند. در نهایت همۀ اجناسی که نیاز دارید را برمیدارید، اما متوجه میشوید با اینکه ساعتِ شلوغیِ آخرِ روز است، تعداد صندوقهای پرداختی که باز هستند کافی نیست. به همینخاطر صفِ صندوق هم بسیار طولانی و عذابآور است، اما نمیتوانید خشم خود را بر سر دخترِ دستپاچهای که پشت صندوق کار میکند خالی کنید.
بههرحال جلوی صندوق میرسید و پول مواد غذایی را پرداخت میکنید و منتظر میمانید تا دستگاه، اعتبار چک یا کارتتان را تأیید کند و بعد هم با آن صدایِ خشک و بیروح بهتان بگوید «روز خوبی داشته باشید». بعد از آن، باید کیسه پلاستیکهای زپرتی و یکبارمصرف را توی چرخدستی از میان پارکینگ شلوغ و پر از کثافت رد کنید و کیسهها را طوری توی ماشین بچینید که آتوآشغالهایش بینِ راه نریزد بیرون و توی صندوق عقب هم پخشوپلا نشود. تازه بعدش هم مجبورید تمام مسیر برگشت به خانه را پشتِ سر شاسیبلندهای نکبتی، توی ترافیک سنگین آن ساعت رانندگی کنید.
مسئله اینجاست که معضلی چنین ملالآور، دقیقاً به بحث انتخاب مربوط میشود. ترافیکهای سنگین و راهروهای شلوغ فروشگاهها و صفهای طولانیِ صندوق پرداخت فرصتِ خوبی برای فکرکردن به من میدهند. اگر دربارۀ اینکه چگونه فکر کنم و به چه چیزی توجه کنم تصمیمی هشیارانه نگیرم، آنگاه هر بار که مجبور شوم به خرید مواد غذایی بروم افسرده و ملول خواهم شد، چون تنظیمات پیشفرض و طبیعیام به من اطمینان داده است که موقعیتهایی از این دست درواقع بهخاطر من پدید آمدهاند، همچنین بهخاطر گرسنگیام، بهخاطر خستگیام و بهخاطر تمایلم به رسیدن به خانه. اما به نظر میرسد که همۀ دنیا و مردم آن سد راهم شدهاند و از خود میپرسم که اینها دیگر کیاند که سد راهم شدهاند؟ در صف صندوق با خودم میگویم که نگاه کن! چقدر این آدمها منزجرکننده، احمق، بیاحساس و حیواناند. یا وقتی وسط صف با صدای بلند با گوشیِ تلفنِ همراهشان حرف میزنند، چقدر آزاردهنده و بیادب میشوند و این عین بیانصافی است: من تمام روز را سخت کار کردهام و گرسنه و خستهام، اما بهخاطر این مردم لعنتی و احمق حتی نمیتوانم خودم را به خانه برسانم و شام بخورم و استراحت کنم.
اگر تنظیمات پیشفرضم اجتماعیتر باشد، ممکن است وقتم را در ترافیک پایان روز با عصبانیت و تنفر از ماشینهای گندهبکِ شاسیبلند و هامرها و وانتهای ۱۲ سیلندر سر کنم؛ ماشینهایی که باکهای ۱۸۰ لیتریِ پر از بنزینشان را اسرافکارانه و با خودخواهی دود میکنند و میفرستند توی هوا. فکر میکنم به آن برچسبهای وطنپرستانهای که روی سپر بزرگترین و خودنماترینِ این دست ماشینها میچسبانند؛ فکر میکنم به اینکه کریهترین و بیملاحظهترین و قانونشکنترین رانندگان، آنها را میرانند، رانندههایی که با تلفن حرف میزنند و برای اینکه چهار متر جلوتر بروند، راه مردم را میبندند. به این فکر میکنم که بچههای ما چقدر از ما بیزار خواهند شد بهخاطر هدر دادن سوختی که برایِ آنها هم بوده. چقدر حالشان از ما به هم میخورد به خاطرِ برهم زدن اقلیم جهان؛ که چقدر گستاخ و احمق و منزجرکنندهایم.
اگر بهانتخاب خودم اینگونه فکر کنم، مشکلی نیست، خیلیها اینطور فکر میکنند – جز اینکه اینگونه فکر کردن آنقدر آسان و غیرارادی است که لازم نیست چندان هم انتخابش کنیم. درواقع این طرز فکر ناشی از تنظیمات پیشفرض و طبیعی من است. به طرز غیرارادی و ناخودآگاه طوری عمل میکنم که گویی من محور جهانم و اولویتهای جهان را نیازها و احساسات بلاواسطۀ من تعیین میکنند و با همین طرز فکر غیرارادی و ناخودآگاهم است که ملالتها، خستگیها و ازدحام زندگی بزرگسالی را تجربه میکنم. موضوع این است که روشهای مختلفی برای فکرکردن دربارۀ چنین موقعیتهایی وجود دارند. در این ترافیک، همۀ این خودروها جلو راه من را گرفتهاند: ممکن است برخی از آدمهایی که توی این ماشینهای شاسیبلند نشستهاند، در گذشته دچار سانحههای مهیب رانندگی شده باشند و اکنون رانندگی آنقدر برایشان سخت است که دکترشان توصیه کرده یک ماشینِ بزرگ شاسیبلند بخرند تا در رانندگی احساس امنیت کنند؛ یا هامری که جلوی راهم را گرفته، ممکن است داخلش پدری باشد که سعی میکند کودک بیمار یا زخمیاش را با عجله به بیمارستان برساند و به همین دلیل، عجلۀ او بیشتر و برحقتر از عجلۀ من است، چه بسا حقیقت آن باشد که این منم که سد راهش شدهام.
بازهم خواهش میکنم فکر نکنید میخواهم نصیحتهای اخلاقی برایتان بخوانم یا منظورم این است که «باید» اینگونه فکر کنید و یا کسی از شما انتظار دارد که به شکلی غیرارادی اینگونه بیاندیشید، چراکه این کار بسیار دشوار است و اراده و کوشش ذهنی میطلبد، و اگر مثل من باشید، بعضی روزها نمیتوانید یا نمیخواهید این کار را بکنید. اما در بیشتر مواقع، اگر بهاندازهای هشیارید که میتوانید به خود فرصت انتخاب دهید، خواهید توانست آن پیرزن چاق و بیاحساس را که با آن آرایش غلیظ در صف صندوق پرداخت سر بچۀ کوچکش داد میزد جور دیگری ببینید؛ شاید همیشه اینطور نباشد؛ شاید سه شب متوالی نخوابیده و بالای سرِ شوهرش که سرطان استخوان دارد و رو به مرگ است نشسته، شاید این پیرزن، همان کارمند کمدرآمدِ ادارۀ راهنمایی و رانندگی باشد که دیروز با راهنماییای کوچک به همسرتان کمک کرد تا مشکل بغرنج اداریاش را حل کند. البته ممکن است هیچیک از اینها نباشد، اما ناممکن هم نیست؛ همهچیز بستگی به این دارد که میخواهید چطوری به ماجرا نگاه کنید. اگر بهطور غیرارادی مطمئیند که واقعیت چیست و چه کسی یا چه چیزی واقعاً مهم است، اینطور بگویم: اگر میخواهید طبق تنظیمات پیشفرضتان عمل کنید، آنگاه شما نیز مثل من احتمالات بعید و رنجآور را در نظر نخواهید گرفت. اما اگر واقعاً نحوۀ فکرکردن و توجهکردن را یاد گرفتهاید، آنگاه خواهید فهمید که گزینههای دیگری نیز وجود دارند. در حیطۀ اختیار خودتان خواهد بود که موقعیتی پرازدحام و کُند و خستهکننده را نهتنها معنادار، بلکه مقدس و مشتعل از همان نیرویی بدانید که ستارگان را روشن میکند: نیروی همدردی، عشق و وحدت بنیادینِ همهچیز. تنها چیزی که بهمعنای واقعی حقیقی است این است که شما تصمیم میگیرید موضوع را چگونه ببینید. هشیارانه تعیین میکنید که چه چیزی معنادار و چه چیزی بیمعناست. تصمیم میگیرید که چه چیزی را بپرستید.
در اینجا نکتۀ دیگری هم حقیقت دارد. در مسیر روزمرۀ زندگی بزرگسالی، چیزی بهنام بیدینی وجود ندارد. چیزی بهاسم عدم پرستش نداریم. همه پرستشکارند. تنها انتخاب پیش روی ما این است که میخواهیم چهچیزی را پرستش کنیم. ممکن است خدایِ شما مسیح باشد یا الله، خواه یهوه باشد یا الهۀ ویکا یا چهار حقیقت شریف در سنت بودایی یا مجموعهای از اصول اخلاقیِ تخطیناپذیر، هر چه باشد، یک دلیل مهم برای انتخاب خدایی خاص یا امری معنوی برای پرستش وجود دارد. اینکه تقریباً هرچیز دیگری که بپرستید شما را زندهزنده خواهد خورد. اگر پول و مال را پرستش کنید و معنای واقعی زندگی را در آن بدانید، آنوقت هرگز بهاندازۀ کافی نخواهید داشت. هرگز احساس نخواهید کرد که بهاندازۀ کافی پولدارید. این حقیقت است. اگر بدن، زیبایی و جاذبۀ جنسیتان را بپرستید، آنوقت همیشه احساس زشتی خواهید کرد و وقتی که مرور زمان و کهولت سن کمکم خودش را نشان داد، قبل از آنکه زیر خاک بروید هزار بار جان میکَنید. همۀ ما کموبیش به این نکات آگاهیم؛ چون بهصورت اسطوره، ضربالمثل، سخنان کلیشهای، لطیفه و تمثیل صورتبندی شدهاند و شالودۀ داستانهای بزرگ را تشکیل میدهند. اگر قدرت را پرستش کنید، احساس ضعف و ترس خواهید کرد و برای سرکوب ترس روزبهروز به قدرت بیشتر و بیشتری نیاز خواهید داشت. اگر هوشتان را بپرستید و شیفتۀ آن باشید که دیگران شما را باهوش بدانند، دست آخر احساس حماقت خواهید کرد و مثل کلاهبرداری خواهید بود که عنقریب دستش رو خواهد شد.
نکتۀ نامطلوب دربارۀ چنین پرستشهایی این نیست که شریرانه یا گناهآلودند، بلکه مشکل این است که ناخودآگاهاند. انسان بهتدریج به سمت این نوع پرستشها کشیده میشود و روزبهروز دربارۀ نحوۀ نگرش و ارزیابیِ ارزشها، گزینشیتر عمل میکند، بدون اینکه به کاری که میکند کاملاً آگاه باشد. از طرفی هم دنیا شما را از اینکه طبق تنظیمات پیشفرضتان عمل کنید دلسرد نمیکند، چون دنیای انسان و پول و قدرت با سوخت ترس و تحقیر و آشفتگی و هوس و خودپرستی کار میکند. فرهنگ کنونی ما با مهار این نیروها ثروت و آسایش و آزادی شخصیِ شگفتآوری تولید کرده است؛ آزادی برای اینکه ارباب قلمروهایی بسیار کوچک باشیم، قلمروهایی به اندازۀ جمجمهمان، و اینطوری خودمان را بهتنهایی کانون خلقت بدانیم. اما آزادیهای دیگری نیز داریم و گرانبهاترین آنها چیزی است که خارج از دنیای بزرگ فتح و ظفر و تظاهر، سخن چندانی دربارهاش نمیشنوید. آزادیِ واقعاً مهم عبارت است از توجه و آگاهی و انضباط و تلاش. اینکه بتوانیم همیشه بهروشهای غیرجنسی به دیگران اهمیت دهیم و مدام برایشان فداکاری کنیم. آزادی واقعی این است. گزینهای که در مقابل داریم ناهشیاری، تنظیمات پیشفرض و رقابت بر سر ثروت و قدرت است و این حس فرسایندۀ دایمی که چیزی نامتناهی را از دست دادهایم.
میدانم که این مطالب احتمالاً خوشایند یا الهامبخش به نظر نرسند. بدیهی است که میتوانید آنطور که دلتان میخواهد فکر کنید. اما لطفاً این سخنان را مثل خطابۀ پرحرارت دکتر لورا (سخنران رادیویی) رد نکنید. این حرفها به اخلاقیات، مذهب، عقاید تعصبآمیز یا پرسشهایی بزرگ دربارۀ حیات پس از مرگ ربطی ندارند. بحث من بر سر زندگی قبل از مرگ است و اینکه عمرمان را به ۳۰ یا حتی به ۵۰ سال میرسانیم، بیآنکه بخواهیم خودمان را با تیری خلاص کنیم. مسئله اصلی آگاهی ساده است؛ آگاهی به آن چیز واقعی و حیاتی که از دید ما پنهان مانده است. حرف آخر اینکه باید همیشه به خودمان یادآوری کنیم که: «این آب است، این آب است.»
این مطلب با همکاری ترجمان در صفحۀ «اندیشه» شمارۀ ۵۳۲ مجلۀ همشهری جوان، منتشر شده است.
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است
جوایز معتبر در حوزۀ اقتصاد بین چند مؤسسه متمرکز شدهاند، چرا؟
با پذیرش و درک بهتر شانس، میتوانیم در جریان زندگی همزیستی بهتری داشته باشیم
مخاطب گرامی با سلام اگر مطالب را با دقت بیشتری ملاحظه بفرمایید حتما متوجه خواهید شد که منبع مطلب ترجمه شده در سه جا مشخص شده است. اولین پیوند، لینکِ زیر اسم نویسنده و مترجم است که به صفحۀ اصلی سایت مبدا پیوند شده است. بعد از آن در ابتدای متن اسم منبع به فارسی ذکر شده است و شما را به صفحۀ مطلب هدایت می کند. و آخرین لینک، عنوان انگلیسی مطلب به همراه لینک به متن اصلی در بالای صفحه سمت چپ قابل دسترسی است.