پنج برندۀ جوایز بزرگ توضیح میدهند که وقتی شانس رو کند و برندۀ جایزهای بزرگ شوید، چه اتفاقی میافتد
شاید، به گمان همهمان، برندهشدنِ جایزهای مادامالعمر به ما احساس نوعی رستگاری بدهد؛ دغدغۀ تأمین یکی از مایحتاج زندگی از دوشمان برداشته میشود و میتوانیم با سرخوشیِ هرچهبیشتر سراغ بقیۀ کارها برویم. اما بررسی چند مورد از این جایزههای همیشگی شاید نظرمان را عوض کند. خوشحالی و ذوقزدگی بخشی از ماجراست، اما وقتی چنین اتفاقی برایتان میافتد، ملال هم سراغتان میآید و علاوهبرآن، باید تا پایان عمر، آدمهایی را تحمل کنید که شما را با آن جایزه میشناسند.
دبورا لینتون، گاردین —
«وقتی اسبابکشی کردم، مجبور شدم یک تریلر کرایه کنم تا رلهای دستمال دستشویی را ببرد». فرانک کاسارس، سیساله، طراح لباس، پالم اسپرینگز، کالیفرنیا، آمریکا
من همیشه آدمی فنی بودهام. در مدرسه، از خرتوپرتها همهجور چیزی میساختم، در سال ۲۰۱۴، یکی از معلمهای قدیمیام با من تماس گرفت و مرا در جریان مسابقهای گذاشت که یک وبلاگ لباس عروس آن را برگزار میکرد. از شرکتکنندگان خواسته بودند، با دستمال توالت، لباس عروس طراحی کنند. مدتی دست دست کردم تا اینکه، سه روز قبل از اتمام مهلت، تصمیم گرفتم قضیه را دنبال کنم.
استفاده از هر تعداد دستمال توالت بهعلاوۀ نوار، چسب یا نخ مجاز بود. از ده طراحی برتر در مسابقۀ پایانی در نیویورک پردهبرداری میشد و برندۀ نهایی جایزهای دههزار دلاری میبرد.
صد دلار خرج دستمال توالت کردم و دو شب نخوابیدم. طرح من یک لباس پرپیچوخم، بدونشانه و لبهدار بود که ردیفی از گلهای کاغذی روی آن نقش بسته بود. طراحیام به دور نهایی مسابقه راه پیدا کرد و هرچند جایزۀ نقدی را نبردم، اما خانمی از صنعت دستمال توالت که در میان هیئت داوران بود از جایش پرید، دیوانهوار برایم کف زد و اعلام کرد لباسی که طراحی کردهام ارزش آن را دارد که دستمال توالتهای من به صورت مادامالعمر تأمین شود. این اتفاق غیرمنتظره و شوکهکننده بود، اما همه خندیدند و تشویق کردند: بههرحال این تشویق برای لباس من بود. قطعاً زیباترین جایزه نبود، اما حداقل چیز بهدردبخوری بود.
سه ماه بعد، تحویل دستمالهای توالت آغاز شد. در دانشکدۀ طراحی در اورنج کانتی بودم و در یک اتاق اجارهای زندگی میکردم. بههمین خاطر وقتی از ادارۀ پست با من تماس گرفتند و گفتند که محمولۀ بزرگی برایم رسیده است، همخانههایم بسیار ذوقزده شدند. سوار بر مینیکوپرم جلوی انبار ایستادم و در انتظار یک جعبۀ بزرگ بودم، اما چیزی که دیدم دو پالت بود که روی آنها حدود ۲۰ جعبه بالا رفته بود و حاوی صدها رُل دستمال توالت بودند. نمیتوانستم تمام آنها را داخل ماشین جا بدهم. صندلیها را خم کردم. جعبهها را باز کردم و پاکتها را جلوی پاها چپاندم. شبیه صحنۀ فیلمها شده بود.
این اتفاق قرار بود هر دو یا سه ماه رخ دهد؛ قرار بود هر بار ۴۰۰ رل بگیرم. یا به انبار میرفتم، یا یک کامیون یدککش بیرون خانهام میایستاد.
جاسازیاش مشکل بود. از آنها کنار تختم یک میز ساختم، زیر میزم گذاشتمشان، داخل کمد، توی گاراژ. کریسمس ۲۰۱۴ کمخرجترین کریسمس بود؛ همه دستمال توالت داشتند. در محل کار، یک پک هجده رُلی را برای بازی فیل سفید -چیزی شبیه بابانوئل مخفی- کادو پیچ کردم. همه برای گرفتن آن دعوا میکردند. برای تولدهای خانوادگی هم از آنها هدیه میدادم، چون سریع و زیاد میرسیدند. اما کیفیتهایشان با هم فرق داشت و من مگارُلها را که لطیفتر و تجملاتیتر بودند همیشه برای خودم نگه میداشتم. وقتی به ایالت دیگری اسبابکشی کردم، مجبور شدم یک تریلر کرایه کنم تا دستمالهای توالت را با خودم ببرم.
پس از حدود سه سال که ارسال محمولهها ناگهان متوقف شد، شوکه شدم. هیچگاه به این فکر نکرده بودم که تأمین مادامالعمر را ازپیش فرستاده بودند؛ بههمین خاطر بود که آنقدر زیاد و آنقدر مکرر برایم ارسال میکردند. شرکت حساب کرده بود که مردی با سن من که تنها زندگی میکند برای عمر خود به چند رل نیاز دارد و تمام آنها را ارسال کرده بود. آنوقت بود که آرزو کردم کاش آنقدر دستودلباز نبودم و، از آن به بعد، برای هدیهدادن آنها دقت بیشتری به خرج میدادم. محموله بالأخره در اوایل ۲۰۱۷ به پایان رسید: من کل آن را در چند سال تمام کرده بودم.
هنوز هم مرا به نام «دستمالتوالتی» میشناسند. این برای دوستانم یکجور شوخی بیپایان است، اما غریبهها هم گاهی در مراکز خرید جلویم را میگیرند. چند هفته قبل در یک رستوران محلی هم این اتفاق افتاد.
هر بار که میخواهم از سوپرمارکت دستمال توالت بگیرم، لبخندی پیش خودم میزنم؛ البته یکخُرده دردم میگیرد. گاهی هنگام حسابکردن عکس میگیرم و برای دوستانم میفرستم.
«فکر میکردم هرروز کیافسی بخورم، ولی هر ماه یک سطل جایزه میگیرم». لوئیس آستین، ۲۲ساله، فروشندۀ پنجرههای دوجداره، بریجند
وقتی هجدهساله بودم، ویدیوهای کمدینی به نام کی.اس.آی را در یوتیوب تماشا میکردم. او در پایان یکی از ویدیوهایش، مسابقهای را بهمناسبت پنجاهسالهشدن کیافسی (رستوران زنجیرهای مرغهای کنتاکی) تبلیغ کرد که جایزۀ آن پنجاهسال اشتراک رایگان کیافسی بود. من معمولاً زیاد کیافسی میخوردم، نه بهخاطر اینکه خیلی دوست داشتم، بلکه حوصلۀ آشپزی نداشتم. بهخاطر همین پیش خودم فکر کردم: «چرا امتحان نکنم؟»
لازمۀ شرکت در مسابقه این بود که در توییتر میگفتید برای بردن این جایزه چهکار میکنید. پیشنهادهای خندهدار زیادی وجود داشت. ورود به مسابقه رایگان بود، برای همین چند بار امتحان کردم. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود: «تندترین فلفل دنیا رو میخورم». این را ارائه دادم و هشتگ کردم و بعد هم فراموشش کردم.
حدود سه ماه بعد، ساعت ۹ صبح با تماس از شمارهای ناشناس بیدار شدم. فردی از کیافسی بود که به من گفت یکی از جوابهای موردعلاقهشان را ارائه دادهام. از من خواست تا چند روز بعد، به یکی از شعبههای آنها در براکنل بروم تا ویدیویی تبلیغی را با دیگر برندگان ضبط کنیم. فکر نمیکردم فیلمم در یوتیوب باشد، اما آن ویدیو هنوز هم آنجا در دسترس است. در این ویدیو مرا در حال خوردن فلفل شبح میبینید؛ کار را با یک حرکت تمام کردم؛ در ابتدا چندان هم بد به نظر نمیرسید، اما کمی بعد، عرقم از سر و رویم سرازیر شد. نوشیدنیای تگری به من دادند که کمی خنک شوم. یک نفر هم بود که بانجی جامپینگ انجام داد، یکی دیگر تکل راگبی رفت و یک دختر هم در رستوران ازدواج کرد؛ کلی گل و اینجور چیزها دادند. آن روز عاشق زندگی بودم. تمام دوربینها روی چهرهام بود. حس میکردم شخص مهمی هستم؛ تمام دوستانم راجع به آن ماجرا حرف میزدند.
قرارداد برندهشدنم را امضا کردم، اما راستش را بخواهید، آن را نخواندم. وقتی تحویل جایزهام آغاز شد، آن چیزی نبود که تصور میکردم. فکر میکردم هر روزی که بخواهم میتوانم کیافسی بخورم، اما برای هر سال یک دستهچک طلایی با ۱۲ «چک» میگرفتم، یعنی هرماه یکی، که باعث میشد من از یک سطل [غذا] جایزۀ کیافسی یا سطل مشترک ۱۲ قطعهای برخوردار باشم.
وقتی نوبت اول جایزهام رسید، تمام چکها را در چند ماه استفاده کردم. یکشنبهها بعد از گردشهایمان، با دوستانم میرفتیم و یک سطل بزرگ کیافسی را با هم میخوردیم. غذایی که با چکهایم به من میدهند برای یک نفر خیلی زیاد است. مدتی همهچیز عالی بود، اما حالا هیجان آن سرد شده است. گاهی اوقات یکی از همکاران هوس مرغ میکند، اما گاهی حتی نمیروم تا سطلهایم را بگیرم. اگر هوس یک ناهار سریع بکنم، مثل بقیه ۶ پوند پرداخت میکنم.
دوستانم همیشه مرغ صدایم کردهاند، چون مثل مرغ میدَوَم، اما حالا این کلمه معنی دیگری هم دارد. شاید پیروزی آن چیزی نبود که فکر میکردم، اما هنوز هم چندین سطل پر از مرغ سوخاری دارم که تا حدود ۷۰ سالگی میتوانم از آن لذت ببرم.
«داخل گاراژ، یخچالی داریم برای شیر من و نوشیدنیهای بابا». بردی کارپنتر، دهساله، دانشآموز، آن هاربر، میشیگان، آمریکا
خانوادهام طرفداران سرسخت تیم فوتبال دانشگاه میشیگان هستند و من با مادر و پدرم و گاهی هم با برادر کوچکترم، جیجی، به دیدن بازیها میرویم. وقتی ششساله بودم، پدرم اسم مرا در باشگاه هواداران «کودکان آبی» نوشت که فعالیتهای متنوعی دارد. یکی از آنها کنفرانس خبری با مربی، آقای جیم هاربو، بود. تمام کودکانی که انتخاب شده بودند باید سؤالاتی را آماده میکردند. سؤال من این بود: «اگر میخواهم آنقدر بزرگ شوم که در پست کوارتربک بازی کنم، باید چقدر شیر بخورم؟». من یکی از آخرین بچههایی بودم که ازم سؤال پرسیدند. آقای هاربو به من گفت: «میتونم بغلت کنم؟» مرا بغل کرد و سپس گفت: «خب، بردی، باید هرچقدر که اون معدۀ کوچولوت میتونه قبول کنه، شیر بخوری».
این برنامه در شبکۀ ای.اس.پی.ان و خیلی کانالهای خبری دیگر پخش میشد، چه باحال! یک شرکت شیر به نام «فِرلایف» این برنامه را دید و به نظر آنها هم خیلی باحال آمد. این شرکت از مامان و بابا خواست که اگر علاقه داشتم، به گردش در کارخانهشان بروم.
«به من گفتند تا آخر عمرم به من شیر رایگان میدهند. واقعاً واقعاً ذوقزده بودم».
آنها تمام خانوادهام را با لیموزین به مزرعهشان در ایندیانا بردند و ما در یک هتل اقامت کردیم. به ما بستنی دادند و گاریهای حمل شیر را نشانمان دادند که سوختشان پهن گاو بود، چه بامزه! بعد هم به من کلاه فوتبال آمریکایی دادند و گفتند تا آخر عمرم به من شیر رایگان میدهند. واقعاً واقعاً ذوقزده بودم.
داخل لیموزین، یخدانهایی پر از شیر بود که میتوانستیم به خانه ببریم تا وقتیکه کوپنهایم برسد. اولین کوپنها عکس من را روی خود داشتند. وقتی به مغازه میرفتیم تا از آنها استفاده کنیم، بعضیها من را از آن برنامۀ تلویزیونی میشناختند. همهنوع شیری را امتحان کردیم، اما من عاشق شیر پرچرب و شیرکاکائو هستم.
کوپنها برای یک لیتر هستند و وقتی به شیر بیشتر نیاز داشته باشیم، بابا ایمیل میفرستد. معمولاً هر بار حدود ۱۰ بطری میگیریم و داخل گاراژ، یخچالی داریم برای شیر من و نوشیدنیهای بابا. هر روز با غلات صبحانهام شیر میخورم و گاهی برای ناهار هم یک بطری کوچک و قبل از خواب یک فنجان مینوشم.
اگر میتوانستم یک چیز را انتخاب کنم تا مادامالعمر داشته باشم، بستنی را انتخاب میکردم، اما شیر هم واقعاً دوست دارم. بابا میگفت شیر مرا واقعاً قوی و قدبلند میکند. میخواهم وقتی بزرگ شدم گلفباز شوم، بههمین خاطر به شیر نیاز دارم. فکر میکنم خیلی خوششانسم. هیچیک از بقیۀ بچهها برندۀ چنین چیزی نشد و خوشحال میشوم وقتی آن را با خانواده و دوستانم شریک میشوم. من تا ابد شیر خواهم خورد.
«خندهدار است برندۀ بستنی مادامالعمر بشوی وقتی ۷۴ سال سن داری». رزماری یلدهم، ۷۶ ساله، رادیوگرافر بازنشسته، وانبرو، ویلتشایر
یادم نمیآید در مسابقه شرکت کرده باشم. اما احتمالاً بهعنوان یکی از دوستداران مکی –یک برند اسکاتلندی بستنی– ناخواسته جایی ثبتنام کردهام، چون تابستان ۲۰۱۶ ایمیلی دریافت کردم که میگفت ۲۶ لیتر بستنی در سال برنده شدهام، آن هم تا آخر عمرم. این یعنی هر دو هفته یک ظرف یکلیتری.
از کودکی عاشق بستنی بودهام؛ بستنی همیشه چشمانم را روشن کرده است. در دوران کودکیام در خانه بستنی نبود؛ گاهوبیگاه بستنی نانی میخوردیم. بههمین خاطر، دیدن یک بستنیفروش اهل کورنوال نقطۀ اوج تعطیلات تابستانیمان بود. هنوز هم در هوای گرم سراغ بهترین بستنیفروش شهر میروم.
وقتی خبر برندهشدنم را فهمیدم، پیش خودم فکر کردم «چه عالی!» باورم نمیشد، بههمینخاطر تلفن زدم تا با چند سؤال از صحت آن مطمئن شوم. خیلی خوشحالکننده بود، این خبر را به همه میدادم. در کمتر از یک ماه، بستهای حاوی ژتونهایی رسید که با یک ظرف یکلیتری قابلتعویض بود. ژتونها در روز تولدم در ۸ ژانویه به دستم رسید و قرار است هرسال در آن تاریخ، ۲۶ ژتون دیگر دریافت کنم، که خیلی حرکت دوستداشتنیای بود.
برند مکی اینجا در ویلتشایر چندان مشهور نیست. در بعضی سوپرمارکتهای محلی میتوان آن را پیدا کرد، اما فقط بستنی وانیلی، که مایۀ تأسف است، چون عسلی آن فوقالعاده است. برای مزههای دیگر آن، مجبورم به جاهای دورتر بروم. از طرفی، نمیشود ۲۰۰ مایل برای خرید بستنی سفر کرد.
من و شوهرم مارتین تقریباً هرروز بعد از شام بستنی میخوریم، همراه با میوههایی که در باغچهمان پرورش میدهیم. همیشه دو ظرف در فریزر داریم. من همیشه یک ژتون داخل کیفم نگه میدارم، تا در صورت لزوم در دسترس باشد.
تا قبل از برندهشدنم، معمولاً اوقاتی بستنی میخریدم که سه نوۀ خودم و شش نوۀ شوهرم به خانهمان میآمدند. کمسنوسالترین آنها حالا شانزدهساله است. من ژتونها را برایشان میفرستم.
هنوز هم از شانس خوبم احساس خوشحالی میکنم. شرکت مکی هر سال زمستان تماس میگیرد تا مطمئن شود آدرسم عوض نشده، که این همیشه لبخندی را بر لبم میآورد؛ فکر کنم هدفشان این است که مطمئن شوند هنوز زندهام. خندهدار است برندۀ بستنی مادامالعمر شوی وقتی ۷۴ سال سن داری. وقتی ۹۶ ساله شوم، شاید حس کنم نیاز به ۲۶ لیتر بستنی در سال ندارم. اگر از آن سیر شدم، به آنها خواهم گفت.
«تا زمانی که میمیرم، کتابخانهای خواهم داشت که مخصوص خودم سازماندهی شده است». مت پلارد، ۲۷ ساله، مدیر فناوری اطلاعات، لیورپول
من و همکارانم کتابخوانهای سرسختی هستیم. در سال ۲۰۱۶، یکی از آنها مسابقهای را در توییتر دیده بود که کتابفروشی هیوود هیل در میفر لندن آن را برگزار میکرد. جایزۀ این مسابقه کتابخانهای عمری بود، ماهی یک کتاب تا پایان عمر. میبایست یک ایمیل میفرستادید و کتاب موردعلاقهتان را اعلام میکردید. سه نفرمان اسممان را ثبت کردیم. هیچکداممان برنده نشد، اما وقتی سال بعد این مسابقه دوباره برگزار شد، دوباره شانسم را امتحان کردم.
شرکتکنندگان باید اعلام میکردند اگر به مریخ بروند، چه شیء و چه کتابی با خود میبرند. در تابستان بود که پاسخم را از طریق وبسایتشان ارسال کردم: یک چاقوی سوئیسی و کتاب جاده کورمک مککارتی – کتابی در مورد پدر و پسری در یک سرزمین پسا آخرالزمانی، که سالی یکبار آن را میخواندم. کاملاً قضیه را فراموش کرده بودم تا اینکه چند ماه بعد، ساعت حدود ۱۰:۳۰ شب وقتی میخواستم بخوابم، ایمیلی دریافت کردم که میگفت برنده شدهام. باورم نمیشد. چند بار آن را خواندم تا توانستم هضمش کنم. قبلاً مسابقات کوچکی را برنده شدهام، با جوایزی نظیر مقداری غذا، اما چیزی مثل این را هرگز. من از کودکی از رفتن به کتابخانه و برداشتن کتاب لذت میبردم. در بزرگسالی هم هنوز همینطور هستم و کتابخوان کیندلی دارم که کتابهای ارزانقیمت برایش میخرم.
برایم شگفتآور بود که جایزهام چقدر متناسب از آب درآمد. مشاورهای تلفنی با یکی از متخصصان کتاب آن فروشگاه انجام دادم و او علاقهمندیهای مرا در حوزۀ کتاب یادداشت کرد. آنها هرماه کتاب جدیدی برایم میفرستند که بر اساس سلیقهام انتخاب کردهاند. تا زمانی که میمیرم، کتابخانهای خواهم داشت که مخصوص خودم سازماندهی شده است. نمیتوانم چیزی بهتر از این را تصور کنم.
من از داستانهای علمیتخیلی و ماجراجویی خوشم میآید، اما حالا کتابهایی میخوانم که شاید هیچگاه از آنها اطلاع پیدا نمیکردم. اخیراً از کتاب نظریۀ ریسمان ـ کتاب دیوید فاستر والاس در مورد تنیس ـ و نیز زندگینامهای از اسکندر کبیر لذت بردم.
هفتۀ اول هر ماه، یک بسته کارتن قهوهای در صندوق پستیام دریافت میکنم. در داخل آن، کتابی در کاغذ قهوهای و روبان آبی پیچانده شده است. مثل این است که هر ماه کادوی تولد بگیری. این جایزهای است که میتوانم دیگران را هم در آن شریک کنم: وقتی کتابی را به پایان میرسانم، به دوستان همکارم قرض میدهم.
در حال حاضر در خانۀ مادرم زندگی میکنم. کتابها در چند قفسه در اتاقم روی هم تلنبار شدهاند، اما فضا دارد تمام میشود. نامزدم هم علاقۀ زیادی به کتابخواندن دارد. ما تصویری در ذهنمان داریم که روزی خانهای با یک شاهنشین خواهیم داشت، که دورتادور آن را قفسههای کتاب فراگرفتهاند و میتوانیم آنجا بنشینیم و مجموعههایم را بخوانیم.
پینوشتها:
• این مطلب را دبورا لینتون نوشته است و در تاریخ ۲۳ فوریۀ ۲۰۱۹ با عنوان «’I’d get 400 toilet rolls at a time’: how it feels to win a lifetime supply» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «بردن یک جایزۀ مادامالعمر چه مزهای دارد؟» و ترجمۀ میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• دبورا لینتون (Deborah Linton) نویسنده، روزنامهنگار و محقق حوزۀ مُد است.
راستافراطی: جستوجویی تباه در جهانی ویرانشده
فرقهها از تنهایی بیرونمان میآورند و تنهاترمان میکنند
تاریخ مطالعات فقر و نابرابری در قرن گذشته با تلاشهای این اقتصاددان بریتانیایی درهمآمیخته است
کالاهایی که در فروشگاه چیده میشود ممکن است محصول کار کودکان یا بیگاری کارگران باشد