آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
رؤیاها ما را به گذشته میبرند تا دوباره حسرت کارهایی را بخوریم که انجام ندادهایم
ریچارد روسو، نویسندهای بسیار موفق است. کتابهایش جایزههای فراوان بردهاند و ثروت و منزلت زیادی برایش به ارمغان آوردهاند. به تعبیر خودش، آدمی است که دارد همان کاری را انجام میدهد که برایش ساخته شده. پس ظاهراً نباید در زندگیاش احساس شکست کند. اما رؤیاهای تکرارشوندهای که شبها او را در خود غرق میکنند، گویا چیز دیگری برای گفتن دارند. تکههایی از گذشته، که هر بار به او یادآوری میکنند در زندگی غمهایی است که تمام نمیشود.
ریچارد روسو، لیترریهاب — اواخر دهۀ ۱۹۷۰، اندکی پس از آنکه تدریس را آغاز کردم، خوابی دیدم: داشتم به سمت کلاس میرفتم و، در انتهای راهرویی که گویی پایانی نداشت، با گروهی از دانشجویانم روبهرو شدم که از کلاس خارج میشدند. انگار میدانستم دانشجویان من هستند. وقتی رسیدم، یادداشتی روی در دیدم که میگفت کلاس من به ساختمانی دیگر منتقل شده است، بنابراین دوباره به راه افتادم. به آنجا که رسیدم، دوباره یادداشتی دیدم؛ بازهم باید به جایی دیگر میرفتم. همین اتفاق بارها و بارها میافتاد تا بالاخره، بیرمق، از خواب بیدار میشدم. معنای رؤیا سخت آشکار بود؛ من، به معنای واقعی کلمه، نمیتوانستم به دانشجویانم برسم. ریشهاش هم روشن بود؛ اگرچه سخت تلاش میکردم تا مدرس خوبی باشم، اما میدانستم که چیزهای زیادی را باید فرابگیرم.
با اینکه اکنون دههها از دورانی گذشته است که کارم تدریس بود، هنوز هم هر پاییز؛ اول ترم، همان رؤیا به سراغم میآید، گو اینکه، ظاهراً معنایش تغییر ظریفی کرده است. آن رؤیا پیشتر زادۀ تردید در تواناییهایم بود، اکنون فقط رنگ و بویی پاییزی دارد؛ یعنی انگار غباری از پشیمانی و سودازدگی بر آن نشسته است. اگرچه تدریس را از دست دادم، اما راستش خلقوخویم هم به زندگی دانشگاهی نمیخورد و، زمانی که فرصتی مناسب دست داد، با خوشحالی رهایش کردم. حالا هم گهگاهی که زندگی نویسندگی مرا غرق در تنهایی و انزوا میکند، برای آنکه حالم بهتر شود، مینشینم و به تمامی جلسات دپارتمان زبان انگلیسی فکر میکنم که دیگر مجبور نبودم در آنها شرکت کنم. اما این را هم میدانم که زمانی تدریس را رها کردم که مدرس بهتری شده بودم. شاید به همین دلیل است که رؤیایم اکنون حالتی اتهامآمیز به خود گرفته؛ انگار پُست نگهبانی را ترک کرده باشم. اگر کمی بیشتر برای تدریس وقت میگذاشتم، شاید منفعتی به حال دانشجویانم داشت. من به آنها خیانت کردم.
رؤیای مکرر دیگری هم دارم؛ این یکی خاصتر است و آزاردهندهتر. خواب خانهای را در خیابان هِلوینگ در گلاورسویلِ شهر نیویورک میبینم که ۱۸ سال نخست زندگیام را آنجا گذراندهام. پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام در طبقۀ اول آپارتمان، و من و مادرم بالای سر آنها، در طبقۀ دوم، زندگی میکردیم. پس از آنکه در سال ۱۹۶۷ شروع به تحصیل در دانشگاه آریزونا کردم، بسیاری تابستانها به همان خانۀ خیابان هِلوینگ بازمیگشتم تا با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی کنم و به همراه پدرم کار ساختوساز جاده انجام دهم. آنوقتها پدربزرگ بیمار بود و بنابراین خردهکاریها را من راستوریس میکردم (نقاشی، رسیدگی به حیاط، جاانداختن و درآوردن پنجرههای طوفانگیر). از طرف دیگر، مادرم هم در غرب زندگی میکرد و ناامیدانه زور میزد تا برای خودش زندگیای بسازد، اما اندکی بعد به خانه بازگشت و در همان واحد طبقۀ بالا ساکن شد.
پدربزرگم که از دنیا رفت، مادربزرگ با حقوق بخور و نمیر او زندگیاش را میچرخاند. مادر، جایی به عنوان کتابدار، استخدام شد و توانست برای مدتی اموراتش را بگذراند، اما در نهایت مجبور شد اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و پیش مادربزرگم برود تا بتوانند طبقۀ بالا را اجاره بدهند و پشیزی دستشان را بگیرد. همانوقتها بود که من هم ازدواج کردم و سر خانه و زندگی خودم رفتم، و بااینکه همچنان، هروقت میتوانستم، به خانۀ خیابان هلوینگ سر میزدم، اما معمولاً آنقدری نبود که بتوانم کمکی کنم. به مرور زمان، خانه رو به ویرانی نهاد؛ سایهبانها شکم دادند، رنگها طبله کردند؛ پوست پوست شدند و سقف هم به تعمیر اساسی نیاز داشت. وقتی آن دو دیگر نتوانستند از عهدۀ هزینههای بازسازی برآیند، آپارتمانی، نزدیک جایی که خودم زندگی میکردم، برای مادرم پیدا کردیم و مادربزرگم، که حالا در میانۀ هشتاد سالگی بود، خانهای در همسایگی خالهام گرفت. خانۀ خیابان هلوینگ به همان چندرغازی فروخته شد که در شهری کارخانهای و روبهزوال که همه خانههایش عین هم هستند، بابت خانه پرداخت میکنند.
در خواب تکراریام دربارۀ خیابان هلوینگ، همیشه به خانه سر میزنم، اما هیچوقت آنجا زندگی نمیکنم. پدربزرگم مرده، اما مادربزرگ زنده است و آپارتمان زیرپله را، درست مانند آنچه در واقعیت بود، با مادرم قسمت کردهاند. با توجه به این بازۀ زمانی، میباید همسر و دخترهایم نیز با من میبودند، اما در خواب همیشه تنهایم. از همان آغاز رؤیا، اضطراب دارم و دقیقاً میدانم چه کارهایی باید در خانه انجام شود، میدانم قبلاً کجاها را تعمیر میکردم و این را هم میدانم که نگهداری از خانه حالا دیگر از توان مادر و مادربزرگ خارج است. بیرون باران بیامانی میبارد. برق قطع میشود و من، چراغقوه به دست، به سوی جعبۀ فیوز عهد دقیانوس در اتاق زیرشیروانی میروم. در تاریکی از پلههای پشتی بالا میخزم تا به طبقۀ دوم برسم، سپس پلههایی تنگتر را بالا میروم و از اتاق زیر شیروانی سر در میآورم. چراغقوه را که روشن میکنم، نورش به سرعت حفرهای را توی سقف نشان میدهد که آب، سیلآسا، از آن جاری است. جعبۀ مقوایی فیوزهای یدک را برمیدارم، اما جعبۀ فیوز فلزیِ زیر لبۀ شیروانی را که باز میکنم، میبینم غرق آب است. حتی در خواب هم میدانم دستزدن به هرکدام از فیوزها همان و برقگرفتگی و مرگ همان، اما این را هم میدانم که چارهای ندارم جز آنکه برق را وصل کنم. وقتی انگشتم نخستین فیوز را لمس میکند، از خواب میپرم و میبینم انگشتانم دارند از رعشۀ این برقگرفتگی خیالی میلرزند.
اگرچه اسیر داستانی ترسناک هستم، اما، خیلی زود، این ترس شکل و شمایل اندوهی عمیق را به خود میگیرد که با واقعیت ناهمخوان است. از زمانی که خانۀ خیابان هلوینگ را فروختیم، تا امروز دو مالک داشته است. یکی از مالکها، بنا به گفتۀ خالهام، پول هنگفتی صرف تعمیر آنجا کرد. خانه، احتمالاً، الان حال و روز بهتری نسبت به دوران پس از مرگ پدربزرگ دارد. اما خُب، هیچکدام از اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که من، در خوابم، اجازه دادم خانۀ پدربزرگم، مأمن کودکیام، تبدیل به ویرانه شود. او این خانه را وقتی خرید که والدین من داشتند از یکدیگر جدا میشدند و او میدانست من و مادرم به جایی برای زندگی نیاز داریم، و حالا من اینگونه لطفش را جبران کرده بودم. جایی که باید پناهگاه مادربزرگم در کهنسالی و خانۀ امید مادرم در زمان در به دری میبود، حالا، به لطف من، تبدیل شده بود به کمینگاه مرگ. حتی همخوان نبودن رؤیا با واقعیت هم تسلایی در پی ندارد.
خانه، برای خودِ رؤیابینِ من، نمایانگر تعهد اخلاقی شکست خوردهای است، و تردید ندارم موضوع تنها خانوادهام نیست، بلکه همسایهها را هم در بر میگیرد. خیابان هلوینگ مثلِ یک جزیرۀ طبقه متوسط پایین بود که نخستین موج مهاجران، از بخشهای گوناگون اروپا، بدانجا آمدند، فرهنگ امریکایی را پذیرفتند و آمریکاییایتالیاییها، آمریکاییایرلندیها و آمریکاییلهستانیها را شکل دادند؛ همان کارگران کمدرآمدی که دسته دسته برای جنگ در اروپا و اقیانوس آرام ثبت نام کرده بودند، و با این باور به خانه بازگشتند که، با پیروزیشان در نبردی که میباید در آن پیروز میشدند، آمریکا و همۀ آمریکاییها دیگر روی دور پیشرفت میافتند. آنها عمیقاً اعتقاد داشتند که اقبالشان بلند بوده است. اگرچه به خودم میگویم بیشتر عمر نویسندگیام را صرف نوشتن دربارۀ همین مردم کردهام، اما اینطور هم میتوان گفت که من، به محض آنکه موقیعتی دست داد، خیابان هلوینگ را کنار گذاشتم، درست مانند کاری که بعدها با دانشگاه کردم. نویسندهای سختکوش شدم، جایزه بردم، ثروتمند شدم، خیالم راحت شد که خانوادهام در امنیت و ناز و نعمت باشند، اما خانۀ خیابان هلوینگ را نادیده گرفتم، و حالا سقفش دهان باز کرده و باران، شُرشُر، به درونش میبارد.
آنهایی که دست به کارهایی هولناک میزنند، معمولاً تا آخر عمر آن کارها گریبانگیرشان میشوند، اما در مورد بقیۀ ما، بهنظرم میرسد، احتمالاً کارهایی که انجام ندادهایم گریبانمان را میگیرند؛ وقتهایی که میباید گشادهدست میبودیم و نبودیم، وقتهایی که به بهانۀ پرمشغله بودن، خودمان را به آن راه زدهایم، یا مواقع دیگری که بیدریغ، خودخواه بودهایم. حتی اگر خیلی خوب زندگی کرده باشیم، باز هم محکومیم به حدس و گمانهزنی در اینباره که آیا خوب زیستهایم؟
دو سالِ گذشته را مشغول نوشتن رمان احتمالاش هست …۱ بودم؛ که از بسیاری جهات مداقهای است دربارۀ پشیمانی. در همان اثنا به این هم فکر میکردم که آیا نباید به مرز جنوبی۲ بروم و بر آلامِ زائدالوصفِ مردمی مرهم گذارم که چیزی بیش از آزادی و امنیت نمیخواهند؛ آزادی و امنیتی که ساکنان خیابان هلوینگ -از جمله پدربزرگ خودم؛ مردی که هیچگاه پُستش را ترک نکرد- حاضر بودند جانشان را برای تأمین آن فدا کنند. بخش منطقی و بیدار مغزم اطمینان میدهد که من نهتنها در مرز، بلکه اصولاً در این راه، فایدهای به حال کسی ندارم. اینکه دارم کاری را انجام میدهم که برایش به دنیا آمدهام کمی تسلایم میدهد. اما بهنظر میرسد بخش ناخودآگاه و رها از منطقِ مغزم، سخت بر روایت دیگری تأکید دارد؛ روایتی که آشکارا انگیزههایم را به پرسش میکشد و حتی بر شرافتم به دیدۀ تردید مینگرد. اگرچه ناخوشایند است، اما به گمانم باید دقیقاً همینگونه باشد؛ کجا نوشته است که وقتی اینهمه کار روی زمین مانده، مایی که زندگی روی خوش نشانمان داده است باید بنشینیم و بیاساییم؟
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را ریچارد روسو نوشته است و در تاریخ ۱۸ جولای ۲۰۱۹ با عنوان «Richard Russo: On the Moral Power of Regret» در وبسایت لیترریهاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «حتی در دوران پیروزی، خوابِ شکستهایمان را میبینیم» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• ریچارد روسو (Richard Russo) نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی است. رمان او به نام امپراطوری سقوط میکند (Empire Falls) برندۀ جایزۀ پولیتزر سال ۲۰۰۲ در شاخۀ داستان شد. بعدها شبکۀ اچ.بی.اُ سریالی بر اساس این رمان ساخت. یکی از داستانهای کوتاه او به نام «اسبسوار» نیز در فهرست بهترین داستانهای کوتاه سال ۲۰۰۷ قرار گرفته است.
ادوین فرانک در کتاب جدیدش تاریخ یک قرن رماننویسی را خلاصه کرده است
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
برای ما مهم است که محتوای ترجمان، همچون ده سال گذشته، رایگان بماند و در اختیار عموم باشد. اما این هدف بدونِ حمایت شما ممکن نیست. هر کمک کوچک نقشی بزرگ در این مسیر دارد. به جمع حامیان ترجمان بپیوندید.