بررسی کتاب «پایان جهان مدرن» نوشتۀ رومانو گواردینی
گواردینی فیلسوف آلمانی، در «پایان جهان مدرن» مدرنیته را به مثابۀ ایده و نه عصر بررسی میکند. او معتقد است تاثیرات سیاسی و معنوی مدرنیته ناشی از تبدیل امپراطوری مقدس مسیحی به حکومت سکولار است. به عقیدۀ وی سکولاریزم زمانی به نیرویی پیشرو تبدیل شد که روشنگری دورهبندی تاریخ را با نوعی خودپرستی سامان داد.
22 دقیقه
ایمجینیتیو کانسرواتیو — انتشار ویراستی جدید و مبسوط از اثر رومانو گواردینی کاملاً سودمند و بهنگام است. گواردینی (۱۹۶۸-۱۸۸۵) آثار خود را همزمان از موضع یک الهیدان و از چشمانداز انتقادی یک فیلسوف به نگارش درآورده است. او به درستی تضاد ذاتی میان این دو حوزه را که از جمله پیشداوریهای [اصلی] مدرنیته به شمار میرود، نپذیرفته است. در واقع بسیاری از اعضای این دو اردوگاه متخاصم بدون توجه به رسالت اصلی خویش به مدرنیته روی کردهاند، اما گواردینی مدرنیته را نه همچون یک «عصر» بلکه بیشتر به عنوان نوعی «ایده» یا «عصارهای از ایدهها» در نظر میگیرد که بشر را در نسبت با مشغلههای روزافزون دنیوی و غالب زمانه [به درستی یا نادرستی] شکل داده است.
ما اغلب عادت کردهایم مدرنیته را بی هیچ پرسشی چون شیر مادرانمان نیک تلقی کنیم. از این زاویه، مدرنیته در تعریف خود نیک است و جریان یا ایدهای که در برابر آن ایستادگی کند، تفاوت چندانی با آلودگی شیر مادر ندارد. البته گواردینی متفکری احساساتی نیست که بازگشت بشر به باغ عدن را توصیه کند، اما باور دارد که خودآگاهی مدرنیته و تفسیر آن از آغازِ شکوهمندِ خویش، بیش از آنچه به نظر میرسد چالشبرانگیز است. او در بازخواست مدرنیته با کریستفور لاش (نویسنده آثاری چون «تنها بهشت حقیقی» یا «پیشرفت و منتقدان آن») همدلی دارد و برخی از بصیرتهای شاعرانه الیوت را نیز در آثارش به کار گرفته است.
بی تردید چشمانداز مثبت و روشن نسبت به مدرنیته شاهدی بر موفقیت تبلیغاتی آن در اثبات این نکته است که دوران جدید به مثابه پایان تاریخ، تلاش برای چیرگی پیشرفت و ترقی بر نیروهای تیره فلسفی و دینی است. بر چنین اساسی، به طور مثال، یونانیان نه تنها به عنوان قومی «کهن» بلکه به مثابۀ اجتماعی «کهنه و فرسوده» تلقی میشوند؛ تفسیری که نه بر داوری زمانی بلکه بر نوعی اتهام اخلاقی استوار است. در ادامه، با عبور از دوران باستان، قرون وسطا آغاز میشود که به نوعی مقدمه عصر نور و پیشرفت است. این تلقی بیش از همه در اصطلاحِ تاریخیِ «عصر تاریکی» آشکار میشود؛ عصری که پس از آغازِ دوران جدید پایان یافت، خرافات دینی کنار گذاشته شد و رشد علم که هدف اصلی آن آزادی بشر [از قیود خرافی] است (فرانسیس بیکن) محقق گشت. از چنین دیدگاهی، اینکه عصر علم به ظهور دوران تاریکی جدید و رشد درخت علم به نابودی درخت زندگی انجامیده تنها به گسترش ترس از ظهور دوبارۀ دیدگاههای رمانتیک یا بازگشت ایدههای باستانی در باب خطرات بینظمی معنوی دامن میزند [و کاملاً بیفایده است].
یکی از نتایج مستقیم این دیدگاه بیگانگی بشر نسبت به خداوند در مقام خالق جهان و نیز سایر انسانهای ساکن در جهان است. بشرِ بیخانمان، منزلگاه الهی خود را ترک کرده است. او که پیشتر در جهانی ساختهِ خداوند میزیست و بخشی از هدف آفرینش روی زمین بود، اینک به «انسان -در- جهان۱» بدل شده است؛ صورتی که ریشۀ از خودبیگانگی او است، زیرا انسان در چنین جهانی قادر نیست برای تعالی از جهان پیرامونی مسیری بیابد. البته [گواردینی ناامید نیست و باور دارد که] محدود شدن بنیاد جهانشناختی بشر به فرآیند فهم خویشتن تنها به ظهور ماتریالیسم نینجامیده است، بلکه به جهان روحی دوباره بخشیده است. این همان نقطهای است که گواردینی به درام تاریخی بشر وارد میشود.
[در دوران مدرن] بشر دیگر موضوع صنع و ابداع الهی نیست بلکه به ابژۀ مخلوقات خویش بدل شده است. بشر جهان را میآفریند و آنگاه به مخلوقات خویش جان میدهد. لذا او با چیزی مواجه است که ناچار باید در برابر آن تعظیم کند. مارکس این رویکرد را به تمامی و تحت عنوان «ماتریالیسم تاریخی» به کار گرفته و با بحث از نژاد، طبقه و سازههای اجتماعی گسترش داده است. از این طریق، نیتِ سعادتمحورِ الهی توسط جنبشهای غایتشناختی فرهنگها تصاحب شده است.
فرهنگ۲ از واژه لاتین Cultus مشتق شده است که ریشههای زبانشناختی آن به پایدیای۳ یونانی میرسد؛ مفهومی که ابزاری برای احترام و بزرگداشت امر والا و ارزشمند بود. در هر دو فرهنگ یونانی و رومی، فرهنگ مسیر خود را با نظر به ریشههای آغازینی تعیین میکرد که توسط هدفی الهی تعیین میشد و دایرۀ امکانات و اقدامات بشر را محدود میساخت. نزد یونانیان این کار از طریق فضیلت (arête) صورت میپذیرفت که ابنای بشر در طول تاریخ به سوی آن در حرکت بودند. فضیلت همچنین به انسانها کمک میکرد که این حرکت را به عنوان یک اجتماع انجام دهند.
در حقیقت، فضیلت، اصل نظمدهنده به مدینه۴ بود، چرا که میل جمعی برای تملک زیبایی را بیان میکرد. زیبایی نیز به نوبۀ خود هماهنگی میان واحد و کثیر تلقی میشد. فرهنگ به این امور به عنوان خیر نظر میکرد، در حالی که سنت موفقیت آنها را نشان میداد. این زمینهِ تاریخی در ایدههای گواردینی حضور دارد. او معتقد است که مدرنیته ارتباط بشر را با ریشههای تاریخی گسسته و او را از «موقعیت» در جهان برکنده است. موقعیت [از دید گواردینی] در واقع اهمیتی دوگانه دارد: از یک سو به معنای واقعیتی تجربی در وقایع گذشته بشری است و از سوی دیگر گرایشی را در اعمال انسانها نشان میدهد که روی به سوی نوعی جهانشناسی دارد. این جهانشناسی مقدم بر انسان است و او خود نیز بخشی از آن محسوب میشود؛ اما فرهنگهای جدید به جای حرکت در این مسیر، توسط نوعی ماهیت درونجهانی (و ماتریالیستی) هدایت میشوند که در واقع بنیاد عقلگرایی روشنگری است و هدف از آن سیطره بر زمانمندی بشری است. از این زاویه است که کلام گواردنی مبنی بر اینکه «سیاست یک سره نزاع برای قدرت است» معنای خود را آشکار میسازد.
گواردینی بحث خود را از سرآغاز جهان مدرن، یعنی رنسانس، شروع میکند؛ جایی که [عموماً] به عنوان آستانه امری جدید شناخته میشود. رنسانس بازگشتی به ایدههای کلاسیک بود، بیآنکه از فلسفهِ پشتیبان آنها برخوردار باشد. از این رو ایدههای کهن و مورد استفاده در این عصر، از نیّات جهانشناختی خود تهی شدند و پایان قرون میانه را اعلام کردند. از دید گواردینی، انسانگراییِ مشرکانهِ رنسانس جایگاه بالیدن ایدۀ مدرن دولت و منافع ملی بوده است که در آن، ملت به عنوان واحدی حاکمیتی ظهور یافت. به گفته گواردینی، در عصر باستان و قرون میانه، جهان به مثابه قلمروی محدود نگریسته میشد، اما این قلمرو به سبب یکپارچگی با سراسر عرصه وجود، به لحاظ معنوی شمول و جامعیت کامل داشت. البته او در اینجا مرتکب اشتباه شده است، چراکه یونانیان نیز در پی تعالی جهان بودند [و دیدگاه گواردینی در این باره چندان دقیق نیست].
در واقع، مدینه سقراطی و افلاطونی شباهتی زمانی با نظم جهانشناختی یا همان معیار نادیدنی در الهیات افلاطون داشت؛ اما این نظرگاه، با مرگ سقراط و عقبنشینی افلاطون به آکادمی [و تغییر جهت مباحث] از میان رفت. این دیدگاه، همان جایگاهی است که در اصطلاح گواردینی به عنوان تخته پرشی به سوی تعالی عمل میکند و الگویی است برای تمام کسانی که در پی زیست مشترک در کنار یکدیگر هستند. گواردینی در بیان این نکته بر حق است که قرون میانه «معنای وجود را نزد انسان و دیدگاه او را نسبت به جهان اساساً تغییر داد»؛ زیرا عامل نظم دهنده در [این دوران] همزمان خالق و حاکم بر جهان بود.
خالق بودن خداوند، او که جهان را از «هیچ» خلق کرده است، نه تنها بشر را فروتن ساخت بلکه او را در زمینه جهانی جای داد که در آن، زمان دیگر دشمن بشر نبود. با این حال، تحت شرایط مدرن، زمانمندی به عجلهای بیهوده انجامیده است، چراکه [معنای] وجود در این عصر مادی شده و حیات زیستی در مرکز توجه قرار گرفته است. ضروریات فرآیند زیست [مادی] اصول جدیدی را برای سازماندهی [اجتماعات] بشری معین ساخت. میتوان این دیدگاه را به وضوح در ایدههای متفکر قرن پانزدهمی اروپا، یعنی ماکیاولی و همچنین فیلسوفان قرن هفدهمی، یعنی توماس هابز و جان لاک، مشاهده کرد.
هابز هراس از مرگ را محور اثر اصلی خویش، لویاتان قرار داد، در حالی که لاک نخستین فیلسوف مدرن و متفکر لیبرال در عرصه تفکر سیاسی بود. متفکران لیبرال معاصر در تلاش برای فهم آثار این فیلسوفان بیشتر بر اموری چون نهادها، ساختار قدرت و راههای توجیه آنها تمرکز کردهاند؛ اما نکته مهمتر چگونگی جایگزینی «روانشناسی انگیزهها۵» با جستجوی نیکی است. از این زاویه، لیبرالها همچنان در مواجهه با انگیزهها به عنوان اموری خودخواهانه و در نتیجه غیرسیاسی ناتوان باقی ماندهاند و به بشر صرفاً از جهت بدن او اشاره میکنند، در حالی که نیکی به امری خارج از انسان اشاره دارد. به علاوه انگیزهها یکپارچه نیستند، چراکه به انحلال اجتماع و ایجاد ائتلافهایی موقتی برای ارضای اغراض آنی میانجامند. [این معنای دقیق مدرنیته است].
بشر عصر رنسانس کوشید واحدهای ملی جدید را با انکار یکپارچگی معنوی مسیحی نجات دهد و بازگشت به عصر باستان، صرفاً ابزاری برای نفی متفکران دوران میانه بود. متفکران رنسانس برای یافتن فضائلی متفاوت با کلِ مسیحیِ دوران میانه، در جستجوی نظامهای فکری یونان و روم برآمدند. به همین دلیل است که نیچه به این نتیجه طعنهآمیز رسیده است که «ایدۀ مدرن فرهنگ چیزی جز مسیحیتی بدون مسیح نیست».
متفکران در دوران رنسانس و بعدتر در عصر روشنگری، نظام معنوی که عامل یکپارچگی فرهنگ غربی بود (یا همان کالبد معنوی مسیحیت)۶ را از گردونه خارج کردند. به لحاظ نظری، تضاد اندکی میان فلسفه یونان و اصول وحیانی مسیحیت وجود دارد، به گونهای که حتی به باور اگوستین، افلاطون تا مسیحی شدن گامی کوچک پیش رو دارد؛ اما گواردینی نوعی همزیستی میان این دو سنت میبیند که فراتر از همزبانی میان متون است. از دید او «رنسانس وفاداری خود را به دوران کلاسیک به عنوان ابزاری برای کنار گذاشتن وحی و مرجعیت کلیسا به کار گرفت». در واقع واژگونی سلسلهمراتب روحانی زمانی کامل شد که کالبد معنوی مسیحیت به کالبد معنوی بشریت۷ بدل شد.
بدین گونه در دوران مدرن، گشودگی معنویِ دوران کلاسیک و میانه به سوی امر متعال، تبدیل به جهانی معنویتزدوده و حلولیافته شد. گواردینی به درستی هر دوی این دورانها [کلاسیک و میانه] را در ترکیبی واحد تحلیل میکند، زیرا آنها تکمیل تلاش برای ساخت فرهنگ غربی و جای دادن فرد [بشری] درون کلیتی از وجود را مدنظر داشتهاند و هر دو به تعالی وجود گشوده بودند. در حدود قرن هفدهم میلادی، تفکر سیاسی حرکت به درون و پایین را آغاز کرد و بشر را به سوی نظمی نازلتر از وجود هدایت نمود و از این طریق بسته شدن حیات معنوی بشر را نخست در دولت سکولار و سپس در قالب ملت اعلام کرد.
اما قدرت اصلی گواردینی در دو بخش پایانی از این کتاب کوچک آشکار شده است. او تاثیرات سیاسی و معنوی [مدرنیته] را ناشی از تبدیل امپراطوری مقدس [مسیحی] به حکومت سکولار میداند. برآمدن سکولاریته [در ابتدا] در دوران رنسانس ریشه داشت، اما تنها زمانی به نیرویی پیشران تبدیل شد (که اریک ووگلین آن را «آگاهی عصری» مینامد) که روشنگری دورهبندی تاریخ را بر اساس نوعی خودپرستی [یا تمجید و محوریت دوران مدرن] سامان داد. در این میان، به سختی میتوان مشابهت این نظرگاه را با ایدۀ قدیمیتر «آورنده نور» یا لوسیفر۸ انکار کرد. آگاهیِ عصریِ مشابهی نیز در دوران عقلانیت و عصر انقلاب وجود داشته است. فرو افتادن روح الهی به مثابه اصل نظمدهنده، از طریق یورش و تهاجم به بدن عرفانی مسیح، به ظهور واحدهای فروبستهِ ملی انجامیده و به سرعت آنها را منزوی ساخته و تحکیم قدرت داخلی را اولویت بخشیده است.
به علاوه نزاع تفرقهآمیز میان فرقهها [ی مسیحی]، به مانند جنگهای سیساله، به ظهور طبقات برگزیده سکولاری انجامید که اغلب اجتماعات خاص خود را برای مقابله با جماعات ایمانیِ مسیحی شکل دادند. این منازعات در معنایی طعنهآمیز به اهرمی برای پدید آمدن نظم سیاسی جدید بدل شدند. آنها در فقدان کامل اقتدارِ الهامبخش برای توجیه حکمرانی خویش، ناچار بودند ایدههای جدیدی را به عنوان مبنای سازماندهی بشری و یا کاربرد آنها به کار گیرند. در نتیجه، ایدۀ دولت از نمادشناسی دینی تهی شد (و به ویژه در انگلستان) ایدۀ ملیت، به عنوان خصوصیتی قومی ظهور خویش را آغاز کرد. گواردینی در بیانی کلی و درست ایدههای جدیدی را شناسایی کرده است که به شکلگیری سکولاریسمِ درونیشده انجامیدهاند. در این راستا، طبیعت بیشتر به عنوان نمادشناسی جدیدی برای نظمبخشی مجدد به حیات بشری، توسط علوم فیزیکی و انسانی تغییر ماهیت داد. شخصیت نیز در این چارچوب به معنای صورتبندی مجدد و هستیشناسانه بشر و جایگزینی پیوستگی به تکالیف با آورندگان حق بود، اما حقوقی در چارچوب انزوای قومی که شخصیت فرد را تعریف میکردند.
در واقع مطابق سومین ایدۀ گواردینی، مدرنیته و فرهنگ از ایدۀ ملت برخواستهاند که شخصیت انسانها را بر اساس تصویر فروبسته از قومیت بازتعریف میکند. برخلاف دیدگاه غالب در دوران حاضر، بسته شدن چشمانداز معنوی فرهنگ غرب از امپراطوری مقدس این نتیجه شوم را در پی داشته است که هستیشناسی فرد را از طریق انزوای قومیت موجود در ایده ملت به صورت جزئی درآورده است، این امر به شکلگیری ویژگیهای مضحک قومشناختی انجامیده که برای تعریف هر یک از واحدهای سیاسی به کار گرفته میشوند. بر این اساس، آمریکا نخستین کشوری در تاریخ است که به عنوان واقعیتی چندملیتی تأسیس شده است، اما [این تلاش] بعدتر به ظهور اصطلاح اخلاقی «غیرآمریکایی» انجامید. این همسانیِ فروبسته و فرهنگی جدید، ملتها را به بازتابی از فایده، سودمندی و کاربردپذیری بدل ساخت که در نسبت با اشتیاق یونانی و مسیحی به خیر، کمال و جاودانگی تفاوت قابل توجهی را نشان میدهد. در همین مسیر، هنر نیز به مانند گونهای از زندگی که مقلد آن است، آشکار ساختن زمانمندی و زودگذر بودن را علیه دوام و اشتیاق متعالی بشر آغاز کرد. به علاوه پیشرفت به عنوان فرآیندی پویا و واقعیتی تجربی تعریف شد که همواره در سیلان است. این معیارها به افراد مدرن اجازه میداد موفقیت خود را با اندازهگیری میزان دور شدن از اسلاف یونانی و مسیحی ارزیابی کنند. درست به همین دلیل است که نیروهای مدرن از ماهیت ایستا و جهانشمول فرامین دهگانه بیزارند؛ چراکه ده فرمان موسی۹ یادآور دائمی شکست مدرنیه در پیشرفت بدون نگاه به گذشته است.
در حالی که تضاد میان جهان روحانی و سیاسی با درجات شدت متفاوتی در واحدهای سیاسی جدید بازتاب یافته است، متفکران فرانسوی چون ولتر و کُنت ترکیبی کامل از سه ایدۀ اصلی دوران مدرن (از دید گواردینی) را به نمایش میگذارند: طبیعت، فرهنگ و شخصیت. این ایدهها نزد این متفکران مدرنیزه و در نهایت برای توجیه تقلیل و فروبستگی بشری بازصورتبندی شده است. ولتر عامدانه در تلاش است تا ساخت سکولاری از جهان را برای جایگزین کردن گشودگی مسیحی به سوی وجود متعال با پیشرفت درونجهانی به اثبات رساند. گشودگی مسیحی به وجود متعال یگانگی تمام موجودات را از طریق تاریخ فرض میگیرد که از آغاز تا پایان زمان، میان دو حد بیکران را در بر دارد و در نتیجه یگانگی تمام بشر را در نظم معنوی امور گواهی میدهد: «اینک چه خوش و چه دلپسند که برادران به یکدلی با هم ساکن شوند» (مزامیر ۱۳۳.۱)
[در چشمانداز مسیحی] خداوند جهان را آغاز کرده است و مسیح راه بشر درون آن را نشان میدهد؛ اما ایدۀ پیشرفت به گاهشماری [تاریخی] اهمیتی حیاتی میدهد، گذشته را نفی میکند و هر نسل را تشویق میکند که خود را به عنوان پایان تاریخ و نقطه اعلای فرهنگ بنگرد. این امر به ظهور گونهای خودشیفتگی میانجامد که نزاع میاننسلی را دامن میزند. ولتر فیض خداوند را از طریق تاریخ رهاییبخشِ خرد با آن جایگزین میکند: «ما باید به خوبی دقت کنیم که چه گامهایی را برای ترقی از روستامنشی و بربریت تا رشد فرهنگی کنونی برداشتهایم». از دید او، این ترقی به صورت نمادین به معنای انقراضِ [حالت پیشین]، نوزایی و پیشرفت روح بشری است.
از این طریق ذهن بشری۱۰ به موضوع تاریخ عمومی بدل شد و در قالب فلسفههای تاریخ توجیه گشت. نفس متعالی مسیح۱۱ (روح زنده) نیز به این طریق با روح درونجهانی بشر جایگزین شد؛ اما این جایگزینی زمانی به نقطه نهایی رسید که تغییر احساسات قلبی به تغییر عقاید بدل گردید. شکی نیست که عقیده۱۲ در عصر دموکراسی بر احساسات بشر حکمفرما است و به طور مشخص، با میل [و عطش] به امر جدید سازگار است.
علم، در طلیعه رشد علوم بشری، در خدمت شکل دادن به عقیدهای عمومی تحت نام «حاکمیت مردم» در آمد. این امر نیز به نوبه خود به جنبشهای دموکراتیک از ابتدای قرن هجدهم تا کنون دامن زده است. منادی این گنوستیسیم مدرن، یعنی آگوست کنت (که بنیانگذار جامعهشناسی است)، عقلانیت روشنگری را با تصاحب فیزیکی طبیعت در جهت ارتقای روح بشری در زمینه «ساخت اجتماعی» به کار گرفته است. برخلاف دیدگاه قدیمی در باب طبیعت که انسان را در پیوستگی با طبیعت میدید و آن را تکامل پذیر میدانست، دیدگاه جدیدِ طبیعی در چارچوب نوعی ساختِ مصنوعی سامان یافت که محصول ارادی ذهن بشر است. انسان جدید یا همان شخصیت مدرن، ذهن خودمختار است که از تمامی قیود تاریخی و روحانی پیشین رها شده و رستگاری از این جهان را هدف خویش نمیداند.
به علاوه، نوعی همراهی غیرطبیعی میان ذهن بشری ولتر و علمگرایی پوزیتیویستی کنت وجود دارد. آنها تنها در چارچوب محدودی با یکدیگر توافق دارند که در آن، تقدم دادههای طبیعی که باید به صورت ذهنی با شرایط کنونی همراه شوند، مورد توجه قرار میگیرد. هر دوی این متفکران به درستی تضاد میان نیروهای زمانمند و روحانی را دریافتهاند؛ نیروهایی که در قرون وسطا ظهور پیدا کردند. به علاوه هر دوی آنها این تضاد را معطوف به نیروی ذهنی و انتقادی میدانند که به شکلگیری دورانی جدید در تاریخ خواهد انجامید؛ اما این کنت بود که این مساله را مشاهده کرد که این تغییر جهت به معنای نزول به بنیادی حسی و حیوانی برای وجود است و میتواند از طریق ایدۀ «علم» صورتبندی دوباره شود.
در حقیقت پویش معنوی بشر از ایمان درونجهانی به روح بشری در ولتر، احترام عمیق کنت به سازماندهی و مهندسی ذهن، ایمان مارکسیستی به طبقه کارگر به عنوان میراثبر حقیقی تاریخ و یا طبیعتگرایی مبتنی بر ملت یا نژاد برگزیده، پیوسته در حال زوال و فرسایش بوده است. درونی ساختن روح در چارچوب واحدهای فروبسته سیاسی که دشمنی میان ملتهای مدرن را به پیش میرانند، در پی خصوصی سازی به وجود آمده است که در آن، رقابت میان گروههای متمایز برای دستیابی به تخصیص بیشتر کالاهای مادی در جریان است. میتوانی گروههایی چون فمینیستها، همجنسگرایان و یا عنوان خودمحورانهِ «سیاهان اصیل» را نیز به فهرست بالا افزود. چنین اصطلاحاتی صرفاً برخی مصادیق معاصر از اصطلاح مورد استفاده اچ اس. چمبرلین یعنی «یهودیسازی۱۳» هستند که ایدۀ مقابلِ خلوص نژاد شمالی (نوردیک) است. در حقیقت، هر یک از این نمونهها بخشی از تاریخ کفرآلودی هستند که برای توجیه قدرتطلبی مدرن در جهانی دنیوی به کار گرفته میشود.
[تلقی عمومی آن است که میتوان شرایطی] که به عنوان بخشی از پروژه مدرن با آن رویارو هستیم و از تخریب سریعِ ناشی از رویکرد علمی و عقلانی به وجود آمده را به صورت جایگزین برای دمیدن روحی تازه در یکپارچگی شخصیت به کار گرفت. این امر توضیح مناسبی برای رشد روانشناسیگروی۱۴ و نیز برآمدن مدیریت درمان دولتی توسط علوم است؛ علومی اجتماعی که با هدف تحقق نتایج خاص اخلاقی مورد استفاده قرار میگیرند.
تاریخ معنویتزدایی از غرب همانا تاریخ شکلگیری نمادشناسی مقابلی است که توسط نظریهپردازان مختلف برای دمیدن روحی تازه در بخشهای خاصی از حیات بشری به کار گرفته شده است (مانند نژاد در گوبینو یا طبقه در مارکس). هدف از این کار مسلح ساختن تعصب مدرن با نوعی برتری اخلاقی بود که در نبرد با جهانشمولی مسیحی به آن نیاز داشت. این امر به ویژه در انگلستان و با تطهیر پیورتانیسم۱۵ توسط کلیسای انگلستان و اعلام برتری بر سایر گروههای رقیب نمود یافت. تکثر کلیساها در حقیقت بازتابی از تکثر تمدنها بود. در واقع پطر کبیر نخستین کسی بود که به «غرب» به عنوان مجموعه یکپارچهای از ایدهها و یک فرهنگ اشاره کرد. این امر به صورت نمونهای، تمرکز دولتها را در سراسر اروپا آغاز کرد، اما بدون بنیاد انضمامی که قادر باشد آن را توجیه کند. دولت مرجعیت متعالی خود را از دست داد و «حاکمیت مردم» بر شکلگیری گرایشات اخلاقی سیطره یافت. این امر مسالهای است [که از آن زمان] همواره پیش روی لیبرالیسم قرار داشته است.
نبوغ جرج برکلی (۱۷۵۳-۱۶۸۵) در این بود که معنای اصلی جدایی دولت از ایمان [مسیحی] را دریافت. جستجوی او برای امر انضمامی، فقدان گرایش وجودی و ایمانی را آشکار ساخت در حالی که نمادها و مفاهیم یکپارچگی و وجود به مصادره «ملت» در آمده و کاملاً به آن وفادار بودند. در حقیقت، وفاداری به ملت برای جداسازی افراد [با ملیتهای گوناگون] به کار گرفته میشد که در نهایت به رویکرد «چندفرهنگی» کنونی انجامید.
شاید مهمترین آسیب ناشی از زوال نمادهای دینی تلاش مغشوش برای جای دادن انسان در جهانی اخلاقی باشد که به اعمال بشر معنا میبخشد. این امر در عصر حاضر، از طریق رسانههای فرهنگی به ویژه ادبیات و هنر صورت میپذیرد؛ اما فرد بشری هیچ تطابق و سازگاری میان فضایل شخصی، آنچه دولت تشویق میکند، ندای وجدان و امور مطلوب جامعه نمییابد. این معضلی اساسی و حلناشده برای لیبرالیسم است. در واقع این مساله با تضاد میان خانواده و مدینه در افلاطون مشابهت دارد که ارسطو در برطرف نمودن آن کوشیده است. حاکمیت مردم عامدانه با ایدههای جدید نیکی در تقابل است. در نتیجه به نظر میرسد که این شیوه حکمرانی توجیه اخلاقی خاص خود را دارا است؛ چنانکه وودرو ویلسون [رییس جمهور اسبق ایالات متحده] برای ایجاد دمکراسی فرمان جنگ میدهد.
جامعه زوالیابندهای که بر اساس افسانه «حاکمیت عمومی» استوار است، نوعی تطابق و تبیعت را طلب میکند و در نتیجه زندگی خصوصی را دستکم میگیرد. برکلی بیماری عصر خویش را شناسایی و آن را در قالب دو دسته اصلی طبقهبندی کرده بود که امروزه نیز کاملاً معتبر هستند: مادی ساختن جهان خارجی و روانشناختی ساختن نفس. مساله نخست را میتوان نوعی تقلید غریب از لاک و آمیختن آن با گونهای کینهجویی دانست در حالی که دومی ظهور فروید را میسر کرده است. مادی ساختن جهان از خداوند راززدایی میکند، در حالی که روانشناختی کردن نفس او را بر صندلی روانکاوان مینشاند. شاید از همین رو است که پاپ پیوس دهم نتیجه میگیرد «مدرنیسم ترکیبی از تمامی بدعتها است».
پایان جهان مدرن این تاریخچهِ پیچیده را بیش از اندازه فشرده ساخته است. با این حال، رویکرد او برای مخاطب عامی که در پی درکی خلاصهای از نحوه سقوط بشریت از مقام موجودی جهانشناختی (که به صورت معنوی و فراتر از محدودیتهای زمانی یکپارچه بود) به واحدهای ملی، نژادها و طبقات است، سودمند خواهد بود. رومانو گواردینی تاملی عمیق (و البته نه ناامیدانه) در باب فروپاشی فرهنگ غربی ارایه کرده است.
اطلاعات کتابشناختی:
گواردینی، رومانو، پایان جهان مدرن، آیاسآی بوکز، ۱۹۹۸
پینوشتها:
[۱] Man In The World
[۲] Culture
[۳] paideia
[۴] Polis
[۵] psychology of motives
[۶] corpus mysticum Christi
[۷] corpus mysticum humanitatist
[۸] Lucifer
[۹] Decalogue
[۱۰] esprit humain
[۱۱] transcendental pneuma of Christ
[۱۲] doxa
[۱۳] Jewification
[۱۴] Psychologism
[۱۵] Puritanism