توهم جامعهستیزانۀ نامحدود بودن و تهیشدن زندگی از محدودیتهای دنیای واقعی
این پیامی است که هر روز در تبلیغات میبینیم: خودت و شادیت را دریاب. زیدی اسمیت، جستارنویس سرشناس انگلیسی میگوید این پیامها تنها حول محور امیال خودتان شکل گرفتهاند و با تغییر شکل دادن واقعیت حول احساسی که فقط شما تجربه میکنید خوشحالتان میکنند. در این بلندپروازی نوعی جامعهستیزی وجود دارد.
نیویورک ریویو آو بوکز — روبهروی آپارتمان ما، بهگمانم در خیابان هیوستون، آگهی تبلیغاتیِ دیواریِ جدیدی به ارتفاع ۴۰ پا و عرض ۲۰ پا وجود دارد. این آگهیِ دیواری یک یا دوبار در سال عوض میشود. هرچیزی که روی آن باشد، منظرۀ آپارتمان من است: بیشتر از نگاه کردن به آسمان یا مرکز تجارت جهانی جدید و بیشتر از نگاه کردن به برجهای منبع آب و تاکسیهای گذری به آن دیوار نگاه میکنم. آگهی روی دیوار تأثیری ناخودآگاه دارد. در نیمسالِ گذشته محلی برای تبلیغ جدیدترین محصول ودکا بود و وقتی با داد و بیداد، لباس زمستانی بچهها را میپوشاندم و لبریز از خشم میشدم، ناخودآگاه به نوشیدنیهای خنک فکر میکردم.
قبل از آن، آگهیِ محصولی دیگر روی دیوار بود؛ محصولی آنقدر جدید که نمیتوانستم بگویم برای چه کاری ساخته شده است. هیچ نوشتهای وجود نداشت ـ یا دستکم نوشتهای که من بتوانم ببینم ـ و تصویر یک پرنده روی پسزمینهای به رنگ قرمزِ آتشین به چشم میخورد. به نظر میرسید پیام ظریف وکوتاهی باشد که عمداً و بهمنظور دیوانه کردن زنی بیخواب در آنجا قرار گرفته بود. یک بار با نوزادی در آغوشم به آن خیره شده بودم که مادر دیگری را در برج روبهرویی دیدم که او نیز نوزادش را در بغل داشت. ساعت چهار صبح بود. هر دو پشت پنجرۀ آپارتمان خود ایستاده بودیم و بین ما حائلی ۱۰۰ پایی از هوای گرانقیمتِ نیویورک قرار داشت.
برجی که در آن زندگی میکنم یک اقامتگاه دانشگاهی است؛ برج روبهرویی نیز همینطور. این فکر به ذهنم رسید که بهاحتمال زیاد، آن زن هم برای امرار معاش کتاب مینویسد و مثل من در این لحظه چیزی نمینویسد. شاید به مصرف داروهای ضدافسردگی فکر میکرد. شاید هم از قبل مرتباً مصرف میکرد. بهسختی میشد تشخیص داد. مطمئن بودم که راهی برای دیدن آگهی تبلیغاتی مذکور ندارد، مگر اینکه پنجرهاش را باز میکرد و به بیرون میپرید و در حال سقوط رویش را به سمت دیوار برمیگرداند. منظرۀ او من بودم. من تبلیغ چیزی بودم که او از قبل داشت.
اما همۀ اینها به مدتی پیش مربوط میشود. اکنون این عبارت در آگهی دیده میشود: ساحلت را دریاب۱. رنگ بطریِ آبجو (تبلیغات برای نوعی آبجو است) زرد پررنگ و رنگ پسزمینه آبی لوکس است. به نظر من این آگهی بهطور بینظیری در جای خوبی قرار گرفته است، مانند قطعهای هنری که به صورت سفارشی و با هماهنگی کامل با موقعیت شهریِ خود ساخته شده است. لحن پیام کاملاً به مَنهَتن میخورَد. مشابه این لحن را میتوان در بخش کتابهای رشد شخصی در کتابفروشیها («شادیت را دریاب!»)، در کلاسهای ورزشی («روحت را دریاب!») و در دفتر کار درمانگران («خودت را دریاب!») پیدا کرد. برایم جالب است که این آگهی نسخۀ ملی و گستردهتری دارد که در مجلات و تلویزیون دیده میشود.
در نسخههای مجلهای و تلویزیونی از تصاویر عکاسی استفاده میشود و ساحل واقعی است و در نمای کامل دیده میشود. گاهی نیز شعار تبلیغاتی طولانیتر میشود؛ اما دیواری که از پنجرهام میبینم محل ورود به منطقۀ سوهو را مشخص میکند؛ منطقهای که خانۀ اشخاص بانفوذ رسانهای، وکلای رسانه و سرگرمی، همهنوع ستارۀ مشهور، برخی دانشجویان و نیز گروهی بسیار کوچک از دانشگاهیان و هنرمندان است.
ما اهالی سوهو خودمان را مصرفکنندگان بسیار پیچیدهای برای رسانهها میدانیم؛ بنابراین از دیدن چنین تبلیغات سادهای برای ما تعجب نخواهید کرد. آگهی در موجی زردرنگ روی پسزمینهای آبی خلاصه شده و مستقیماً بهسبک درخشان هنر عامه (پاپ آرت) روی دیوار نقاشی شده است. آنها میدانند که ما سوهو را میشناسیم: همان سوهویی که محلۀ روی لیختنشتاین۲ و ایوان کارپ۳ بوده، سوهویی که قبل از آمدن فروشگاههای مشهور فوت لاکر، سفورا، پرادا و ماستبستنی اینجا بود. البته آن سوهو دیگر وجود ندارد، اما بخشی از علتِ بودن همۀ ما در اینجاست که روی نوار باریکی از جزیرهای تنگ انباشته شدهایم. هرکه این آگهی را در اینجا قرار داده است ما را خوب میشناسد.
ساحلت را دریاب. جمله ساختار دستوری عجیبی دارد؛ ترکیبی از حالت امری و اضافی، تبدیل اسم به حالتی از ذهن. شاید هم در تفسیر آن زیادهروی میکنم. از یکسو، معنیاش این است که «برو بیرون و آنچه را که مایۀ شادیت است کشف کن». فعالانه در پی شادی باش که بهباور آمریکاییها حقشان است. آگهی مربوط به نوعی آبجو است که مثل همۀ نوشابههای مستیآور با تغییر شکل دادن واقعیت حول محور احساسی که تنها شما تجربه میکنید خوشحالتان میکند. پس بهبیان دقیقتر، معنی آگهی این میشود: «برو یک آبجو بخور تا شادت کند». هیچچیزِ عجیبی وجود ندارد جز اینکه سابقاً آبجو رویای تفریح جمعی را دلپذیر میکرد: آبجو را باید با رفیق یا جمع کثیری از رفقا خورد. مردم خندان و لبخندزنان قاب تصویر را پر میکردند. این دروغی بیش دربارۀ الکل نبود ـ همانطور که این آگهی هم دروغی بیش دربارۀ الکل نیست ـ اما دروغی متفاوت بود، چون در قابی گسترده دیگران را نیز در بر میگرفت.
دامنۀ تمرکز در اینجا تنگ و بسیار وسواسگونه است. هرچیزی که مطلقاً برای شادی شما لازم نیست از افق دید حذف شده است. نهتنها با رؤیای شادی روبهرو هستیم، بلکه شادی را در انزوای کامل درک میکنیم. ساحلت را در بحبوحۀ هیاهوی شهر دریاب. صرف نظر از هر اتفاقی که میافتد ساحلت را دریاب. از پیدا کردن ساحلت غافل نشو، ولو اینکه، مانند این نقاشی روی دیوار، در واقعیت وجود نداشته باشد. این ساحل را درون خودت خلق کن و هرجا که میروی با خودت ببر. در پیِ شادی بودن همیشه از نظر من بار آمریکاییِ کموبیش سنگینی بوده است، اما این کار در منهتن وظیفهای ویژه محسوب میشود.
بهتازگی مربی کلاس ورزشم با فریاد به من و همۀ همکلاسیهایم گفت: «به ذهنتان اجازه ندهید محدودیتهایی تعیین کند که در واقعیت وجود ندارند». این نگرش را در سراسر جزیرۀ منهتن خواهید یافت. این نگرش همیشه مورد تشویق است و در فرهنگ عامه، بهویژه در فیلمها که خیلی از آنها زندگی خلاقشان را در منهتن آغاز میکنند بازتاب مییابد. براساس این فیلمها فقط مغز محدودِ خود ماست که ما را از رسیدن به شادی باز میدارد. شاید در آینده با خوردن یک قرص، نامحدود (و شهروند ایدهآل منهتن) خواهیم شد یا مثل اسکارلت جوهانسون در فیلم «لوسی» از ۱۰۰ درصد ظرفیت مغزمان استفاده خواهیم کرد، بهجای آن ۱۰ درصدِ افسانهای۴. در این فرمولها، دنیا در وضعیت موجود هیچ حق واقعی بر ما ندارد. شادی ما، بدبختیهای ما، سواحل ما یا زمینهای خزانزدۀ ما، خلق یا ویران کردن همۀ اینها در حیطۀ قدرت خودمان است. در سریال تلویزیونی «۳۰ راک» ساختۀ تینا فِی۵، جک دوناگی ـ شهروند ماهر منهتن جدید ـ مشکلات را با خرد کردن بهوسیلۀ «ابزار ذهنِ» خود حل میکند.
ساحل همیشه وجود دارد: فقط باید آن را درک کنید. از این حرف چنین برمیآید که کسانی که نمیتوانند ساحلشان را پیدا کنند از لحاظ ذهنی شکنندهاند؛ به زبان منهتنی ضعیفاند. مبارزۀ کلامی جک دوناگی با لیز لمون روایتی طنزآمیز از مسائل گوناگونی است که بسیاری از شهروندان منهتن آنها را ضعف مهلک قلمداد میکنند: نداشتن بچه، چاقی، فقر. برای پیداکردن ساحلتان باید بیرحم باشید. منهتن جای افرادی با جسم و ذهن قوی، چندکارهها و پدران و مادران سرآمد است. مکانی عالی برای توانمندسازی خود است؛ بهشرطیکه از توانمندی کافی برای شروع برخوردار باشید، بهشرطیکه از آن دسته افرادی باشید که اجازه نمیدهند هیچچیز ـ حتی واقعیت ـ آن زمینۀ آبی را لکهدار کند.
نوعی فردگرایی ساده وجود دارد که به نظر میرسد با باوری اگزیستانسیالیستی جفت میشود: منهتن درست در مرکز این برخورد قرار دارد. در منهتن پتانسیل خالص هستید که روزبهروز خود را نامحدودتر میکنید، اما وقتی که تابستانها به انگلستان میروم، اوضاع برعکس است. در آنجا فقط محدودیتهای زندگیام را میبینم: مغزی که باعث میشود برس مو را در یخچال بگذارم، پایی که از کمر تا نوک انگشتان درد میکند، بچههای دوستداشتنی که تمام وقتم را میگیرند، کتابهای ناخوانده و نانوشتهام.
در انگلستان حتی در ساحل واقعی هم نمیتوانم ساحلم را پیدا کنم. به آب فوقالعاده سرد نگاه میکنم و خانوادههایی که در داخل لباسهای تنگ غواصیشان فشرده و پشت بادگیرها مچاله شدهاند و میخواهند یک روز را در ساحل با ریاضت بگذرانند؛ ریاضتی که که پیشتر در مواردی مثل نبرد هوایی بریتانیا با آلمان نازی دیده میشد. در این وضعیت به تنها چیزی که فکر میکنم این است که ما چه موجودات خندهدار و محدودی هستیم، دستخوش هر باد و موجی میشویم و بر شنزار، قلعههایی میسازیم که بهدست نسل آینده فرو میریزد.
وقتی در فرودگاه جانافکندی از هواپیما پیاده میشوم، همهچیز عوض میشود. در چند روز اول شوکزده هستم: باید با زنان سالخوردۀ نیویورکی و خشمشان از اینکه با چند بچه سوار پلهبرقی شدم و مانع حرکت روانشان شدم کنار بیایم. باید یادم باشد که هنگام راه رفتن در خیابان ـ یا در هرگونه تعامل شهری روان ـ مکث نکنم، مگر اینکه بخواهم شخص پشتسریام را شدیداً عصبانی کنم. هر مرد و زنی در این شهر در پی ساحل خود است و اگر سر راهشان قرار بگیرید خدا به دادتان برسد. ظاهراً باید نتیجه گرفت که در انگلستانِ عملگرا شادتر از منهتنِ ایدهآلگرا هستم، اما نمیتوانم صادقانه بگویم که چنین است. برای زندگی به اینجا نمیآیید مگر اینکه توهمِ واقعیتی که حول محور امیال خودتان شکل گرفته است جنبهای قوی از شخصیت شما نباشد. «واقعیتی که حول محور امیال خودتان شکل گرفته است»؛ در این بلندپروازی نوعی جامعهستیزی وجود دارد.
این توصیف خوبی برای داستاننویسی است و زندگی کردن در شهری که همه بیناییِ کانونی و تمرکز وسواسگونۀ یک رماننویس را دارند مثل این است که جامعهستیزی خود را با تغییر چهره در میان جمعیت پنهان میکنید. اگر واقعبینانه نگاه کنم، همان محدودیتهایی که در انگلستان بر من تحمیل میشود در منهتن نیز هست. هر روز در محدودهای به شعاع ۱۰ بلوکِ ساختمانی رفتوآمد میکنم، درگیر زندگی خانگی روزمره میشوم و بیشترین کارم این است که دربارۀ چیزی که درست جلوی پایم باشد دست به قلم میبرم؛ اما واقعیت این است که در اینجا مینویسم و کار انجام میشود.
اگرچه بهرهوریام در منهتن نیرویش را از توهم جامعهستیزانۀ نامحدود بودنم میگیرد، اما دستکم وقتی که مینویسم از این بابت خرسندم. دلیلی غیر از دستگاههای رختشورِ راحت و غذاهای سفارشی، کتابخانهها و کافهها وجود دارد که زمانی نویسندگانِ بسیاری در اینجا زندگی میکردند. همیشه انرژی حاصل از این شهر را در راه کسب پول و برجسازی و نیز در هنرهای خیابانی و فرهنگهای زیرزمینی تخلیه کردهایم. حالا با انرژی دیگری سروکار داریم: فرهنگ زیرزمینی تقریباً کاملاً برچیده شده است (شاید امیدوار باشید که هنوز هنرمندان جوانی در محلههای واشنگتن هایتز، باریو یا استایوسانت وجود دارند، اما آنها تا کی میتوانند دوام بیاورند؟). در عوض نوع تغییریافتهای از انرژی در جاهای دیگری خالی میشود؛ مثلاً توسط مادرانی که به باشگاه بدنسازی میروند، ۸۰ سالههایی که به دوِ ماراتن میروند، وکلای رسانه و سرگرمی که به گوشیهای آیفون خود چسبیدهاند و اشخاص بانفوذی که مجتمعهای پنجگانۀ «شخصیشده» میسازند که زمانی بهجای آنها بیمارستان وجود داشت.
این انرژی چندان خوب نیست، اما برای ادامۀ نمایش کافی است. من هم در این جریان مشارکت دارم و مثل بقیه بر دوچرخۀ ثابتی سوار میشوم و بعد، وقتی که کتابفروشی «شکسپیر و شرکاء» به نفع شعبۀ دیگری از فروشگاه لباس ورزشی فوت لاکر تعطیل میشود دچار نومیدی میشوم. دیگر در این جزیره راهی برای نشان دادن حسننیت نمانده است. باید چیزهای زیادی را با ابزار ذهنتان خرد کنید تا روز را به شب برسانید که این خود ما را به جنبۀ دیگری از آگهی جلوی پنجرهام میرساند: مستی عمدی. یا بهبیان سادهتر: «مجبور نیستید برای زندگی در اینجا مست باشید، اما مستی کمکتان میکند».
حرف آخر اینکه بهترین ویژگیِ منهتن بدترینش نیز هست: خودشکوفایی۶. در اینجا آزادید تا تمام تلاش و استعدادتان را بهکار بگیرید و ساحلی را بیابید که فقط مال شماست، اما دیر یا زود در آن ساحل خواهید نشست و از خود خواهید پرسید که بعدش چه؟ من الان ساحلم را از پیش میبینم: درحالیکه بچهها بزرگ میشوند و محدودیتهای عملی کمکم کنار میروند، امتیاز بزرگ جایگاهم را دوباره میبینم که خود را بر من آشکار میکند. با حمایت دانشگاه، در یکی از ممتازترین نوارهای ساحلی و پوشیده از ساختمانِ جهان، در میان مردمی زندگی میکنم که به باور خود هیچ محدودیتی ندارند و هر از گاهی مرا هم که در همسایگی نزدیکشان هستم به این توهمِ سودمند میکشانند.
شهر خوبی برای کارکردن و کارکردن است. میتوانید ساحلتان را، هرچند کاذب اما بهنحوی متقاعدکننده، اینجا پیدا کنید و برخلاف تمام شواهد موجود فکر کنید که منهتن هنوز هم جزیرهای برای نویسندگان و هنرمندان است. گهگاهی آنها را در گوشه و کنار شهر میبینید، اما اگر تحت حمایت دانشگاهی نباشند ـ یا شوی تلویزیونی خود را نفروخته باشند ـ همهشان، یعنی تکتکشان، در بروکلین زندگی میکنند.
پینوشتها:
[۱] Find your beach
[۲] Roy Lichtenstein، یکی از برجستهترین هنرمندان سبک هنر عامه (pop art). [مترجم]
[۳] Ivan Karp، در کار خرید و فروش آثار هنری فعال بود و نقشی مهم در ظهور سبک هنر عامه داشت. [مترجم]
[۴] اشاره به این تصور رایج و نادرست که ما فقط از ۱۰ درصد مغزمان استفاده میکنیم. [مترجم]
[۵] Tina Fey
[۶] self-actualization
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟
هان میان نسل بومی دیجیتال محبوبیت شایانتوجهی یافته است