آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 12 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
او با مخدرهای ضددرد تا قعر جهنم رفت، ولی حالا بهدنبال نجات شهرش است
چرا بیماران لاعلاجی که چند روزی تا پایان عمرشان باقی نمانده، باید با دردِ بیامان شکنجه شوند؟ اخلاق حکم میکند که اگر میتوانیم این دردِ بیهوده را تسکین دهیم، در این کار تردید نکنیم. با همین استدلال بود که از دهۀ ۱۹۸۰ تجویز داروهای مخدر ضددرد رایج شد. اما انسانها در سراسر زندگی درد میکشند: درد دندان، شکستگی استخوان یا التهاب مفاصل هم میتواند به همان اندازه مهلک باشد. و ماجرا شروع شد. چرا بیماران -و حتی پزشکان- باید درد را تحمل کنند، وقتی مخدرهای دارویی در دسترس است؟
سم کویینونس، آتلانتیک — یک روز در سال ۱۹۸۸، حوالی غروب، پس از آنکه پرستارها و مدیر مرکز به خانه رفته بودند، وقتی دکتر لو اورتنزیو داشت آماده میشد که آخرین بیمارش را ببیند، و با چند نفری تماس بگیرد که از صبح نتوانسته بود تلفنشان را جواب دهد، کنار قفسۀ نمونههای دارو ایستاد.
پزشک خانوادۀ ۳۵ ساله، در کلارکسبورگِ ویرجینیای غربی، دستش را دراز کرد و یک بسته ویکودین بسیار قوی برداشت؛ بستهای حاوی ۲۰ قرصِ پیچیده در فویل. هر قرص ترکیبی بود از ۷۵۰ میلیگرم استامینوفن؛ یعنی همان مادۀ موثرۀ تیلِنول، به اضافه ۷.۵ میلیگرم هیدروکودون؛ که مخدری است ضد درد.
اوتنزیو عادت داشت پس از پایان ساعات مقرر اداری نیز بیمار ببیند، اما آن روز، تلاش برای رتقوفتقکردن کارها خستهاش کرده بود و از همه بدتر اینکه سر دردی تنشی۱ هم آزارش میداد؛ خلاصه به چیزی نیاز داشت که سرِ پا نگاهاش دارد. یک قرص بیرون آورد و توی دهانش گذاشت؛ بستۀ قرص را نماینده فروش شرکت دارویی، به عنوان نمونه، آنجا گذاشته بود و بنابراین مطمئن بود هیچکس نخواهد فهمید چه کسی برش داشته است.
اورتنزیو همین اواخر به من گفت: «چنان حسی را هیچوقت تجربه نکرده بودم. مشوش و عصبی بودم، و داشتم از اضطراب فلج میشدم». قرص پریشانیاش را از بین برد و آنچنان سرخوشیای به او بخشید که چهار ساعتِ تمام ادامه یافت؛ آنقدری که در بقیۀ شبِ کاری سر پا بماند.
آنوقتها اورتنزیو یکی از محبوبترین پزشکان کلارکسبورگ بود؛ از آن دکترهایی که سایر پزشکها ترجیح میدهند خانوادۀ خودشان را پیش آنها بفرستند. بیمارانش «دُکتر اُ» صدایش میکردند؛ با شرح و تفصیل، جزئیات زندگیشان را برایش تعریف میکردند و او هم با حوصله گوش میداد. فیلیس میلز، یکی از آنهایی که خانوادهاش جزو نخستین بیماران اورتنزیو بودند، میگوید: «او برای من فقط یک دکتر نبود، بلکه بیشتر مثل برادر بزرگتر بود؛ کسی که وقتی با هیچکس نمیتوانستم صحبت کنم، با او صحبت میکردم.» وقتی پسر میلز با عفونت ویروسی مغز به دنیا آمد، و به بیمارستانی در مورگانتاون، ۵۰ کیلومتر دورتر، منتقل شد، اورتنزو مرتب تماس میگرفت و حال نوزاد را میپرسید. میلز هیچوقت این کار را فراموش نکرد.
اورتنزیو مجبور بود کارهای مختلفی انجام دهد؛ درست مانند هر پزشک دیگری که در شهری کوچک با منابع محدود کار میکند. در بخش مراقبتهای ویژه شیفت داشت، به ویزیت خانگی بیماران میرفت، و در زنان و زایمان و مراقبت از سالمندان هم دستی داشت. او عاشق کارش بود، اما به نظر میرسید کار هیچگاه تمامی ندارد. کم کم به جایی رسید که دیگر نمیتوانست با همسر و فرزندانش شام بخورد. ساعات طولانی کار و فشار استرس سلامت خودش را به خطر انداخته بود. با مشکلات خواب دستوپنجه نرم میکرد و وزنش بالا رفته بود. درست است که سالها طول کشید، اما همان یک قرص ویکودین، درنهایت تبدیل به اعتیادی تمام عیار شد که اورتنزیو بهایش را با آن چیزی پرداخت که برایش ارزشمند بود؛ با خانوادهاش، شغلش و خوشنامیاش.
ایالات متحده در بحبوحۀ مرگبارترین و گستردهترین دورۀ شیوع داروهای مخدر در طول تاریخ این کشور قرار دارد. برخلاف اپیدمیهای پیشین، این یکی را دیگر گروههای مافیایی یا دلالهای خیابانی آغاز نکردهاند. برخی پزشکهای قلابی را مقصر میدانند؛ یعنی سودجویانی که مثل نقل و نبات مسکن تجویز میکنند. بااینحال، طی دو دهۀ گذشته، تنها بخش کوچکی از داروهای مخدر در امریکا به دست پزشکان فریبکار تجویز شده است. واقعیت این است که همهگیری زمانی آغاز شد که صدها هزار پزشکِ خوشقلب در تجویز داروهای مسکن زیادهروی کردند؛ چراکه به گمانشان بهترین راه برای کاهش درد و رنج بیمارانشان بود. آنها تحت تأثیر متخصصان دردی بودند که دربارۀ انسانیبودن این کار داد سخن سر میدادند، دل به حرفهای شرکتهای بیمهای بستند که میگفتند این مقرون به صرفهترین راه است و فریب شرکتهای دارویی را خوردند که ادعا میکردند تجویز مسکن بیخطرترین کاری است که میتوان کرد.
مخدرهای ضددرد همچون موهبتی از سوی دکترها، همچون درمانی فوری برای مشکلات پیچیده، ترویج شدند. اورتنزیو، در پایان دهۀ ۱۹۹۰، یکی از پیشگامان تجویز داروهای ضد درد در منطقهاش بود، این همان دورانی است که او فکر نمیکرد مشکلی از این بابت وجود داشته باشد.
کلارکسبورگ در بالای تپههایی در شمال غربی ویرجینیا، و در نیمه راه میان پیتزبورگ و چارلزتون، واقع شده است. وقتی لو اورتنزیو در سال ۱۹۷۸ به اینجا آمد، رزیدنتی تازه ازدواجکرده و فارغالتحصیل دانشکدۀ پزشکی دانشگاه مریلند بود. یک روز بعدازظهر که باهم در شهر میگشتیم، گفت: «به نظرم میآمد زندگی در یک شهر کوچک خیلی بهتر از زندگی در حومۀ شهر است. در کلارکسبورگ هر کوچهای داستانی دارد، در تمام محلهها مغازههای کوچک خواروبارفروشی میبینی و عمدۀ ساکنان شهر، معلمها، صاحبان کسبوکارهای مرکز شهر، و آدمهایی هستند که در کارخانههای شیشه کار میکنند».
زغال سنگ صنعت غالب در ایالت بود، اما در کلارکسبورگ کسب و کار شیشه رونق داشت. تولید شیشه در ابتدای قرن بیستم، و به لطف شنهای باکیفیت رودخانههای ایالت و همچنین میادین غنی گازی، رواج یافت. کارخانۀ شیشۀ تخت پیتسبورگ در سال ۱۹۱۵ افتتاح شد و سالها یکی از تولیدکنندگان پیشروی شیشۀ تخت در جهان بود. شرکت انکر هوکینگ ۸۰۰ نفر را استخدام کرد تا لیوان، بطری و ظرف میوه تولید کنند. کارخانههای خانوادگی نیز در شهر به چشم میخورد؛ کارخانۀ شیشۀ رولند، کارخانۀ شیشۀ هاروی، و کارخانههای دیگر.
تولید شیشه، برخلاف استخراج مواد خام، نیازمند سرمایهگذاری مداوم و طولانیمدت بر فناوری بود تا از عهدۀ تقاضای بازار برآید. تولید انبوه شیشۀ تخت، ساختوساز آسمانخراشها را میسر کرد. پنجرههای قدی و درهای کشویی شیشهای باعث شدند خانههای کوچک، بزرگتر و لوکستر به نظر آیند. صنعت شیشه زمینۀ ظهور طبقۀ متوسط را در کلارکسبورگ فراهم ساخت و به شهر فضایی بینالمللی بخشید. کارخانههای شیشه صنعتگرانی را از فرانسه و بلژیک به خود جذب کردند؛ سالهای سال شنیدن زبان فرانسوی در کوچه و خیابان کاملاً عادی بود.
هر محله برای خود دنیایی مستقل بود با کلیسا، فروشگاه و مدرسۀ مخصوص خودش؛ مدارسی که بسیاری از آنها استخر هم داشتند. رقابتهای ورزشی دبیرستانها بیامان بود و مسابقات فوتبال جمعیت زیادی را گرد هم میآورد. زمانی که تیم ویکتوری با تیم روزولت ویلسون مسابقه داد، یا آن روزی که تیم واشنگتون ایروینگ در مصاف با تیم نوتردام صعود کرد، مردم میدانستند که باید زودتر به ورزشگاه بیایند تا جا بگیرند.
در اواخر دهۀ ۱۹۷۰، پزشکان قدیمی کلارکسبورگ دیگر داشتند بازنشسته میشدند. اینجا هم، مانند بسیاری شهرهای کوچک دیگر، مشکلات خود را در جذب جوانهای حرفهای داشت. اورتنزیو از پزشکان انگشتشماری بود که به کلارکسبورگ آمد تا این خلاء را پر کند. او به همراه دو پزشک جوان دیگر در سال ۱۹۸۲ مطبی افتتاح کردند، و اورتنزیو، به محض افتتاح مطب، ۴۰ تا ۵۰ بیمار در روز داشت.
اغلب مراجعهکنندههای او سالخوردگانی بودند که بیشترشان در جنگ جهانی دوم خدمت کرده بودند. آنها درد و رنجهای یک عمر کار سخت در کارخانههای شیشه و شرکت گاز را به دوش میکشیدند، اما دست کم با چیزی شبیه به امنیت مالی بازنشست شده بودند؛ صاحب خانه و ماشین بودند و حقوق بازنشستگی و بیمۀ درمانی خوبی داشتند.
بیماران اورتنزیو از دردهای مزمن پیری –التهاب مفاصل، دیابت، فشارخون- رنج میبردند و اغلبشان درد را خوددارانه تحمل میکردند. دلیل این امر بخشی به ویژگیهای نسلی بازمیگشت و بخشی دیگر به خصیصههای آپالیچیایی۲. اورتنزیو به خاطر میآورد روزی مردی نحیف و نزار از سرطان به او مراجعه کرد. اورتنزیو میگوید: «بیماریاش پیشرفته بود، اما هیچ دم نمیزد. پرسیدم: «چرا زودتر نیامدی؟» گفت: «نمیخواستم فکر کنی اهل آه و نالهام». منظورم از تبار آپالیچیایی همین است؛ نمیخواستم فکر کنی اهل آه و نالهام».
اورتنزیو در شهری که انتخاب کرده بود جا افتاد. در سال ۱۹۹۲، کلینیک رایگانی گشود تا به اهالی فاقد بیمه کلارگسبورگ خدمات پزشکی ارائه کند. اتاق بازرگانی منطقه به او عنوان شهروند سال را بخشید. اورتنزیو تربیت شده بود تا بیماران را با نگرشی کلنگرانه درمان کند. اساتیدش به او آموخته بودند که بیشتر چیزهایی را که یک پزشک میباید برای تشخیص بداند، میتوان از گوشفرادادن به بیمار به دست آورد. عکسبرداری با اشعۀ ایکس و آزمایشهای گوناگون بیشتر برای تأیید آن چیزهایی هستند که از لابهلای پرسش و پاسخ با بیمار دستگیرت شده است. او همچنین آموزش دیده بود که به بیماران کمک کند تا به خودشان کمک کنند. بخشی از کارش این بود که به آنها بیاموزد چگونه از بدن خود مراقبت کنند. دارو آخرین راهحل بود، و هرچند همین رویکرد محتاطانه او را نزد بیمارانش عزیز کرده بود، اما سبب طولانیشدن ساعت کاریاش هم شده بود. جیم هریس، یکی از دوستان اورتنزیو و مدیر کلینیک رایگان، میگوید: «تا ساعت ۱۱:۳۰ شب کار میکرد. مردم هم تا آن موقع شب در صف انتظار میایستادند چراکه او ارزش انتظارکشیدن را داشت».
فروشندگان دارو هر هفته به ملاقاتش میآمدند. آن روزها فروش دارو شغلی زمخت و کسلکننده بود. اورتنزیو به یاد میآورد که نمایندگان فروش دارو مردانی سالخورده بودند که در همان منطقه بزرگ شده و زندگی میکردند، و از همین رهگذر روابطی درازمدت با دکترها به هم زده بودند. یکی از نمایندههای شرکت الی لیلی، دستیار کشیش در کلیسایی محلی و کاتولیک بود. یکبار در هفته، با کت و شلوار رسمی به دیدن اورتنزیو میآمد و اطلاعاتی دربارۀ داروهای تولیدی لیلی میداد. او نیز، همچون بسیاری دیگر از همکارانش در آن سالها، از فروش با چربزبانی اجتناب میکرد. اعتماد اورتنزیو کمکم به مشاورههای فروشنده دربارۀ محصولات دارویی جلب شد. وقتی ادارۀ کل غذا و دارو اقدام به جمعآوری داروهای لیلی از بازار کرد، یک روز همان نمایندۀ فروش، شرمسار و ناراحت به مطب اورتنزیو آمد و از او کلی عذرخواهی کرد.
کلارکسبورگ خیلی زود برای اورتنزیو و همسرش مثل خانۀ خودشان شد. ساختمانی دو طبقه و سه خوابه در محلۀ استیلی، در جنوب غرب شهر پیدا کردند که روی دامنۀ یک تپه بود و بعد برای وام بانکی ۳۰ ساله درخواست دادند. بااینحال، پذیرفتهنشدنِ درخواست، شگفتزدهشان کرد. کارشناس بانک به آن دو گفت: «این خانه اینهمه سال ارزشش را حفظ نمیکند. حداکثر وامی که میتوانیم بدهیم ۱۵ ساله است».
کارشناس بانک درست میگفت. اگرچه جنبوجوش خیابان و فوتبالِ شب جمعه هنوز برپا بود، اما دورنمای آیندۀ شهر داشت تیرهوتار میشد. فنآوریهای تازه در صنعت شیشه نیازمند کارخانههایی بزرگتر بودند، این نیز به نوبۀ خود مستلزم وجود زمینهای هموار بیشتر بود که در ویرجینیای غربی کمیاب است. مکزیک و ژاپن به عنوان رقبای نوظهور تولید شیشه سر بلند کرده بودند، و پلاستیک و آلومینیوم داشت جای شیشه را میگرفت. کارخانۀ شیشۀ پیتسبورگ در سال ۱۹۷۴ تعطیل شد. شرکت انکر هوکینگ در سال ۱۹۸۷ آنجا را ترک کرد. تصمیم گرفتند کارخانه غولآسای بتنی را بکوبند، اما هنوز هم، درست کنار بزرگراه ۵۰، پابرجاست.
شهر در میانۀ دهۀ ۱۹۸۰ رو به افول نهاد. بازاریابی تلفنی جای کار در کارخانۀ شیشه را گرفت و مغازههای اهالی در مرکز شهر ناپدید شدند. مالکان خانههایشان را به افرادی اجاره دادند که بیشترشان وابسته به [کمک هزینه اجاره] بند ۸ دولت بودند. شهر به تدریج ناچار شد دهها خانۀ متروکه را تخریب کند و خیابانها شبیهِ حفرۀ دهانی بدون دندان شدند. استخرهای شنا هم کمکم تعطیل شد؛ انجمنهای محلی دیگر پولی برای نگهداری از آنها نداشتند.
اورتنزیو مرا به دبیرستان بزرگ رابرت سی بِرد، زادگاه تیم ایگلز برد. این مدرسه در سال ۱۹۹۵ ساخته شد تا دو دبیرستان کوچکتر کلارکسبورگ را یکی کند که آوازهشان را از دست داده بودند. جایگزینکردن مدرسۀ محلهها با یک مدرسۀ مرکزی، کیفیت آموزش را بهبود میبخشید، اما دبیرستان بِرد از خانۀ همۀ دانشآموزان دور بود. از آن گذشته، ادغام مدرسهها باعث ازبینرفتن رقابتهای ورزشیای شد که هر هفته بچهها را دور هم جمع میکرد. محلهها با از دست دادن مدارس محلی، درواقع مراکز اجتماعیشان را از دست دادند.
حالا دیگر کمکم آدمهایی به اورتنزیو مراجعه میکردند که هم از زخمهای اقتصادی و هم از دردهای جسمانی رنج میبردند. بسیاریشان افسرده و درمانده از کار، یا در جستجوی بیحاصلی برای پیداکردن کار بودند. چاقی به معضلی عمومی تبدیل شد. بعضی از بیماران از او میخواستند برایشان استعلاجی یا ازکارافتادگی جور کند. برخی دیگر شهر را ترک کردند تا در نیویورک، کارولینای شمالی، و فلوریدا دنبال کار بگردند. میگوید: «همیشه با آدمهای خارج از ایالت تماس میگرفتم و خبر بیماری والدین یا پدربزرگ و مادربزرگشان را میدادم».
زمانی که اورتنزیو مطبش را گشود، معمولاً جوانها تنها به دلیل بارداری یا شکستگی دست و پا به او مراجعه میکردند، اما در اواسط دهۀ ۱۹۸۰، جوانها، دسته دسته، با امراضی به مطبش میآمدند که والدین و پدربزرگ و مادربزرگهایشان در سکوت تحملشان میکردند؛ سر درد، کمر درد، سرماخوردگی معمولی. اورتنزیو میگوید: «نسل جدیدی که دهۀ ۱۹۸۰ سر و کلهاش پیدا شد، انتظار داشت زندگی عاری از درد باشد. اگر پیش پزشکی میرفتی که برایت دارو نمینوشت، به این معنا بود که پزشک خوبی نبوده است».
این تغییر منحصر به کلارکسبورگ نبود. امریکاییها، از پیر و جوان، داشتند به معجزات پزشکی خو میگرفتند چراکه به آنها اجازه میداد از پیامدهای رفتارهای زیانبارشان اجتناب کنند؛ یعنی برای کلسترول بالا استاتین مصرف کنند، برای فشار خون، مسدودکنندۀ بتا و مهارکنندههای آنزیم مبدل آنژیوتانسین به کار بگیرند، و طیف مختلفی از درمانها را هم برای دیابت. افرادِ کمتر و کمتری تمایل داشتند چکآپهای سالانه انجام دهند، یا اصلاً بدانند این کار چه نقشی در سلامتشان ایفا میکند. آنها فقط میخواستند از هر درد و بلایی که دارند رهایی یابند، و بعد هم راهشان را بکشند و بروند. طبیعتاً چنین چیزی پای داروها را به میان میکشید.
تشکیلات پزشکی، به شکلی گسترده از چنین تغییری حمایت کرد. در دهۀ ۱۹۸۰، گروه جدیدی از متخصصان درد این بحث را پیش کشیدند که داروهای مخدر ضددردی که از تریاک استخراج شدهاند میباید به شیوهای تهاجمیتر مورد استفاده قرار گیرند. بسیاری شاهد مرگِ پر از درد و رنج بیماران مبتلا به سرطانهای لاعلاج بودند؛ چرا؟ چون پزشکها از تجویز مقادیر متعارف مسکنهای اعتیادآور برای آنها بیم داشتند. دربارۀ چنین بیمارانی، استفادهنکردن از مخدرهای ضددرد غیرانسانی بود.
متخصصان شروع به القای این فکر کردند که اگر داروها برای تسکین درد مصرف شوند، اعتیادآور نخواهند بود. آنها میگفتند داروهای مخدر را میتوان به میزان زیاد و مدت طولانی تجویز کرد؛ آنهم نه صرفاً برای بیماران لاعلاج، بلکه تقریباً برای هرکسی که درد میکشد. این تصور هیچ پایه و اساس علمیای نداشت. نویسندۀ یک مقاله مؤثر بعدها تایید کرد که ادبیات علمیای که متخصصان درد برای تحقیقاتشان به کار میبردند، فاقد شواهد واقعی بود. او میگوید: «چون هدف اصلی انگزدایی بود، معمولاً شواهد را نادیده میگرفتیم».
به هر تقدیر، شرکتهای داروییای که داروهای مخدر تولید میکردند، خیلی زود به متخصصان دردی پیوستند که مأموریت پزشکی خودشان را از بین بردن درد و رنج میدانستند. نهادهای پزشکی نیز بدانها ملحق شدند؛ نهادهایی همچون ادارۀ امور بازنشستگان نظامی، کمیسیون مشترک اعتباربخشی به سازمانهای بهداشتی، بیمارستانها و دانشکدههای پزشکی سرتاسر کشور.
در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، وقتی دانشکدههای پزشکی مدیریت درد را تدریس میکردند، تمرکزشان رویهمرفته بر ضددردهای مخدر بود. با ظهور قرن ۲۱، پزشکان به این سمت گرایش یافته بودند که بعد از تقریباً هر جراحی متداولی نیز دارو تجویز کنند؛ جراحیهایی مانند عمل آپاندیس، ترمیم رباط صلیبی جلویی، کشیدن دندان عقل. برای دردهای مزمنی مانند التهاب مفاصل و کمر درد نیز تجویز میکردند، آنهم در حالی که زمانی دردهای مزمن با رهیافتی ترکیبی درمان میشدند که مسکن تنها گاهی در آن دخیل بود، و وقتی شرکتهای بیمه از پرداخت به بیمارانی که تحت درمانهای درد طولانیمدت غیردارویی بودند، خودداری کردند، استفاده از داروهای مخدر نیز گسترش یافت.
در همین اثنا، صنعت داروی ایالات متحده نیز داشت سرمایهگذاری هنگفتی بر بازاریابی انجام میداد. لشکری از فروشندگان جوان استخدام شدند تا پزشکان را متقاعد کنند داروهایشان معجزات رنگووارنگ میکند. تعداد نمایندگان فروش دارویی در سرتاسر کشور از ۳۸۰۰۰ نفر در سال ۱۹۹۵ به ۱۰۰.۰۰۰ نفر طی یک دهۀ بعد افزایش یافت و سبک قدیمی فروش، که در علم پزشکی یا داروسازی ریشه داشت، بهکلی از صحنه حذف شد.
اورتنزیو به یاد میآورد «تعداد [فروشندگان] از دهها نفر در هفته به دهها نفر در روز رسید. اگر نسخههای بیشتری مینوشتید، در صدر فهرست تماس آنها قرار میگرفتید. گاهی پیش میآمد که یک شرکت، از طریق نمایندگان مختلف، چندین بار در روز بازاریابیات میکرد».
بیشتر شرکتهای دارویی امریکا رهیافت جدید فروش را پیش گرفتند. شرکت پردو فارما یکی از همین شرکتها بود که با داروی ضددرد مخدر و پیوستهرهشِ۳ اکسیکانتین۴ در سال ۱۹۹۶ به میدان آمد. پردو پاداشهایی افسانهای پرداخت میکرد؛ بیش از ۱۰۰.۰۰۰ دلار در هر سه ماه، و این هشت برابر بیشتر از چیزی بود که دیگر شرکتها پرداخت میکردند. نمایندههای فروش دارو برای بهبود فروششان به پزشکها لیوان، کلاه ماهیگیری، کارت اطلاعات روی چمدان، و سفرهای تفریحی هدیه میدادند. برای کارمندان پزشکها ناهار میآوردند؛ چراکه میدانستند اگر هوای کارکنان را داشته باشند، راحتتر میتوانند نظر پزشکها را جلب کنند. چشمشان که به دکترها میافتاد شروع میکردند به ارائۀ اطلاعات فریبنده و اشتباه تا به هر قیمتی محصولاتشان را بفروشند. فروشندههای پردو این ادعا را ترویج میکردند که دارویشان به شکلی مؤثر غیراعتیادآور است زیرا مخدر را، یعنی اکسیکودون را، بهتدریج در بدن آزاد میکند و بنابراین مرحلۀ شدیداً زیاد یا شدیداً کمی ندارد که به اعتیاد منجر شود.
نمایندهها چیزی بیش از قرص میفروختند؛ آنها راهکارهایی سهلالوصول به پزشکان به ستوهآمدهای میفروختند که شنیده بودند همهگیری درد در راه است، اما زمان یا دانش کافی برای رویارویی با آن را نداشتند. اورتنزیو برای مدتی همچنان ورزش، رژیم غذایی متعادل، و ترک سیگار را تجویز میکرد؛ یعنی کارهایی که دردهای مزمن را تخفیف میدادند. اما بیمارانش، رویهمرفته، نمیخواستند این چیزها را بشنوند، و از آن گذشته، خودش نیز سرش شلوغ بود. این شد که او نیز رفتهرفته رو بهسوی دارو آورد. هیچچیز سریعتر از برگۀ نسخه معاینه را خاتمه نمیدهد.
در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، تعداد افرادی که در مطب اورتنزیو برایشان قرصهای ضددرد تجویز میشد، از انگشتشمار به بیش از نیمی از بیمارانش افزایش یافت. تغییر ابتدا آنقدر تدریجی بود که هیچکس متوجه نشد چه اتفاقی دارد میافتد. بیمارانی که مشکلات پزشکی نامرتبط با درد داشتند، سراغ پزشکان دیگر رفتند، اما بازهم اورتنزیو مجبور بود ۱۶ ساعت در روز کار کند و بیمارانی را ببیند که ساعت ۹ شب وقت گرفته بودند.
هرچه اورتنزیو داروی بیشتری تجویز میکرد، بیمارانش بیشتر میخواستند. بسیاری از آنها داروی یک ماهشان را پیش از اتمام ماه تمام کرده بودند و بنابراین برای داروی بیشتر اصرار میورزیدند، سر او را شیره میمالیدند یا داد و بیداد به راه میانداختند. بسیاریشان دروغ میگفتند. برخی هم وقتی اورتنزیو میگفت هنوز نمیتواند نسخه جدیدی برایشان بنویسد، یا وقتی میخواست مقدار مصرفشان را کاهش دهد، ناله و نفرینشان سر به فلک میکشید.
سروکلۀ قرصها خیلی زود در خیابانهای کلارکسبورگ نیز پیدا شد. در بسیاری از مهمانیهای دبیرستانی، قرص جای آبجو و ماریجوانا را گرفت. فیلیپ میلز، بیمار قدیمی اورتنزیو، دو دختر داشت که معتاد به قرص بودند. نسخههای آنها را اورتنزیو نمینوشت، دستکم نه بهشکل مستقیم، اما به لطف دکترهایی مثل او که در تجویز زیادهروی میکردند، دور نبود که مصرف قرص بهحد انفجار برسد.
اورتنزیو باید متوجه میشد قرصها چه بلایی داشتند سر بیماران و جامعۀ او میآوردند، اما او کمتر و کمتر خودش بود. پس از مواجههاش با ویکودین در آن نیمه شب سال ۱۹۸۸، خودش نیز شروع کرد به غلتیدن در دام اعتیاد. در اواخر دهه ۱۹۹۰، او روزانه بین ۲۰ تا ۳۰ قرص مصرف میکرد، و دیگر چیزی از آنهمه نمونههای رایگانی باقی نمیگذاشت که فروشندگان همهجا حاضر شرکتهای گوناگون برایش میآوردند.
وقتی از بهدستآوردنِ قرصهای بیشتر ناامید شد، با یکی از بیمارانش، که حسابداری میانسال و قابل اعتماد بود، طرح دوستی ریخت. اورتنزیو به او گفت: «من توی دردسر افتادهام. اگر این نسخه را برایت بنویسم، میتوانم خواهش کنم داروهایش را بگیری و برایم بیاوری؟»
مرد، بیآنکه توضیحی بخواهد، گفت: «حتماً. اگر میگویی باید این داروها را داشته باشی، پس حتماً باید داشته باشی! به هرحال دکتر تویی!»
خیلی زود کار به جایی رسید که ده، دوازده نفر از بیماران مورد اعتماد اورتنزیو برایش دارو تهیه میکردند. او میدانست از کنترل خارج شده و به کمک نیاز دارد -حتی آن میزان استامینوفنی که مصرف میکرد نیز سمی بود- اما میترسید پیگیری درمان اعتیادش به بهای از دست دادن مجوز پزشکیاش تمام شود. حوالی سال ۱۹۹۹ راه جدیدی پیدا کرد؛ نوشتن نسخه به نام فرزندانش.
اوتنزیو به روشنی میتوانست ببیند ادعای اعتیادآور نبودن داروها دروغی بیش نبوده است. اگر سعی میکرد ترک کند، نشانههای وابستگی را در خود میدید. او میگوید: «نمیتوانستم از قرصهایم دور شوم.» بیمارانش نیز از تمام شدن قرصهایشان وحشتزده میشدند. یکی از آنها پرستاری در بیمارستانی محلی بود که از درد مزمن، و همچنین اضطراب و افسردگی رنج میکشید. او در پارکینگ خودش را به اورتنزیو میرساند، اغلب هدایایی مانند روتختی و خوراکیهای کنسروی بدو میداد، و اصرار میکرد که همان روز به قرصهایش احتیاج دارد و نمیتواند تا نوبت معاینۀ ماهیانهاش صبر کند.
اورتنزیو راهی برای شکستن چرخهای نمییافت که قرصها افراد تحت مداوایاش را توی آن انداخته بودند. او هیچگاه روشی پیدا نکرد که مقدار مصرف مسکنها را برای بیمارانش کاهش دهد. وقتی پیشنهاد میداد مصرف را کاهش دهند، مخالفت میکردند، قطعکردن دارو باعث میشد بیمار شوند. در منطقه به اندازۀ کافی کلینیک درد یا متخصص اعتیاد وجود نداشت تا اورتنزیو بیمارانش را به آنها ارجاع دهد. شرکتهای بیمهای هم بسیاری از درمانهای درد را که بدون مصرف قرص بودند تحت پوشش قرار نمیدادند. در چنین شرایطی که جایگزینی مناسب برای بیماران وجود نداشت، او نیز تجویز دارو را ادامه داد.
کار بیش از حد و اعتیاد، اوتنزیو را از همسر و فرزندانش بیگانه ساخت. هنگامی که کلارکسبورگ رو به افول نهاد، همسرش فرزندانش را به پیتسبورگ برد تا مدرسهای بهتر برایشان بیابد. در سال ۲۰۰۴، پس از تقریباً یک دهه زندگی در شهرهای مختلف، از یکدیگر جدا شدند. اورتنزیو که در خانوادهای کاتولیک بزرگ شده بود، اما تعلقخاطری به کلیسا نداشت، به یک جرگۀ پروتستان پیوست، و دستِ آخر مسیح را در اتاق معاینهاش یافت. روزی از روزها، در جلسۀ معاینه، او و بیمارش که یک مسیحی باپتیست بود، دربارۀ رستگاری او صحبت میکردند. بیمار و اورتنزیو بر کف اتاق زانو زدند و برای پزشک دعا کردند. اورتنزیو آن لحظه را همچون آغازی جدید میداند. او مزیتهایی داشت که بسیاری از معتادان نداشتند؛ خانه، ماشین، منابع مالی، دوستان و همکارانی بخشنده، و بعدها، حمایت همسر دومش. برنامهریزی کرد تا مصرفش را کاهش دهد. چند ماه بعد، او را در بخش عمیقِ رودِ الک کریک تعمید دادند؛ باپتیستها از اوایل قرن نوزده غسل تعمید را در این رودخانه انجام میدادهاند.
کمی پس از آن، ماموران فدرال به مطب او هجوم آوردند. کارکنانش را بازجویی کردند و پروندۀ صدها بیمار را با خود بردند. تحقیقات نزدیک به دو سال طول کشید. فرزندانش مجبور شدند مقابل هیئت منصفه شهادت دهند که اطلاعی از نسخههایی که پدرشان به نام آنها مینوشت نداشتهاند.
در اکتبر سال ۲۰۰۵، دادستان او را به سوءاستفاده از موقعیت پزشکی و نوشتن نسخۀ جعلی متهم کرد. در آن سال ۳۱۴ نفر از اهالی ویرجینیای غربی به دلیل بیشمصرفی داروهای مخدر از دنیا رفتند؛ یعنی بیش از دو برابر همین آمار در پنج سال قبل. براساس گزارش مرکز پیشگیری و کنترل بیماریها، تا سال ۲۰۰۶ پزشکان به ازای هر صد نفر اهالی ویرجینیای غربی، ۱۳۰ نسخه مخدر مینوشتند.
اورتنزیو، در ماه مارس ۲۰۰۶، اتهاماتش را پذیرفت. دادگاهِ صدور رأی او کمی بعد از آن بود که یک دادگاه عالی در سال ۲۰۰۵ دستعورالعملهای مجازات دادگاههای فدرال را ملغی، و تصمیمگیری دربارۀ مجازاتهای فردی را به تشخیص قاضی واگذار کرد. اورتنزیو هنوز هم، علیرغم تمامی کارهایی که کرده بود، در کلارکسبورگ محبوبیت داشت. بیش از صد نفر در حمایت از او به قاضی نامه نوشتند. در نهایت به پنج سال آزادی مشروط، ۱۰۰۰ ساعت خدمات اجتماعی و استرداد ۲۰۰.۰۰۰ دلار محکوم شد. هرچند پایش به زندان نرسید، اما مجوز طبابتش را از دست داد.
اورتنزیو در ۵۳ سالگی بیکار شد. یک شرکت پیمانکار به او شغل محوطهسازی را در اقامتگاه استونوال پیشنهاد داد. استونوال همان اقامتگاهی بود که او، زمانی که هنوز پزشک بود، روزهای یکشنبه خانوادهاش را برای صبحانه به آنجا میبرد. اگرچه هیچوقت در زندگیاش چنین کارهایی نکرده بود، اما کار محوطهسازی را پذیرفت. دستمزدش ساعتی ۶ دلار و ۵۰ سنت بود.
چندماهی در اقامتگاه کار کرد، بعد دربان یک مرکز عمومی محلی شد، و پس از آن دوباره، با شغلِ تماموقتِ مسئول فضای سبز، به استونوال بازگشت. به همین ترتیب یک کار شبانه نیز پیدا کرد.
تام دایر یکی از وکیل مدافعان پیشگام در ویرجینیای غربیِ شمالی است، و اورتنزیو هم موکل او بوده است. شبی در سال ۲۰۰۶ دایر از پیتزا فاکسِ بریجپورت، شهری نزدیک کلارکسبورگ، پیتزا سفارش داد. زمانی که زنگ در به صدا درآمد، در را گشود و دید لو اورتنزیو، با جعبۀ پیتزا، مقابلش ایستاده است. چندلحظه طول کشید تا دایر متوجه شود که دکتر اُ حالا پیک پیتزا بود. دایر به من گفت: «زبانم بند آمده بود».
اورتنزیو میگوید: «حالا به همان خانههایی پیتزا میبردم که قبلاً برای معاینه میرفتم. پیتزا را به همان افرادی تحویل میدادم که زمانی بیمارم بودند. آنها ناراحت میشدند، برایم ابراز تأسف میکردند، اما این چیزها مرا آزار نمیداد، چون نسبت به قبل، در جای بهتری بودم».
هر چند او در نهایت کار و بار پیتزا را ترک کرد. اما آنگونه که از داستانش برمیآید، این کار نقشی ایفا کرد در اینکه به خودش بیاید؛ چراکه هر جعبهای که تحویل میداد، رهاتر میشد. او از دروغهایی رها شده بود که به همکاران، خانواده و خودش گفته بود تا اعتیادش را پنهان کند. او شادی بچههایی را دوست داشت که وقتی در را میکوبید جیغ میکشیدند: «پیتزا رسید!» میگوید: «تو مردم را شاد میکنی! این چیزی بود که در دکتر بودن دوست داشتم».
حالا دیگر اورتنزیو روزهایش را با کار مداوم و با تلاش برای جبران گذشته به شب میرساند. جاهایی در کلارکسبورگ و حوالی آن برای کمک به معتادان وجود دارد، و اورتنزیو را در اغلب آنها میتوان یافت.
نوانخانۀ میشن در سال ۱۹۶۹، در محلۀ گلنالکِ شهر کلارکسبورگ افتتاح شد. گلنالک از آن محلههای عیاشی بود که مشروبفروشیهای فراوانی داشت و اتاقهایی مخفی برای قمار. نوانخانه، با تعداد کمی تخت، برای کهنهسربازهای الکلی و بیخانمان شروع به کار کرد. تابلوی بیرونی نئون آبی رنگ «مسیح نجات میدهد»، از آن زمان تاکنون که نوانخانه گسترش یافته، هنوز به چشم میخورد. امروزه بیشتر ۱۲۰ تختِ نوانخانه را معتادان به داروهای مخدر اشغال کردهاند.
یک روز بعدازظهر به ملاقات اورتنزیو در یک دفتر کوچک و بدون پنجره در میشن رفتم. حالا ۶۶ سال دارد، لاغر است، موهای خاکستری دارد و عینک میزند. سویشرت، شلوار جین آبی و کفش کتانی پوشیده است. هرکاری از دستش بربیاید در میشن انجام میدهد؛ از کمک به معتادان برای درمان گرفته، تا پیداکردن کفش و لباس برای فرزندانشان یا رساندشان به کانون اصلاح و تربیت. او مشاور داوطلب هم هست، هم در نوانخانه و هم در دادگاه مواد مخدر؛ جایی که میتواند معتادان را در چموخم دستگاه قضایی راهنمایی کند.
اورتنزیو همچنین در دو برنامۀ ابتکاری دیگر نیز مشارکت دارد که چالشهایی برای ترمیم آسیبهای ناشی از داروهای مخدر پیشنهاد میدهند. کلیسایی با سقف چوبی در مرکز شهر، مقر اصلی سلبریت ریکاوری است؛ یعنی همان برنامۀ بازپروری مبتنی بر مسیحیت که در اورنج کانتیِ کالیفرنیا پایهگذاری شد. سلبریت ریکاوری، عمدتاً بهدلیل همهگیری داروهای مخدر، در سرتاسر کشور گسترش یافته است. در سهشنبه شب سردی به کلیسا رفتم؛ گروه کر از آن آوازهای صمیمانه انجیلی میخواندند که در کلیساهای غیرفرقهای رایج است: «تو از هرجهت کاملی…»
اورتنزیو دستیار کشیشِ سلبریت ریکاوری در کلارکسبورگ است، و مراسم هفتگی را اجرا میکند. یک روز غروب مادر جوانی به نام سارا مقابل حضار کلیسا ایستاد تا دربارۀ تجربه دینیاش سخن بگوید. داستان سارا با والدینی آغاز شد که در سن پایین ازدواج کردند و پیش از آنکه او ۳ ساله شود، طلاق گرفتند. در داستان او پدرهایی نقش آفرینی میکردند که کارگر معدن زغالسنگ و رانندۀ کامیون بودند، و پدربزرگی که از ۸ سالگی بهبعد مرتب او را آزار جنسی میداد. سپس مواد مخدر، ازدواج، طلاق و اعتیاد به ضددردهای تجویزی در زندگی او پدیدار شدند.
نمازگزاران سنتی کلیسا در کلارکسبورگ، همسو با جمعیت شهر، رو به کاهش نهادند. بسیاری از کلیساها وابسته به آن دسته از ساکنان قبلی هستند که روزهای یکشنبه از شهرهای دیگر به اینجا میآیند. کلیساهای قدیمی جای خود را یا به کلیساهای جدیدی دادهاند که دربارۀ کامیابی موعظه میکنند و اصرار دارند خداوند میخواهد همۀ ما ثروتمند باشیم، یا به جماعتهای مذهبی مانند سلبریت ریکاوری.
اورتنزیو وظیفۀ هماهنگی آموزشهایی را بر عهده دارد که مربیان بازپروری در کلیسا ارائه میکنند؛ مربیانی که به معتادانی یاری میرسانند که تصمیم گرفتهاند خود را از شر اعتیاد به داروهای مخدر خلاص کنند. بااینحال بهنظر میرسد اعتیاد در کلارکسبورگ همچنان جولان میدهد. یک روز در میشن گروهی از مصرفکنندگان جوان دارو را دیدم که در حال بازپروری بودند. چند نفر از آنها با هروئین شروع کرده بودند، اما بعد رو به متآمفتامین آورده بودند. در کلارکسبورگ، و بسیاری از بخشهای دیگر کشور، متآمفتامین دارد قدرت میگیرد و کم کم جایگاه خود را به عنوان چهارمین مرحلۀ شیوعی تثبیت میکند که با قرصهای تجویزی آغاز شد، سپس به هروئین و بعد هم به فنتانیل رسید. بهنظر میرسد متآمفتامینها عوارض ترک داروهای مخدر را کاهش میدهند، یا شاید هم صرفاً راهی برای نشئهشدن باشند. به هرحال موضوع هرچه باشد، متآمفتامینها هم اکنون، مانند داروهای مخدر سابق، به وفور در کلارکسبورگ یافت میشوند.
چند سال پیش اورتنزیو تصمیم گرفت یک «خانۀ پاک»۵ در مرکز شهر باز کند؛ جایی که معتادان در حال ترک بتوانند حدود شش ماه در آنجا اقامت کنند تا زندگیشان به ثبات برسد. او میگوید خداوند، در انجام این پروژه، راهنمایش بوده و درواقع محل انجام کار را به او نشان داده است؛ خانهای در کنار منزلی دوطبقه که اولین ساکن کلارکسبورگ در آن دچار بیشمصرفی فنتانیل شد. در سال ۲۰۱۷ گفته شد که روزانه دو شهروند ویرجینیای غربی به دام مخدر میافتند. معتادان در حال بازپروری نیازمند جایی بودند که بتوانند در آنجا پاکیشان را حفظ کنند. بن رندولف، تاجری که اورتنزیو به او کمک کرد از شر اعتیاد به قرص خلاص شود، میگوید: «ما با خودمان گفتیم اینکه عالی است! برایمان مراسم استقبال هم میگیرند».
اما ایدۀ راهاندازی یک خانۀ پاک بسیاری را در شهر عصبانی کرد. مدیران دو مدرسۀ محلی از این نگران بودند که خانه بیش از حد به محوطۀ مدرسۀ آنها نزدیک بود. مالکان کسبوکارهای محلی هم بیم آن را داشتند که ممکن است اینگونه خانهها زمینۀ سیاهنمایی تصویر شهر را مهیا سازند. یکی از اهالی به روزنامه اکسپوننت تلگرام۶ گفت: «ارزش خانههای دوروبرش افت خواهد کرد. آنها دارند معتادهای در حال ترک و موادفروشها را یکجا جمع میکنند، خب یکدفعه بگویید دارند بازار انحصاری راه میاندازند!»
اما اورتنزیو پافشاری کرد و درنهایت بانک متقاعد شد برای این کار به او وام بدهد. او از جولای ۲۰۱۶ تاکنون یک خانۀ ۶ تختخوابه برای مردان را میگرداند. نظارت روزانه دارند و تاکنون هیچ مشکلی -نه افزایشی در آمار جرم و جنایت محدوده، و نه شکایتی از ولگردی- گزارش نشده است. خانۀ مشابهی، مخصوص زنان، در ماه می گذشته افتتاح شد. بااینحال، این اتفاق نشان داد وقتی پای اعتیاد در میان باشد، شهر، و چه بسا کشور، کجای کار است؛ عمیقاً زخمخورده و خواهان درمان، اما غافل از چگونگی انجام این کار.
لو اورتنزیو نخستین پزشک کلارکسبورگ بود که به جرم تجویز نامناسب داروهای ضددرد محکوم شد. بیشتر اهالیای که با آنان صحبت کردم معتقد بودند او نخستین فردی بود که چهرهای متفاوت به اعتیاد بخشید. نخستین شخصی بود که نشان داد کشور گرفتارِ شکل جدیدی از طاعون دارو است، و اولین فردی بود که این تصور را نقش برآب کرد که خرده فروشان خیابانی منبع مواد مخدر هستند. او همچنین نخستین کسی بود که بدون آنکه خجالت بکشد، آشکارا بر ترک و بازپروری خویش کار کرد.
بااینحال او تنها نبود. در سال ۲۰۰۵، برد هال، یک پزشک محلی دیگر، با اعضای انجمن پزشکی ایالتی ویرجینیای غربی گردهم آمدند. آنها نگران اعتیاد در میان پزشکان ایالتی بودند که تاب ازدستدادن پزشکانش را نداشت. بدین ترتیب برنامۀ سلامت پزشکان را راهاندازی کردند، که به حدود ۲۳۰ پزشک ویرجینیای غربی، که از سوءمصرف مواد رنج میبردند، کمک کرد تا به شکل محرمانه درمان شوند، و بتوانند جواز طبابت و مطبشان را حفظ کنند. بسیاری از آنها، درست مانند اورتنزیوی پزشک، بیش از حد کار میکردند. برخیشان برای مشکلات جسمی و روانیشان به خوددرمانی روی آورده بودند. تقریباً یکچهارمشان هم از داروهای مخدر استفاده میکردند.
اورتنزیو از دام مواد نجات یافت، اما پیامدهای اعتیاد همچنان بر زندگیاش سایه افکنده است. او دارد بر ترمیم رابطهاش با پسر کوچکش کار میکند، اورتنزیو به مراسم عروسی او نرفت و هنوز نوهاش را ندیده است. او بر ایماناش تکیه کرده است تا در سختیهای زندگی یاریگرش باشد. اورتنزیو اغلب به محض آنکه معتادی میبیند، سرش را خم میکند، شانههای او را میگیرد و شروع به دعاخواندن میکند. ایمانش او را افتادهحال کرده و آن احساس تکبری را زدوده است که زمانی که پزشک بود و دچار دردسر میشد، به او دست میداد؛ یعنی این فکر که اگر تنها چند ساعت بیشتر مطبش را باز نگاه دارد، میتواند تمام دردهای جامعه را درمان کند.
دکتر اُ دیگر سراغ حرفۀ پزشکی نرفت، اما کارش در میشن چندان با زمانی که پزشک خانواده بود تفاوتی ندارد؛ حالا هم بهنحوی به نیازهای افراد مختلف رسیدگی میکند. یک روز صبح، او یکی از اهالی را به کلینیک برد، بعد تلفنی با دکتری معتاد در یک مرکز بازپروری صحبت کرد. کشیشی از یک ناحیۀ زغالسنگخیز در جنوب ویرجینیای غربی تماس گرفت تا بپرسد چگونه سلبریت ریکاوری را در کلیسای بزرگ، اما درحال افولش، راهاندازی کند. مادری ۲۴ساله با چهار فرزند از شهری کوهستانی در ویرجینیای غربی به دنبال ۲۲۵ دلار بود تا بهای تأسیسات و خدمات آپارتمانی را بپردازد که میخواست اجاره کند. اورتنزیو قول داد برای کمک بلاعوض با حامیان میشن تماس بگیرد.
کمی که از صبح گذشت، سروکلۀ مردی ۲۶ساله از کالیفرنیا پیدا شد؛ یک کارگر ساختمانی تکیده و معتاد به هروئین و متآمفتامین. گفت ۵ دنداناش را کشیده و دندانپزشک برایش ۱۲تا قرص هیدروکودون تجویز کرده است، اما کارت شناسایی نداشت و بنابراین نمیتوانست داروهایش را بگیرد. باری، همچنان که مرد جوان، با کلاه بیسبالش، روی صندلی ولو شده بود، به زمین زل زده بود و داشت اصرار میکرد که به مسکن نیاز دارد، اورتنزیو نشسته بود و گوش میداد.
احتمالاً دندانپزشک فکر کرده که این دوستِ ما کلی دندان از دست داده و بنابراین این تعداد قرص برایش زیاد نیست. اگر اینطور باشد یعنی بعضی چیزها دارد تغییر میکند؛ تا همین اواخر بعید نبود دندانپزشکها ۲۰ تا ۴۰ قرص تجویز کنند.
اورتنزیو به کارگر ساختمانی پیشنهاد داد دعا کند. خوب معلوم بود که مرد هنوز دارو میخواست. اورتنزیو، کسی که وقتی پزشک بود روزانه صدها قرص تجویز میکرد، فقط چند ورق ایبوبروفن به او داد و گفت: «دور و بر هیدروکودون نگرد».
پینوشتها:
• این مطلب را سم کویینونس نوشته است و در شمارۀ ماه می مجلۀ آتلانتیک منتشر شده و سپس با عنوان «Physicians Get Addicted Too» در وبسایت آتلانتیک نیز بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «لو اورتنزیو: پزشکی که همهچیز را به پای اعتیاد باخت» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
•• سم کویینونس (Sam Quinones) روزنامهنگار و جستارنویس آمریکایی است که مشخصاً دربارۀ نظام سلامت ایالات متحده و تأثیر داروهای مسکن تحقیق میکند. آخرین کتاب او سرزمین رؤیاها: داستان واقعی اپیدمی مخدرها در آمریکا (Dreamland: The True Tale of America’s Opiate Epidemic) نام دارد.
[۱] سردرد تنشی یا عروقی رایجترین نوع سردرد است که معمولاً در اثر استرس یا خستگی ایجاد میشود و ناشی از فشار روی عروق یا عضلات سر، صورت یا گردن است [مترجم].
[۲] Appalachia: آپالیچیا ناحیهای فرهنگی در شرق ایالات متحده است که بخشهایی از ۱۳ ایالت را در بر میگیرد. خلق و خوی مردم این منطقه، به شکلی کلیشهای، خشن و منزوی دانسته میشود [مترجم].
[۳] داروهای پیوستهرهش داروهایی هستند که اثر آنها در طولانیمدت آزاد میشود [مترجم].
[۴] OxyContin
[۵] sober-living house
[۶] Exponent Telegram
آنچه سرمایهداری را از پا درآورده خودِ سرمایه است
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟