آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 1 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
انتشارات پنگوئن نسخۀ جدیدی از «مانیفست کمونیست» را در مجموعۀ آثار کلاسیک خود به چاپ رسانده است
مارکس فکر میکرد که شکسپیر نخستین نویسندۀ تماماً مدرنِ جهان است. اما نویسندهای در حد و اندازۀ شکسپیر نیز اگر نیروهای جدیدِ سرمایهداری نبود، نمیتوانست در سراسر جهان نامبردار شود. توجه به نیروهای زاینده و بیسابقۀ سرمایهداری، نقطۀ تمایز مارکس از دیگر متفکرانِ رادیکالی بود که منتقدِ سرمایهداری بودند. بدین سبب است که متنِ مانیفست حزب کمونیست، با ستایشی تمامعیار از سرمایهداری آغاز میشود.
دیسنت — امروزه و در آستانۀ قرن بیست و یکم مانیفست کمونیست کمتر از هر زمان دیگری خوانده میشود. مردمانی که در عنفوان جوانیشان هستند بهدشواری روزهایی را به یاد میآورند که دولتهای کمونیستی بر پهنۀ گستردهای از جهان سیطره داشتند، سیطرهای که سالهای مدیدی به درازا انجامید. سیستم آموزشی کمونیستی به طرق متعددی هم موفق بود و هم بسیار کارآمد؛ اما در این سیستمها مارکس و انگلس همچون قدیسانی پرستیده میشدند و همین امر ساختار آموزشی این کشورها را معوج و مغشوش ساخته بود. مردمانی که هیچ تصوری از قدیسان حامی ندارند لابد نمیتوانند چنان سیستمی را در خیالشان مجسم کنند (البته آمریکاییها نباید خامدلانه تصور کنند که بیبروبرگرد در زمرۀ چنین مردمانیاند). برای دهههای بیشماری هر فردی که در هر جایی از جهان میخواست خود را در نهادهای کمونیستی بالا بکشد باید بندها و مضمونهایی از نوشتههای مارکس را، همچون واجبی عینی، بهجان حفظ میکرد و در وقت ضرورت با فصاحت تمام بر زبان میراند. البته انتظار این بود که فرد چیزی دربارۀ سایر ایدههای مارکسی نداند؛ ایدههایی دربارۀ کار ازخودبیگانه، سلطۀ دولت و ایدۀ آزادی.
پس از فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ سیستم سیاسی کمونیسم نیز در چشمبههمزدنی سقوط کرد. در سرتاسر اروپای مرکزی و شرقی مجسمههای مارکس و انگلس را پایین کشیده و خرد کردند. تصاویر چنین لحظاتی تا مدتی عکس اول مجلهها بود. برخی، شکاکانه، بر آن بودند که خرابکردن مجسمهها نیاز به سازمان و ساماندهیِ ویژهای دارد و میپرسیدند کدام گروه، در پشت صحنه، این اقدامات را رهبری میکند. پاسخ هرچه باشد، ناگفتنی است که در پایان قرن بیستم بسیاری از شهروندانی که پیشتر در جوامع کمونیستی میزیستند احساس میکردند که زندگی بدون مارکس یعنی رهایی.
طرفه اینکه افرادی که بیش از دیگران عمر خود را در کارِ خواندن مارکس گذرانده بودند نیز در این هیجان و شادی سهیم بودند؛ خوانندهای که شیفتۀ نویسندهای است نمیخواهد محبوبش بدل به یکی از عروسکهای خیمهشببازی «ساندی اسکول»۱ها شود که قرار است نماد حکمت خفیه باشند. آنها- و من باید بگویم «ما»ها – فقط زمانی به هیجان درمیآییم که ببینیم هالۀ قداست از پیرامون نویسندۀ محبوبمان به کناری رفته است. قدیسسازیِ دولتهای کمونیستی از مارکس پس از ۱۹۱۷ فاجعهای تمامعیار بود. هیچ متفکری نمیخواهد که بدل به شمایلی برای تیمّن و تبرک دیگران شود.
روشنفکران در اقصینقاط جهان به این ویرانی آخرزمانی بهمنزلۀ «گناهی مقدس»۲ خوشامد گفتند. یکی از مدیران قدیمی من در سیتی کالج – که در اروپای شرقی و در دوران حکومتهای کمونیستی زیسته بود – میگفت که دیوار برلین فروریخته است و دیگر نباید به من اجازه بدهند تا مارکس درس دهم؛ چون «۱۹۸۹ثابت کرد که دوران تدریس مارکسیسم گذشته است». من به او گفتم با ازمیانرفتن دولتهای پلیسی اتفاقاً امروزه خواندن مارکس بیش از هر زمان دیگری هیجانانگیز است، چون مارکسِ قدیس دست و پایش را جمع کرده است. حالا میتوانیم بیواسطه چهره در چهرۀ متفکری بدوزیم که ما را با تناقضها و دینامیکهای حیات سرمایهداری آشنا کرد. او در پاسخ من فقط خندید؛ اما ظاهراً در پایان قرن این شادی فراگیر شده است. جان کسیدی، کارگزار مالی مجلۀ نیویورکر، در ۱۹۹۷ به ما میگفت که والاستریت مملو از گروههای تحقیقاتیای است که آثار مارکس را زیر ذرهبین گرفتهاند تا بسیاری از ایدههای محوری آثار مارکس را فهمیده و صورتبندی کنند: «جهانیشدن، نابرابری، فساد سیاسی، مدرنیزاسیون، فقر، پیشرفتهای تکنولوژیک… ماهیت تخدیریِ هستیِ مدرن». او میگفت که مارکس «متفکر آیندۀ والاستریت» است.
خواندن مانیفست میتواند بیش از هر کتاب دیگری که تاکنون نوشته شده است به ما دربارۀ این موضوعات و مضامین بیاموزد. عمدۀ جذابیت مانیفست از این ایده ناشی میشود که گسترۀ وسیعی از پدیدارهای مدرن با یکدیگر مرتبطاند. مارکس گاهی میکوشد تا این روابط را تبیین کند و در باقی موارد تبیین این نسبتها را بر عهدۀ ما میگذارد.
پرسش اینجاست که این ربط و نسبتها از چه سنخیاند. مارکس در وهلۀ نخست – و برخلاف تصور متعارف – سرمایهداری را تا حد اعجاب تحسین میکند. مارکس از همان ابتدای کتاب و در «بخش نخست: بورژواها و پرولتارها» فرایندهای برساخت مادیای را توصیف میکند که سرمایهداری بدان دست یازیده و نیز به تحلیل هیجاناتی مینشیند که از دل این فرایند سر برآوردهاند. وجه منحصربهفرد تحلیل مارکس از شیوۀ خاصی نشأت میگیرد که او فرایندهای تاریخی را با هیجانات و عواطف مرتبط میسازد. به دیدۀ او سرمایهداری این احساس را در افراد پدید آورد که گویی آنها در دل امری جادویی و لایُدرَک و لایوصَف قرار گرفتهاند:
بورژوازی توانسته نیروهای تولیدیِِ عظیم و غولآسایی خلق کند، فراتر است از هر آنچه مجموع نسلهای پیشین ایجاد کردهاند. بهبند کشیدنِ نیروهای طبیعت برای خدمت به انسان، تولید ماشینی، به کار گرفتن شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتی بخار، راهآهنها و …، مهیاساختنِ سرتاسرِ قارهها برای کشاورزی، کانالکشیِ رودخانهها و پدیدآوردنِ جمعیتهایی انبوه در یک چشمبههمزدن؛ مردمان کدام یک از قرون گذشته تصور میکردند که چنین نیروهای تولیدیای در بطن کار اجتماعی نهفته باشد؟
یا در بند قبلی، دربارۀ دینامیسم درونی سرمایهداری -که هم مادی است و هم معنوی- چنین مینویسد:
حیات و ممات بورژوازی تماماً بسته است به انقلاب مداوم در ابزار تولید و از این طریق در روابط تولید و، توأم با آنها، انقلاب در تمامیت روابط جامعه… انقلاب مداوم در تولید، آشفتگی بیوقفۀ مناسبات اجتماعی، تردید و اضطراب فراگیر و بیپایان از جمله خصایصی هستند که دوران بورژوازی را از تمامی دورانهای دیگر متمایز میسازد. تمامی روابط فسرده و یخزده، همعنان با سلسلهای از تعصبات و جزمیات کهن و تقدیس شده، محو میشوند و همۀ روابط تازهشکلگرفته پیش از آنکه قوام بگیرند فرومیپاشند. هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود؛ هرآنچه مقدس است عرفی میشود و انسان، ناگزیر، خود را چهره در چهرۀ شرایط واقعی زندگیاش و روابطش با همنوعش میبیند.
بخش اول مانیفست مملو است از جملههایی با طنینی همچون جملات بالا. معاصران مارکس این جملات را نادیده نگرفتند؛ به دیدۀ برخی رفقای رادیکالِ مارکس، مانند پرودن و باکونین، ستایش او از سرمایهداری خیانتی به قربانیانِ این نظام بود. این اتهام هنوز این طرف و آن طرف شنیده میشود و باید بدان پاسخی درخور داد. مارکس از سرمایهداری متنفر بود، اما منافع عظیم مادی و معنویای را نیز که محصول سرمایهداری بود از نظر دور نمیداشت. مارکس میخواست تمامی افراد از محصولات این نظام بهرهمند شوند نه اینکه طبقۀ کوچک حاکم آنها را به انحصار خویش درآورد. این گفتۀ مارکس زمین تا آسمان متفاوت است با جنون توتالیتاریستیای که مشخصۀ افراطیانی بود که میخواستند همه چیز را به آتش بکشند. برخی از این منتقدان، مانند پرودن، فیالواقع از خود دوران مدرن منزجر بودند و خواب دوران طلاییِ روستاهای دهقانی را میدیدند که هر کس در جایگاه خویش قرار داشت و خود را سعادتمند میدید. برخی افراطیان دیگر، از نویسندۀ کتاب مکاشفات تا توماس مونتسر تا ورلاکِ جوزف کنراد تا یونابامبر، در واقع خشمشان معطوف به نفس واقعیت و حیات انسانی بود. این خشمِ آخرالزمانی موجدِ هیجاناتی آنی و زودگذر بود. نظرگاه خود مارکس، اما، سنجیدهتر و پیچیدهتر بود و به درد سادهاندیشانی نمیخورد که در پی پاسخی فوری بودند. از سوی دیگر، دیدگاه مارکس مناسب آنانی است که دست از خامدلیها شستهاند و خود را مواجه با جهانی میبینند که بهمراتب پیچیدهتر و مبهمتر از جهانی است که رفقای مارکس میدیدند.
مارکس نخستین کمونیستی نبود که جهانِ خلاقانۀ سرمایهداری را میستود. این رویکرد را میتوان در آثار برخی از بزرگترین «سوسیالیستهای اتوپیست» نسلِ پیش از مارکس دید، یعنی افرادی همچون رابرت اوون، سنسیمون و پیروان خوشفکر آنها؛ اما مطمئناً مارکس نخستین نویسندهای بود که سبکی پدید آورد که این خلاقیت را در پیشگاه قرن بیستم آشکار و آفتابی میکرد. برای خوانندگانی که با زبان تی. اس. الیوت و ازرا پاوند و اتباعشان پرورش یافتهاند بسیار آسان است که ظرایف هنری و شاعرانۀ مانیفست را بعینه ببینند. مارکس در مانیفست پهنۀ گستردهای از ایدهها و مسائل را پیش چشم آورده است که تاکنون هیچ کس نتوانسته بود آنها را یکجا کنار هم جای دهد. اگر بتوانید افقی را تصور کنید که مارکس به تصویر کشیده، گامی اساسی بهسوی فهم جهان مدرن برداشتهاید.
من سبک ویژۀ مانیفست را نوعی سبک غنایی اکسپرسیونیستی میدانم. پاراگرافها یکی پس از دیگری همچون موج خود را بر صورت ما میکوبند و ما را خیس و لرزان بر جای مینهند. نثرِ مارکس با شتابی نفسگیر پیش میتازد و ما را بیهیچ راه و راهنمایی جولانگاه تاختوتازش میکند؛ مرزها و محدودیتها را یکی پس از دیگری در هم میشکند و مدام ما را در دریای ایدهها و تجربیات غوطهور میسازد. برای مارکس فهرستها نقشی اساسی ایفا میکنند، چنانکه برای همروزگارانش مانند دیکنز و ویتمن. بخشی از افسون این سبک برگرفته از القای این حس است که فهرستها هیچ نهایتی ندارند و به روی حال و آینده گشودهاند؛ فهرست ما را فرامیخواند تا خودمان تجربهها و ایدهها و چیزها را در کنار هم گرد آوریم و حتی خود را نیز از قلم نیندازیم؛ اما به نظر میرسد که هر یک از مؤلفههای این مجموعهها در آستانۀ تصادم با یکدیگرند و چهبسا کل این انبوهه به ضربتی از هم بپاشد. از هر پاراگراف که به پاراگراف بعدی گذر میکنیم در این احساس غرقه میشویم که در صعبالعبورترین و خطرخیزترین گردنۀ قرون نوزدهم سوار سریعترین و عظیمترین قطار زمانه شدهایم و گرچه چراغها را روشن کردهایم اما در راهی قدم برمیداریم که هیچ راه و رهنمایی دیده نمیشود.
به نظر مارکس چشمگیرترین خصیصۀ دوران مدرنْ افق جهانی و بافت جهانوطنانۀ آن است. بسیاری از مردم امروزه چنان دربارۀ اقتصاد جهانی سخن میگویند گویی این پدیده بهتازگی از کتم عدم بیرون آمده است. مارکس به ما کمک میکند تا طریقهای را مشاهده کنیم که اقتصاد جهانی از طریق آن در سرتاسر جهان عمل میکند:
نیاز به گسترشِ مداومِ بازارْ بورژوازی را بر آن داشته است تا سرتاسر کرۀ خاکی را درنوردد. بورژوازی باید در هر رخنهای خانه کند؛ در همهجا مستقر شود و با همه جا رابطه برقرار کند.
بورژوازی، با بهرهکشی از بازار جهانی، به مصرف و تولید در سرتاسر جهان صبغهای جهانوطنانه بخشیده است… تمامی صنایع ملی ریشهدار و کهنآیین یا از بین رفتهاند یا هماکنون در حال زوالاند. صنایع جدید صنایع ملی قدیمی را از بن برانداختهاند. فرایند تولیدی این صنایع جدید برای ملل متمدن حکم مرگ و زندگی را دارد، صنایعی که محصولاتش نهفقط در خود این کشورها که در اقصینقاط این کرۀ خاکی مصرف میشود.
مارکس بر آن بود که این فرایند گسترش جهانی نمایانگر یکی از خیرهکنندهترین آیرونیهای تاریخ است. بورژواهای مدرن عموماً در بند آرزوها و خواستهای حقیرشان گرفتارند؛ بااینحال، تقاضای وقفهناپذیر بورژواها برای کسب سود آنها را به دامان همان افق بینهایت و ساختار-رانۀ۳ سیریناپذیری میاندازد که یادآور قهرمانان بزرگ رمانتیک است، قهرمانانی همچون دون ژوان، چایلد هارولد یا فاوستِ گوته. شاید تنها فکر و ذکر آنها افزایش سودِ شخصیشان باشد، اما همین کوتهبینیِ آنها فرایند ادغام و یکپارچهسازیای را میآغازد که چشم بشر تاکنون به خواب هم ندیده است؛ چشماندازِ حقیرانه و سطحی آنها راه را بر ژرفترین دگرگشتها میگشاید؛ فعالیتِ اقتصادیِ صلحآمیزِ آنها تکتک جوامع بشری را، از بدویترین قبایل تا اتحاد جماهیر شوروی قدرتمند، نیست و نابود میکند، چنانکه گویی بمبی بر سر آنها فرود آمده است. مارکس با تمام وجود متنفر است از بلایی که توسعۀ سرمایهدارانه بر سر انسان آورده است، اما بر آن است که افق جهانیای که سرمایهداری پیش روی انسان گشوده است یکی از بزرگترین دستاوردهای بشری بوده است و سوسیالیسم و کمونیسم باید بر روی این بنیان بالا روند. فراموش نکنیم که بند انتهایی مانیفست از کارگران «در سرتاسر جهان» میخواهد که متحد شوند.
یکی از رویدادهای سرنوشتساز دوران مدرن این است که برای نخستین بار در تاریخ فرهنگی جهانی بسط و اشاعه پیدا کرد. مارکس در زمانی دست به قلم میبرد که رسانههای جمعی تازه داشتند از آب و گل درمیآمدند. تحلیل مارکس در قفای گوته بود، گوتهای که در سال پایانی عمرش و در گفتوگو با اکرمان از «ادبیات جهانی» دم میزد. اکنون از آن زمان بیش از صد و پنجاه سال میگذرد و به نظر میرسد که میتوانیم آن رویداد تازه را «فرهنگ جهانی» بنامیم. مارکس نشان میدهد که چگونه این فرهنگ بهنحو خودجوش راهش را از میانۀ بازار جهانی میگشاید و به پیش میرود:
به جای خواستهای کهن -که صرفِ تولیدات داخلی میتوانست برآوردهشان سازد- خواستهای تازهای پا به عرصه مینهند که برای برآوردهساختنشان نیازمند تولیدات دیگر کشورها و اقلیمها هستیم. به جای خودکفایی ملی و محلی، وابستگی متقابل و روابط همهجانبۀ ملتها جایگیر میشود. این امر بهیکسان دربارۀ فراوردههای مادی و فکری صادق است. آفریدههای فکری تکتک ملتها بدل به ملک مُشاع همگان میشود… و از خاکستر ادبیاتهای ملی و محلی، ادبیات جهانی سر بر میآورد.
مارکس بر آن بود که شکسپیر، که در طلیعۀ دوران مدرن آثار خود را مینوشت، نخستین نویسندۀ تماماً مدرنِ جهان است. مارکس در دوران دانشآموزیاش بسیاری از نمایشنامههای شکسپیر را از سویدای جانش آموخته بود. در دهۀ ۱۸۴۰ هیچ به ذهن مارکس خطور نمیکرد که قرار است تا چه اندازه با ادبیات انگلیسی در هم بیامیزد. پس از شکست انقلاب ۱۸۴۸ در آلمان، مارکس تقریباً نیمی از زندگیش را در تبعید در لندن گذراند. او در طی این دوران صدها مقاله نوشت که در ابتدا انگلس ترجمهشان میکرد. روز به روز به تعداد مقالات مارکس برای نشریات انگلیسیزبان افزوده میشد و او عمدۀ مقالاتش را در نیویورک دیلی تریبون با عنوان «مخاطب اروپایی ما» مینوشت. عمدۀ مشغلۀ مارکس در این سالها تحریر سرمایه بود، کتابی که در هر صفحهاش میتوان پانوشتهایی از زبانها و فرهنگهای مختلف مشاهده کرد. همسر مارکس، ینی، در لندن بدل به منتقدی معتبر شد که برای نشریات آلمانیزبان دربارۀ تئاتر لندن مینوشت. دخترش، الینور، نخستین مترجم مادام بواریِ فلوبر و دشمن مردم ایبسن و نیز یکی از بنیانگذاران «کامیونیتی ارگانایزینگ» بود که روزهای یکشنبه در پارک «همستد هیت» نمایشنامههای شکسپیر را اجرا میکردند. همۀ این امور در حالی جریان داشت که خانوادۀ مارکس در فقر و مصیبت دست و پا میزدند و حتی از آپارتمانشان نیز بیرونشان میکردند؛ آنها نمیتوانستند زمستانها بیرون بروند، چون بسیاری از لباسهایشان را گرو گذاشته بودند؛ اما هیچ کدام از اینها باعث نشد که دست از فعالیتهایشان بردارند.
بینش مارکس دربارۀ فرهنگ جهانی، مجموعاً، ایدههای پیچیدهای را به میان انداخته است. نخست، گسترش نیازهای انسانی: بازار پیچیده و پیوسته در حالِ گسترشِ جهانی، بهیکباره، خواهشهای انسانها را شکل و گسترش چشمگیری داده است. مارکس ما را دعوت میکند که این خیال را در ذهنمان بپرورانیم که معنای این بازار جهانی برای نحوۀ غذا خوردن، لباس پوشیدن، دینداری، عشقورزی و صمیمانهترین روابطمان و نیز زندگی عمومیمان چه خواهد بود. دیگری، ایدۀ فرهنگها بهمنزلۀ «ملک مُشاع»: هر چیزی که در هر جا و توسط هرکسی ایجاد شده باشد برای همۀ افراد در سرتاسر جهان حصولپذیر و در دسترس است. امروزه سرمایهگذاران و کارسالاران برای به دست آوردن پول کتاب (یا کتاب الکترونیک) منتشر میکنند؛ نمایشنامه میسازند و کنسرت برگزار میکنند؛ گالریهای هنرهای تجسمی برگزار میکنند و در این قرن پسامارکسی نرمافزارها و سختافزارهایی برای فیلمهای سینمایی، رادیو، تلویزیون و رایانهها تولید میکنند. با این حال، این بار نیز همچون گذشته تاریخ از میان دستان آنها میلغزد و به بیرون میپرد؛ مردم میتوانند در فرهنگ (یک ایده یا تصویری شاعرانه، یک قطعه موسیقی، افلاطون، شکسپیر، موسیقی اسپیریچوال – که کل خانوادۀ مارکس در دهۀ ۱۸۶۰ آن را یاد گرفته بودند) تصرف کنند حتی اگر نتوانند آن را به عقد مالکیتشان درآورند. اگر فرهنگهای مدرن را به منزلۀ «ملک مشاع» آدمیان لحاظ کنیم و شیوههایی را در نظر بگیریم که موسیقی پاپ، فیلمهای سینمایی، آثار ادبی و تلویزیون از رهگذر آنها این احساس را در ما برمیانگیزانند که گویی جهان خانۀ ماست، آنگاه بهتر میتوانیم این تصویر را در مخیلهمان بگنجانیم که چگونه روزی از روزها مردم در سرتاسر جهان در منابع جهان سهیم و شریک میشوند.
این بینش دربارۀ فرهنگ تاکنون بهندرت به بحث و بررسی گذاشته شده است، اما بیشک یکی از امیدبخشترین و افقگشاترین بینشهای کل حیات فکری مارکس است. از حدود یک قرن پیش تاکنون، گشایش و بسطی که در صنعت فیلمسازی، تلویزیون، رادیو و رایانه رخ داده است زبان بصری جهانشمولی پدید آورده و همین امر است که ایدۀ فرهنگ جهانی را بیش از پیش ملموس و مجسم ساخته است؛ امروزه روز، بسیاری از بهترین کتابهایی که میخوانیم و زیباترین موسیقیهایی که میشنویم ملغمه و تلفیقی هستند از فرهنگهای مختلف. این نیمۀ پر لیوان است، اما خبر بد اینجاست که بسیاری از نوشتههای نویسندگان چپ در این باره سرشار از تلخی و نامیدی است. برخی چنان مینویسند گویی فرهنگ صرفاً محمل دیگری برای استثمار و سرکوب است و فینفسه هیچ ارزش و اعتباری ندارد. به دیدۀ برخی دیگر، اذهان مردم چیزی نیست مگر محفظهای پوک که در آن هیچ چیز یافت نمیشود مگر آنچه سرمایه در آن منطبع کرده است. برای آزمون این مدعا کافی است برخی از مقالاتی را که دربارۀ «گفتمانهای هژمونیک و ضدهژمونیک» نوشته شدهاند بخوانید (یا تلاش کنید بخوانید).
اما اگر سرمایهداری در بسیاری از طرق پیروز بوده است پس مشکلش کجاست؟ چرا ارزش دارد انسان عمر و حیاتش را بر سر مبارزه با آن بگذراند؟ (چنانکه مارکس گذراند) در قرن بیستم، جنبشهای مارکسیستی عمدتاً بر این استدلال مأخوذ از سرمایه تأکید میورزیدند که کارگران در جوامع بورژوایی همواره به فقر کشیده میشدهاند. این استدلال روزگاری صادق بود و انکار آن در حکم انکار بدیهیات (مثلاً در دوران رکود بزرگ)؛ اما این گفته دربارۀ آمریکای شمالی و اروپای غربی در روزگار جوانی من صادق نیست. بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست، از طریق چرخشهای دیالکتیکی، به دامان اعداد متشبث میشدند تا این دعوی را بر کرسی بنشانند؛ اما مشکل مبنایی این شیوۀ بحث آن است که پرسش از تجربۀ انسانی را به پرسش از اعداد فرومیکاهد. همین امر منجر بدان شده که شیوۀ تفکر و استدلالورزی مارکسیسم پهلو به پهلوی سرمایهداری بزند.
در مانیفست گهگاه به صورتهایی از این ادعا برمیخوریم؛ اما من این دعوی را بیشتر نوعی کیفرخواست سفتوسخت علیه سرمایهداری میانگارم، کیفرخواستی که حتی در اوج چرخۀ کسبوکار نیز بر صدق دعویاش پا میفشارد، آنهم در زمانهای که بورژواها و مدافعانشان غرقه در سرمستیشاناند. این کیفرخواست چیزی نیست مگر همان بینش مارکس در این باره که جامعۀ بورژوایی مردم را مجبور میکند تا چگونه باشند: مردم باید تمامی احساستشان برای همدیگر را به یک سو نهند تا بلکه بتوانند جایی در این جهان سرد و بیرحم پیدا کنند. جامعۀ بورژوایی «هیچ پیوندی میان انسانها بر جا نمیگذارد مگر صرف خودپرستی، مگر حقالزحمۀ سنگدلانه». این جامعه «هر نوع ارزش سانتیمانتالی را در آبهای یخزدۀ محاسبۀ خودپرستانه غرق میسازد»؛ هر ایدهای از آزادی را فرومیکاهد به «مفهومی منفرد و غیرمعقول از آزادی؛ تجارت آزاد»؛ «تمامی پردههای سانتیمانتال خانواده را میدَرَد و روابط خانوادگی را به صرف روابط مبتنی بر پول تنزیل میدهد»؛ «پزشکان، وکلا، کشیشان، شعرا و دانشمندان را بدل میکند به کارگران مزد بگیرش»؛ «به بیان دیگر، به جای استثماری که در نقاب توهمات دینی و سیاسی روی پوشیده، استثماری مستقیم، عریان، وقیحانه و سنگدلانه را جایگزین کرده». جامعۀ بورژوایی مردم را مجبور میکند تا به قیمت بقاء به هر خفتی تن در دهند.
سنت مارکسیستی در قرن بیستم به این سو متمایل است که بورژواها را با قدرت کنترلی مافوق انسانی تصویر کند: هر چه رخ میدهد فقط به بورژواها کمک میکند تا «سرمایۀ بیشتری انباشت کنند». باید این نکته را به یاد داشت که نظر مارکس دربارۀ بورژواها بسیار متغیر است. مارکس آنها را به «ساحرانی» تشبیه میکند که دیگر نمیتوانند نیروهایی را به بند انقیاد درآورند که از جهان اسفل به مدد اوراد و طلسمهایشان بیرون کشیدهاند. مارکس البته گوشۀ چشمی به فاوست گوته دارد اما در عین حال به سنت بلندبالای کیمیاگرانهای تلمیح میزند که هدفش به عرش رساندن فرودستانی بود که در فقر دست و پا میزدند. البته افسون آن جادو هیچ گاه اثر نکرد. مارکس میگوید در عوض آنچه اتفاق افتاد صرفاً این بود که راه «بر بحرانهای ویرانگرتر و گستردهتر گشوده شد و راههایی که میشد به وساطت آنها جلوی بحرانها را گرفت از میان رفت». نجاتیافتگان بحران مالی ۲۰۰۸ بعدها طعم این قدرت جادویی را با تمام وجودشان مزمزه کردند، بحرانی که میلیونها نفر را چنان مسحور و مفتون ساخت تا بیش از آنچه ضرورت اقتضا میکرد دست از امید بشویند. جالب توجه است که ببینیم آیا مردم چیزی آموختهاند از تمامکارهای عجیب و غریبی که نامهایی چون میداف را بر صدر اخبار نشاند. مارکس هراس داشت که مردم از این وقایع چیزی نیاموزند. در سرمایهداری مدرن، حتی ورزیدهترین اذهان نیز ممکن است یکشبه تا مرحلۀ بدویت افول کنند. مردمانی که این نیرو را دارند تا عالمی از نو بسازند، به نظر، هنوز مشغول فروشکستنِ خودشاناند. مارکس سرشار از امید است اما نگرانیهای جدیای نیز پیوسته ضمیرش را میخلد.
بیش از صد و پنجاه سال است که ما با حجم عظیمی از آثاری مواجهیم که به طبقهای حمله میکند که در آن هر کسی که بتواند سنگدلی بیشتری پیشه کند موفقتر است؛ اما همین نیروهای اجتماعی نیز بر اعضای گروه گستردهای فشار میآورند که مارکس «طبقۀ کارگری مدرن» میخواندشان. این طبقه همواره از مسئلۀ هویت جعلی در رنج بوده است. بسیاری از خوانندگان مارکس همیشه بر این تصور بودهاند که «طبقۀ کارگر» فقط افرادی را شامل میشود چکمه پایشان است و در صنایع و کارخانهها یقۀ آبی دارند و دستهایشان پینه بسته است و رنجور و گرسنهاند. این دسته از خوانندگان متوجه تغییر ماهیت نیروی کار در دینای امروز شدهاند: نیرویی که روزبهروز تحصیلکردهتر میشود، یقهسفید است و در بخش خدمات کار میکند (نه در کارخانهها) و جزوی از طبقۀ متوسط محسوب میشود. همین تصویر باعث میشود که این خوانندگان تصور کنند ما امروزه بهنوعی با «مرگ سوژه» مواجهیم و بدین نتیجه میرسند که طبقۀ کارگر در حال از بین رفتن است و تمامی امیدها برای این طبقه نقش بر آب شده است. مارکس تصور نمیکرد که طبقۀ کارگر در حال آبرفتن است: در تمامی جوامع صنعتی، این طبقه یا اکثریت مطلق است یا بدل به اکثریت مطلق خواهد شد. به دیدۀ مارکس، افزایش عددی طبقۀ کارگر قادرش میسازد تا «نبرد دموکراسی را ببرد». مبنای محاسبۀ سیاسی مارکس مفهومی است ساده و در عین حال جامع:
طبقۀ مدرن کارگری بدل به طبقهای از رنجبران خواهد شد که فقط تا آن زمان میتوانند نفس بکشند که بتوانند کاری پیدا کنند و فقط میتوانند کاری پیدا کنند که منجر به انباشت سرمایه شود. این کارگران، که ذرهذره خودشان را میفروشند، مانند هر قطعۀ دیگری در دستگاه سوداگری، در واقع، کالاهایی بیش نیستند و مداوماً در معرض تمامی فرازونشیبهای مسابقۀ کسب سود و بالا و پایینهای بازار هستند.
در تحلیل مارکس نه کار کردن در کارخانه مؤلفۀ نهایی و اثرگذار است، نه کار یدی و نه حتی فقیر بودن. تمامی اینها بهسرعت و با بالا و پایین رفتن عرضه و تقاضا در تکنولوژی و سیاست عوض میشود. واقعیت حیاتی و تعیینکننده نیاز توست به فروختن کارت برای بقاء، به تکهتکهکردن شخصیتت برای فروش، به نگاه کردن به آینه و فکر کردن به اینکه «امروز دیگر چه برایم باقی مانده تا بفروشم؟»؛ واقعیتْ هراس و اضطراب پایانناپذیر توست از اینکه حتی اگر امروز هم چرخ بر مرادت بچرخد، فردا شاید روزی دیگر باشد که نتوانی کسی را پیدا کنی که آنچه را داری یا آنچه را هستی بخرد؛ واقعیت این است که بازار ملوَّن چشم در چشم تو میدوزد و، بهمانند بسیاری دیگر، به تو میگوید: «تو هیچ ارزشی نداری»؛ واقعیت این است که تو، هم از نظر فیزیکی و هم از نظر متافیزیکی، تبعید شدهای تا در سرما بمیری. مرگ یک دستفروشِ۴ «آرتور میلر»، یکی از شاهکارهای مسلم ادبیات آمریکا، روایتی است جاندار از وحشتی که بیشتر اعضای طبقۀ کارگر در جهان مدرن روزانه با آن دست و پنجه نرم میکنند. نوشتههای اگزیستانسیالیستی – که من حدود نیمقرن پیش با خواندن آنها بزرگ شدم – این روال را با ژرفا و زیبایی بینظیری به تصویر کشیده است؛ با این حال بصیرتهای این دستنوشتهها هنوز بهنحو غریبی ناملموس است. خواندن مانیفست به ما کمک میکند تا از نزدیک این بصیرتها و نیز اضطرابهای عصر مدرن را لمس کنیم.
مارکس میداند که بسیاری از مردمانِ طبقۀ کارگر از جایگاه و موقعیت خویش غافلند. آنها لباسهای شیک میپوشند و در خانههای شیک زندگی میکنند؛ چون اکنون تقاضای مناسبی برای کارشان وجود دارد و آنها نیز کارشان را بهخوبی انجام میدهند. آنها حتی ممکن است با سرخوشی خود را یکی از صاحبان سرمایه بینگارند، اما هیچ تصوری ندارند که خانهای بر آب بنا کردهاند و هر آنچه ساخته و پرداختهاند میتواند بهچشمبرهمزدنی دود شود و به هوا رود. آنها شاید نتوانند تشخیص دهند که حقیقتاً کیستند و متعلق به کدام طبقه؛ اما زمانی از خواب بیدار میشوند که از کار بیکار شوند؛ تعلیق شوند؛ کارشان به دیگران سپرده شود؛ تعدیل شوند یا با آمدن تکنولوژی جدیدی مهارتشان بیمصرف شود. علاوهبراین، بسیاری از کارگرانِ ژندهپوشی که مهارت کافی ندارند شاید قاصر از دریافت این واقعیت باشند که بسیاری از کارگزاران آنها، علیرغم تمامی ادا و اطوارهایشان، حقیقتاً همطبقۀ آنها هستند و زندگیشان به همان تُردی و شکنندگی زندگی خودشان. چگونه میتوان این حقیقت را با مردمی در میان گذاشت که آن را نمیفهمند یا تابِ تحملش را ندارند؟ پیچیدگی این ایدهها سبب شده است که در جامعۀ مدرن حرفۀ تازهای ایجاد شود، حرفهای ضروری برای بقای این جامعه: سازماندهنده۵.
گروهی که هویتش بهعنوان کارگر برای مارکس حیاتی است و در واقع مارکس نیز خود عضوی از این طبقه بود: روشنفکران.
بورژوازی هر نوع فعالیتی را که تاکنون محترم شمرده میشد و با ستایش و اعجاب از آن سخن میرفت از هالۀ قداستش محروم ساخته است و پزشکان، وکلا، کشیشان، شعرا و دانشمندان را به کارگران مزد بگیرش بدل کرده است.
این گفته بدان معنی نیست که این فعالیتها معنا یا ارزششان را از دست دادهاند؛ حتی میتوان گفت که این کنشها معنای ضروریتری پیدا کردهاند؛ اما مسئله اینجاست که مردم فقط از طریق کار کردن برای سرمایه است که میتوانند آزاد باشند تا آنچه را میخواهند انجام دهند. حتی خود مارکس نیز مجبور بود بر همین سبیل زندگی کند. او در طول مدتی چهلساله، روزنامهنگاری بینظیر بود. گاهی برای نوشتن پولی میگرفت و اغلب اوقات نه. مارکس بهخوبی این نکته را دریافته بود که چگونه کارگران میتوانند خود را سازمان دهند و چگونه توانایی آنها برای سازماندهی میتواند زندگی در قرن نوزدهم را بسیار انسانیتر از آن چیزی کند که در دهۀ ۱۸۴۰، زمانۀ مکتوب شدن مانیفست و ابتدای حیات فکری خود مارکس، متداول بود؛ اما آن زمان هیچ کس نمیدانست که چگونه میتوان آفرینندگان فرهنگ را سازمان بخشید. در زمانۀ مارکس انبوهی از نویسندگان و هنرمندان علیه سرمایهداری موضع میگرفتند؛ اما موضع مارکس منحصربهفرد و متمایز از دیگران بود.
در قرن بیستم و بیست و یکم، گسترۀ فرهنگها بسط فوقالعادهای پیدا کرده است. روشنفکران مجبورند تا برای کمپانیهای دارویی، استودیوهای فیلمسازی، رسانههای تودهای، نهادهای آموزشی و بهداشتی، سیاستمداران و امثالهم کار کنند و بدین ترتیب همواره خلاقیتشان را به پای سرمایهداران میریزند تا آنها به فرایند تراکم سرمایهشان سرعت بخشند. این امر سبب میشود که روشنفکران، علاوه بر وحشت و اضطرابی که خود در جایگاه خویش حس میکنند، تحتالشعاع همان استرسهایی قرار گیرند که همۀ کارگران در عصر مدرن از آن رنج میبرند. هرچه روشنفکران وقت و توان بیشتری مصروف کار خویش میکنند تا آن را معنادارتر سازند، تضادشان با کارفرمایان بالادستیشان فزونی مییابد. در قرن بیستم، این آفرینندگان فرهنگ هستند که آن را راس و ریس کرده و سامان میبخشند؛ اما، چنانکه تاریخ سرمایه مکرراً بر این امر شهادت داده، تکنولوژی میآموزد تا خود را در مقیاسی بسیار گستردهتر سامان بخشد. در قرن بیست و یکم، اینترنت ابعادی یکسره جدید از این تضاد را هویدا ساخته است؛ انتشاراتیها، روزنامهها و مجلات در حال فروپاشیاند. امروزه، روشنفکران مجبورند تا نبردی تازه را آغاز کنند، نبردی فرسایشی برای دموکراسی: آنها میجنگند تا فرهنگ را زنده نگاه دارند. ما نتیجۀ این نزاع را بهقطع نمیدانیم. کثیری از روشنفکران به فهم این روابط پنهان نائل آمدهاند و دریافتهاند که خودشان هم چیزی نیستند مگر کارگرانی در عرض بقیه؛ اما بسیاری هم هنوز از در انکار درمیآیند. بسیاری از ما میتوانیم دربارۀ اموری بیندیشیم که ترجیح میدادیم آنها را انجام میدادیم. مارکس احتجاج میکند که ما باید یاد بگیریم تا خود را سازمان دهیم و سازمان خویش را حفظ کنیم و بیاموزیم که چگونه باید در این نبرد جنگید. اگر در این نبرد ببازیم دروازههای بسیاری را بستهایم، نهتنها به روی خود بلکه به روی همگان.
مارکس افقی پهناور پیشاروی خود داشت: او میتوانست تخیل کند که هزاران مایل دورتر از جایی که زندگی میکند زندگی بر کدام روال میگردد. مارکس در لندن میزیست که در آن زمان پویاترین اقتصاد جهان را داشت؛ اما در عین حال میتوانست چشمانش را به روی ابهامات و گنگیهای رشد اقتصادی باز کند. در طول دو دهۀ گذشته، پویاترین اقتصاد جهان از آن چین بوده است. بخش عمدۀ قدرت چین از طبقۀ کارگرش و توان حیرتانگیزشان نشأت میگیرد؛ اما تا همین اواخر این طبقه کاملاً منفعل بوده است. من در سال ۲۰۰۵ حدود یک ماه در چین به سر بردم و هنوز از آنچه در آنجا دیدم در حیرتم. من در کنفرانسی در دانشگاه چجیانگ در استان هانگژو شرکت کرده بودم. من به شهرهای بسیاری رفتم و با روشفکرانی از سنین مختلف ملاقات کردم. در کنفرانس حدود سی چینی و سه آمریکایی شرکت کرده بودند؛ اما فقط آمریکاییها بودند که انقلاب چین را به خاطر اقداماتی که انجام داده بود و موفقیتهایی که به دست آورده بود تحسین میکردند؛ اما خود چینیها بر این عقیده راه میپیمودند که گویی تاریخ چین بدل به نسخهای رنگورورفته از آمریکای دهۀ 50 میلادی شده است. به نظر آنها «کمونیستهای چینی» به موجوداتی مریخی میماندند و نه افرادی که از سنخ پدر و مادرشان و حتی خودشان بودند. مدارس و کالجها در چین حق تدریس آثار متفکران غربی را ندارند و این کار به نام مارکس انجام میپذیرد. من دربارۀ آثار و زندگی مارکس در نیمۀ دوم قرن نوزدهم در لندن سخن گفتم و چین امروز را انگلستان آن زمان مقایسه کردم. دربارۀ استحالۀ طبقۀ کارگر در بریتانیا نیز حرف زدم و گفتم که در جامعۀ پویای مدرن دیگر جایی برای انفعال طبقاتی وجود ندارد. سخن من در آنجا این بود که بخشهای هیجانانگیز مانیفست دقیقاً حال و اوضاع چین در قرن بیست و یکم را پیشبینی میکند. بسیاری از افرادی که با آنها سخن میگفتم بر این باور بودند که در چین سیستم طبقاتی و قشربندی اجتماعی وجود ندارد و به همین دلیل نمیتوان مقولات و مفاهیم مارکسی را دربارۀ جامعۀ چین به کار بست. برخی البته بر این باور نبودند اما مردم چین امروزه، مانند گذشته، بهخوبی میدانند که مجبورند چگونه فکر کنند.
متأسفانه دانشآموزان شرکتکننده به من میگفتند که مقالهام از کنفرانس حذف شد. برخی از آنها میگفتند که بسیار دوست داند که اگر فرصتی پیش بیاید آثار مارکس را بخوانند. من به آنها گفتم که مهمترین چیزی که باید در این باره بدانند این است که خود آنها نیز بخشی از طبقۀ کارگرند و طبقۀ کارگر توان آن را دارد تا خود را سازمان دهد. به آنها کتابها و وبسایتهایی معرفی کردم و برایشان آرزوی موفقیت کردم. اکنون و در سال ۲۰۱۰، مجموعهمقالاتی در چین منتشر شده که در آن هم آثاری از من موجود است و البته از همه مهمتر آثاری از خود مارکس. من انتشار این مجموعهمقالات را طلیعهای میبینم بر بیداری طبقۀ کارگر در چین و سازماندهیشان در مقیاسی کلان. آیا آنها میتوانند پیروز شوند؟ کسی نمیداند؛ اما میتوان امیدوار بود که جبههای دیگر در «نبرد برای دموکراسی» باز شده است.
به دیدۀ مارکس طبقۀ کارگر در جهان مدرنْ اجتماعی است جهانگستر که در انتظار وقایع آیندهاند. این امکانات گسترده به تاریخ سازماندهی طبقۀ کارگر جاذبه و شکوه خاصی بخشیده است. فرایند ایجاد و گسترش اتحادیهها صرفاً یکی از سیاستهای گروههای ذینفع نیست، بلکه بخشی اساسی است از آنچه لسینگ «آموزش نسل بشر» مینامدش. به نظر مارکس، بهموازات اینکه طبقۀ کارگر به دانشی روشن دربارۀ کیستیاش میرسد، به درک این واقعیت نیز میرسند که برای اینکه خودشان باشند نیازمند یکدیگرَند. کارگران بهمرور متوجه این واقعیت میشوند؛ زیرا جامعۀ بورژوایی آنها را مجبور میسازد تا باهوشتر باشند تا در هاویۀ پیوستهاش جان بدر برند. اگر یاد بگیریم که تا دست در دست کارگرانی بگذاریم که ممکن است در ظاهر زمین تا آسمان با ما متفاوت باشند اما در حقیقت یکی از ما هستند، بدین معنی است که ما توانستهایم بر وحشت این جهان غلبه کنیم و جایگاه خودمان را در این هاویۀ پرآشوب بیابیم.
این بخشی ضروری از بصیرت اخلاقیای بود که در مانیفست نهفته است؛ اما مانیفست بعد اخلاقی دیگری نیز دارد که با کلیدواژههای دیگری ابراز شده است، اما از منظر انسانی به همین اندازه ضروری است. بسیاری از حرکتهای کمونیستی تاریخ که از افلاطون آغاز میشوند، نظم اجتماعیای را نشانه رفتهاند که در آن وجود فردی از طریق نوعی کل اشتراکی خرد میشود. جهان رادیکال سالهای ۱۸۴۰ که مارکس در آن پرورش یافت سرشار از مردمی بود که اینگونه میاندیشیدند. نوشتههای اولیۀ مارکس سرشار از ناسزا نسبت به چیزی هستند که خود مارکس آن را «کمونیسم خشن وبیفکر» مینامید. او همواره تأکید داشت که کمونیسم یعنی آزادی خود و این بدین معنی بود که انقلاب آینده به طبقات و نزاعهای طبقاتی پایان خواهد داد و لذت بردن از جهانی را ممکن خواهد کرد که در آن «شکوفاییِ آزاد هر شخص شرط شکوفایی آزادِ همگان است». مارکس در باب کمونیسم بهمثابه راهی برای خوشبختکردن انسانها نظر میکند. نخستین جنبۀ خوشبختی برای او «شکوفایی» است، شکوفایی صرفاً به معنای تکرار خویشتن تا بینهایت نیست، بلکه به معنای منازلِ بینهایت ِ تغییر و رشد است. اینگونۀ خوشبختی به نحو متمایزی مدرن است و با گسترش لاینقطع اقتصاد بورژوازی به آگاهی رسیده است؛ اما جامعۀ بورژوازی مدرن انسانها را وادار میکند که در تطابق با نیازهای بازار شکوفا شوند: برخی چیزها را فروش میتواند شکوفا کند، برخی را فروش نمیتواند سرکوب کند و چیزهای دیگری نیز هستند که اصلاً پدید نمیآیند. مارکس بر علیه شکوفایی کج و معوجی که از جانب بازار تحمیل میشود و برای «شکوفایی آزاد» میجنگد، نحوهای از شکوفایی که «خود» میتواند کنترلی بر آن داشته باشد.
این اصرار بر شکوفایی آزاد در مقابل شکوفاییای که توسط بازار تحمیل شده است، ایدهای است که مارکس با هوشمندترین و شریفترین لیبرالهای قرن نوزدهم همچون جان استوارت میل بر سر آن اشتراک دارد. میل همچون مارکس «شکوفایی آزاد» را ارزش انسانی بنیادین میدانست؛ اما هرچه که میل پیرتر شد، متقاعد شد که گونهی کاپیتالیستیِ مدرنیزاسیون سبب رقابت توانفرسا، دنبالهروی اجتماعی و بیرحمی نسبت به دیگران میشود و بهترین ظرفیتهای مدرنیزاسیون را مسدود میسازد. بزرگترین لیبرالِ جهان در سالهای پایانی حیاتش خود را سوسیالیست میدانست.
به نحوی آیرونیک لیبرالیسم و سوسیالیسم در زمینی با یکدیگر مشترکاند که ممکن است برای هردوی آنها مشکلزا باشد. گذشته از هر چیز اگر آقای کورتز زنده باشد چه؟ و اگر «شکوفایی آزادِ» قابل اطمینان، اعماق وحشتناک طبیعت انسان را بیرون بریزد چه؟ داستایوفسکی، نیچه و فروید همگی ما را وادار کردند تا با وحشتها مواجه شویم. مارکس و میل، هردو، ممکن است بگویند تا زمانی که ما بر عرصۀ اجتماعی غلبه نکردهایم، هیچ راهی نیست که بتوانیم بگوییم تباهیِ درونی ما تا چه اعماقی ادامه مییابد. فرآیند دستیافتن بدان نقطه، جایی که در آن راسکولنیکف در دیاونیو۶ نمیپوسد و جایی که در آن سویدریگایلف صدها جسم و روح را در تصاحب خود ندارد، آنقدر طولانی هست که به همهی ما کاری تدریجی برای انجام دادن ارزانی کند؛ و حتی اگر بدان نقطه برسیم و بفهمیم که انسان بد درونی ما هرگز ناپدید نخواهد شد، دستکم آموختهایم که چطور برای دفاع مشترک از خودمان با همدیگر همکاری کنیم. تروتسکی در سالهای ۱۹۲۰ به این باور رسیده بود که روانکاوی حقی انقلابی برای دفاع از خودمان دربرابر خودمان بوده است.
من روایت محبوبم از مانیفست را گذاشته بودم برای آخر کار. این روایت متعلق به هانس مورگنتا است. نظریهپرداز بزرگ روابط بینالملل که به عنوان پناهندهای فراری از دست نازیها به آمریکا آمد. من این روایت را در دهۀ هفتاد در دانشگاه سیتییونیورسیتی نیویورک از او شنیدم. او داشت از کودکی خودش در باواریای پیش از جنگ جهانی اول برای ما حرف میزد، پدر مورگنتا، پزشکی در محلهای متعلق به طبقۀ کارگر (بیشتر آنها معدنچی بودند) در شهرِ کوبورگ بود و در آن دوره شروع کرده بود به اینکه پسرش را نیز در ویزیتهای خانگی با خود همراه کند. بیشتر بیماران او از مرض سل جان میسپردند، یک پزشک در آن سالها نمیتوانست کار خاصی برای نجات بیماران مبتلا به سل کند، اما میتوانست به بیماران کمک کند که بامتانت جان بسپارند. کوبورگ از آنجور جاهایی بود که بسیاری از بیمارانِ در حال مرگ تقاضا میکردند که یک انجیل با آنها به خاک سپرده شود؛ اما وقتی پدر مورگنتا از کارگران خود سؤال کرد که آخرین درخواستشان چیست، بسیاری از آنها گفتند آخرین درخواستشان این است که به جای انجیل با یک مانیفست به خاک سپرده شوند. آنها به دکتر التماس میکردند اطمینان حاصل کند که نزدیکانشان در دم مرگشان نسخههای جدیدی از مانیفست برای آنها میخرند و اینکه مراقب باشد کشیش فضولانه داخل نشود و لحظۀ آخر را تغییر ندهد. خود مورگنتا در آن زمان خیلی جوانتر از آن بود که بتواند کتاب را برای کارگران بخرد؛ اما اینکه اطمینان حاصل کند که خانوادهی کارگران کتاب را خریدهاند به اولین مسئولیت سیاسی او بدل شد. او میخواست اطمینان حاصل کند که ما هم، مثل خانوادههای آن کارگرها، حتماً یک نسخه از مانیفست برای خودمان تهیه میکنیم.
قرن بیستم با تخریب گستردۀ تمثال مارکس پایان یافت. گفته میشود که ما در «عصر پستمدرن» هستیم: قرار نیست دیگر نیازی به روایتهای عظیم یا ایدههای بزرگ داشته باشیم. بیست سال بعد، خود را در چنگ روایتهای متفاوتی گرفتار خواهیم دید: روایتهایی از جامعۀ پویای جهانیای که با کوچکسازی و تقلیل بیش از پیش به چیزی واحد بدل شده است، کارِ واقعی ناپدید میشود تا سهام کمپانیها بتواند صعود کند، تا پولدارها بتوانند پولدارتر شوند و بیش از بیش به خاطر آنچه بر سر جهان ما آوردهاند به خود تبریک بگویند. معدودی از ما امروزه با این احساس مارکس همدلند که آلترناتیوی روشن برای کاپیتالیسم در جهان وجود دارد. اما بسیاری از ما به چشمانداز رادیکال مارکس، به خشم او و به عقیدۀ او که مرد و زنِ مدرن توانِ آن را دارند که جهانی بهتر خلق کنند ایمان داریم و یا دستکم در خصوص آن خیالپردازی میکنیم. به نحوی دور از انتظار امر آیکونیک ممکن است متقاعدکنندهتر از امر آیرونیک به نظر برسد: آن شخصیت ریشوی کلاسیک، آن اتئیست که در هئیتِ پیامبری انجیلی درآمده بود، هنوز بسیاری سخن برای گفتن دارد. در آغاز قرن بیستم کارگرانی بودند که آماده بودند با مانیفست کمونیست بمیرند، در آغاز قرن بیست و یکم شاید کارگران بیشتری آماده باشند تا با آن زندگی کنند.
نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
[۱] Sunday-school
یکی از نهادهای آموزشی مسیحی است که عموماً جلسات تعلیم و تدریس دینیشان را یکشنبهها برگزار میکردند و همین امر منشأ نامشان است. این مدارس دینی در انگلستان سابقهای ۲۵۰ ساله دارند. [مترجم]
[۲] fortunate fall
گناه یا خطای مقدس (به لاتین Felix culpa) عبارتی در الهیات مسیحی است که نخستین بار سنت آگوستین در اشاره به گناه اولیه به کار برد. منظور گناهی است که موجبات خیری بزرگتر، مثلاً رستگاری روح، را فراهم میکند و در متون عمومی به معنی حادثه یا حوادث بدی است که منجر به نتیجۀ خوبی میشود. [مترجم]
[۳] drive-structure
[۴] Death of a Salesman
[۵] the organizer
[۶] Avenue D
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟
هان میان نسل بومی دیجیتال محبوبیت شایانتوجهی یافته است
حقیقتا" کیفیت ترجمه بینظیر بود؟! این جمله با کدام متر و معیار فارسی روونی دارد؟ "مارکس با تمام وجود متنفر است از بلایی که توسعۀ سرمایهدارانه بر سر انسان آورده است، اما بر آن است که افق جهانیای که سرمایهداری پیش روی انسان گشوده است یکی از بزرگترین دستاوردهای بشری بوده است و سوسیالیسم و کمونیسم باید بر روی این بنیان بالا روند."
حقیقتا" کیفیت ترجمه بینظیر بود؟! این جمله با کدام متر و معیار فارسی روونی دارد؟ "مارکس با تمام وجود متنفر است از بلایی که توسعۀ سرمایهدارانه بر سر انسان آورده است، اما بر آن است که افق جهانیای که سرمایهداری پیش روی انسان گشوده است یکی از بزرگترین دستاوردهای بشری بوده است و سوسیالیسم و کمونیسم باید بر روی این بنیان بالا روند."
ترجمه عالی،مقاله عالی،سپاس فراوان. شایان ذکر است که از مارشال برمن کتاب تجربه ی مدرنیته با ترجمه ی فوق العاده ی مراد فرهاد پور به چاپ رسیده است.و در ست خاطرم نیست،اما فکر می کنم تک و توک مقالاتی از او در مجله هایی چون ارغنون انتشار یافته است. و دست آخر،خوشحالم که ترجمان هم خوش خوشک دارد چپ می زند.