نیچه ادعا میکرد که لیبرالیسم مدرن تجسد سکولار سنتهای دینی یهودی و مسیحی است
ملحدانِ جدید خودشان را پشت نقاب علم پنهان میکنند تا بتوانند از لیبرالیسم وحشتزدۀ امروز دفاع کنند. اما آنها فراموش کردهاند که نسلهای قبلی ملحدان هم با نظریههای نژادپرستانه یا ضدِ لیبرال، همدستِ حاکمان دوران خود شدهاند. مقالۀ تازه و بسیار جنجالبرانگیز جان گری، فیلسوف سیاسی مشهور، به این مسئله میپردازد.
گاردین — رشنالیست پِرِس که برای پیشرفتِ اندیشۀ سکولار و مقابله با نفوذ مذهب در بریتانیا، [مجموعه کتابهایی به نام] کتابخانۀ اندیشمندان را منتشر میکرد، در سال ۱۹۲۹، ترجمۀ انگلیسیِ کتابِ زیستشناس آلمانی، ارنست هکل، معمای جهان (۱۸۹۹) را منتشر کرد. هکل که او را داروینِ آلمان میدانند، یکی از روشنفکرانِ بسیار تأثیرگذاردر اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود. معمای جهان فقط در آلمان نیممیلیون نسخه فروش کرد و به چندین زبان نیز ترجمه شد. هکل «مذهبِ علمِ» خود را که یگانهانگاری۱ خوانده میشد در مخالفت با سنتهای یهودی و مسیحی شکل داد. دیدگاه او متضمن نوعی انسانشناسی بود که انواع انسانی را به سلسلهمراتبی از گروههای نژادی تقسیم میکرد. هر چند او در سال ۱۹۱۹ پیش از تشکیل حزب نازی از دنیا رفت؛ ایدهها و تأثیر وسیع او در آلمان بدون تردید در تشکیل فضایی فکری نقش داشت که در آن، سیاستهای تبعیض نژادی و نسلکشی را دارای ریشههای علمی میدانستند.
کتابخانۀ اندیشمندان همینطور کارهایی از جولیین هاکسلی، نوۀ تی. اچ. هاکسلی را تبلیغ میکرد. او زیستشناسِ عصر ویکتوریا بود که بهخاطر دفاع همه جانبهاش از نظریۀ تکامل، لقب «سگِ انگلیسیِ داروین» را به او داده بودند. جولیین هاکسلی، مدافع «اومانیسم تکاملی۲» که خودش آن را «دین بدون وحی» نامید، با برخی دیدگاههای هکل ازجمله طرفداری از اصلاح نژادی موافق بود. هاکسلی در سال ۱۹۳۱ نوشت: «شواهدی وجود دارد که سیاهپوستان در مقایسه با مغولها یا اروپاییها محصولاتی بدویتر در تکامل انسانی هستند و بنابراین باید انتظار داشت که هم بهلحاظ بدنی و هم بهلحاظ فکری کمتر پیشرفته باشند.» چنین اظهارنظرهایی در آن زمان عادی بود. در میان روشنفکران سکولار، بسیاری بودند که بهدنبال پیشرفتی بودند که در آن، انسانهای «عقب مانده» یا به شکل انسانهای اروپایی دوباره ساخته شوند یا از بین بروند. اچ. جی. ولز، یکی دیگر از نویسندگانِ کتابخانۀ اندیشمندان، از جملۀ این روشنفکران بود.
اما در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ این دیدگاهها آماج سوءظن قرار گرفت. در سال ۱۹۳۵ اکسلی اعتراف کرده بود که مفهوم نژاد «به زبان علمی تعریفپذیر» نیست. او هیچگاه از عقیدۀ به اصلاح نژادی چشم نپوشید؛ اما پس از جنگ جهانی دوم چیز زیادی دربارۀ این موضوع از او شنیده نشد. علمی که غربیها را انسانهایی برتر به حساب میآورد، جعلی بود. درعینحال چیزی که دیدگاه هاکسلی را عوض کرد، انقلابی علمی نبود؛ بلکه ظهور نازیسم بود که نشان داد چه چیزی با حمایتِ نژادپرستیِ هکلی صورت گرفته است.
اغلب میگویند مسیحیت بهدنبال تغییر عادات اخلاقی است و همیشه خود را تافتهای جدابافته به حساب میآورد. عادلانهتر این است که همین را دربارۀ نسخۀ رایجِ الحاد بگوییم. اگر نسل اولیۀ غیرباورمندان، به پیشداوریهای نژادیِ زمانۀ خود باور داشتند و آنها را تا حد حقایقی علمی بالا میبردند، ملحدانِ تبشیری۳ همان کار را با ارزشهای لیبرال در جوامع غربیِ امروزی میکنند. این در حالی است که به فرهنگهای «عقبماندهای» که مذهب را رها نکردهاند، از سر تحقیر مینگرند. نظریههای نژادپرستانهای که ملحدان در گذشته از آن دفاع میکردند، به زبالهدان تاریخ پیوسته است. تأثیرگذارترین ملحدان امروز نیز همانطور که از دستوراتِ طالعبین پیروی نمیکنند، به زیستشناسیِ نژادپرستانه هم توجهی ندارند؛ اما آنها هنوز این اعتقاد را رها نکردهاند که ارزشهای انسانی باید مبتنی بر علم باشند. امروز ارزشهای لیبرالی از اعتبار برخوردارند. مباحثِ گهگاه سخت و خشنی دربارۀ چگونگی تفسیر آن ارزشها وجود دارد؛ اما برتری آنان زیر سؤال نمیرود. برای مبلغان ملحدِ۴ قرن بیستویکم، لیبرالبودن و علمیبودن یکی است.
این بهطرز دلگرمکنندهای پرسش سادهای است. هیچ پیوند مطمئنی بین الحاد، علم و ارزشهای لیبرال وجود ندارد؛ چه در منطق و چه در تاریخ. وقتی ایدئولوژیهای الحادی به شکل جنبش درآمدند و تحت حمایت قدرتِ دولت قرار گرفتند، تبدیل به بخشی جداییناپذیر از رژیمهای خودکامهای شدند که ادعا میکردند ریشه در علم دارند؛ مانند اتحادیۀ جماهیر شورویِ سابق. بسیاری از نظامهای اخلاقی و سیاسیِ بدیل که تاکنون اکثرشان غیرلیبرال بودهاند، تلاش کردهاند تا نشان دهند ریشه در علم دارند. همه تقلبی و زودگذر بودهاند. بااینحال این تلاش در جنبشهای الحادی امروزه هم ادامه دارد. این جنبشها ادعا میکنند علم میتواند ارزشهای لیبرال را تأیید کند و بنابراین چنین ارزشهایی جهانشمولاند.
خوشبختانه این نوع از الحاد یگانه شکلی از الحاد نیست که تاکنون وجود داشته است. الحادهایِ مدرنِ بسیاری وجود داشته است که برخی از آنها متقاعدکنندهتر و بهلحاظ ذهنی آزادیبخشتر از آن نوع الحادهایی بودهاند که امروزه اینقدر سر و صدا به پا میکنند. دفاع از الحاد، فعالیتی میسیونری است که تلاش میکند نوع بشر را بهسمت نوع خاصی از بیباوری پیش ببرد؛ اما همۀ ملحدانِ علاقهمند به تبلیغ برای یک انجیلِ واحدِ جدید نبودهاند و برخی از آنان نگاه دوستانهای به ادیان سنتی داشتهاند.
ملحدان تبشیری امروزه ارزشهای لیبرال را بهمنزلۀ بخشی از تمدنی جهانی میشمارند که در حال سربرآوردن است؛ اما همۀ ملحدان، حتی وقتی که لیبرالهای معتقدی هستند، چنین باوری ندارند. الحاد شاخههایی دارد که قابل فروکاهش به هم نیستند و در میان آنها انواعی وجود دارد که امروزه از آنان دفاع میشود و بسیار پیشپاافتاده و تنگنظرانه به نظر میرسد.
الحاد بهخودیِخود، موضعی منفی است. در رُمِ مشرک، «ملحد» (از ریشۀ یونانیِatheos) بهمعنیِ کسی است که از پرستشِ معبدِ تثبیتشدۀ خدایان سر باز میزد. این واژه دربارۀ مسیحیان به کار میرفت که نهفقط از پرستش خدایانِ معبد سر باز میزدند؛ بلکه خواستار این بودند که فقط خدای آنان پرستیده شود. بسیاری از ادیان غیرغربی مفهومی از خدای خالق ندارند. بودیسم و تائوئیسم، در برخی صورتهایشان، دینهایی بدین معنا الحادی هستند. بسیاری از ادیان نیز تمایلی به داعیگری۵ نشان نمیدادند؛ اما بههرحال در کاربرد مدرن غربیِ الحاد و ردِ تکخدایی، به یک معنا به کار میروند. کمابیش ملحد کسی است که مفهومِ خدا را به کار نمیبرد. منظورم ایدۀ ذهنی الهی است که نوع بشر را خلق کرده و تجسم تمام و کمال ارزشهایی است که انسانها پاس میدارند و میخواهند به آن عمل کنند. بسیاری از کسانی که به این معنا ملحدند، ازجمله خود من، به الحاد تبشیریای که در دهههای اخیر به وجود آمده است، با تعجب و حیرت مینگرند. چرا دربارۀ ایدهای که معنایی برایتان ندارد، این همه قیلوقال راه میاندازید؟ آدمهای زیادی وجود دارند که علاقهای ندارند دربارۀ ایدهای که معنایی برایشان ندارد، جنگ راه بیندازند. در طول تاریخ، بسیاری راضی بودهاند تا بدون این که خودشان را برای پاسخ به پرسشهایی اساسی به زحمت بیندازند، به زندگیشان ادامه دهند. این نوع الحاد، یکی از پاسخهای همیشگی به تجربۀ انسان بودن است.
الحاد، جنبش سازمانیافتهای است که هیچگاه اینطور بیتعهد نبوده است. این جنبش همیشه با یک نظامِ باوری بدیل همراه بوده است که منظور از آن عموماً مجموعهای از ایدهها است که قرار است نشان دهند غرب مدرن نقطۀ عطف پیشرفت بشری است. در اروپا از قرن نوزده تا جنگ جهانی دوم، نسخهای از نظریۀ تکامل وجود داشته است که انسان غربی را در تکامل یافتهترین دسته جای میداده است. در همان حوالی که هکل مشغول تدوین نظریههای نژادپرستانهاش بوده است، مارکس نظریۀ متفاوتی از برتری انسانِ غربی را صورت بندی کرد. هرچند او جوامع لیبرال را تخطئه و سقوطشان را پیشگویی میکرد؛ آنها را نقطۀ عطف پیشرفت بشر تا آن تاریخ میدانست. به همین دلیل بود که استعمار انگلیس در هند را در اساس، توسعهای روبهپیشرفت میدانست. اگر مارکس تردیدهایی دربارۀ داروینیسم داشت که داشت، به این خاطر بود که نظریۀ داروین تکامل را پروسهای روبهپیشرفت ترسیم نکرده بود.
انواع مسلطِ تفکر الحادی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میخواستند نشان دهند که غرب سکولار مدلی برای تمدن جهانی است. الحاد میسیونریِ زمانِ حاضر تکرار این مضمون است؛ اما غرب امروزه در حال عقب نشینی است. زیر این شوروشوقی که الحاد در حمله به دین نشان میدهد، میتوان ترس و وحشتی انکارناپذیر دید. الحادِ جدید تا حد بسیار زیادی مبینِ نوعی ترس اخلاقیِ لیبرال است.
این نکته را سَم هریس توضیح میدهد. هریس دانشمند عصبشناسِ امریکایی و نویسندۀ کتاب پایانِ ایمان؛ مذهب، ترس و آیندۀ خرد (۲۰۰۴) و دورنمای اخلاقی؛ چگونه علم میتواند ارزشهای اخلاقی را تعیین کند (۲۰۱۰) است و میتوان او را اولین «ملحد جدید» دانست. مانند بسیاری از ایدئولوگهای ملحدِ اولیه هریس نیز بهدنبال «اخلاقِ علمی» بود. او این را فرض میگرفت که آنچه «علمِ خیر و شر» مینامید، نمیتواند در محتوایش غیرلیبرال باشد. این در حالی بود که نمایندگان اولیۀ این نوع از الحاد از علم استفاده میکردند تا ارزشهایی را که اکنون همه موافقِ غیرلیبرالبودنشان هستند، تبلیغ کنند. برای مثال، هریس ظاهراً شکنجه را مجاز میشمرد؛ اما هیچکس با این بیان او از ارزشهای لیبرال موافق نیست. او در سال ۲۰۰۴ مینویسد: «با توجه به چیزی که بسیاری باور دارند از ضروریات جنگ است، در برخی موقعیتها شکنجه نهتنها مجاز، بلکه ضروری است.»
به نظر میرسد ستیزهجوییِ هریس در بیان این ارزشها تا حدود بسیار زیادی عکسالعملی به تروریسمِ اسلامی است. برای لیبرالهای سکولارِ هم نسلِ او شوک یازدهم سپتامبر چیزی فراتر از کشتار بیرحمانۀ آن بود. اثر این حملات این بود که علامت سؤالی در برابر این باور گذاشت که این ارزشها در حال گسترش در جهاناند؛ گرچه بهآرامی و گاهی منقطع، اما بههرحال بهصورتی مقاومتناپذیر. آنها فرض میکردند که هر چه جامعهای بیشتر بر علم مبتنی شود، دین بدون شک رد خواهد شد. بدون شک این مسیر، ناهموار است و نمونههایی از نبود عقلانیت در حواشی زندگی مدرن وجود خواهد داشت؛ اما دین بهمثابۀ بخشی از درگیریهای بشری، رو به زوال خواهد رفت. راه، طولانی و پُردستانداز خواهد بود؛ اما روند فراگیر خِرد سکولار ادامه خواهد داشت و تعداد بسیار بیشتری از جوامع در بهحاشیهراندن دین، به غربِ مدرن خواهند پیوست. روزی خواهد رسید که باور دینی مهمتر از عادات فردی یا آشپزیهای قومی نخواهد بود.
امروزه روشن است که چنین روندی در کار نیست. ظهورِ جهادگراییِ خشن تنها واضحترین مثال ردِ زندگی سکولار است. اندیشۀ جهادی انواع مختلفی دارد که جریانهایی از ایدئولوژیهای قرن بیستمی مانند نازیسم و لنینیسم را با اسلامِ وهابی و بنیادگرای قرن هجدهمی ترکیب میکند. چیزی که همۀ جنبشهای اسلامگرا در آن مشترکاند، رد بیقیدوشرطِ هر نوع سکولاریسم است؛ اما این پدیدهای منحصراً اسلامی نیست.
بازگشت ِدین، پدیدهای جهانی است. ارتدوکسیِ روسی اکنون قویتر از هر زمانی در یک قرن گذشته است؛ درحالیکه چین صحنۀ احیای دوبارۀ ادیان بومی و جنبشهایی زیرزمینی است که میتواند این کشور را در انتهای قرنِ حاضر، بزرگترین کشور مسیحی کند. بهرغم برخی تغییر نظرها که میتواند شاهدی باشد بر این که امریکا کشوری کمتر مذهبی است، هنوز بهطور گسترده و وسیعی کشوری مذهبی به حساب میآید. مثلاً تصورکردنی نیست که کسی که همه میدانند مذهبی نیست، در امریکا رئیس جمهور شود.
بقای مداوم مذهب، این باور را برای متفکرانِ سکولار زیر سؤال میبرد که تاریخ، ارزشهای آنان را تحکیم خواهد کرد. مطمئناً دربارۀ ماهیت این ارزشها اختلاف نظر وجود دارد؛ اما همۀ متفکران سکولار امروز فرض میکنند که جوامع مدرن درنهایت باید بر سر لیبرالیسم به همگرایی برسند. امروزه این فرض که هیچگاه از آن دفاع نشده بود، کاملاً نامعقول به نظر میرسد؛ بنابراین این بار هم متفکران سکولار چشم به علم دارند تا مبنایی برای ارزشهایشان بیابند.
احتمالاً نسل کنونیِ ملحدان چیزهای کمی دربارۀ تاریخ جنبشهای الحادی میدانند. هنگامی که ادعا میکنند علم میتواند بین حقیقت و ارزش ارتباط برقرار کند، بسیاری از نظامهای ارزشی ناسازگار را که به این صورت از آنها دفاع شده است، بهکلی نادیده میگیرند. امروز، نسبت به زمان هکل یا هاکسلی، دلیل بیشتری در اختیار نداریم که گمان کنیم علم میتواند ارزشهای بشری را تعیین کند. هیچیک از ارزشهای متفاوتی که ملحدان در زمانهای مختلف از آنها دفاع کردهاند، ربط بنیادینی به الحاد یا علم ندارند. چگونه ممکن است افزایش معرفت علمی ما ارزشهایی نظیر برابریِ انسانی یا استقلالِ شخصی را تقویت کند؟ منبع این ارزشها علم نیست. در واقع، همانطور که پرخوانندهترین ملحدِ همۀ زمانها میگوید، این ارزشهای ناب و اصیلِ لیبرال ریشه در تکخدایی دارند.
ملحدان جدید بهندرت از فردریش نیچه نام میبرند و هنگامی هم که به او اشاره میکنند، برای انکار او است. دلیل این مسئله نمیتواند این باشد که میگویند ایدههای نیچه الهامبخشِ نابرابری نژادی بوده است که نازیها به آن اعتقاد داشتند. این داستان با توجه به ادعای نازیها مبنی بر علمیبودن نژادپرستیشان نامحتمل است. دلیل اینکه نیچه از اندیشههای جریانِ اصلیِ الحاد حذف شده، این است که او به مشکل میان الحاد و اخلاق اشاره کرده است. این بدان معنا نیست که ملحدان نمیتوانند اخلاقی باشند. موضوع بسیاری از جنجالهای سبُک همین است. پرسش این است که یک ملحد به چه اخلاقی باید پایبند باشد؟
این در اروپای قارهای پرسشی آشنا است. آنجا تعدادی از اندیشمندان دربارۀ «الحاد دشوار۶» اندیشیدهاند. این الحاد، ارزشهای لیبرال را پیشفرض نمیگیرد. نمیتوان گفت چیزی بیش از این مباحث به دست آمده است. پروژۀ پستمدرنِ «ناالهیاتِ۷» «ژرژ باتای»، آن دینِ بدون خدایی که او مد نظر داشت، هیچ نوع سازگاری از تفکر اخلاقی را به وجود نیاورده است؛ اما حداقل باتای و متفکرانی نظیر او فهمیده بودند که هنگامی که یکتاپرستی را کنار میگذاریم، اخلاق را به همان صورتِ گذشته نمیتوانیم حفظ کنیم و مثلاً دربارۀ ادعاهای فراگیر اخلاق لیبرال بهشدت دچار تردید میشویم.
ممکن نیست مشاجرات قلمیِ معاصر علیه دین را بخوانیم و این حس را پیدا نکنیم که «ملحدان جدید» گمان میکنند جهان جای بهتری میبود اگر یکتاپرستیِ یهودی و مسیحی هیچ وقت وجود نمیداشت. آنها همیشه با تأسف میگویند اگر این خداباورانِ مشکلساز وجود نداشتند، ارزشهای لیبرال بسیار مستحکمتر میبود. این برای این ملحدان عجیب خواهد بود؛ اما نیچه گمان میکرد لیبرالیسمِ مدرن، تجسد سکولار همین سنتهای دینی است. این محقق مسائل کلاسیک تشخیص داد که اعتقاد یونانی به خِرد چارچوبی را شکل داده است که لیبرالیسم مدرن از آن شکل گرفته است. برخی رواقیون باستانی از ایدۀ جامعۀ جهانوطن دفاع کردهاند؛ اما بدان دلیل که باور داشتند انسانها در داشتنِ لوگوس با هم مشترکاند. این اصلی فناناپذیر از عقلانیت است که بعداً در مفهوم خدا بدان صورت که ما با آن آشناییم، حل شد. نیچه بهوضوح ادعا میکرد که لیبرالیسم در یکتاپرستیِ یهودی و مسیحی ریشه دارد و به همین دلیل است که او به این شدت با این ادیان دشمن است. او تا حد زیادی به این دلیل ملحد است که ارزشهای لیبرال را رد میکند.
مطمئناً خداناباوران انجیلی این را بهسختی رد میکنند که لیبرالیسم به دفاعِ ادیان نیاز دارد. اگر فیلسوف باشند، از ابزار فکری رنگورورفتۀ خود استفاده میکنند و ادعا میکنند که برخی دچار مغالطۀ تکوینی۸ شدهاند. منظور آنان کسانی است که گمان میکنند لیبرالیسم مبتنی بر ایدهها و باورهای برآمده از دین است. اندیشمندان اصلیِ لیبرال مانند جان لاک و ایمانوئل کانت در دین غوطهور بودند؛ اما ایدهها بهخاطر اینکه ریشه در خطا دارند، ابطال نمیشوند. میتوان ادعاهایی را که این متفکران به نفع ارزشهای لیبرال مطرح کردهاند، از ریشههای مذهبیاش جدا کرد. اینها اخلاقیاتی لیبرالاند که شامل همۀ انسانها میشوند و میتوان بدون هیچ اشارهای به مذهب، آنها را صورتبندی کرد یا این چیزی است که دائماً به ما میگویند. مشکل این است که بدون توسل به فهم معیار انسانیت بهسختی میشود ایدۀ اخلاق فراگیر را دریافت؛ آنهم فهمی از انسانیت که برآمده از دین است.
انسان عاملی اخلاقی است که تلاش میکند تا امکانات درونی خود را آشکار کند: این باور، روایتی توخالی از افسانهای دینی است؛ همان ماجرای رستگاری که در بین اومانیستهای سکولار همچنان رواج دارد. اینکه نوع بشر بهدنبال رسیدن به منظور یا هدفِ واحدی است، مثلاً حکومت جهانی آزادی یا عدالت، فکری پیشاداروینی و غایتگرایانه را پیش فرض میگیرد که جایی در علم ندارد. از دیدگاهی تجربی چنین گروهی از عاملان انسانی وجود ندارد. آنچه در واقع هست، فقط انسانهای مختلف است با ارزشها و اهداف متفاوت و گاه متضاد. اگر شما از زاویهای علمی اخلاق را بخشی از رفتار حیوانِ انسانی میبینید، به این نتیجه میرسید که انسانها بر مبنای قانونی واحد و جهانشمول زندگی نمیکنند. درعوض، آنها روشهای مختلفی برای زندگی دارند. تعدد اخلاقیات به همان اندازه برای حیوانِ انسانی طبیعی است که تنوع زبانها.
حال ممکن است شبح نسبیگرایی سر برآورد. آیا صحبت از اخلاقهای متکثر بدین معنا نیست که هیچ صدقی در اخلاق نمیتواند وجود داشته باشد؟ خب، کسانی که میخواهند ارزشهایشان با چیزی فراتر از جهانِ ناپایدارِ بشری ثابت و پایدار شود، بهتر است عضو دینی ازمدافتاده بشوند. اگر شما هر دیدگاه برخاسته از یکتاپرستی به نوع بشر را کنار بگذارید، مجبورید با انسانها آنطور روبهرو شوید که میبینید هستند؛ یعنی با ارزشهای متفاوت و متضادشان.
این آن نسبیگراییای نیست که پست مدرنیستها آن را ستایش میکنند. آن نسبیگرایی میگوید ارزشهای انسانی فقط برساختهای فرهنگی هستند. انسانها مانند دیگر حیوانات، طبیعتی مشخص دارند که تجربیات آنها را شکل میدهد؛ چه از این مسئله راضی باشند و چه نباشند. هیچکس از این سود نمیبرد که بهخاطر دین یا جنسیتش شکنجه شود یا آزار ببیند. همیشهفقیربودن، اگر اساساً تجربۀ خوبی باشد، بهندرت اینطور است. بودن در معرضِ خطرِ مرگی فجیع برای انسان، بد است؛ هر فرهنگی هم که داشته باشد. به تعداد زیادی از این نمونهها میتوان اشاره کرد. ارزشهای جهانشمول بشری را میتوان همچون چیزی شبیه به حقایق اخلاقی در نظر گرفت که چیزهای خیر و شری ایجاد میکند که بهطور عام، انسانیاند. با استفاده از این ارزشهای جهانشمول ممکن است بتوان معیاری حداقلی برای زندگی متمدنانه تعریف کرد که هر جامعهای باید رعایت کند؛ اما این استانداردهای حداقلی ارزشهای لیبرالی نیستند که اکنون تبدیل به اصولی جهانشمول شدهاند.
ارزشهای جهانشمول چیزی به اخلاقِ جهانشمول اضافه نمیکنند. چنین ارزشهایی اغلب با هم در تضادند و جوامع مختلف این تضادها را به طرق مختلفی حل میکنند. امپراتوری عثمانی در بخشهایی از تاریخش بهشتی برای تحمل گروههایی از ادیان بود که در اروپا آزار و اذیت شده بودند. باوجوداین، این تکثرگرایی تا این حد گسترش نمییافت که به افراد امکان دهد آنطور که ایدئالِ لیبرالِ آزادی فردی لازم میداند، از یک گروه به گروه دیگر بپیوندند یا گروهی جدید تشکیل دهند. امپراتوری هابسبورگ بر ردِ اصلِ لیبرالیِ، خود تعیینیِ ملی بنا شده بود؛ اما احتمالاً دقیقاً به همین خاطر بسیار بیشتر از دیگر دولتها از حقوق اقلیتها دفاع میکرد. این رژیمهای امپراتوریِ قدیمی بهخاطر حفظ ارزشهای جهانشمول، از بسیاری از دولتهایی که امروز وجود دارند، متمدنتر بودند و این با وجود جدیگرفتن چیزهایی بود که اکنون هستۀ ایدئالِ لیبرال تلقی میشود.
از نظر بسیاری، این نوع رژیمهای سیاسی مثالهای ناکامل از چیزی هستند که هر انسانی در نهان، آن را میخواهد. در آن جهان همه آزادند. این اعتقاد که حکومت استبدادی و آزاررساندن، ناهنجاریهایی در فعالیتهای بشری هستند، هستۀ مرکزیِ فلسفۀ لیبرال به حساب میآید که اکنون مسلط است؛ اما این اعتقاد بیش از آنکه مبتنی بر شواهد باشد، مبتنی بر ایمان به لیبرالیسم است. در طول تاریخ افراد بسیاری حاضر بودهاند آزادی خود را از دست بدهند تا آدمهایی که از آنها متنفرند، مانند همجنسگرایان، یهودیان، مهاجران و دیگر اقلیتها نیز آزادی نداشته باشند. بسیاری حاضر بودهاند از حکومت استبدادی و ظلم و ستم حمایت کنند. میلیاردها انسان دشمن ارزشهای لیبرال بودهاند و دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم اوضاع در آینده متفاوت خواهد بود.
نسل قدیمیِ لیبرالها این حقیقت را پذیرفته بودند. استوارت همپشایرِ متأخر مینویسد: «نهتنها ممکن، بلکه بر مبنای شواهدی که اکنون در دسترس است، محتمل است که اکثر مفاهیم اخیر و اکثر روشهای زندگی که در جوامع تجاری، لیبرال و صنعتی عادیاند، بهطور کلی برای برخی اقلیتها در این جوامع، نفرتانگیز باشد. حتی ممکن است افرادی که در جوامع سنتی زندگی میکنند، نفرت بیشتری از آن داشته باشند. بهعنوان لیبرالی فلسفیمشرب تصور میکنم باید انتظار داشته باشم که بخش عمدهای از انسانها از من متنفر باشند و مرا سطحی و سزاوار تحقیر ببینند.
امروزه این تفکر ممنوعه است. چگونه ممکن است همۀ افراد بشر نخواهند مانند ما باشند؟ پذیرفتن اینکه بسیاری افراد از ارزشهایی نظیر تساهل و آزادیِ فردی متنفرند و آن را خوار میشمارند، از نظرِ بسیاری، لطمهای تحملناپذیر به نوع بشر است. این در واقع توهم ناب و خالصی است مختص لیبرالیسم: اینکه همۀ افراد بشر عاشق آزادی به دنیا آمدهاند و بهدنبال صلحاند و فقط در اثر اوضاع ظالمانه به چیزهایی دیگر باور میآورند.
وقتی بدیلهای موجود را در نظر میگیریم، جوامع مدرن قطعاً قابلدفاعاند؛ اما هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم این جوامع آغاز تمدنی سکولار برای نوع بشرند؛ آنهم از نوعی که ملحدان تبشیری خواب آن را میبینند.
در یونان و روم باستان، دین از باقی فعالیتهای بشری جدا نبود. مسیحیت کمتر از این جوامع مشرک متساهل بود؛ اما بدون مسیحیت، جوامع سکولار عصر مدرن ممکن نبودند. با پذیرفتن تمایز بین امور مربوط به قیصر از امور مربوط به خدا، پولوس و آگوستین۹، راه برای جوامعی باز شد که در آنها دیگر مذهب و زندگی، امر مشترکی نداشتند. رژیمهای سکولار انواع مختلفی دارند. برخی لیبرال و برخی سلطنتیاند. برخی مانند ایالات متحده و فرانسه بهدنبال جدایی کلیسا و دولتاند؛ درحالیکه برخی دیگر میگویند دولت بر دین حاکمیت دارد؛ مانند رژیم آتاتورکی که تا همین اواخر در ترکیه حاکم بود. صورت آن هر چه باشد، دولت سکولار تضمینی برای فرهنگ سکولار نیست. در بریتانیا کلیسایی مستقر وجود دارد؛ اما بهرغم این حقیقت یا بهاحتمالزیاد دقیقاً بهخاطر همین حقیقت، مذهب نقش کمتری در سیاست دارد تا در امریکا و بهلحاظ عمومی هم کمتر از فرانسه باعث تفرقه میشود.
هیچ نشانهای مبنی بر ازبینرفتن دین وجود ندارد؛ اما بههیچوجه اینگونه نبوده است که اکثر ملحدان ازبینرفتن آن را ممکن یا مطلوب بدانند. برخی از ملحدان بسیار مسلط، ارزش انسانی دین را پذیرفته بودند؛ مانند جاکومو لئوپاردیِ فیلسوف و شاعر، آرتور شوپنهاورِ فیلسوف، فریتس ماوتنرِ۱۰ فیلسوف و رماننویس اتریشیمجارستانی و زیگموند فروید. یکی از چیزهایی که همۀ این ملحدان در آن شریک بودند، بیتوجهی به پرسش از باورها بود. ماوتر که امروزه عموماً بهخاطر یک اشارۀ یکخطی در تراکتاتوسِ ویتگنشتاین به خاطر آورده میشود، اعتقاد داشت که باورداشتن یا نداشتن هر دو اظهار ایمانی خرافی و زبانی است. از نظر او «انسانیت» چیزی بود که هر چقدر از دین بیشتر فاصله میگرفتیم، بیشتر محو و نابود میشد. الحاد تجربهای در زندگی بود؛ بدون اینکه مفاهیم انسانی را واقعیت در نظر بگیریم. بهطور حیرتانگیزی، ماوتر شباهتهایی بین الحاد رادیکال و الهیات سلبی۱۱ میدید که در آن هیچ امر مثبتی را نمیتوانستیم دربارۀ خدا بگوییم. او اعلام کرد که عارف مسیحی قرون وسطایی مایستر اکهارت هم به این معنا ملحد است.
از همه مهمتر، این ملحدان غیر تبشیری پذیرفتهاند که دین قطعاً انسانی است. هرچند ممکن است که همۀ انسانها به آن اهمیتی اساسی ندهند؛ در هر جامعه رفتارهایی هست که بهطور واضحی مذهبی هستند. چرا باید دین به این معنا جهانشمول باشد؟ برای میسیونرهای ملحد این پرسش بسیار عجیب است. همۀ آنها بدون استثناء ادعا میکنند که پیروان داروین هستند؛ اما آنها هیچگاه نمیپرسند که این پدیدۀ فراگیر در بین نوع بشر چه کارکرد تکاملیای دارد. بین این دو، تضادی حلنشدنی وجود دارد: طبیعتگرایانه دیدنِ دین (سازگاری بشر برای زیستن در جهان) و ردکردن آن با برچسب خطا یا توهم. اگر نتیجۀ بررسیهای علمی این شد که ذهن بشر نیاز به توهم دارد چه؟ اگر ادیان برای بشر طبیعی هستند و به زندگی آنها ارزش میدهند، چرا باید زندگی خود را صرف کنید تا دیگران را قانع کنید که آنها را رها کنند؟
پاسخی که داده خواهد شد این است که پای دین در بسیاری از شرور انسانی به میان کشیده میشود. البته این درست است. از بین چیزهای دیگر میتوان به این نکته اشاره کرد که مسیحیت با خود سرکوبی جنسی آورد که در دوران شرکِ پیش از آن شناختهشده نبود. ادیان دیگر نیز مشکلات خاص خودشان را دارند؛ اما دین را نباید بهخاطر این مسائل سرزنش کرد. همانطور که نباید علم را بهخاطر تولید سلاحهای کشتار جمعی یا پزشکی و روانشناسی را برای ارتقای روشهای شکنجه سرزنش کرد. مشکل در انسان است که کنترلناپذیر است. مانند مذهب در بدترین حالتِ آن، الحاد معاصر هم این توهم را ایجاد کرده است که میتوان زندگی بشری را با صرفِ تغییر مذهب، در اینجا تغییر مذهب به بیدینی، دوباره ساخت.
ملحدان تبشیری در زمان حاضر میسیونرِ ارزشهای خود هستند. اگر نسلِ قبلی، پیشداوریهای نژادیِ زمان خود را بهمنزلۀ حقایق علمی تبلیغ میکرد، همعصران ما هم تلاش میکنند تا به توهمات لیبرالیستی معاصر همان مبنای علمی را ببخشند. میتوان انواع مختلفی از الحاد را تصور کرد؛ مثلاً الحادهایی شبیه فروید که خدا را با مفهومی خوشنما از انسانیت جایگزین نمیکرد. اما الحادهایی ازایندست عامهپسند نخواهند بود. بیش از هر چیز، افرادِ بیاعتقاد بهدنبال تسکینی در برابر ترسشان هستند. این ترس وقتی به آنها دست میدهد که با انسانهایی مواجه میشوند که ارزشهای آنان را انکار میکند. آنچه آزاداندیشانِ امروز میخواهند، آزادی از شک است. نسخۀ مسلط از الحاد کاملاً مناسب است که چنین چیزی را در اختیار آنها بگذارد.
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۳ مارس ۲۰۱۵ با عنوان What scares the new atheists در وبسایت گاردین منتشر شده است.
[۱] Monism
[۲] evolutionary humanism
[۳] evangelical atheists
[۴] atheist missionaries
[۵] proselytising
[۶] difficult atheism
[۷] atheology
[۸] genetic fallacy
[۹] وی تعلیمات مسیح را به دینی جهانی تبدیل کرد
[۱۰] Fritz Mauthner: کسی که تاریخ الحاد را در چهار جلد در اوایل دهۀ ۱۹۲۰منتشر کرد.
[۱۱] negative theology
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود
کتابی جدید، تاریخ ایدۀ خودآفرینی را در کنار تغییرات مذهبی بررسی میکند
نظریۀ «انفجار هوش» بر مبنای درک نادرستی از هوش به وجود آمده است
چهار بحث دربارۀ تأثیر هوش مصنوعی بر آیندۀ کار، اقتصاد و سیاست
دوست عزیز خواهش میکنم متن رو با دقت مطالعه کنید! در هیچ جای متن اسمی از هگل برده نشده بود! بلکه اسم ارنست هکل Ernst Haeckel که یک زیست شناس آلمانی بوده برده شده. نویسنده این مقاله هم یکی از برجسته ترین نظریه پردازان اندیشه سیاسی و اجتماعی مدرنه.. خواهشمندن قبل از جبهه گیری متعصبانه متن رو مطالعه کنید !
تمام مقاله این را خواست بگوید که دین خصلتن نمی تواند موجب طغیان و آنارشیسم سیاه شود. مثالی که باب شده بود و می گفتند "اسلام به ذات خود ندارد عیبی / هر عیب که هست از مسلمانی ماست" توجیهی برای اینکه انسان ها راه را غلط می روند و مغلطه ای که علم را هم گرچه به خودی خود خوب است اما انسان ها هستند که از آن استفاده های وحشیگرایانه میکنند. فلسفه های من درآوردیِ انگلیسی!
یکی از بی محتوا ترین ترجمه ها بود. این مقاله پر از ادعاهایی است که هیچ شاهدی برای آن ها ندارد . نژاد پرستی هگل به عنوان مثال باید با حتما با ارجاع به نوشته های هگل بحث می شد . این مقاله بیش از آن که یک مقاله باشد یک پروپاگاندا برای حمایت از آشوبی است که امروز در جهان می بینیم.