برخلاف پیشرفت مداوم در علوم طبیعی چرا فلسفه در طول زمان هیچ پیشرفتی نکرده است؟
سایمون کریچلی به بهانۀ یادکردن از معلم گمنامش، فرانک سیوفی، ایدۀ اصلی وی و مهمترین درسی را که از او فراگرفته است شرح میدهد؛ هیچ «نظریهای برای همهچیز وجود ندارد»، چرا که شکافی پرناشدنی میان طبیعت و جامعه وجود دارد و علمزدگی، باور به امکان یا ضرورت پرکردن این شکاف است.
نیویورکتایمز — من در طول سالیان طولانی این بخت را داشتهام که بسیاری از دانشجویان تحصیلات تکمیلی را بهویژه در رشتۀ فلسفه تعلیم دهم و پیاپی نکات مهمی را به آنان متذکر شوم. اما درون هر دانشجوی تحصیلات تکمیلی، معلمان او در دوران کارشناسی پنهان هستند؛ افرادی که تحت تعلیم خود، چشمان دانشجویان را به روی حیات درونی (که شاید آن را تصور کنند اما بهندرت دسترسپذیریاش را باور دارند) باز میکنند. این معلمان از طریق مثالهای متناسب و پرکشش میل به مطالعه، پژوهش و دانایی را تحریک میکنند، به دانشجویان خود نکات جذاب و مسحورکنندهای را آموزش میدهند و اعتمادبهنفس آنها را با طرح نکات دقیق بالا میبرند. اما متأسفانه این معلمان قهرمانان گمنام آموزش در جهان امروز هستند و از مواهب مادی و مالی نیز کمتر بهرهمند میشوند.
برخی از ما تا به آن حد خوشاقبال بودهایم که در دوران حیات خویش از وجود چنین معلمانی بهره ببریم و من نیز یکی از همین افراد خوشبخت هستم. بااینحال، همواره در میان شمار زیادی از معلمان و مربیان، فرد خاصی وجود دارد که در ذهن باقیمیماند و کلمات او در طول سالیان دراز، در قلب و جان دانشجویان نفوذ میکند. این معلمان منبعی عظیم برای نقل حکایات هستند و از طریق لطایف و خاطرات طنزآمیزِ دانشجویان به یاد آورده میشوند. اکثر این معلمانِ جذاب کمنویس هستند و چندان علاقهای به نوشتن مقالات پژوهشی و شهرت آکادمیک ندارند. آنها صرفاً درس میدهند، سخن میگویند و گاه نیز میشنوند و میپرسند.
البته این ویژگی در نسبت با فلسفه چندان غریب نیست. آغاز فلسفه با فعالیت فلسفی سقراط رقم خورده است که هیچ متنی ننوشت و در عین حال حکایات بسیاری دربارۀ او برجای ماند. افلاطون، گزنفون و دیگران این حکایات را مکتوب ساختهاند و ما همچنان به مطالعۀ این خاطرات میپردازیم. در بسیاری موارد، فرهنگ فلسفی گرد اشخاصی شکل گرفته است که خود متنی ننوشتهاند و فقط از طریق روایاتِ نقلشده پیرامون آنها شناخته میشوند. بهطور مثال، رابرت نوزیک حکایتی را دربارۀ معلم دوران کارشناسی خود به نام سیدنی مورگنبسر۱ نقل میکند: «در بستر مرگ به دیدار او رفتم. به من گفت: چرا خدا مرا اینقدر آزار میدهد. بهخاطر اینکه به او باور ندارم؟!»
ممکن است اینگونه حکایتها و خاطرات کماهمیت بهنظر برسند، اما درواقع بسیار مهم هستند. از طریق این حکایتها استادان موردنظر چهرهای انسانی مییابند و همزمان تحقیر و تحسین میشوند. به این صورت، آنها کاملاً در دسترس ما هستند و قادریم احساس صمیمیت زیادی با آنها داشته باشیم. درواقع یکی از راههای آزمایشِ میزان جذابیت یک فیلسوف میزان حکایاتی است که دربارۀ او نقل میشود.
در اینجا میخواهم از یکی از معلمان مقطع کارشناسیام یاد کنم که دربارۀ او داستانهای بسیاری شنیده میشود، اما در عین حال کاملاً ناشناخته است. نام او فرانک سیوفی۲ است؛ یک ایتالیایی ـ آمریکایی از خانوادهای روستایی که سالهای ابتدایی زندگیاش را در نزدیکی واشینگتن اسکوئر گذرانده بود. مادر فرانک در زمان تولد او از دنیا رفته بود و پدرِ آشفتهحالش را نیز در کودکی از دست داده بود. پس از مرگ این دو، مادربزرگ فرانک، که با لهجۀ ناپلی سخن میگفت، وظیفه بزرگکردن کودک را برعهده گرفته بود. فرانک از دبیرستان اخراج شد، دورانی را برای نیروی زمینی آمریکا در ژاپن خدمت کرد و بعد در فرانسه، در فرآیند کشف اجساد دفنشدۀ آمریکاییها برای کمیسیون مربوط مشارکت کرد. در سال ۱۹۵۰، فرانک برای ورود به کالج راسکین برنامهریزی کرده بود. در آنجا با آغاز مطالعۀ فلسفه، ویتگشتاین را کشف کرد که بهتازگی دوران دوم او شهرت یافته بود. پس از تدریس در سنگاپور و کِنت، در اوایل دهۀ ۷۰، بهعنوان استاد مؤسس در گروه فلسفۀ دانشگاه اسکس مشغول بهکار شد. نخستین دیدار من با فرانک در سال ۱۹۸۲ بود که هنوز برایم خاطرهانگیز است.
فرانک سیوفی بهتازگی موضوع کتابی از دیوید آلیس۳ به نام فرانک سیوفی؛ فیلسوفی در پیراهن آستیندار۴ قرار گرفته است. در این کتاب بهصورتی زیبا احساسِ بودن با فرانک توصیف شده است. البته عنوان کتابِ آلیس اندکی گمراهکننده است؛ چرا که من هرگز فرانک را با تیشرت آستیندار ندیدم و او اغلب ژاکت میپوشید! فرانک هیچوقت کفش بنددار نمیپوشید و بهخاطر حساسیت حاد به پارچه، بیشتر مواقع، در زیر لباس خود، لباسهای راحتی به تن میکرد! درواقع تعریف فرانک به ژولیده کاملاً ناکافی است. او مردی بود بلندقد و درشتاندام، با گرمکنی که اغلب از زیر ژاکتش دیده میشد. زیپ شلوار فرانک دائماً نیمهباز بود (و یکی از توصیههای اصلی او به من این بود که «همیشه مراقب زیپت باش!»). جیب او همیشه پر بود از تکههای کاغذی که بهصورت تایپی، عبارات مهمی از الیوت، تولستوی یا آرتور کانن دوئل را در آنها نوشته بود و به فراخور موقعیت از آنها استفاده میکرد.
او فاصله میان خآنهاش در کُلچستر و دانشگاه اسکس را با یک واکمن قدیمی سونی پیاده طی میکرد. من سالها تصور میکردم که فرانک در این مسیر به موسیقی گوش میدهد، درحالیکه او به صدای خودش که برخی بخشهای کتابها را روخوانی کرده بود، گوش میداد. در یکی از سمینارها از او شنیدم که «من فیلسوفی نیستم که اهل منتشرکردن کتاب باشد». البته این گفته کاملاً درست نیست و او کتابهایی چون ویتگنشتاین دربارۀ فروید و فریزر را به چاپ رسانده است که خواندن آنها شباهتی به حضور در سمینارهایش ندارد. سخنرانیهای فرانک جذاب، بدون نوشته و با حس زیادی از طنز برگزار میشد و پر بود از طیف وسیع عباراتی که با نقل آنها سعی میکرد شور و شوق تفکرش را کنترل کند. پس از گذشت زمان، ناگاه به لبۀ میز تکیه میداد و سیگار کوچکی روشن میکرد (بله، این خاطره آنقدر قدیمی است که هوز استادان سر کلاس سیگار میکشیدند). ما نیز همزمان به وحشت میافتادیم و شیفته او میشدیم.
من در آن دوران به خواندن ادبیات انگلیسی و اروپایی مشغول بودم، اما بههمراه یکی از دوستانم تصمیم داشتیم به فلسفه تغییر رشته دهیم. دلیل اصلی این تمایل نیز فرانک بود. برای دیدن او به اتاقش رفتیم تا از مشاورهاش استفاده کنیم. البته به یاد ندارم که به ما مشورتی داده باشد! ما حدود یک ساعت در کنار فرانک بودیم و او دربارۀ چگونگی تدریس در سنگاپور صحبت کرد. در آنجا فرانک برای کشتن سوسکهای اتاق خود از سم استفاده کرده بود. یک روز زمانی که مرگ دردناک حشرهای را در گوشه اتاق نگاه میکرد، با خود اندیشیده بود: «این یک مسئلۀ واقعی است؛ دربارۀ ذهن دیگر موجودات. من میدانم که این حشره با درد جان میدهد و نسبت به آن احساس همدلی دارم. باید این کار را متوقف کنم». من و دوستم بلافاصله پس از این دیدار تغییر رشته دادیم.
سالها بعد، بار دیگر به دفتر او رفتم تا برای تغییر یک درس اجازه بگیرم. از من پرسید: «کدام درس را میخواهی عوض کنی؟» گفتم: «باید درسی را دربارۀ فوکو بگذرانم، اما مایلم درس دریدا را بگیرم». جواب داد: «پسر جان! این مانند رفتن از یک مُهمَل به مهمل دیگری است». درواقع همانطور که دیگر شاگردان او نیز تأیید میکنند، این جمله مشهورترین ارجاع او در خصوص فلسفه بود که مرتباً به کار میگرفت: «مهمل نگویید».
ویلیام جیمز در مقدمۀ کتاب تنوع تجربۀ دینی به این باور خود اشاره میکند که «آشنایی وسیع با جزئیات سبب میشود که پژوهش عقلانیتر از زمانی باشد که از صورتبندیهای انتزاعی، هرچند عمیق، استفاده میکنیم». روش آموزشی فرانک و آموزههای او از جزییات به جزییات سیر میکرد؛ جزییاتی که اغلب بهصورت جملاتی گزیده روی تکههای کاغذ مینوشت و آنها را در جیب خود نگاه میداشت. او از نظریات مفصل و هرگونه تظاهر متافیزیکی بیزار بود و این عبارات گزیده را برای بیان تبیین خود از مسائل بهکار میگرفت. فرانک جزییات را برای تحریک امور عمومی بهکار میگرفت؛ مانند آنکه بخواهید با خاراندن، زخمی کهنه را مجدداً باز کنید.
نفرت اصلی او از فروید بود؛ فردی با درک عمیق و بیان نیرومند که قادر نبود نتایج اساسی نظریات خود را دریابد. او در ویتگنشتاین، فروید و فریزر مینویسد: «جهانی را بهمانند جهان ما تصور کنید که در آن افراد به لطیفهها میخندند، اما برخلاف این جهان نمیدانند به چه میخندند؛ تا زمانی که فرآیندهای انرژی ناخودآگاه توسط فروید کشف شود». از نگاه او «این جهانی است که فرویدْ ما و خودش را برای باورکردن آن فریب داده است. فروید جذابیت قرن بیستمیِ روانکاوی را با جذابیت قرن نوزدهمی فرنولوژی۵ مقایسه میکند. جالب آنکه همین مقایسه را میتوان در توجه فزاینده به علوم عصبی و رویکرد وسواسگونه به مغز در قرن بیستویکم نیز بهکار گرفت.
اما فرانک علیرغم وسعت چشمگیر علایق فلسفی، بیش از همه، متوجه تدریس ارتباط میان علم [تجربی] و علوم انسانی بود. بهطور مشخص، دغدغۀ او معطوف بود به رابطۀ میان تببین علّی در علوم تجربی و نوع توصیفات در علوم انسانی و هنر؛ از آنگونه که در آثار دیکنز و داستایفسکی یا نوشتههای جامعهشناختی اروینگ گافمن و دیوید رایزمن یافتنی است. دغدغۀ اصلی او تلاش برای روشن ساختن موقعیتهایی بود که در آنها تببین علمی قابلیت استفاده دارد و مواردی که باید از الگوهای علوم انسانی بهره بگیریم.
اجازه دهید برای روشن شدن مسئله مثالی بزنم؛ تصور کنید بهسبب مرگ فردی محبوب، جدایی و یا مشکلات دیگر بهشدت ناراحت و غمگین هستید. به روانپزشک مراجعه و تلاش میکنید مشکل خود را مطرح کنید، درحالیکه باعجله و نگاهکردنهای او به ساعت مواجهید. پس از گذشت اندکی، پزشک به ناگهان میگوید: «بله! متوجه مسئله شدم. این قرصهای آبی رنگ را مصرف کن تا بهبود پیدا کنی». ممکن است قرصها واقعاً مؤثر باشند، اما درهرحال روانپزشک در اینجا اشتباه کرده است. شما به فرد یا موقعیتی احتیاج داشتید که بتوانید با او حرف بزنید و احساس کنید که دیگری مشکل شما را میفهمد و میتواند توصیههایی خردمندانه برای ادامۀ زندگی ارائه کند. این دقیقاً همان چیزی است که افراد از یک رواندرمانی انتظار دارند.
حال اجازه دهید از زاویهای دیگر به مسئله نگاه کنیم. تصور کنید که با کشتی درحال سفرکردن هستید و توفان شدیدی درگرفته است. بهخاطر تکانهای کشتی دچار تهوع شدیدی شدهاید و مرتباً غذاهایی را که خوردهاید بالا میآورید. آنقدر حالتان بد شده است که احساس مرگ میکنید و شاید آرزوی آن را هم داشته باشید. ناگهان به آر. دی اینگ، مشهورترین و پرجاذبهترین روانکاو وجودی حاضر، برخورد میکنید. او سعی میکند موقعیت شما را بهلحاظ پدیدارشناختی توصیف کند و حالت تهوع و گیجی، سرمای بدن و ضعف ارادۀ شما را برای ادامۀ حیات روشن سازد. طبیعی است که این روش نیز کاملاً خطا است. در چنین شرایطی به قرصی آبیرنگ نیاز دارید که نشانههای بیماری را کاهش دهد و احساس بهتری ایجاد کند.
دیدگاه فرانک این است که جامعۀ فعلی عمیقاً در تشخیص چنین موقعیتهایی ناتوان است. به عبارت دیگر، انسان امروز نمیتواند مواردی را که تبیین علی ضروری است یا به توصیف عمیق و شفافسازی نیاز است، بهدرستی شناسایی کند؛ چراکه اغلب تصور میشود نوع خاصی از تحلیل برای درک تمام موقعیتها کفایت میکند و در پاسخ به آنها مناسب است.
نکتۀ موردنظرِ فرانک در اینجا تمایز کلاسیکی است که ماکس وبر میان تبیین و شفافسازی یا تبیین علّی و تفسیر ایجاد کرده است. ایدۀ اصلی وبر این است که پدیدههای طبیعی نیاز به تبیین علّی دارند، از آنگونه که در فیزیک یافتنی است؛ درحالیکه پدیدههای اجتماعی به آشکارسازی و توصیفات بیانی نیازمند هستند. از دید فرانک، یکی از وظایف اصلی فلسفه یاری رساندن به تشخیص این تمایز و پاسخ متناسب در زمان مناسب به هر یک از این موقعیتهای متفاوت است. این نیز بهنوبۀ خود به توانایی داوری نیاز دارد که البته آموختن آن آسان نیست.
بیایید مسئله را عمیقتر تحلیل کنیم. فرانک در پایان کتابش دربارۀ ویتگنشتاین، داستانی را دربارۀ یکی از مقالات فلسفی نقل کرده است (که خیالی یا واقعی بودن آن در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمیکند). عنوان این مقاله «کیفیات ذهنی و ماتریالیسم؛ تلاش برای غلبه بر شکاف تبیینی» است. فرض اصلی این مقاله دوگانه است. در ابتدا، اینکه شکافی میان چگونگی تجربۀ ما از جهان (تجربه شخصی و آگاهانۀ ما) و تبیین علمی از نیروهای مادیِ سازندۀ جهان وجود دارد و دوم آنکه این شکاف، بهصورت بالقوه، از طریق تببین نظری واحد و فراگیر، قابلِ پرشدن است. فرانک مینویسد که اگر بتوان چنین مقالهای را تصور کرد، آنگاه میتوان مقالاتی چون «مهبانگ و من، غلبه بر شکاف تببینی» یا «انتخاب طبیعی و من، غلبه بر شکاف تبیینی» را نیز متصور شد.
اما چنین تلاشی به افزایش خطری میانجامد که برخی آن را علمگرایی [یا علمزدگی] نامیدهاند؛ گرایشی که در آن باور دارند که علوم طبیعی قادر است همهچیز را تبیین کنند و این شامل حیات درونی و اجتماعی ما نیز میشود. ما صرفاً نیاز داریم گونۀ مناسب و بهتری از علم را بیابیم و با نظریهای جامعتر (گونهای از «نظریۀ همهچیز») مسائل را حل کنیم. نکتۀ موردنظر فرانک که اهمیت عظیمی دارد آن است که که هیچ «تئوری همهچیز» ی در کار نیست یا اساساً نباید باشد؛ چرا که شکافی پرناشدنی میان طبیعت و جامعه وجود دارد. این اشتباه، که نام آن را علمزدگی گذاردهاند، باور به امکان یا ضرورت پرکردن این شکاف است.
درواقع، مسئلۀ اصلی درخصوص علمزدگی آن است که این گرایش نوعی دعوت آلرژیک به تعطیلکردن علم را دامن میزند. بشر امروز با گروههای گوناگون مخالف علم، از منکران تغییرات آبوهوایی گرفته تا باورمندان به مسطح بودن زمین و بنیادگرایان دینی مواجه است گرایشاتی که تاریکاندیشی نامیده میشوند؛ به این معنا که در آنها توانایی علم در تبیین امور انکار میشود و باید در نسبت با مراجع دیگری چون خداوند، زئوس فاتح، الهگان زمین یا موجودات خیالی باغچه مسائل را درک کرد. حال برای مواجهۀ مناسب با مسئلۀ تاریکاندیشی، ما ناچار از پناه بردن به آغوش علمزدگی نیستم؛ بلکه باید از تمایز میان موقعیتهایی درک بهتری پیدا کنیم که گفتار علمی با آنها تناسب دارد یا بهگونهای روشنسازی و آشکارگی مانند داستانها، اشعار و حتی فیلمهای سینمایی یا تلویزیونی نیاز است (فرانک خود نیز زیاد تلویزیون نگاه میکرد).
عدم پیشرفت فلسفه در طول زمان، برخلاف پیشرفت مداوم در علوم طبیعی، و علت ثبات پرسشهای فیلسوفان در طول هزاران سال از زمان آغاز کاوشهای فلسفی باعث تعجب بوده است. دلیل این امر آن است که در طول زمان، پرسشها و ابهامات مشابهی برای رفع دشواریهای مشابه مطرح شدهاند. ویتگنشتاین این مسئله را مستقیماً فراروی ما قرار داده است؛ «چرا فلسفه هیچ پیشرفتی نکرده است؟ اگر محلی از بدن فردی خارش پیدا کند و او آن را بخاراند، آیا میتوان در این کار از پیشرفت سخن گفت؟» فلسفه بهمانند خارانیدن نقاط ملتهب است، نه بهسبب آنکه درمانی برای این خارش بیابیم، بلکه تا با خاراندنِ نقاط درست، علت درگیری با این کنش تحریککننده برای ما روشن شود. فلسفه دارویی کارساز و مرهمی شفابخش نیست. فلسفه نوعی از محرک آزارنده است؛ چنانکه سقراط نیز خود را خرمگس [آتن] مینامید.
این یکی از روشهای مواجهه با پرسش از معنای زندگی است. ابنای بشر پرسشهای مشابهی را در طول هزاران سال مطرح کردهاند و این خطایی از سوی آنان نبوده است. این امر شاهدی برای این واقعیت است که انسانها بهراستی از زندگی خود سرگشتهاند. اما خطا آنجایی است که تصور کنیم برای پرسش از معنای زندگی پاسخی وجود دارد. درحقیقت، چنانکه داگلاس آدامز پیشتر بیان کرده است، پاسخ به پرسش حیات، کیهان و همهچیز همواره ۴۲ است۶ یا یکی از ترکیبات ۴۲؛ به این معنا که پاسخ نهایی [اگر در پی آن باشیم] حقیقتاً ناامیدکننده است.
از این زاویه، نکتۀ اصلی یافتن پاسخی [نهایی] نیست، بلکه ادامۀ پرسیدن است؛ کاری که فرانک در زندگی و آموزههای خود به آن پرداخت. دیوید آلیس داستان را از زمانی بازگو میکند که فرانک در بیمارستان بود و دوستی برای ملاقات با او آمد. دوست او نتوانسته بود اتاق را پیدا کند و از پرستاری خواسته بود که محل استراحت پروفسور سیوفی را به او نشان دهد. پرستار پاسخ داده بود: «همان بیماری که تمام جوابها را میداند؟» در همین زمان صدایی از اتاق مجاور برخاسته بود که «نه، من تمام پرسشها را میدانم».
ما نیاز نداریم که به پرسش از معنای زندگی پاسخ دهیم، همانطور که نیازی به «نظریه همهچیز» نداریم. آنچه بدان نیازمندیم، توصیفات چندگانه از امور مختلف است؛ توصیفاتِ بیشتر درخصوص پدیدههایی که در قالب وجوه مختلف قابل نگریستن هستند و میتوان هرلحظه نوری تازه بر آنها افکنده و به گونهای جدید آنها را دید. این درست همان کاری است که فرانک با عبارات و طیف وسیع گفتههای خود به آن میپرداخت. چنین روشی به ما اجازه میدهد با شفافسازی و تمرکز بر اموری که در «حیات درونی» ما را سردرگم میسازند، به چشمانداز دقیقتری از امور دست یابیم. ممکن است روشن شدن، تازگی و حتی تغییری نسبی را احساس کنیم، اما این بهمعنای توقفِ «خاراندن نقاط ملتهب» نیست. چنانکه ویتگنشتاین مینویسد: «زمانی که شما به فلسفیدن مشغول هستید، باید به آشوب اولیه هبوط کنید و در آنجا احساس آرامش داشته باشید».
اجازه دهید در پایان، به نکتهای غریب اشاره کنم. بلافاصله پس از آنکه در سال ۲۰۱۲، از مرگ فرانک آگاهی یافتم، روزی پست الکترونیک خود را باز کردم و با ایمیلی از او مواجه شدم. با دیدن نام فرانک شوکه شدم، اما بعدتر دریافتم که این نام مربوط به برادرزاده او بوده است که در دانشگاه نیویورک به تدریس زبان انگلیسی مشغول است و در آثار عموی خود مشغول پژوهش است. این اتفاق درسی بزرگ به من داد. اینکه معلمان حقیقی هرگز نمیمیرند، بلکه در داستانها و روایاتی که درباره آنها گفته میشود، همچنان زندهاند.
پانوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۵ با عنوان There Is No Theory of Everything در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است.
* سایمون کریچلی (Simon Critchley)؛ استاد فلسفه در «مدرسۀ جدید تحقیقات اجتماعی» و نویسندۀ آثاری چون تئاتر حافظه است.
[۱] Sidney Morgenbesser
[۲] Frank Cioffi
[۳] David Ellis
[۴] Frank Cioffi: The Philosopher in Shirt Sleeves
[۵] جمجمهخوانی؛ در این دانش، فرض بر آن است که میتوان منش افراد را از روی جمجمه آنها تشخیص داد.
[۶] عدد ۴۲ در کمدیِ علمی-تخیلی راهنمای سفر اتواستاپزنها به کهکشان (The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy) بعنوان پاسخ نهایی به پرسش حیات، کیهان و همهچیز مطرح میشود. پس از این رمان عدد ۴۲ در فرهنگ عمومی هم بسیار مورد توجه قرار گرفت.
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود
کتابی جدید، تاریخ ایدۀ خودآفرینی را در کنار تغییرات مذهبی بررسی میکند