برشی از کتابِ جنجالیِ «تاریخ مختصر بشر» نوشتۀ یووِل نوا هراری
طی پانصدسال گذشته، توانمندیهای علمی بشر به شکل خارقالعادهای زیاد شده است. دلایل گوناگونی برای این پدیدۀ تاریخی برشمردهاند، اما یک چیز مسلم است: از آن دوران، انسانها به صورتِ بیسابقهای از جهلِ خود آگاه شدهاند. آنها پذیرفتهاند که همه چیز را نمیدانند و باید بیش از اینها برای به دست آوردنِ علم بکوشند. ما چگونه از این جهل آگاه شدیم؟ و برای رفع آن چه کردیم؟
15 دقیقه
یووِل نوا هراری، برشی از کتابِ انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر — فرض کنید یکی از روستاییان اسپانیایی، هزار سال پس از میلاد مسیح، میخوابید و پانصدسال بعد، با غوغای ملوانان کریستف کلمب بیدار میشد که پا به عرشۀ نینا، پینتا و سانتاماریا میگذاشتند. در این صورت دنیا به چشم او کاملاً آشنا میآمد. علیرغم تغییرات فناوری، آداب و مرزهای سیاسی، این نمونۀ قرونوسطاییِ اصحاب کهف با اوضاع جدید احساس غریبگی نمیکرد. اما اگر یکی از ملوانان کریستف کلمب هم اینچنین چُرتش میگرفت و با صدای گوشیِ آیفون در قرن بیستویکم از خواب میپرید، دنیای جدید بسیار بیش از تصورش غریبه میبود. شاید از خودش میپرسید: «اینجا بهشت است؟ یا چه بسا جهنم؟»
قوای بشری در پانصد سالِ گذشته رشد اعجابآور و بیسابقهای داشته است. در سال ۱۵۰۰ میلادی، نزدیک به پانصدمیلیون از گونۀ بشر در کل دنیا زندگی میکرد. امروز این رقم نزدیک به هفتمیلیارد است. ارزش کل کالاها و خدماتی که انسانها در سال ۱۵۰۰ میلادی تولید کردهاند، با احتساب نرخ تورم، حدود ۲۵۰میلیارد دلارِ امروز میشد. اکنون تولیدات یک سالِ انسانها نزدیک به شصتتریلیون دلار ارزش دارد. در سال ۱۵۰۰ میلادی، بشر حدود سیزدهتریلیون کالری انرژی در روز مصرف میکرد. امروزه این رقم به ۱۵۰۰تریلیون کالری رسیده است. دوباره این ارقام را نگاه کنید: جمعیت بشر ۱۴ برابر، تولیدات او ۲۴۰ برابر، و مصرف انرژیاش ۱۱۵ برابر شده است.
فرض کنید یکی از رزمناوهای امروزی را به دوران کریستف کلمب ببرید. این رزمناو ظرف چند ثانیه نینا، پینتا و سانتاماریا را به تکهچوبهایی بیمصرف تبدیل میکرد. سپس ناوگانِ تمامی قدرتهای بزرگ دنیا را غرق میکرد؛ بیآنکه حتی یک خش به بدنهاش بیفتد. پنج کشتی بارکش امروزی میتوانند تمام محمولههای متعلق به همۀ ناوگانهای تجاری آن روز دنیا را حمل کنند. یک رایانۀ امروزی میتواند تمامی کلمات و ارقام همۀ کتابهای دستنویس آن دوران را ذخیره کرده و تمامی کتابخانههای قرون وسطا را در خود جای دهد و باز هم حافظهاش پُر نشود. هر یک از بانکهای بزرگ امروزی بیش از مجموع همۀ پادشاهیهای آن دوران پول دارند.
در سال ۱۵۰۰ میلادی، تنها چند شهر بیش از ۱۰۰هزار نفر سکنه داشتند. اکثر ساختمانها را از گِل، چوب و نی میساختند و ساختمان سهطبقه، آسمانخراش حساب میشد. جادههای آن دوران، راههای خاکی مالرویی بود که تابستانها پُر از گردوخاک و زمستانها گلآلود میشد و محل تردد پیادهها، اسبها، بُزها، مرغها و تکوتوک گاریها بود. در شهرها بیش از همه صدای انسان و حیوان و هرازگاهی صدای چکش و ارّه میآمد. با غروب خورشید، منظرۀ شهر تاریک میشد؛ بهجز شمع یا مشعلی در گوشهکنارها که سوسو میزد. ساکنان چنان شهری با دیدن توکیو، نیویورک یا بمبئی چه فکری میکردند؟
پیش از قرن شانزدهم، هیچ یک از ابنای بشر گرد جهان نگشته بود تا اینکه در سال ۱۵۲۲، اردوی ماژلان پس از سفری به طول ۷۲هزار کیلومتر به اسپانیا بازگشت. این سفر سه سال طول کشید و تقریباً جان همۀ خدمۀ آن اردو ازجمله خود ماژلان را گرفت. در سال ۱۸۷۳، فیلاس فاگ، ماجراجوی ثروتمند بریتانیایی، در دنیای تخیلات ژول ورن توانست دور دنیا را در هشتاد روز بگردد. امروزه هر کسی از طبقۀ متوسط، میتواند ظرف ۴۸ ساعت دنیا را بهصورتی امن و آسان دور بزند.
در سال ۱۵۰۰، بشر محدود به سطح زمین بود. بشر میتوانست برج بسازد و از کوه صعود کند؛ اما آسمان منحصر به پرندگان، فرشتهها و خدایان بود. در ۲۰جولای ۱۹۶۹ انسان روی ماه فرود آمد. این نهفقط دستاوردی تاریخی، بلکه شاهکاری در تکامل انسان یا حتی در ابعاد کهکشانی بود. ظرف چهارمیلیارد سالی که از تکامل میگذشت، هیچ ارگانیسمی نتوانسته بود از اتمسفر زمین عبور کند؛ چه رسد به آنکه پا یا اندام خود را روی ماه بگذارد.
بشر در عمدۀ تاریخ خود حدود ۹۹.۹۹درصد از ارگانیسمهای روی زمین، یعنی میکروارگانیسمها را نمیشناخت. نه اینکه میکروارگانیسمها اهمیتی نداشته باشند: هریک از ما میلیاردها مخلوق تکسلولی در بدنمان داریم که فقط سواری مُفتی از ما نمیگیرند؛ بلکه بهترین دوستان و مرگبارترین دشمنانمان هستند. برخی از آنها غذایمان را هضم کرده و رودهمان را تمیز میکنند و برخی دیگر موجب مرض و بیماریهای مُسری میشوند. اما تا سال ۱۶۷۴ طول کشید تا بالأخره چشم اولین بشر به یک میکروارگانیسم افتاد: آنتونیه فان لونهوک با میکروسکوپ دستسازش، از دیدن دنیایی از مخلوقات ریز که در قطرهای آب وِل میگشتند، شگفتزده شد. سه قرن پس از آن ماجرا، امروزه انسانها با طیف وسیعی از گونههای میکروسکوپی آشنا شدهاند. ما توانستهایم اکثر بیماریهای همهگیر و مهلکی را که آنها پدید میآورند، شکست دهیم و میکروارگانیسمها را در پزشکی و صنعت به خدمت بگیریم. امروزه باکتریها را مهندسی میکنیم تا دارو بسازند، زیستسوخت تولید کنند و انگلها را از پا دربیاورند.
اما مهمترین و دورانسازترین لحظه در پانصد سال گذشته، دقیقاً ساعت ۵:۲۹:۴۵ بامداد روز ۱۶جولای ۱۹۴۵ بوده است. دقیقاً در آن لحظه، دانشمندان امریکایی اولین بمب اتمی را در الاموگوردو در ایالت نیومکزیکو منفجر کردند. از آن لحظه به بعد، نوع بشر نهتنها امکان تغییر مسیر تاریخ، بلکه قابلیت پایاندادن به تاریخ را داشته است.
آن فرایند تاریخی را که به الاموگوردو و پاگذاشتن روی ماه منجر شد، بهنام «انقلاب علمی» میشناسیم. در جریان این انقلاب، نوع بشر با سرمایهگذاریِ منابعِ خود در پژوهشهای علمی، قوای شگفتآوری کسب کرده است. این دوره را ازآنرو انقلاب مینامیم که تا سال ۱۵۰۰ میلادی، انسانهای کرۀ خاکی به قدرت خود در بهدست آوردنقوای جدید پزشکی، نظامی و اقتصادی تردید داشتند. حکومتها و ثروتمندان منابعی را به آموزش و پژوهش اختصاص میدادند؛ اما هدف کلیشان نه کسب قابلیتهای جدید، بلکه حفظ قابلیتهای موجود بود. حاکمان دوران پیشامدرن نوعاً به کشیشان، فلاسفه و شعرا پول میدادند، به این امید که آنها به حکومتشان مشروعیت بخشیده و نظم اجتماعی را حفظ کنند. حکّام از آنها نمیخواستند داروی جدیدی کشف کنند، اسلحۀ جدیدی اختراع کنند یا محرّک رشد اقتصادی شوند.
در پنج قرن گذشته، انسانها هر روز بیش از روز قبل باور کردهاند که با سرمایهگذاری در پژوهش علمی میتوانند قابلیتهایشان را افزایش دهند. این باورْ ایمانی کورکورانه نبود؛ بلکه بارهاوبارها بهصورت تجربی اثبات شد. هرچه اثباتها بیشتر میشد، ثروتمندان و حاکمانْ منابع بیشتری در اختیار علم میگذاشتند. بدون این سرمایهگذاریها هرگز نمیتوانستیم روی ماه راه برویم، میکروارگانیسمها را مهندسی کنیم یا اتم را بشکافیم. مثلاً حکومت ایالات متحده در چند دهۀ اخیر میلیاردها دلار صرف مطالعۀ فیزیک هستهای کرده است. دانش حاصل از این پژوهشها، امکان ساخت نیروگاههای هستهای را فراهم کرده است که برق ارزانقیمت برای صنایع امریکایی تولید میکنند. آنها به حکومت امریکا مالیات میدهند و حکومت امریکا هم بخشی از این مالیاتها را صرف پژوهشهای بیشتر در فیزیک هستهای میکند.
چرخۀ بازخورد انقلاب علمی: علم برای پیشرفت خود به چیزی بیش از پژوهش نیاز دارد: پیشرفت به تقویت متقابلِ میان علم، سیاست و اقتصاد وابسته است. نهادهای سیاسی و اقتصادی، منابعی را تأمین میکنند که پژوهش علمی بدون آنها ممکن نیست. پژوهشهای علمی نیز توانمندیهای جدیدی عرضه میکنند که ازجمله به کار تأمین منابعِ بیشتر میآیند. بخشی از این منابع نیز دوباره در پژوهش سرمایهگذاری میشوند.
باور روزافزون انسانهای مدرن به توانایی خود در کسب قوای جدید از طریق پژوهش، از کجا میآید؟ چه عاملی موجب پیوند میان علم، سیاست و اقتصاد شد؟ این فصل با بررسی ماهیت منحصربهفرد علم مدرن، بهدنبال حداقل بخشی از پاسخ این سؤال است. دو فصل بعد به شکلگیری اتحاد میان علم، امپراتوریهای اروپایی و اقتصاد سرمایهداری میپردازد.
ما نمیدانیم
حداقل از زمان «انقلاب شناختی»۱ بدینسو، انسانها سعی کردهاند کیهان را درک کنند. اجداد ما زمان زیادی صرف و تلاش بسیاری کردند تا قواعد حاکم بر دنیای طبیعی را کشف کنند. اما علم مدرن از سه جهتِ کلیدی با مکاتب معرفتی پیشین تفاوت دارد:
۱) میل به قبول جهل. علم مدرن بر پایۀ تعبیری لاتین، یعنی ایگنوراموس۲ شکل گرفته است: «ما نمیدانیم.» پیشفرض علم مدرن آن است که ما از همه چیز خبردار نیستیم. مهمتر از آن اینکه میپذیریم با کسب دانش بیشتر، ممکن است آنچه گمان میکنیم میدانیم، غلط از آب دربیاید. هیچ مفهوم، ایده یا نظریهای مقدس و بیچونوچرا نیست.
۲) محوریت مشاهده و ریاضیات. علم مدرن، با پذیرش جهل، بهدنبال کسب دانش جدید است. این کار با جمعآوری مشاهدهها و سپس استفاده از ابزارهای ریاضی برای جایدادن این مشاهدات در دل نظریههای جامع صورت میپذیرد.
۳) کسب توانمندیهای جدید. علم مدرن به خلق نظریهها اکتفا نمیکند؛ بلکه از این نظریهها برای کسب توانمندیهای جدید و بهویژه توسعۀ فناوریهای نو بهره میگیرد.
انقلاب علمی نه انقلابِ دانش، بلکه انقلابِ جهل بوده است. مهمترین کشفی که زمینهساز انقلاب علمی شد، کشف این نکته بود که انسانها پاسخِ مهمترین پرسشهایشان را نمیدانند.
مکاتب معرفتی پیشامدرن مانند اسلام، مسیحیت و مکتبهای بودا و کنفوسیوس میگفتند همۀ دانستنیها را میدانیم. خدایان بزرگ یا خدای واحد قادر مطلق یا خردمندان گذشته، صاحبِ حکمتی فراگیر بودهاند که در کتب مقدس یا سنتهای شفاهی آن را بر ما آشکار کردهاند. انسانهای معمولی با غور در این متون و سنتهای باستانی و درک درست آنها، به معرفت دست مییافتند. به مخیلۀ کسی هم خطور نمیکرد که انجیل، قرآن یا وِدا، مقدسترین کتاب هندوها، رازهای حیاتی کیهان را ناگفته گذاشته باشند تا انسانی از جنس گوشت و خون آن را کشف کند.
مکاتب معرفتی باستان فقط دو نوع جهل را ممکن میدانستند. در نوع اول، ممکن بود «فرد» دربارۀ امر مهمی جاهل باشد. برای کسب معرفت، کافی بود تا از فرد خردمندتری سؤال کند. بر این اساس، کشف چیزهایی که هیچکس نمیدانست، ضرورتی نداشت؛ مثلاً اگر یکی از روستاییان در یکی از دهات یورکشایر در قرن سیزدهم میخواست بداند که خاستگاه نژاد بشر چیست، باور داشت که مکتب مسیح پاسخ قطعی این سؤال را دارد. پس کافی بود تا از کشیش محل خود بپرسد.
در نوع دوم، ممکن بود «مکتب» دربارۀ امور «بیاهمیت» جاهل باشد. پیشفرض آن بود که اگر خدایانِ بزرگ یا خردمندانِ گذشته به خود زحمت ندادهاند چیزی را به ما بگویند، لابد آن چیز اهمیتی نداشته است؛ مثلاً اگر همان روستایی اهل یورکشایر میخواست بداند که عنکبوتها چطور تار خود را میبافند، سؤالکردن از کشیش فایدهای نداشت، چون هیچیک از کتب مقدس مسیحی به این پرسش پاسخ نداده بودند. این بهمعنای نقص مسیحیت نبود؛ بلکه بدین معنا بود که درک نحوۀ تاربافی عنکبوتها بیاهمیت است. البته که خدا خوب میداند عنکبوتها چطور تار میبافند؛ اما اگر این اطلاعات حیاتی بود، اگر برای شکوفایی و رستگاری بشر ضرورت داشت، خدا هم توضیح جامع آن را در انجیل مینگاشت.
مسیحیت مردم را از مطالعۀ عنکبوتها نهی نمیکرد؛ اما عنکبوتپژوهان، البته اگر کسی از این قماش در قرون وسطای اروپا بوده باشد، باید میپذیرفتند که نقش حاشیهای در جامعه دارند و یافتههایشان ارتباطی با حقیقتهای لایزال مسیحیت ندارد. دانشِ چنین پژوهشگرانی بیمقدار و خوار حساب میشد و دیگران میپنداشتند یافتههای مربوط به عنکبوتها یا پروانهها یا فنچهای گالاپاگوس۳ هیچ تناظری با حقیتِ جامعه، سیاست یا اقتصاد ندارد.
البته قصه به همین سادگی هم نبوده است. در هر عصری، حتی در باتقواترین و محافظهکارترین دورانها، افرادی پیدا میشدند که میگفتند کل مکتبشان دربارۀ چیزهای مهمی جاهل است. اما این افراد معمولاً به حاشیه رانده میشدند یا آزار میدیدند یا مکتب جدیدی تأسیس میکردند و میگفتند خودشان همۀ چیزهای دانستنی را میدانند. […]
علم مدرن ازآنرو مکتب معرفتی منحصربهفردی است که جهل جمعی دربارۀ مهمترین پرسشها را میپذیرد. داروین هرگز مدعی نشد که «بزرگِ زیستشناسان» است و معمای زندگی را یک بار برای همیشه حل کرده است. پس از قرنها پژوهشِ گستردۀ علمی، زیستشناسان قبول دارند که هنوز تبیین درستی از نحوۀ ایجاد آگاهی توسط مغز ندارند. فیزیکدانها قبول دارند که علت مهبانگ را نمیدانند یا بلد نیستند مکانیک کوانتومی را با نظریۀ نسبیت عام آشتی دهند.
در سایر موارد، شواهد جدیدی که هرازگاه پیدا میشوند، به بحثهای داغ دربارۀ نظریههای علمی رقیب دامن میزنند. نمونۀ خوب این ماجرا، بحثهای مربوط به نحوۀ بهینۀ ادارۀ اقتصاد است. هرچند هر اقتصاددان ممکن است مدعی باشد که شیوۀ او بهترین است، هر بحران مالی یا هر بار ترکیدن حباب بازار سهام یکی از نظریات را روی کرسی مدعی مینشاند. عموم افراد نیز پذیرفتهاند که کسی حرف اول و آخر را در اقتصاد نزده است.
و در برخی موارد هم شواهدِ موجود چنان پشتیبان برخی نظریههای خاص بودهاند که مابقیِ نظریهها مدتهاست کنار گذاشته شدهاند. این نظریهها درست محسوب میشوند؛ اما همه قبول دارند که اگر شواهد جدیدی یافت شود که متناقض با این نظریهها باشد، اصلاح یا کنارگذاشتن آن نظریهها ضروری است. نظریۀ زمینساخت صفحهای۴ یا نظریۀ تکامل دو مثال خوب ازایندستاند.
میل به پذیرشِ جهل است که علم مدرن را پویاتر، منعطفتر و کنجکاوتر از مکاتب معرفتی پیشین کرده است. همین نکته، ظرفیتمان را برای درک سازوکار جهان و تواناییمان را در ابداع فناوریهای نو بسیار گسترش داده است. اما ما را با مسئلهای هم مواجه کرده است که گریبانگیر پیشینیانمان نبوده است. پیشفرض کلیدی ما، اینکه همهچیز را نمیدانیم و حتی دانستههایمان نیز قطعی نیست، به حوزۀ اسطورههایی نیز کشیده شده است که به میلیونها غریبه امکان میدهند همکاری مؤثری با همدیگر داشته باشند. اگر شواهدْ حاکی از آن باشند که بسیاری از این اسطورهها محل تردیدند، چطور میتوان جامعه را سرپا نگه داشت؟ اجتماعها، کشورها و نظام بینالمللیمان چگونه به کار خود ادامه خواهند داد؟
همۀ تلاشهای مدرن برای تثبیت نظم اجتماعیسیاسی ناگزیر به یکی از این دو روشِ غیرعلمی توسل جستهاند:
۱) نظریهای علمی را برگزینید و خلاف رویههای متعارف علمی، آن را حقیقت غایی و مطلق اعلام کنید. نازیها که مدعی بودند سیاستهای نژادیشان تابع واقعیتهای زیستشناختی است و کمونیستها که مدعی بودند حقیقتهای اقتصادی آسمانی که مارکس و لینن گفتهاند، هرگز ابطال نمیشوند، به همین شیوه توسل جستند.
۲) بیخیالِ علم شوید و طبق یک «حقیقت مطلق غیرعلمی» زندگی کنید. انسانگرایی لیبرال بر پایۀ این باور جزمی است که ارزش و حقوقی منحصربهفرد برای ابنای بشر قائل است. شرمآور این است که این دکترین چندان فصل مشترکی با مطالعۀ علمی نوع بشر ندارد.
ولی این مسئله مایۀ شگفتی نیست. حتی علم نیز برای توجیه و تأمین پژوهشهای خود باید دست به دامن باورهای مذهبی و ایدئولوژیک شود.
بااینحال، فرهنگ مدرن بسیار بیشتر از فرهنگهای سابق مایل به پذیرش جهل بوده است. یکی از عواملی که حفظ نظم اجتماعی مدرن را ممکن ساخته است، گسترش باورِ شبهمذهبی به فناوری و روشهای پژوهش علمی است که تا حدودی جای باور به حقیقتهای مطلق را گرفتهاند.
اطلاعات کتابشناختی:
Harari, Yuval Noah. Sapiens: A brief history of humankind. Random House, 2014
پینوشتها:
• این مطلب برشی از کتابِ انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر نوشتۀ یووِل نوا هراری است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ آن را با عنوان «و بدینسان جهل کشف شد» و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• یووِل نوا هراری (Yuval Noah Harari) مورخ و نویسندۀ انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر (Sapiens: A Brief History of Humankind) و انسان خداگونه: تاریخ مختصر فردا (Homo Deus: A Brief History of Tomorrow) است.
••• بخشی از این متن حذف شده است.
[۱] Cognitive Revolution
[۲] Ignoramus
[۳] Galapagos: فنچهای گالاپاگوس نمونهای از حیواناتی بودند که در مطالعات داروین دربارۀ نظریۀ تکامل اهمیت کلیدی داشتند.
[۴] Plate Tectonics: این نظریه که بر اساس نظریۀ رانش قارهای در نخستین دهههای قرن بیستم مطرح شد، حرکات صفحات سنگکُره یا لیتوسفر زمین را مطالعه میکند.
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
اتفاقا نظر من متفاوت از شما ست. دین و علم از این دید که هر دو مکتب یا روالی برای کسب شناخت از دنیای اطراف ما هستند هم سطح محسوب می شن. با دو تفاوت: 1- علم متاخرتر هست از دین و فلسفه 2- علم واقع بین، در برابر ادعاهای خود بی طرف، بدون پیش داوری در زمان بررسی مسایل، و دارای محدوده ی مشخص فعالیت است. اما دین نه پاسخ گو است، نه بی طرف بررسی می کنه، نه محدوده ی مشخصی داره، نه مدعای خودش رو اثبات می کنه.
تا قسمتى تكرار مكررات تبليغات دگماتيك مدرنيسم در مورد جوامع و عقايد پيش مدرن.، ولى جاى اميدوارى هست كه بالاخره تناقضهاى ادعاهاى تجددپرستى معلوم شود. تناقضاتى مانند اين: ادعاى اينكه "نسبت به همه چيز جهل داريم" با خود اين ادعا متناقض است. اگر به همه چيز جهل داريم چگونه مى توانيم چنين ادعايى بكنيم چون بايد نسبت به مفاهيم "همه چيز" و " جهل" هم جهل داشته باشيم.