فردریک امستد، اولین معمار منظرۀ جهان بود که تصور ما از زیبایی طبیعت را تغییر داد
در سال ۱۸۵۰، یک نویسندۀ آمریکایی که با پای پیاده در انگلستان گشتوگذار میکرد، به توصیۀ یک نانوای محلی، به پارکی در حومۀ لیورپول رفت. در این بازدید، بهشدت شیفتۀ آن پارک شد و همین، نقطۀ عطف زندگی او را ساخت. فردریک اُمستد، تصمیم گرفت به آمریکا برگردد و برای شهرهای بزرگ این کشور، پارک طراحی کند. او چنان مهارتی در این زمینه از خود نشان داد که پارکهایش از طبیعت نیز «طبیعیتر» جلوه کرد.
ناتانیل ریچ، آتلانتیک — یکونیم قرن پیش، شهرنشینانی که بهدنبال هوای تازه و مرغزاران روستا بودند بهسراغ گورستانها رفتند. وضعیت بدی حاکم بود. صفوف سنگهای قبور با فعالیتِ ورزشکاران و اندوه حاکم بر گورستان، با نوعی سرخوشی لاقیدانه در هم آمیخته بود. سوگواران نیز از اینکه مجبور به کلنجاررفتن با خیل لذتجویان بودند، دل خوشی نداشتند. این پدیده، بهخصوص، فردریک لاو اُمستد را عصبی کرده بود. وی بهکرات در جستارها و نامههایش به این وضعیت اعتراض کرد؛ کتابخانۀ امریکا این مکتوبات را در مجموعهای تحت عنوان نوشتههایی درباب منظره، فرهنگ و جامعه۱ گردآوری کرده است (که گزیدهای است از پروژۀ دوازدهجلدی مقالات امستد در انتشارات دانشگاه جان هاپکینز). امستد از این وضعیت با عنوان «رفتاری معیوب و نکبتبار» شِکوه کرده بود. از نظرش معضل گورستان، «بهانهای حقارتبار» و نمودی بود از میلی عمیق و همگانی که شهرها از تحقق آن غفلت میکردند: میل به داشتن پارکهای عمومی.
اینکه باید پارک عمومی داشته باشیم بالکل ایدهای رادیکال بود. راهحلهای امستد، ازجمله پارک مرکزی، پراسپکت پارکِ بروکلین، نکلیس امرلادِ بوستن و چندین پارک دیگر، که بسیاریشان را با همکار همیشگیاش کالورت وُکس طراحی کرد نیز به همین اندازه رادیکال بودند. امروزه ما بسیاری از افکار او را بدیهی میدانیم؛ درحالیکه بهندرت به این واقعیت اذعان میکنیم که از طریق روالهای کشاورزیِ صنعتی، استخراج منابع، و دستکاری جو زمین، برای انطباق با نیازهایمان، به تمام جهان منظرهای دیگر دادهایم. بهخاطر حضور ما، هر سانتیمترمربع از سطح زمین دگرگون شده است؛ بااینحال، در طی این فرایند نتوانستهایم پیشنهادهای امستد را تا فرجام منطقیشان دنبال کنیم. اگر نظریههای وی دربارۀ سبزهزارهای عمومی را میتوان در شهرهای کوچک و بزرگ به کار آورد، چرا نباید آنها را در سراسر سیارۀ زمین به کار بست؟
تا هنگامی که امستد مشغلۀ جدیدی را برای خودش دستوپا نکرده بود (امستد و وکس نخستین معماران حرفهای منظره در جهان بودند) بهگونهای زندگی کرد که آن را نوعی «زندگی خانهبهدوشانه» نامیده بود: «زیر نقاب یک ماهیگیر، یا بگو شکارچیِ پرنده، یک هنردوستِ متفنن که در کمعمقترین سواحل دریایِ ژرف علوم طبیعی آببازی میکرد». پدرش که از تاجران متمولِ خشکبار در هارتفردِ کانتیکات بود از او حمایت کرد. امستد که در سال ۱۸۲۲ زاده شده بود، ادعا میکرد که سرنوشت مقدر کرده است که در ییل تحصیل کند، تا اینکه در چهاردهسالگی، از مسمومیت شدید با سم سماق۲ بهشدت آسیب دید و موقتاً کور شد. ویتولت ریپچینسکی۳ درکتابش دربارۀ امستد، فضایی باز در دوردست۴، در تکتک واقعیتهای این ادعا تردید میکند و میگوید که مشکلات چشمی وی بیشتر ناشی از ورم ملتحمۀ چشم بودند و آن اندازه شدید نبودند که در کار تحصیلش اختلال ایجاد کنند. بههرروی، تحصیلات رسمی امستد در پانزدهسالگی به پایان رسید. میگفت علاقهمند است مساح زمین شود؛ اما اندکی بعد عازم سفر به اطراف جهان شد.
امستد در یک کشتیِ حامل چای که به چین سفر میکرد، بهعنوان شاگرد ملوان مشغول به کار شد. مزرعهای را که پدرش در استیتن آیلند خریده بود نیز اداره کرد. به جنوب امریکا سفر کرد، جایی که در آن مجموعه گزارشهایی تأثیرگذار را برای روزنامهها نوشت که بعداً، همراه با افزودههایی، تحت عنوان سفری به کرانههای ایالات بردهدار۵، منتشر شد. اما سفری که او را متفطن ارزش تفرجگاههای عمومی نمود، سفر با پای پیاده در انگلستانِ سال ۱۸۵۰ بود. امستد به تشویق یکی از نانوایان محلی، از پارک برکنهد در یکی از حومههای لیورپول دیدن کرد و ماتومبهوت شد:
پنج دقیقه را صرف ستایش و چند دقیقۀ دیگر را مصروف بررسی نحوۀ بهرهجویی از هنر برای دستیابی به اینهمه زیبایی از دل طبیعت کردم. مهیا بودم اذعان کنم که در امریکای دموکراتیک، هیچ چیزی وجود نداشت که بتوان تصور کرد با این بوستان عمومی قابلقیاس باشد.
امستد علیالخصوص هنگامی شگفتزده شد که دریافت زیبایی برکنهد «بهگونهای نسبتاً برابر میان تمامی گروهها توزیع شده بود»: مردان، زنان، کودکان و گوسفندان. در روزگاری که اغلب پارکها در املاک خصوصی ساخته میشدند یا، همانند پارک گرامرسی در نیویورک سیتی، دروازههایشان قفل میشد و کلیدهایشان فقط در اختیار همسایگان ثروتمند پارک قرار میگرفت، برکنهد پدیدهای بدیع بود. این پارک، که هنوز پنج سال هم از عمر آن نگذشته بود، نخستین پارک انگلستان بود که هزینۀ ساخت آن را دولت تأمین میکرد.
امستد در مدخلی که در سال ۱۸۶۱ در دایرةالمعارف جدید امریکا، دربارۀ پارکها نوشت توضیح میدهد که نخستین نمونههای پارکها مرغزارانی بودند که اعیان انگلیسیْ اطراف آنها را حصار میکشیدند تا آغلی برای گوزنها درست کنند. درختان را قطع میکردند تا فضای باز بیشتری ایجاد شود. گوزنهای درحالچرا نیز نقش ماشین چمنزنی را ایفا میکردند که این زمینهای وسیع را آراسته و مرتب نگه میداشتند. امستد در ادامه به بحث دربارۀ تمامی تفرجگاههای عمومیای میپردازد که در آن زمان برای انسان شناختهشده بودند: از باغهای معلق بختالنصر در بابل تا باغ تویلری در پاریس تا پارک کاچینه در فلورانس و باغهای تابستانی قدیمی در سنت پترزبرگ که دربارۀ آن گفته میشود که «پلیس از تکتک برگهای آن مراقبت میکند تا اگر یکی از برگها از درخت افتاد، پیش از رسیدن به زمین آن را بگیرد». باغهای سنت پترزبرگ مظهر تاموتمام آن قریحه و ذوقی بودند که امستد در مقالهای دیگر سابقۀ آن را به سدۀ پانزدهم میرساند، قریحهای که «آراستگی، نظم، قاعدهمندی و ظرافت ظاهری از مهمترین خصیصههای آن بود». اضطرار برای رامکردن و ایمنسازی طبیعت قابلدرک بود. از زمان ظهور تمدن، انسانها، اگر نه با وحشت، دستکم با سوءظن به جهان طبیعت نگریسته بودند. در انجیل، واژۀ طبیعت دستنخورده۶ بر وحشت، خطر، سردرگمی و بینظمی دلالت دارد.
این دیدگاه در اوایل سدۀ نوزدهم رو به تغییر گذاشت؛ یعنی آنگاه که الکساندر فن هومبولت با احساسی از شگفتی و اشتیاق دربارۀ جهان طبیعت دست به قلم برد و بر برخی از رهروان خویش همچون جرج پرکینز مارش، چارلز داروین و هنری دیوید ثورو تأثیر گذاشت. همانطور که شهرها بهگونهای فزاینده مکانیزه، پرجمعیت و منظم میشدند، ساکنان آنها تعالی را در مناظر روستایی میجستند.
بااینحال نمیشد بهسادگی طبیعت را به درون شهرهای امریکایی کشاند. هنگامی که امستد و وکس درگیر طرحی برای طراحی سنترال پارک، با عنوان «نقشۀ گرینزوارد» شدند، محیطی که میخواستند بر روی آن کار کنند، قطعهزمینی مخروبه و سنگلاخ بود به مساحت بیش از هفتصد جریب که در جایجایِ آن، باتلاقها، آبکندهای شیبدار و گودالهای رُسی مزاحمت ایجاد میکردند. این قطعهزمین را (که مساحت آن بعداً به ۸۴۰ جریب افزایش یافت) چندین سکونتگاه اشغال کرده بود که مهمترین آنها روستای سنکا، یکی از معدود اجتماعات طبقۀ متوسط سیاهپوست شهر بود. همچنین گورهایی در آنجا وجود داشت که هرگز نبش نشده بودند.
امستد به یاد آورد که محل ساخت برکنهد پیش از ایجاد آن نسبتبه اینجا شرایط خیلی بهتری نداشته است و «مزرعهای مسطح، بایر و رسی بوده است». امستد در سنترال پارک درسهایی را که در برکنهد آموخته بود به کار بست و مسیرهایی پیچدرپیچ، مجموعۀ متنوعی از درختچهها و گلها، سبزهزاران وسیع و باز و دستههای نامنظمی از درختان را پدید آورد. وی مجموعهای از قوانین را ایجاد کرد که در برنامههای بعدیاش از آنها تبعیت میشد. این قوانین نهتنها پارکهای شهرداری را دربرمیگرفت، بلکه شامل این موارد نیز میشد: پردیسهای دانشگاهی (استنفورد، یو.سی.برکلی، گلادِت، ترینیتی کالج)، املاک خصوصی (بالتیمورِ جرج وندربیلت و عمارتِ جان دی.راکفلر)، اماکن ملی (زمینهای اطراف عمارت کنگرۀ امریکا و سکونتگاه نیاگارا که قدیمیترین پارک دولتی امریکاست) و ریورساید در ایلینویز، یکی از نخستین حومههای طراحیشده کشور. موفقیت امستد نهتنها به ایجاد یک حرفه، بلکه به خلق نوعی زیباییشناسی نیز یاری رساند.
نخستین اصل کاری او این بود که هر پارک باید مکمل شهری باشد که بدان تعلق دارد. اگر شهر تنگ، شلوغ و دارای ساختار خطی باشد، پارکِ آن باید از خیابانهای مارپیچ و توپوگرافی متغیری برخوردار باشد که شامل فضاهای باز بزرگ گردد. «عظمت نسبی» سنترال پارک ضروری بود، چه اینکه هر پارکی باید «بستری باشد که دعوت به تحرک کند، تشویق کند و امکانات را فراهم کند». میل عجیبی که، به محض ورود به گریتلاون یا شیپمدو، در شما فوران میکند و ترغیبتان میکند تا با سرعت هرچهتمامتر بدوید، حاصل طراحی این پارکهاست.
هر پارک باید به ماهیتِ زمینۀ طبیعی خویش نیز وفادار باشد؛ برای نمونه، این حاصل «بدسلیقگی» بود که در مناطق لمیزرع غرب امریکا چمن بکاریم یا در نیوانگلند درخت نخل پرورش دهیم. زیبایی را نباید در گیاهان تزئینی جستوجو کرد، مانند آنچه انتظار میرود از شیشۀ ویترین گلفروشی دیده شود؛ بلکه باید آن را در جلوههای عمومی بازجست. درختان را باید بهشیوهای دستهبندی کرد که «کیفیات فردی آنها بهمرور و بهشیوهای هماهنگ نمود یابند». در یکی از خاطراتِ قدیمیِ امستد، وی دانۀ درخت لالیک را میکارد و یک سال بعد که به محل کاشت آن برمیگردد با جوانهای پوشیده از برگ روبهرو میشود. هنگامی که دوازدهساله شد، آن جوانه تبدیل به درختچهای شده بود. چند دهۀ بعد فهمید درخت لالیکِ او قطع شده است. امستد پس از تجربۀ احساس تألمی پرسوزوگداز و زودگذر به این نتیجه رسید که خوشحال است که آن درخت از بین رفته است؛ «زیرا زیبایی فردی آن با محیط پیرامونش تناسبی نداشت».
سازههای ساختهشده به دست انسان نیز فاقد تناسب بودند. هنگامی که وجود پلها یا ساختمانها کاملاً ضروری بود، آنها را باید از سنگ محلی میساختند و با بوتهها و درختهای مو کاملاً میپوشاندند. یکی از مهمترین دستاوردهای فنی امستد در سنترال پارک این بود که چهار خیابان سراسری بزرگ آن را استتار کرد: وی آنها را در زمین فرو برد و با شاخوبرگ درختان پنهانشان نمود. بیشترِ جاذبۀ پارک نشئتگرفته از تناوب فضاهای دوار و مسیرهای پنهان است، نظیر آن مسیرهایی که از [جادۀ درختی موسومبه] رمبل میگذرند و توهم خلوت و رازوارگی را ایجاد میکنند.
کنایۀ آشکاری در درون نظریۀ چشماندازِ امستد، همچون شاخههای درخت انگور، پیچوتاب میخورد: این نظریه بهمیزان زیادی از هنر انسانی بهره میجوید تا منظرۀ «طبیعیِ» گیرایی را ایجاد کند. تمام اجزای سنترال پارک ساختۀ انسان هستند؛ همین امر دربارۀ اغلب طرحهای امستد صدق میکند. آنها، مانند نقاشیهای منظره در مکتب هادسن ریور، بیش از آنکه از طبیعت تقلید کنند، آن را آرمانی میسازند. هر یک از ساختههای امستد محصول تردستیهای مشقتباری هستند که نیازمند میزان قابلتوجهی از کار و هزینه است. وی در یادداشتهایش دربارۀ سنترال پارک خواهان تنکسازی جنگلها، ایجاد مسیرهای مارپیچ و ناهموار و زدودن «گیاهان بیاحساس»، سنگهای زشت و برآمدگیها و فرورفتگیهای ناجور شده بود. همۀ اینها باید انجام میشد تا «زمینه را برای شکلگیری… منظره و چشمانداز طبیعی فراهم آورد». آنگاه که پارکهای وی «بیشازاندازه باغمانند» از آب درآمدند، به مدیران خود اعتراض کرد و خواستار آن شد که این پارکها «طبیعیتر ساخته شوند».
امستد تضاد موجود را تشخیص داد و با آن به مبارزه برخاست. اگر مقصود معمارانِ منظرهْ زیبایی طبیعی بود، آنگاه آیا «بهترین دستاوردهای تمامی کارهای انسانها… چیزی جز بدلیجات کممایه نبودند»؟ ازاینقرار، چرا طبیعت را به همان شکلی که هست، رها نکنیم؟ چرا در فرایندهای ارگانیک دخالت ورزیم و بوتههایی را به اینجا بیفزاییم و درختهایی را از آنجا کم کنیم؟
خود امستد تخیل خوبی داشت. پیشبینی میکرد که سنترال پارک، که در جایی ساخته شده بود که آن زمان در شمال نیویورک سیتی قرار داشت، روزی در قلب کلانشهری با میلیونها نفر جمعیت قرار خواهد گرفت. او توسعه و گسترش بوستون، سن فرانسیسکو و شیکاگو را پیشبینی نمود و بهجای تأثیرات بلافصل طرحهای خویش، برای بهرهای که نسلهای نازاده از آنها خواهند برد، اولویت قائل شد. وی یکی از نخستین حافظانِ طبیعت در تاریخ بود و خواستار محافظت از درۀ یوستایم، و در شمار نخستین کسانی قرار داشت که تبیین میکردند که چرا باید از مناطق روستایی در برابر «جنونِ فروش» آنها دفاع کرد.
اما امستد پیشبینی نمیکرد که روزی تمام سیارۀ زمین تبدیل به پارک میشود. زیستشناسان، اگر نه عامۀ مردم، دهههاست دریافتهاند که زمین بوم نقاشی ماست. پرسش این است که ما تصمیم خواهیم گرفت که چه نوع هنرمندی باشیم؟ چه نوع سلیقهای خواهیم داشت؟ تاریخ اخیرِ ما نویدبخش نیست. ما همچنان به ایجاد چمنزارها و استخرهای شنا در بیابانها ادامه میدهیم، در کنار باتلاقها آسمانخراش میسازیم و در سواحل دریا عمارتهای بزرگ بنا میکنیم. برای دستیابی به سوخت، درختانِ کوهها را قطع میکنیم، جنگلها را تبدیل به انبار چوب مینماییم و قولهایمان برای حفظ تقدسِ زمینِ همگانی را پایمال میکنیم. ما زیباترین مناظرمان را برای ثروتمندترین مردمان حفظ میکنیم و فقرا را در زاغههای پرجمعیت یا مناطق کشاورزی فرسایشیافته محصور میکنیم. برخلاف امستد، میل به آن داریم که نتایج موقتی را بر آینده ترجیح دهیم.
اکنون همۀ ما تبدیل به معماران منظره شدهایم؛ اما از قدرت خویش آنچنانکه باید هنرمندانه استفاده نکردهایم. تا بیشترین حد ممکن دل به بختواقبال سپردهایم و تا کمترین حد ممکن به طراحی متوسل شدهایم. ما همچنان شاگرد باقی میمانیم. اما امستد، که استاد فرم بود، دستورالعمل روشنی را از خویش بر جای گذاشته است. وی از درون گور خویش ما را تشویق میکند تا از ابزارهایمان، که هر روز پیچیدهتر میشوند، بهره بگیریم تا مناظر جهانی خویش را زیباتر و «طبیعی»تر سازیم.
پینوشتها:
• این مطلب را ناتانیل ریچ نوشته است و در شمارۀ سپتامبر ۲۰۱۶ نشریۀ آتلانتیک با عنوان «When Parks Were Radical» منتشر شده است. وبسایت ترجمان این مطلب را در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۹۵ با عنوان «پارک، ایدۀ رادیکال ساختنِ بهشت در دل دوزخ» و با ترجمۀ محمد غفوری منتشر کرده است.
•• ناتانیل ریچ (Nathaniel Rich) نویسنده و مقالهنویس آمریکایی است. آثار او در نیویورک ریویو آو بوکز، نیویورکتایمز، رولینگ استون، اسلیت و برخی نشریات دیگر منتشر شده است. آخرین کتاب او پادشاه زنو (King Zeno) نام دارد.
[۱] Writings on Landscape, Culture, and Society
[۲] نوعی پیچک سمی امریکایی
[۳] Witold Rybczynski
[۴] A Clearing in the Distance
[۵] A Journey in the Seaboard Slave States
[۶] Wilderness
راه آزادی، کتاب جدید جوزف استیگلیتز، تأملی انتقادی بر سیاست و اقتصاد نئولیبرال است
یک سوم کل غذای تولیدی جهان دور ریخته میشود
نوجوانانی که در کشورهای انگلیسیزبان زندگی میکنند بهشکل روزافزونی روانرنجور شدهاند. چرا؟
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند