فیلسوفِ دل، کتاب جدید کارلایل، نگاه متفاوتی به زندگی کیرکگور میاندازد
ویتگنشتاین زمانی گفته بود «کیرکگور با اختلاف عمیقترین متفکر قرن نوزدهم است. او قدیس بود». عمیقبودن وظیفۀ فیلسوف است، اما «قدیس»بودن چطور؟ منظور ویتگنشتاین بیربط به ماجرای عاشقی کیرکگور نیست: چهار سال پس از آن لحظهای که سورنِ جوان فهمید عاشق رگینه اولسن شده است، تصمیم گرفت از او جدا شود، گرچه همچنان دلبستۀ عشقِ او بود. کلر کارلایل در کتاب جدیدش توضیح میدهد قربانیکردن عشق رگینه چگونه سرمشق دینداری و فلسفۀ کیرکگور شده بود.
رِی مانک، نیواستیتسمن — ویتگنشتاین زمانی به دوستش موریس دروری گفته بود «کیرکگور با اختلاف عمیقترین متفکر قرن نوزدهم است. کیرکگور قدیس بود». یک دوست دیگر ویتگنشتاین، به نام نورمن مالکوم، به یاد میآورد که او از کیرکگور «با هیبت و شکوه همچون یک انسان ’واقعاً دیندار‘» سخن میگفته است.
کلر کارلایل، دانشیار فلسفه و الهیات در کینگز کالج لندن، در این زندگینامۀ جالب و شاید چالشبرانگیز تلاش کرده عمق و ژرفای کیرکگور را به خوانندگان انتقال دهد، و تصویری از او ارائه کرده که حق او را بهعنوان یک انسان «واقعاً دیندار» ادا کند. در مقدمه، مینویسد کیرکگور «توانایی قابلتوجهی در القای حس خوببودن، خلوص و آرامش داشت که خودش نیز آرزومند آنها بود»، و البته این تواناییاش «از طوفانهایی که در روح او میوزید و میپیچید جداییپذیر نبود». قطعاً کیرکگور آن دسته از «افکار و احساسات بسیار انسانی» را که هر انسانی دارد در خود داشت، اما کارلایل سویههای ناخوشایند کیرکگور را با توجه به این دیدگاه او که «در وانهادن شیوههای آشنا و دنیاییِ سنجیدن زندگی انسان یکجور آزادی وجود دارد» نادیده گرفته است.
این نوع قضاوتها به قول خود کیرکگور به «سپهر اخلاقی» تعلق دارند، که برای بسیاری از ما همان جهان واقعی است. اما او معتقد بود میتوان در جای دیگری اقامت گزید، در «سپهری با ژرفای بینهایت، که وی بدان ’باطن‘، ’اتصال به خدا‘، ’سرمدیت‘، ’سپهر دینی‘، یا اصلاً ’سکوت‘ میگفت». هدف کارلایل از نگارش این «زندگینامۀ کیرکگوری از کیرکگور» این است که به ما نشان دهد آثار کیرکگور «درهای این سپهر را درست در دل زندگی میگشایند، و خواننده را به درون آن میخوانند».
این هدفی بلندپروازانه است و جای تعجب ندارد که کارلایل نتوانسته کاملاً بدان دست پیدا کند. درواقع، به نظر من اصلاً این هدف دستیافتنی نیست. یک زندگینامۀ خوب قطعاً میتواند زندگی درونی یک فرد را انتقال دهد، اما نه از طریق باطنی. راهنمای ما در اینجا باید آن فرمان ویتگنشتاین باشد: «یک ’فرآیند درونی‘ همواره به یک معیار بیرونی نیاز دارد». مطالبی که در اختیار زندگینامهنویس قرار دارد گزارشهای بیرونی از کارها و گفتههای یک فرد است، اما، اگر بهخوبی از آنها استفاده شود، این گزارشها را میتوان در قالب روایتی ریخت که، در آن، شخصیت آن فرد و زندگی درونیاش حیاتی دوباره پیدا کند.
درواقع، در سال ۲۰۱۶ یک زندگینامۀ خوب از کیرکگور -همدل با افکار او ولی نه بهمعنای موردنظر کارلایل «کیرکگوری»- منتشر شده بود. کیرکگور: یک زندگی مجردی۱، نوشتۀ استیون بکهاوس، بسیار جذاب و ساده نوشته شده بدون اینکه سطحی بشود و یک درآمد بینقص بر زندگی و آثار کیرکگور است. بکهاوس رهیافتی متعارف و گاهشمارانه اتخاذ میکند. در مقابل، ساختار کتاب کارلایل بهنحوی است که باید ابتدا به خیلی از چیزهای آن عادت کنید. من مجبور شدم دو بار آن را بخوانم تا درست بفهمم ماجرا چیست. کتاب سه بخش دارد. بخش اول از ماه مۀ ۱۸۴۳ آغاز میشود، درست بعد از تولد سیسالگی کیرکگور، وقتی که بعد از حضوری کوتاه در برلین در حال بازگشت به خانهاش در کپنهاگ است. بخش دوم از سال ۱۸۴۸ آغاز میشود، و هفت فصل این بخش بهصورت متوالی در ماههای این سال رخ میدهند، که با آوریل شروع میشود، و مه و ژوئن هم ندارد و با دسامبر ختم میشود. این بخش که پر از گزارشهایی از این ماههاست کمابیش روایتی گاهشمارانه از زندگی کیرکگور ارائه میکند.
در کلِ بخش دوم، کارلایل برای توصیف رخدادهای سال ۱۸۴۸ از زمان حال استفاده میکند و از «اکنون» حرف میزند، و وقتی رخدادهای سالهای قبلتر را توصیف میکند زمان گذشته را به کار میبرد. همانطور که انتظار میرود کاملاً گیجکننده است. درنهایت -به نظرم بیشتر برای راحتی اکثر خوانندگانش- کارلایل کتاب را در بخش سوم با روایتی گاهشمارانه از شش سالِ پایانی زندگی کیرکگور به پایان میبرد. این قسمت در سال ۱۸۵۵، وقتی او ۴۲ سال داشت، خاتمه مییابد.
پاسخ به اینکه چرا ساختار این کتاب چنین نامأنوس و غریب است در این حقیقت نهفته است که کارلایل تلاش کرده یک زندگینامۀ کیرکگوری و «باطنی» بنویسد، «خطوط مهآلود و سیال میان زندگی و نوشتههای کیرکگور را تعقیب کند، و به پرسشهای فلسفی و روحانی مجال دهد تا به رخدادها، تصمیمها و مواجهاتی که واقعیات یک زندگی را میسازند جان بدهند».
سورن آوبی کیرکگور (خوانندگان کتاب کارلایل درنهایت این نام را در صفحۀ ۶۵ خواهند دید) در ۵ مۀ ۱۸۱۳ در کپنهاگ متولد شد. در میان هفت فرزند میکال و آنه کیرکگور او از همه کوچکتر بود. پدرش ابتدا وضع خوبی نداشت اما درنهایت به تاجری ثروتمند تبدیل شد. وقتی سورن به دنیا آمد، میکال وارد بازنشستگی پیش از موعد شده بود و وقتش را صرف خواندن آثاری در الهیات و فلسفه و تأمل در مطالعاتش میکرد. هرچند کیرکگور هرگز به مادرش اشاره نکرده است (کسی که خاطرۀ دوستان و خانواده از او فردی ساده و مملو از محبت مادرانه را ترسیم میکند)، دربارۀ پدرش زیاد گفته و نوشته است، و از او بهعنوان مردی سختگیر و معتقد یاد میکند که درپیِ «اطاعت محض» بود.
کیرکگور بعدها به دوستانش میگوید که از میکال نوعی دلمردگی و احساس گناه ساطع میشد، و در روزنوشتهایش از «هراسی که پدرم روح مرا از آن انباشته بود» سخن میگوید. میکال به این باور رسیده بود که او و خانوادهاش گرفتار نفرینی هستند که جان هر هفت فرزند او را، درحالیکه خودش هنوز زنده است، خواهد گرفت. و درواقع نیز تنها دو تن از آنان -سورن و برادرش پیتر- پس از او زنده ماندند.
سورن کیرکگور، پس از واردشدن به مدرسۀ خصوصی «فضیلت مدنی»، جایی که در آن بهسبب رفتارهای متفاوت و غیرجذابش از سوی دیگر پسران آزار میدید، در سال ۱۸۳۰ در دانشگاه کپنهاگ دانشجوی الهیات شد. هنوز دانشجو بود که مادرش در ۱۸۳۴ درگذشت و پدرش نیز در ۱۸۳۸ از دنیا رفت.
با مرگ پدر، کیرکگور ثروتمند شد و تصمیم گرفت که از این ثروت بهره ببرد و زندگیاش را وقف نوشتن کند. اولین اثر بزرگ او این یا آن۲ در ۱۸۴۳ انتشار یافت و، در سالهای بعد، تا زمان مرگش در ۱۸۵۵ آثار متنوعی منتشر کرد، بهطوریکه هر سال دو کتاب یا حتی بیشتر به قلم او بیرون آمد. او در این مجموعۀ آثار منحصربهفرد از فرمهای ادبی بسیار متنوعی استفاده میکند تا یک دیدگاه نامتعارف دربارۀ ایمان دینی را بیان کند، دیدگاهی که ایمان دینی را یک درگیری عاطفی و وجودی معرفی میکند، نه مجموعهای از آموزههای و استدلالهای عقلی. افراد زیادی او را نخستین متفکر اگزیستانسیالیست میدانند و تقریباً بر همۀ شخصیتهای کلیدی جنبش اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم نیز تأثیر قابلتوجهی داشته است.
کیرکگور در طول حیاتش در کپنهاگ تقریباً مثل یک سلبریتی بود، اما خارج از دانمارک چندان او را نمیشناختند. البته، پس از مرگ، کتابهای او به آلمانی، انگلیسی و بسیاری زبانهای دیگر ترجمه شد و شهرتش افزایش یافت. آثار او را نهتنها فیلسوفان و متألهان بلکه شاعران، رماننویسان و هنرمندان نیز ستودهاند.
کلر کارلایل عمیقاً او را میستاید و آثار او را با چنان جدیتی مطالعه کرده است که بهندرت میتوان رقیبی برای او یافت. کارلایل مینویسد کتاب او «بر اساس این پرسش کیرکگوری شکل گرفته است که در جهان چطور باید انسان بود». کتاب با بازگشت کیرکگور از برلین به کپنهاگ در ۱۸۴۳ آغاز میشود، چون کارلایل از ما میخواهد اینطور تصور کنیم که کیرکگور، در طول همین سفر، پاسخی «امیدوارکننده، و نسبتاً زیبا» را در ذهن خود پرورانده، پاسخی که آن را یک سال بعد در ترس و لرز۳ منتشر کرد. این سفرِ طولانی و تاحدی پرپیچوخم نسبتاً بهزیبایی به تصویر کشیده میشود. نخست او با قطار از برلین به آنگرمونده میرود، شهری کوچک در براندنبورگ. از آنجا دلیجانی میگیرد تا به بندر اشترالزوند در دریای بالتیک برسد، و نهایتاً با کشتی بخار به کپنهاگ میرود. کاملاً میشود تصور کرد که در این سفر وقت زیادی برای فکرکردن داشته است.
تحلیل کارلایل از ترس و لرز اصل دیدگاه او دربارۀ زندگی و آثار کیرکگور را در خود دارد. دیدگاه او بسیار جالب است، اما از نظر من قانعکننده نیست. کتاب بر داستانی تمرکز دارد که در سفر پیدایش، باب ۲۲، بیان شده و در آن خداوند به ابراهیم [ع] دستور میدهد برای آزمودن ایمانش فرزند خود اسحاق [ع]۴ را قربانی کند. ابراهیم موافقت میکند، و لذا بدون اینکه اسحاق یا همسرش ساره را از قصد خود مطلع سازد، اسحاق را برای قربانیکردن به کوه موریه میبرد. در آنجا دستوپای اسحاق را میبندد و چاقوی خود را بالا میبرد تا او را بکشد. درست در همین لحظه فرشتهای پدیدار میشود و به ابراهیم میگوید که بهجای اسحاق یک قوچ را قربانی کند، و بدینسان اسحاق نجات پیدا میکند و پدر و پسر به خانه برمیگردند.
خوانندگان این داستان نسلها و نسلها، بهطرزی قابلدرک، با آن به مشکل برخورده بودند. آخر چه جور خدایی چنین فرمانی میدهد؟ و چه جور پدری چنین فرمانی را اطاعت میکند؟ در اواخر قرن هجدهم، فیلسوف بزرگ آلمانی ایمانوئل کانت به نظر من معقولترین پاسخ را به این داستان داد. او گفت ابراهیم نباید آن فرمان به قربانیکردن اسحاق را میپذیرفت. چون برای ابراهیم این واقعیت که کشتن اسحاق اشتباه است بسیار بسیار واضحتر و یقینیتر از این بوده که آن فرمان را خدا داده است، او باید به این نتیجه میرسید که دربارۀ منشأ این فرمان اشتباه کرده است [یعنی فرمان شیطان بوده، نه خدا].
کیرکگور با کانت موافق است که قربانیکردن اسحاق از نظر اخلاقی اشتباه است، اما او از اینجا به این نتیجه رسید که آنچه این داستان نشان میدهد این است که ایمان دینی فراتر از اخلاق و بنابراین در خارج از اخلاق قرار دارد. چنانکه کارلایل میگوید، «اگر خدا در سپهر اخلاقی حل شود، دیگر غیرضروری خواهد بود… فروکاستن خدا به زندگی اخلاقی موجب میشود قراردادها، قوانین و قضاوتهای انسانی برتری پیدا کنند». پاسخ کیرکگور به این پرسش که در جهان چطور باید انسان بود متکی بر این دیدگاه است که ایمان دینی در محدودۀ امور اخلاقی نمیگنجد. او بر اهمیتِ بازگشت ابراهیم به خانه تأکید میکند. نکته اینجاست که هرچند ابراهیم به جهان روزمره بازمیگردد، اما تجربۀ انجامدادن کاری را داشته که بنا به عرفهای آن جهان منزجرکننده بوده است. بنابراین، «ابراهیم مصداق شیوهای از انسانبودن در جهان است که نه مانند یک زاهد یا تارک دنیا جهان را ترک میکند، نه به ارزشهای کاسبکارانۀ متعارف تن میدهد». در این دیدگاه، او الگویی است برای «ایمانی که در این دنیا زیسته میشود، اما در برابر انتظارات دنیایی مقاومت میکند».
تأملات کیرکگور دربارۀ داستان ابراهیم و اسحاق یک وجه مهم دیگر نیز دارد، که مربوط به چیزی میشود که از نظر کیرکگور رخداد تعیینکنندۀ زندگیاش بوده است: برهمزدن نامزدیاش در سال ۱۸۴۱. کیرکگور در ۱۸۳۷، وقتی ۲۴ساله بود، با دختر زیبای پانزدهسالهای به نام رگینه اولسن آشنا شد. آنها عاشق هم شدند، و کیرکگور در ۱۸۴۰ از او خواستگاری کرد. به نظر میرسید که کیرکگور تقریباً از همان ابتدا از این ماجرا پشیمان است، و یک سال بعد به رگینه گفت که تصمیمش را گرفته و میخواهد نامزدی را به هم بزند. رگینه از او خواهش کرد که تصمیمش را عوض کند، و کیرکگور هم چنین کرد، اما در اکتبر ۱۸۴۱ مجدداً به تصمیم قبلیاش بازگشت و پیشنهاد ازدواجش را پس گرفت.
پدر رگینه به او گفت که دخترش «مأیوس و عمیقاً درمانده» شده است. کیرکگور میگوید این اتفاق وقتی افتاد که «کاغذ کوچکی را که چیزی روی آن نوشته بودم و همیشه آن را در پیراهنش نگاه میداشت بیرون آورد. آن را بیرون آورد و پارهپارهاش کرد و گفت: ’آخرش، با من بازی وحشتناکی کردی‘».
حدوداً یک هفته بعد، کیرکگور عازم اولین سفرش به برلین میشود و در آنجا روی این یا آن کار میکند. این کتاب ملخّصی غریب از متون متفاوت است، که چهار مؤلف خیالی آنها را نوشتهاند و شامل نامهها، جستارها، یک موعظه، و از همه بارزتر «خاطرات مرد اغفالگر» است، که ما باید خیال کنیم نویسندۀ آن نه کیرکگور بلکه «یوهانس» است. در این خاطرات، یوهانس با جزئیات کامل تعریف میکند که چطور بهدنبال دختری جوان افتاده و او را اغفال کرده و بعد هم رهایش کرده است، و میگوید «با این فکر که او در چنگ من است از خود بیخود شده بودم». مطابق گفتۀ کارلایل، کیرکگور این کتاب را بخشی از «تلاشش برای تظاهر به بیتفاوتی سنگدلانه نسبت به رگینه» میدیده است.
واقعیت این است که کیرکگور نسبت به رگینه بیتفاوت نبود، او بهطرزی جنونآمیز و وسواسگونه عاشق رگینه بود و تا پایان عمر نیز چنین باقی ماند. پس چرا نامزدیاش را به هم زد؟ کارلایل میگوید پاسخ در ترس و لرز نهفته است، چون داستان نامزدی کیرکگور با رگینه از جهاتی مشابه داستان ابراهیم است. کیرکگور «احساس میکرد زندگی با رگینه را قربانی کرده است، و همراه با آن احترام و نام نیک خانوادۀ خود را نیز، برای چیزی که توضیح آن دشوار است، قربانی کرده است».
اگر با رگینه ازدواج میکرد، باید جایگاه عرفی یک همسر و پدر را میپذیرفت و از او انتظار میرفت که شغلی پیدا کند: «زندگیاش مطابق یک شیوۀ کاملاً تثبیتشده برای بودن در جهان فهمیده، سنجیده و قضاوت میشد». کیرکگور با ازدواجنکردن با او امکان زیستن بهنحوی متفاوت را برای خود ایجاد کرد. بهعنوان یک مرد مجرد، میتوانست پولی را که از پدر ثروتمندش به ارث برده بود خرج کند و یک نویسنده بشود. «میتوانست علناً در حاشیههای جامعه بایستد، با آن از سر ناسازگاری درآید، مفروضات آن را زیر سؤال ببرد و بگذارد این حس ماندگارِ غریبگی بروز پیدا کند».
این درواقع همان کاری بود که او انجام داد. از زمانی که نامزدیاش را به هم زد تا زمان مرگش، کیرکگور خودش را وقف نوشتن کرد. زندگیاش هیچ رویداد مهمی نداشت. هرگز ازدواج نکرد و، بهجز سفرهای گهگاه به برلین، هرگز کپنهاگ را ترک نکرد. نوشت و فکر کرد، و رگینه هرگز از آن افکار چندان دور نبود.
بااینکه آنان هرگز ازدواج نکردند، زندگی کیرکگور و رگینه بهنحوی جداییناپذیر بههمپیوسته بود. شاید عجیب باشد، ولی رگینه احساسش نسبت به او را از دست نداد و علاقۀ فراوانی به نوشتههای کیرکگور داشت. در ۱۸۴۷، رگینه با معلم مسنش یوهان فردریک شلگل ازدواج کرد، و ازدواجشان شاد و باثبات بود. یکی از کارهایی که آنها با هم انجام میدادند خواندن نوشتههای کیرکگور برای هم بود. همسر رگینه در ۱۸۹۶ مُرد و خودش در ۱۹۰۴. رگینه در سنین پیری اغلب دربارۀ نامزدیاش با کیرکگور حرف میزد و هیچوقت ابراز ناراحتی نکرد.
بااینحال، من فکر میکنم خیلیها، حتی اگر با رفتار کیرکگور با رگینه هم مخالف نباشند، باز درمقابل این بهانۀ الهیاتیای که او و کارلایل برای تصمیمش دربارۀ برهمزدن نامزدی تراشیدهاند مقاومت خواهند کرد. این خطای این کتاب است که انگار کارلایل نمیداند که دارد کسی را بهعنوان ارائهکنندۀ راهحلی ژرف برای مسائل زندگی معرفی میکند که خودش طبیعتاً همچون فردی نگریسته میشود که بهنحوی تحملناپذیر خودبین و مشغول به رنجهای خودش است و نسبت به رنجهای دیگران کاملاً بیتفاوت است.
اطلاعات کتابشناختی:
Carlisle, Clare. Philosopher of the Heart: The Restless Life of Søren Kierkegaard. Allen Lane, 2019
پینوشتها:
• این مطلب را رِی مانک نوشته است و در تاریخ ۲۷ مارس ۲۰۱۹ با عنوان «Kierkegaard’s ways to be human» در وبسایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «کیرکگور بهخاطر فلسفهاش از نامزد خود جدا شد» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• رِی مانک (Ray Monk) استاد فلسفۀ دانشگاه ساوتهمپتون است و تابهحال زندگینامۀ فیلسوفانی همچون راسل و ویتگنشتاین را نوشته است: لودویگ ویتگنشتاین: وظیفۀ نابغه (Ludwig Wittgenstein: The Duty of Genius) و برتراند راسل: روح تنهایی (Bertrand Russell: The Spirit of Solitude).
[۱] Kierkegaard: A Single Life
[۲] Either/Or
[۳] Fear and Trembling
[۴] در آموزههای تورات، فرزندی که قرار است بهدست حضرت ابراهیم قربانی شود اسحاق است. اما، در متون روایی اسلام، کسی که باید قربانی شود فرزند دیگر ابراهیم نبی، حضرت اسماعیل، است [مترجم].