بررسی کتاب «فرزندان هایدگر: هاناآرنت، هربرت مارکوزه، هانس یوناس و کارل لویت» نوشتۀ ریچارد ولین
هایدگر، پیشازاینکه رئیسِ نازیِ دانشگاه فرایبورگ شود، استاد و مراد چهار دانشجوی بااستعداد با پیشزمینۀ آلمانییهودی شده بود: هانا آرنت، هربرت مارکوزه، هانس یوناس و کارل لویت. ریچارد ولین، استاد تاریخ و سیاست سیتییونیورستیِ نیویورک، در کتابش، فرزندان هایدگر، ادعا میکند که کار این دانشجویان، نشاندهندۀ «پیشداوریهایی عمیق» دربارۀ غرب مدرن است و این نشاندهندۀ نسبِ هایدگریِ آنها است.
جیمز رایرسان، نیویورکتایمز — اگر تاریخ جدید مبنای قضاوت ما باشد، انتشارات دانشگاه پرینستن با انتشار این کتاب، خود را به خطر انداخته است. این کتاب، مطالعهای است تحریکآمیز و فاضلانه دربارۀ علائق و روابط بین مارتین هایدگرِ متمایل به نازیسم و دانشجویان یهودیِ او. ده سال پیش، بعد از اینکه انتشارات دانشگاه کلمبیا کتابِ قبلیِ ریچارد ولین دربارۀ هایدگر را منتشر کرد، روشنفکر فرانسوی، ژاک دریدا، آن را بهعنوان «ماشین جنگی موذیانه» تقبیح کرد و وکیلش را به کارِ توقیف ویراستهای بعدی کتاب گماشت.
هرچند در فرزندانِ هایدگر به درگیریهای ولین و دریدا پرداخته نمیشود، نمیتوان در برابر این حس مقاومت کرد که انگار این مسئله بهطور غیرمستقیم تکرار میشود. اساسِ این بحث، این اتهام ولین بود که دریدا دربارۀ نازیسم هایدگر، افکاری «تصنعی و غیرمنطقی» بافته است تا از پرسشی مهم طفره رود: با پذیرفتن فلسفۀ متفکر اسطورهایِ آلمانی، آیا دریدا و دیگر چپگرایانِ پستمدرن رادیکال، هستۀ فلسفۀ سیاسیِ مشکوکِ هایدگر را نیز پذیرفتهاند؟
اتهام مشابهی که تداعیهایی فلسفی نیز با خود دارد پشتِ فرزندان هایدگر است؛ هرچند اینجا گروههایی که متهم شدهاند روابطی شخصی (و در یک مورد، جنسی) با متهم دارند. هایدگر در سال ۱۹۳۳، پیشازاینکه رئیسِ نازیِ دانشگاه فرایبورگ شود، استاد و مراد چهار دانشجوی بااستعداد با پیشزمینۀ آلمانییهودی شده بود. هانا آرنت که در هجدهسالگی سه سال معشوقۀ هایدگر بود و بعدها بهعنوان متفکر سیاسی مشهور شد. هربرت مارکوزه که پاپ او را در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ محکوم کرد، پیشوای فلسفیِ چپ جدید شد. هانس یوناس تبدیل شد به نظریهپرداز پیشروی طرفداری از محیطزیست و نقطۀ اتکایی برای حزب سبز آلمان. کارل لویت نیز تبدیل به محققی برجسته دربارۀ آگاهی تاریخی مدرن شد.
ولین که مورخی در مرکز تحصیلات تکمیلی در سیتییونیورستیِ نیویورک است، بسیار بیشتر از اینکه طرفدار معلمِ این چهار نفر باشد، طرفدار خودِ آنها است. درعینحال بابت این نکته نگران است که کار آنها، مانند دریدا، نشاندهندۀ «پیشداوریهایی عمیق» دربارۀ غرب مدرن است و این نشاندهندۀ نسبِ هایدگریِ آنها است.
آنطور که ولین مسئله را نشان میدهد، همۀ «فرزندان» تمایل دارند که بدترین ویژگیهای زندگی قرن بیستم را گسترش طبیعی ایدئالهای دمکراتیک مدرن در نظر بگیرند. برخی از این ویژگیها عبارتاند از: سرپرستی بوروکراتیک کمپهای مرگ، خطرات محیطی فناوری و همشکلیِ اجتماعی تودهها. برخی حتی با دیدگاههای ضددمکراتیکِ حکومتِ یک نخبۀ فلسفی لاس زدهاند. ولین هشدار میدهد که فلسفۀ هایدگر میتواند تأثیر نگرانکنندهای بر عقاید سیاسی افراد بگذارد و تا زمانی که طرفداران این فلسفه از این مسئله آگاه شوند، «گناهان پدر در دختران و پسرانِ او دیده میشود».
بعد از اواخر دهۀ ۱۹۸۰ تحقیقات آرشیوی نشان دادند که هایدگر به چیزی که خود «حقیقت درونی و بزرگیِ» ناسیونالسوسیالیسم مینامید، ایمانی عمیق و درازمدت داشته است. بهاینترتیب، بسیاری از مشاهدهگران فرض کردند که فلسفۀ او، مانند منطقدانِ بزرگ و ضدیهود، گوتلوب فرگه، دستنخورده باقی میماند؛ اما ولین بر این باور است که مسئله دربارۀ هایدگر اینقدرها هم ساده نیست. هایدگر معتقد است که فلسفۀ غربی مانند منطق، بهطرز ناامیدکنندهای سرگرم انتزاعات غیر جهانی است؛ مثلاً دکارت اندیشۀ ناجسمانی را ویژگیِ تعریفکنندۀ وجود ما در نظر گرفته است. از نظر هایدگر، جنبۀ بنیادین وجود ما فعالیتهای عملیِ مراقبت از خود در جهان است. اینها جزئیات زمانمندِ تصمیماتِ مرگ و زندگی ما هستند. به همین خاطر است که مارکوزه، در نامۀ تند خود به هایدگر دربارۀ نازیسمِ او نوشته است: «ما نمیتوانیم بین هایدگرِ فیلسوف و هایدگر انسان تمایز قائل شویم؛ زیرا این در تضاد با فلسفۀ خودِ شما است.»
ممکن است اینگونه باشد؛ اما این همۀ ماجرا نیست. گفتن اینکه هایدگر فیلسوف زندگی عملی بود یک چیز است، اما اینکه مانند ولین ادعا کنیم هایدگر اساساً فیلسوف زندگیِ عملی هیتلر بوده، چیز دیگری است. این هم که لغزشهای سیاسی دانشجویان هایدگر را به این تربیت فلسفی مرتبط بدانیم، باز چیز دیگری است. با وجود این، ولین باقدرت استدلال میکند و بسیار باقدرت، استدلال خود را بر همه چیز مبتنی میکند؛ از نامهنگاریهای بین استاد و دانشجویانش گرفته تا خوانشِ متون عمیق دانشگاهی.
هایدگر و شاگردانش از نظر ولین، با تلفیق تاریخ فلسفه با خودِ تاریخ به بیراهه رفتهاند. هایدگر معتقد است که نادیدهانگاشتن خُلقیات و اعمال منحصربهفرد ما [انسانها]، چنانکه سنت غربی کرده است، فرو غلتیدن در نوعی وجود نامعتبر و سرسری است. برای برآوردکردنِ هزینۀ این اشتباه برای جامعه، هایدگر به جهانوطنگرایی، حقوق بشر و نیز به وجود آمدن علم مینگرد. این آخری، چیزی است که او آن را قرینهای اجتماعی و سیاسی خِرد و منطق غربی میانگارد. در این میان او چیزی نمیبیند جز ابتذال جامعۀ تودهوار و فناوری بیروح که جایگزین اخلاقِ سربازیای شده است که زمانی بسیار درخشان بوده است. وجود اصیل خانه را ترک کرده است. ناسیونال سوسیالیسم آن را برخواهد گرداند.
چرا باید دانشجویان هایدگر این حرفها را بپذیرند؟ بخشی از پاسخ اینجا است: جذابیت متفکری با استعداد خارقالعاده. ولین معتقد است بخشی از این مسئله بهخاطر آن است که آنان یهودیانی سکولار و جذبشده [در آلمان] بودند که هویتِ آلمانی خود را بر برتری سنتهای فرهنگیِ این کشور بنا کرده بودند. هایدگر نیز وارث خودخواندۀ آن سنتها شده بود.
آرنت دراماتیکترین مثال ولین است. او همچنین مثالی است برای نمایش دشواریِ چیزی که ولین تلاش میکند نشان دهد. آیا مفهومِ آرنت از سیاست به عنوان انجمنی برای بزرگیِ آریستوکراتیک واقعاً آنطور که ولین ادعا میکند تکرار ایدۀ هایدگر از سیاست به عنوان مبنایی برای اثبات وجود است؟ یا صرفاً نتیجۀ اشتراک او با استاد خویش است در شوروشوقی که هر دو به پولیس یونان باستان داشتند؟ آیا نقدِ بهشدت بیرحمانه آرنت دربارۀ همکاریِ یهودیان با نازیها، واقعاً تلاشِ ناخودآگاهِ یک یهودیِ ناراضی برای مبرادانستن معشوقِ آلمانی پیشینِ خود از جنایاتش است یا فقط قضاوتِ اخلاقیِ سختگیرانهای است که مبتنی بر اطلاعاتی است که در اختیار او است؟
اینها پرسشهایی هستند که پاسخِ مطمئن بدانها بسیار مشکل است. یکی از دلایل این مسئله این است که آنها در دو طرفِ مرزهای بین تاریخ فکری، اجتماعی و روانکاوانه قرار میگیرند. اگر نظرات ولین در مواردی، بسیار ساده به دست میآیند، استدلالهای او، در بهترین حالتشان، توصیفاتی بخردانه از تکامل برخی از متفکرانِ بسیار جاهطلب اجتماعی و سیاسی فراهم میآورند.
ادعاهای او علیه فرزندان هایدگر، هرچند در مواردی تصنعی است، استانداردی واضح برای کسانی فراهم میآورد که میخواهند موضعی آگاهانه، اما محتاط در برابر تأثیر عمیق هایدگر داشته باشند.
اطلاعات کتابشناختی:
Wolin, Richard. Heidegger’s Children: Hannah Arendt, Karl Lowith, Hans Jonas, and Herbert Marcuse. Princeton University Press, 2015
پینوشتها:
• این مطلب را جیمز رایرسان نوشته است و در تاریخ ۱۶ دسامبر ۲۰۰۱ با عنوان «Sins of the Father» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۹۴ با عنوان «گناهان پدر: هایدگر و دانشجویان یهودیاش» و ترجمۀ مهدی رعنایی منتشر کرده است.
•• جیمز رایرسان (James Ryerson)، ویراستار لینگوا فرانکا و ویراستار ارشد لگالافرز بوده است.
در فضای حال به هم زن فلسفه امروز دنیا، نفی هایدگر توسط فیلسوف خوانده ها ی دسته چهارم و پنجم (نه فلاسفه) وسیله ای برای کسب شهرت شده است. کتاب دیگری رو شیادی به نام امانوئل فائه نوشته و فلسفه هایدگر رو فلسفه نازی میدونه. آقایان هر کس به دنبال نفی هایدگر است، لطفا با فلسفه سترگ هایدگر درگیر شود نه با اشتباهات سیاسی او که خود در گفتگو با اشپیگل در ۱۹۶۶ به آن معترف است. هایدگر همانقدر که ضد جهانبینی یهودی (نه ضد یهود) بود همانقدر هم ضد نازیها بود. در کتاب Ponderings (یا همان Black Notebooks) میخوانیم: National Socialism is a barbaric principle بحث هایدگر، نفی کلیت نظام هستی شناسی مدرن است که یکی از ویژگیهای آن Calculative بودن است که هایدگر معتقد است فرهنگ یهودی (و نیز سوسیالیسم ملی) به کمال و تمام دارای این ویژگی است، بنابراین روح این فرهنگ(ها) همسو با متافیزیک است که نتیجه مستقیم آن نیهیلسم دنیای مدرن است.