image

آنچه می‌خوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما می‌توانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.

گفت‌وگو

آخرین مصاحبه با برایان مگی

من نمی‌خواستم آن برنامه‌ها را بسازم، دیگران مجبورم کردند

آخرین مصاحبه با برایان مگی عکس:آلامی.

برایان مگی، فیلسوف انگلیسی تازه‌درگذشته، برای هر کسی که روزگاری به فلسفه علاقه‌مند شده، نام آشنایی است. دو مجموعۀ تلویزیونی بسیار موفق او، «مردان اندیشه» و «فلاسفۀ بزرگ» که بعدها به صورت کتاب نیز منتشر شدند، مشوق خیلی‌ها برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل فلسفی شد. اما او در آخرین مصاحبه‌اش از رویۀ دیگری از زندگی‌اش سخن می‌گوید: از تنفر و بی‌اعتنایی‌اش به تلویزیون، از دوران نمایندگی‌اش در پارلمان و کناره‌گیری‌اش از سیاست و البته از فلسفه، یعنی بزرگترین ابتلای تمام عمرش.

Prospect

The last interview with Bryan Magee

جان مایر، پراسپکت — وقتی به دیدارش رفتم، برایان مگی حدوداً ۸۹ ساله بود، با ذهنی که سلامت و روشنی‌اش آدم را شگفت‌زده می‌کرد. کنجکاو بود که از مدت حضورم در آکسفورد بداند، و از کمر به پایین فلج بود. از هر نظر، بهترین گزینه برای مصاحبه. از نظر نسلی از بینندگان، آن مجموعۀ تلویزیونیِ افسانه‌ای مگی دربارۀ فیلسوفان انگار غسل تعمیدی در آب‌های فلسفه بود، و خودش همان دروازه‌بان متین و متواضعِ قلمروی نظریه‌های انتزاعی و بحث‌های مایه‌دار و جدی که هرگز نظیرش را ندیده بودیم. خلاصه، نقطۀ عطفی میانِ برنامه‌های پربینندۀ تلویزیون.

مگی رازی را برایم گفت: «اگر بخواهم با چیزی آشنایی مقدماتی پیدا کنم، به تلویزیون تکیه نخواهم کرد». از پشت عینک چشمکی زد، عینکی با شیشه‌هایی چنان ضخیم که انگار از جنس شیشه‌های دولایۀ عایق حرارت بود. «به نظرم تلویزیون رسانه‌ای کاملاً بی‌اهمیت می‌آید». برایان! در دلم گریه کردم… انگار که داشته باشی یک رونی۱ ببینی، یا دیوید اتنبورو۲ را ببینی که به کبوتری لگد می‌زند. ولی یادم که آمد تلویزیون کلاً چیست، دیگر نمی‌توانستم با حرفش مخالفت کنم. مگی از همان‌جا که نشسته بود، در میان آن قلعۀ کوچکی از کتاب‌ها و مقاله‌ها که دورتادورش تا سقف بالا رفته بود، و یکی از کتاب‌های الکساندر دوما را دستش گرفته بود، کتابی به‌اندازۀ یک بلوک سیمانی، به من لبخند ‌می‌زد. انگار جد بزرگم باشد. تلویزیونی که به دیوار مقابل پیچ شده بود، به گمانم، صرفاً چیزی تزیینی بود.

برایان مگی ماه پیش درگذشت. کارهای او چنان دامنۀ وسیعی داشت که دل آدم را می‌لرزاند. مگی در سال ۱۹۴۹ به آکسفورد آمد. آن دوره بُرهه‌ای خاص در دوران پس از جنگ بود که انحصار غیررسمی آن دانشگاه در تولید نخبگان حاکم و مُهر تأیید زدن بر ایشان گویا دیگر بیش‌از‌حد قدیمی شده بود، چنانکه مگی در آن واحد مجبور شد در چند شاخه پیش برود. وقتی در مجلۀ نمایشی این هفته۳ در مقام روزنامه‌نگار ظاهر می‌شد، میلیون‌ها نفر تماشاچی او بودند. همانجا پیشۀ نویسندگی ادبی‌اش را هم آغاز کرد که ثمره‌اش سی کتاب بود تا سهم مهمی در پژوهش دربارۀ واگنر و شوپنهاور داشته باشد. در همین حال، با چهره‌هایی مثل کارل پوپر و برتراند راسل رفاقتی به هم زد. تولید دو مجموعۀ تلویزیونی «مردان اندیشه»۴ و «فلاسفۀ بزرگ»۵ پنج سال طول کشید، که مدتی از آن ایام هم با حضور ده‌سالۀ مگی در پارلمان به عنوان نمایندۀ حزب کارگر هم‌پوشانی داشت.

بعد از آنکه نمایندۀ مجلس شد، می‌خواست وزیر خارجه شود. اما در سال ۱۹۸۲ به حزب سوسیال‌دموکرات پیوست. مگی می‌دانست که با این حرکت ناراحت‌کننده، کُرسی‌اش را از دست می‌دهد. در حقیقت، تا همان مرحله کشف کرده بود سیاست «شیوه‌ای از زندگی بود که واقعاً نمی‌خواستمش… فهمیدم که از یک زاویه‌دید بسیار عمیق، دنبال قدرت رفتن خطاست؛ که به گمانم درک این نکته، یک وجه از بلوغم بود». کار سیاسی همانا جاه‌طلبی یک پسربچه بود که پس از تحققش، رنگ می‌باخت. ولی تلویزیون فقط به درد پول درآوردن می‌خورد. «از ابتدا دنبال راه‌هایی برای پول درآوردن می‌گشتم که مجبور نباشم شغل داشته باشم… که پیدا کردنش هم ساده نیست». مگی کمی بعد فهمید با کار پاره‌وقت می‌تواند دو برابر هم‌نسلانش که کار ثابت داشتند، پول در بیاورد. «فقط از همین جهت به تلویزیون علاقه داشتم: وقتی مشغول کتاب نوشتن بودم، تلویزیون پولی به دستم می‌رساند».

جالب است که برخی از ماندگارترین میراث‌های مگی بدون آنکه زحمتی برایشان بکشد، بر او تحمیل شدند. آبری سینگر، آن مدیر مشهور تلویزیون که یک روز در حمام ایدۀ «مردان اندیشه» به سرش زد، گویا چند ماه دست از سر مگی بر نداشته بود. مگی مُدام استنکاف می‌کرد، اما در نهایت پذیرفت یک برنامۀ نمونه با نوام چامسکی کار کند به شرط اینکه حق داشته باشد جلوی پخش آن را بگیرد. «عمداً چامسکی را انتخاب کردم چون تبیین او برای مخاطبان غیرفلسفی و جلب توجه‌شان به او دشوارتر از هر کس دیگر بود». مگی اعتراف کرد که در حقیقت «یک مانع موقت هم ایجاد کردم. به آبری گفتم که: ’خُب، شاید بتوانم یکی را از آب دربیاورم، ولی فکر نکنم بتوانم یک مجموعه بسازم‘. و آبری هم با اوقات‌تلخی گفت: ’باشه، پس دو تا‘». در آن دو برنامۀ نمونه، توانستند به هدف گریزپای خود برسند: یعنی مجبور نشدند قوّت و تمامیّت اندیشه را فدا کنند تا موضوع برای مخاطب فهم‌پذیر شود. مگی شگفت‌زده شد.

ولی آنچه شاید اهمیت ماندگارتری داشته باشد، یک نفر از هر بیست نفر۶ بود: کتابی که مگی پس از اختصاص دو برنامۀ جنجالی این هفته به همجنس‌گرایی، دربارۀ این موضوع نوشت. ادبیاتِ مستقیم و جسورانه‌اش، به طرز غیرمترقبه‌ای آن کتاب را پرفروش کرد چنانکه «در تغییر قانون هم نقش داشت»: یک سال بعد، قانون جرم‌زُدایی از همجنس‌گرایی (مصوب ۱۹۶۷) تصویب شد. مگی برایم گفت که دوباره، «این هم یک نمونه از آن‌هایی است که برایت دربارۀ برنامه‌های فلسفی تلویزیون می‌گفتم. نمی‌خواستم آن را بنویسم، و کس دیگری مرا قانع کرد». (آن کس دیگر، یک ناشر و دوست او بود که چنین گرایشی داشت و التماس کرد که کتاب را بنویسد).

ابتدا برایم عجیب بود که وقتی مگی دربارۀ این پروژه‌ها حرف می‌زد، پروژه‌هایی که هر کس دیگری لابد دستاوردهای شاخص عمر حرفه‌ای خود می‌شمرد، ردّ بی‌علاقگی در صحبت‌هایش دیده می‌شد. آن دو مجموعۀ فلسفی تلویزیونی (مصاحبه با چهره‌هایی مثل مارکوزه و آیر، و برنارد ویلیامز) به نظرم اسنادی حیاتی‌اند که ارزششان کم نمی‌شود: بی هیچ طعنه و کنایه‌ای می‌شود گفت در عین آنکه مُهر تاریخ خورده‌اند، غبار گذر ایام بر آن‌ها نمی‌نشیند. در ابتدای هر قسمت مگی و مهمانش روی مبل نشسته‌اند، در فضایی معلق‌اند انگار که یک رَحِم خاکستری‌رنگ بزرگ باشد، یا یک اتاق انتظار کیهانی، یعنی یک برزخ فلسفی که سه دوربین از سه زاویه آن را پوشش می‌دهند. صورت مگی قدری پشت آن عینک‌های محافظ که خاص خودش بودند، پنهان شده بود. سپس یک قطعۀ غمناک را رو به دوربین می‌خواند تا قلمرویی را که قرار است برنامه پوشش دهد با عبارات فرهیخته‌طور و چندبندی توضیح دهد.

ظاهر ساده و بی زرق و برق این برنامه، هوش سرشاری را که در ارائه‌اش صرف می‌شد استتار می‌کرد. مگی عنصر حیاتی برنامه بود: به مزاح می‌گفتند که هر بار به نظر می‌آید تسلط او بر محتوای حرف مهمانش بیشتر از خود مهمان است، و خودش توضیح می‌داد که تا حدی تلاش می‌کرد تسلطش بر هدایت و تبیین بحث را در جریان طرحش پنهان کند. در نتیجه، یکی از چیزهایی که این برنامه به زیبایی نشان می‌داد آن بود که فلسفه اساساً ماهیت گفتمانی دارد. هم چامسکی و هم کواین بعداً گفتند که مصاحبه‌هایشان در آن برنامه حقیقتاً مستقیم‌ترین بیان عمومی از پژوهش‌هایشان بوده است.

مگی با اعتقاد کامل می‌گوید این برنامه‌ها «امروز نمی‌شد ساخته شوند. حتی تصورش محال است. اما نمی‌شود هم گفت نیازهای مخاطبش را برآورده نمی‌کرد، چون می‌کرد. تعداد مخاطبانش رکورد زد». به گمانم بحثی در این نباشد که امروزه برنامه‌های آموزشی تلویزیونی، ژانری است که در باتلاق افاده‌های سبکی و ساختاری فرو رفته است، زرق و برق‌ این برنامه‌ها را از شکل انداخته‌اند، و تصمیم‌گیری‌های کمیته‌های مربوطه نفسشان را بُریده است، چنانکه راه برگشتی هم وجود ندارد. «مسئولیت تغییر بر عهدۀ برنامه‌سازهاست. تلاش شده است تا همه‌چیز به سرگرمی‌های سبُک تبدیل شود، حتی بولتن‌های خبری به سرگرمی تبدیل شوند، که به نظرم این کارها جان تلویزیون را گرفته است».

پس، ماجرا این نیست که مگی به آن برنامه‌ها افتخار نمی‌کرد و حس نمی‌کرد مال اویند؛ که چنین حس‌هایی داشت. ولی از منظر او گویی آن برنامه‌ها نوعی اتفاق بوده‌اند: یک جادۀ انحرافی حاشیه‌ای، گرچه دوست‌داشتنی، در زندگی‌ای که وقف تأمل فلسفی شده بود. همین نکته می‌تواند سوءتفاهمی مهم و بالقوه دربارۀ مگی را برطرف کند: سوءتفاهمی که او را یک آموزگار مردم‌دوست از رگ و ریشۀ جان ریت۷ نشان می‌دهد، گویی که در خوابش منشور بی‌بی‌سی را زیر لب می‌خواند و حرفه‌اش را فدای کتاب‌های مهم و ناخوانده می‌کند تا چشم مردم را به زور باز کند. مگی هرگز چنین شور و شوقی در سر نداشت. مثلاً وقتی «آدم‌ها می‌گویند وارد سیاست شدند چون می‌خواستند دنیا را جای بهتری کنند، این حرف برایم بسیار غریب است… من می‌خواستم وارد سیاست شوم چون فکر می‌کردم دوست دارم در سیاست باشم». توجیه عمل‌گرایانه‌ای که بر کارهایش حکم‌فرما بود، همیشه چیزی شبیه این بود که باید شغلی داشته باشد تا بتواند به دلواپسی اصلی‌اش برسد: دست و پنجه نرم‌کردن با مسائل فلسفی در تمام عمر.

در واقع، خود مگی هم بارها گفته بود که به مسائل فلسفی «مبتلا» است انگار که دچار یک عارضۀ روان‌شناختی شده باشد. بچه که بود در خلوت خود با وسواس به تناقض‌های زمان و فضا فکر می‌کرد، مثل اینکه یکی از مردم باستان به این زمانه آمده باشد و مسائل را حلاجی کند، بدون نظام‌مندی و بی‌ راهنما. مگی می‌دید که در تمام تار و پود واقعیت، پارادوکس‌ها و رازآلودگی‌های ملموسی تنیده است. او «اسیر» پرسش‌ها و مبهوت اصل حقیقت «وجود» بود. مدتی که مربی کالج بالیول۸ بود، این اعتقادش تقویت شد که مسائل فلسفی در زمرۀ «حس‌شدنی‌ها» هستند، یعنی مستلزم حساسیت روح‌اند مثل همانی که برای کارهای هنری بزرگ لازم است.

این معمّاهای متافیزیکی هر روز خود را بر ضمیر او تحمیل می‌کردند. گاهی هم عذابش می‌دادند. یک‌بار در کلیسا، درک جداییِ آشتی‌ناپذیرِ ذهن او و دنیای بیرون چنان بر دوشش سنگینی کرد که از آنجا گریخت، مبهوت و سرگردان، و چیزی نمانده بود پیش جمعی از همکارانِ دست‌پاچه‌اش نقش زمین شود، که اصلاً به مخیله‌شان خطور نمی‌کرد منشأ بیماری‌اش نه جسمانی، که فلسفی است. گفتم که به نظرم چنین لحظه‌هایی از کشف و شهود، که قدرتشان کم از تجلی ندارد، خاستگاه اصلی بینش‌های مگی بوده‌اند. «بله. فهم بسیار خوبی است. من خودم را اساساً متفکر نمی‌دانم».

مگی گفت پرسش‌هایی که پیرامون واقعیت غایی مطرح است و اینکه از آن چه می‌توانیم بدانیم، گویی «آشکارا مهم‌ترین و جالب‌ترین پرسش‌های موجودند، و از عمق جان برایم جای سؤال دارد که چرا این نکته برای همگان آشکار نیست». توسل به عقل سلیم و خِرد، پناهگاهی به ما نمی‌دهد. در سابقۀ این قوۀ بالهوس، که سابقاً تعریف درست و درمانی هم نداشت، می‌بینیم که پژوهش‌ها و کشف‌ها همواره نقضش کرده‌اند، و همانا به‌کارگیری خِرد است که پارادوکس‌های نه‌چندان پنهانِ زیر سطح واقعیت را افشا می‌کند.

او هنگام ورودش به آکسفورد دید که آن دانشگاه در چنبرۀ آشوب زبان‌شناختیِ پس از جنگ است. جنبش «زبان معمولی» مگی را متعجب می‌کرد، اما معاصرانش با چنان شور و شوقی به استقبال آن جنبش رفتند که انگار بر طبل فتح می‌کوبیدند. بسیاری از آن معاصران معتقد بودند وقتی وظیفۀ اصلی فلسفه یعنی «ایضاح» به سرانجام برسد، مسائل اصلی‌اش تحلیل شده و از بین می‌روند. چرا؟ چون، به ادعای ایشان، صرفاً به‌خاطر سردرگمی زبانی است که آن موارد، ظاهرِ «مسئله» به خود گرفته‌اند. متعاقباً مفهومی از فلسفه شکل گرفت که پیوندش با گذشته را قطع می‌کرد. مگی می‌گفت که این وضع مضحک است چون «فلسفه مبنائاً چیزی جز گذشته‌اش نیست». آلفرد وایتهد جایی گفته است که می‌توان در زمان هم مثل مکان، «محلی» بود؛ در نتیجه، آکسفورد در دهۀ ۱۹۵۰ با کمال مسرّت به هر دو نوع کوته‌نظری تن داده بود تا در شاهراه تاریخ، در بن‌بستی سنگ‌فرش‌شده گرفتار شود، و روحیه‌ای لی‌لی‌پوتی در خود پرورش دهد که خودبینی و ازخودمتشکر بودنش تنه به تنۀ ازخودراضی بودن می‌زد.

در قرن بیستم، فقط فلسفه نبود که در یک بازۀ طولانی، گرفتار آن خودآگاهی غریبی شد که موضوع کارش را محدود می‌ساخت. اما ماهیت درجه‌دومی که فلسفه جدیداً برای خود تأسیس کرده بود (به تعبیر موجز گیلبرت رایل، «سخن دربارۀ سخن») موجب می‌شد موضوع کارش در واقع، صحبت‌کردن ورای مسائل اصلی‌اش (یا حداقل گذر از آن مسائل) باشد. آن‌ها یک تکنیک را، یعنی تحلیل را، به اشتباه جای اصل کارشان گرفته بودند؛ یا به عبارتی، رسانه جانشین پیام شده بود.

مثل هر چیز دیگر که گرفتار مُدی شود که شکوفه‌ای زیبا می‌دهد اما زود از میان می‌رود، شاخصۀ آن دوره هم چهره‌هایی سلطه‌جو با پیروانی در چنبرۀ کیش شخصیت ایشان بود، همان‌ها که مسحور آتش‌بازی تحلیلی‌ای می‌شدند که با جنس طراحی و صحنه‌آرایی‌اش می‌خواست استعداد نمایش و اجرا را به مخاطبان نشان دهد. به یادبود چنین نمایش‌هایی، مگی و من سراغ یک قطعۀ مهم از ویدئوهای آرشیوی او رفتیم، یعنی یک کلیپ از جرالد کوهن (نظریه‌پرداز سیاسی) که می‌خواست روح رایل در او حلول کند. (مگی با خنده گفت که این قطعه «واقعاً به‌جا است!») در نظر او، و البته بنا به اشاراتی که در نقش بازی‌کردن‌های کوهن هویدا بود، ریشۀ مشکل آن بود که اکثر چنین فلاسفه‌ای «مبتلا به مسائل فلسفی» نبودند «و هرگز مسئله‌ای نداشته‌اند یا نمی‌دانند که مسئله داشتن یعنی چه». مگی تعریف کرد که: «نبوغ فکری رایل زندگی‌ساز بود، اما حیات درونی شایان ذکری نداشت». (رایل هم به نوبۀ خود، اگر بود، بی‌درنگ می‌پذیرفت چون به نظرش صحبت از حیات درونی لاجرم به سردرگمی متافیزیکی می‌انجامد). چند سال بعد، در دانشگاه ییل بود که مگی کانت را کشف کرد، و مدت‌ها بعد شوپنهاور را، و سراغ مسلک کانتی نویافتۀ خود رفت. این همه فلاسفه بودند که زندگانی‌شان را به جستجو در کوهپایه‌های این رشته گذرانده بودند؛ اما اینجا می‌شد نظریه‌هایی به عظمت کوه یافت.

ماهلر، واگنر، چند طبقه آثار متافیزیک استعلایی، احساساتِ صافِ ژرمن‌های باستانی، و کلماتی روشن و تمیز؛ بعید نیست مگی یک‌ آلمانی مخفی بوده باشد. و صدالبته با وضع دائمی‌اش که آکنده از اضطراب وجودی (ولی اضطرابی مهارشده) بود، آکنده از بی‌قراری روحی مُدام. گفت: «خُب، حس نمی‌کنم بی‌قرار باشم، چون اگر به چیزی علاقمند نباشم انگار بخشی از زندگی‌ام را از دست داده‌ام».

حالا اگر هم «بی‌قراری» نباشد، خود مگی معترف بود احساس نیازِ سیری‌ناپذیری به استقلال بی‌کران داشت، و در کنارش، اقتدار را خوار می‌شمُرد. («من اقتدار را نمی‌پذیرم. [می‌خندد.] مشکلی با آن ندارم. فقط نمی‌پذیرمش»). همین که مگی خودآگاهانه خویش را وقف منافع شخصی‌اش کرده بود، نشان می‌دهد می‌توان یک زندگی بر پایۀ منافع شخصی اما عاری از خودشیفتگی داشت. مابین سایر مشغله‌هایش، گاهی کار را به کل کنار می‌گذاشت. یک‌بار سراغ نوشتن قطعات موسیقی رفت اما دید که قطعه‌هایش چنان بد از آب درمی‌آیند که تحمل‌پذیر نیست. «من هنرمند بزرگی نیستم، و دوست داشتم که باشم… دوست داشتم آثار فلسفی بزرگی را به شعر بنویسم، بالاخره یونانیان باستان چنین کاری کرده‌اند. ولی استعدادش را نداشتم. نبود که نبود».

«اگر بخواهم با بازی ورق قیاس کنم، احساس می‌کنم دست خوبی به من رسید؛ نه یک دست شگفت‌انگیز یا عجیب. و فکر کنم جوری زندگی کرده‌ام که بهترین نتیجه را از دستی بگیرم که به من رسید. ولی، اساساً بیش از هر چیز آرزو می‌کردم که ورق‌های بهتری داشتم».

گویا تیره‌ترین بُرهۀ سرگردانی‌های فکری مگی در نیمۀ دهۀ چهارم زندگی‌اش بود، وقتی که در بحرانی غوطه‌ور شد که «زور عظیمی» داشت. جلوۀ آن بحران هم آن بود که فکرش به طرز گریزناپذیری مشغول مرگ شد. «این اعتقاد که نه‌تنها استعدادهایم بلکه زندگی‌ام را دارم تلف می‌کنم، شروع کرد به ریشه دواندن». تا چند سال او گرفتار «یک کابوس» بود که «نمی‌توانستم از آن بیدار شوم چون اساساً بیدار بودم». واکنش مگی آن بود که شاهکارهای فلسفه را دوباره بخواند، و «آن‌ها را چنان بخوانم انگار که زندگی‌ام وابسته به آن‌هاست» او دل و رودۀ آن آثار را بیرون می‌کشد بلکه به بینش‌هایی برسد که بتوانند درمان یا دارو باشند.

فارغ از یک ازدواج زودهنگام و کوتاه، آنچه انزوایش را تشدید می‌کرد این بود که مگی همواره تنها زندگی می‌کرد (گرچه زندگی‌اش «پُر از رابطه‌ها» بود). گفتم «هرکسی نمی‌تواند این‌طور زندگی کند»، و او جواب داد «اکثر آدم‌ها نمی‌خواهند که این‌طور زندگی کنند». بعد گفت: «در حقیقت، اکثر آدم‌ها دوست ندارند تنها باشند. اکثر آدم‌ها از تنها بودن می‌ترسند». او فلاسفۀ بزرگ را «همدمان و راهنمایان زندگی‌ساز» خود می‌دانست، که خود را از بعضی جهات به آن‌ها نزدیک‌تر از دوستانش می‌دید. به عنوان مثال نقض این نکته، برایم چیزی گفت که قدری آشفته‌ام کرد: او در تمام عمر ناتوان از آن بود که عشق رمانتیکی را که نثارش می‌شد، پاسخ در خور بدهد. «از سنین پایین احساس می‌کردم مشکلم این نبود که کسی دوستم ندارد، بلکه من آن‌ها را دوست نداشتم». بعد گفت: «بزرگ‌تر که شدم، بهتر فهمیدم ریشه‌های برخی از این چیزها در رابطه‌ام با مادرم نهفته است. مادرم ابداً هیچ محبتی به من نداشت. از این قضیه مطمئن بودم چون خودش دائم این را به من می‌گفت». ثمرۀ این عذاب وجودی‌اش، رمانی بود که نوشتنش چهار سال طول کشید. آن کتاب در آغاز حیاتش عنوان داستان عشق۹ را یدک می‌کشید، اما بعد به رودرروی مرگ۱۰ تغییر کرد؛ که بی‌تردید موجب وحشت تیم فروشش شد.

دنیس هیلی، همکار سابق مگی، عادت داشت که از اهمیت داشتن «پس‌کرانه»۱۱ بگوید؛ و در پس آن سبک پرزحمت آکسفوردی و عینک‌های ضدگلوله، گویی مگی به سوی نقطۀ ناپدید شدنش پیش می‌رفت. او یک‌جور نظربلندی کلاسیک انگلیسی داشت، از آن نگاه‌های خیرۀ شدید که دغدغه‌های بیهوده‌تر و زمینی‌تر زیر آن نگاه رنگ می‌بازند. یاد سوزان سانتاگ می‌افتم که یک‌بار دانشمندان بحرالعلوم و همه‌چیزدان را این‌طور تعریف کرده بود: آن‌ها آدم‌هایی‌اند که به همه‌چیز علاقه دارند و دیگر هیچ.

جدیّت بی‌امانی که در مقصودش داشت، ذهنش که مشغول مسائل عظیم فلسفه بود (گاهی آن‌چنان که از طاقت خودش هم فراتر بود)، دامنۀ محتوایی که در آن میل داشت به بینش برسد، همگی حاکی از آن بود که پیوند او با فلسفه اصیل‌تر و وثیق‌تر از حرفه‌ای‌های آن حوزه بود. ماهیت واقعیت غایی گریزپاتر از آنی است که مایلیم قبول کنیم؛ در آسمان و زمین بیشتر (شاید بسیار بیشتر) از آنی است که در حوزۀ فلسفه متصور می‌شوند. این راز دست از سرش برنمی‌داشت. ولی علی‌رغم این مخمصه، مگی می‌دانست که همۀ آدم‌ها هم از آن جنسی نیستند که زندگی‌شان را مثل او بگذرانند. یک تسلی و دلداری: «پیش از آنکه بفهمیم کجاییم، مرگ بر ما نازل می‌شود؛ و همین‌که بمیریم، تا ابد مُرده می‌مانیم».


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را جان مایر نوشته است و در تاریخ ۷ آگوست ۲۰۱۹ با عنوان «The last interview with Bryan Magee» در وب‌سایت پراسپکت منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «آخرین مصاحبه با برایان مگی» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• جان مایر (John Maier) دانش‌آموختۀ فلسفه از دانشگاه پرینستون است. او امروزه به دلیل علاقه‌اش به روان‌شناسی و روانکاوی در موسسۀ روان‌کاوی ماساچوست آموزش می‌بیند، اما همچنان پژوهش و روزنامه‌نگاری در حوزۀ فلسفه را ادامه می‌دهد.

[۱] The One Ronnie یک مجموعۀ طنز که در آن شخصیت‌های جدی بریتانیا را به شکلی طنزآمیز نمایش می‌دادند. این مجموعه در ادامۀ نقیضۀ بسیار موفق شبکۀ بی‌بی‌سی به نام The Two Ronnie ساخته شد.
[۲] مجری بسیار مشهور مستندهای طبیعت در شبکۀ بی‌بی‌سی
[۳] This Week
[۴] Men of Ideas
[۵] The Great Philosophers
[۶] One in Twenty
[۷] یک مدیر رادیو و تلویزیونی اسکاتلندی که سنت شبکه‌های مستقل خدمت‌رسانی عمومی را در انگلستان بنیان گذاشت.
[۸] یکی از کالج‌های دانشگاه آکسفورد.
[۹] Love Story
[۱۰] Facing Death
[۱۱] hinterland

مرتبط

چه بر سر ژیژک آمده است؟

چه بر سر ژیژک آمده است؟

سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپ‌ها به مشکل خورده است

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

چرا نباید از هوش مصنوعی ترسید؟

گفت‌و‌گویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانه‌ها

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

افسون‌زدایی بیماری مدرنیته است، آیا هنر می‌تواند درمانش کند؟

چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجات‌بخش دوران افسون‌زدایی می‌داند

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیلی

۰۵:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۳۰
0

برایان مگی را خیلی دوست داشتم... چند تا کتاب ازش خونده بودم. خبر نداشتم که مرده، تا اینکه این مقاله را خواندم. خیلی خیلی زیاد متاسف شدم... یادش عزیز و گرامی.

mr.karimi.zarch

۱۲:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۲۸
0

فوق العاده بود ، پر از بينش ... با تشكر

کامیاب

۰۱:۰۵ ۱۳۹۸/۰۵/۲۸
0

"به مزاح می‌گفتند که هر بار به نظر می‌آید تسلط او بر محتوای حرف مهمانش بیشتر از خود مهمان است" این به ظاهرمزاح، اتفاقا جدی ترین شاخصه وتمایز برایان مگی بود، هربار که می گفت بگذارید برای مخاطبان خلاصه سازی کنم بامهارت یک متکلم و بهتر از مهمانانش، مغز مطلب را بیان و شالوده بحث را سازماندهی می کرد. او می فهمید. نوشته خوبی است که به باورم چند نکته برجسته دارد: -«به نظرم تلویزیون رسانه‌ای کاملاً بی‌اهمیت می‌آید» - بعد گفت: «در حقیقت، اکثر آدم‌ها دوست ندارند تنها باشند. اکثر آدم‌ها از تنها بودن می‌ترسند» -«پیش از آنکه بفهمیم کجاییم، مرگ بر ما نازل می‌شود؛ و همین‌که بمیریم، تا ابد مُرده می‌مانیم» روحش شاد.

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0