آثار آلن دوباتن شما را یاد چه میاندازد؟ فیلسوفی که به زندگی میاندیشد، یا بچه پولدارِ شیادی که فلسفه را تبدیل کرده است به اسباب بازیِ دست عوام؟ تام استرن در این یادداشت انتقادی، نشان میدهد استفاده از فلسفه برای درمانِ مشکلات زندگی، چه اقتضائات پیچیدهای دارد.
28 دقیقه
کرونیکل آو هایر اجوکیشن — من برای مقطع کارشناسی نیچه درس میدهم؛ فیلسوفی که مشهور است ذهنِ جوانان را به خود جذب میکند. بعد از یکی از کلاسهایم، دانشجویی به دیدنم آمد. چیزی آزارش میداد. از من پرسید: «آیا تغییر کردن پس از خواندن آثار یک فیلسوف اشکالی ندارد؟ منظورم این است که آیا نیچه الهامبخش شما هست؟ آیا از او در زندگیتان استفاده میکنید»؟
در برابر سؤالاتی مانند این، باید حواستان را جمع کنید. این را فقط به این دلیل نمیگویم که تعداد قاتلانی که ادعا میکنند نیچه منبع الهامشان بوده، بیشتر از آن است که برایم خوشایند باشد. در چنین مواردی، معمولاً دانشجو منظورش این است: «نیچه دانشپژوهیِ دقیق و سنجیده را به سخره میگیرد. آیا من میتوانم با پیروی از روحیۀ او مقالهام را هر طور مزخرفی که دوست دارم بنویسم و نمرۀ خوبی هم بگیرم؟» البته در این نمونه، دانشجویک کاملاً میدانست که چگونه مقالهای پژوهشی بنویسد. او میخواست کار دیگری هم بکند: پیروی نیچه باشد!
جواب من این است، حالا ارزشمندیاش دیگر با خودتان: هر کاری بخواهید میتوانید در زندگیتان انجام دهید (به من ربطی ندارد، اگر بخواهید میتوانید از اسمرفها۱ الهام بگیرید)، اما من اینجا هستم که به شما یاد بدهم چگونه فیلسوفی را به تدریج و با دقت مطالعه کنید؛ کاری که چندان هم آسان نیست. اگر میخواهید از نیچه به عنوان منبع الهامتان استفاده کنید، باید او را به دقت مطالعه کنید و مطمئن شوید که این خودِ نیچه است که الهامبخش شماست، نه پیشفرضهای خودتان، یا سوءاستفاده یا خوانشی که استادهای دانشگاه از او ارائه کردهاند، حالا چه خوانش من باشد چه دیگری؛ زیرا هر خوانشی متأثر از برنامۀ کاری خاص آن فرد یا مُد آن روزگار است. و چه میشود اگر او را به دقت بخوانید و دریابید که در واقع چیزهایی نوشته است که از نظر شما اشتباه، گمراهکننده، نژادپرستانه یا جنسیتگرایانه است؟ من میگویم میان الهامگرفتن و دانشپژوهیِ دقیق یکی را انتخاب نکنید؛ هر دو را انتخاب کنید.
توجه داشته باشید: من دارم به طور ضمنی میگویم که اگر از خوانش اشتباهِ یک نویسنده، یا از پذیرش ادعاهای نادرست، بدون بررسی آنها، الهام بگیرید، آنگاه دارید کاری میکنید که نباید. البته ممکن است سوءتفسیرها یا ادعاهای غیرقابل اعتماد، الهامبخش شما برای انجام کارهای بزرگ باشد. (نیچه میتوانست این را به شما بگوید) اما به این هم توجه کنید: من در محیطی فکری کار میکنم که در آن جوانان فکر میکنند کاربستِ فلسفه در زندگیهایشان امری غیرعادی است. این ایده اغلب تکرار میشود که فلسفه در شکل مدرن و حرفهای آن، از آن ایدهآل بنیادینی که در دورانِ باستان بوده جدا شده است: در آن دوران، فلسفه چگونگی خوب زیستن را به مردم میآموخت. در دانشگاه امروزی، تأکید بر جستوجوی حقیقت در رابطه با موضوع مورد مطالعه است؛ بدون توجه به این که آیا آن حقایق، اَعمال شما را وقتی از کلاس درس بیرون میروید، تغییر میدهند یا نه. بنابراین، گرچه دانشجویان اغلب میگویند که فلسفه را «دارای اثر درمانی» مییابند؛ صرفاً به طور گذرا و تا حدی با احساس گناه به این مسئله اشاره میکنند. شاید نگران این هستند که همین که من بشنوم آنان به جای این که خوانندگانِ موشکافِ نیچه باشند، مصرفکنندگانِ عاطفی او هستند، از چشمم خواهند افتاد. با این که میدانم اشتباه میکنم و علیرغم این که خودم هم جزءِ مصرفکنندگانم، شاید حق با آنان باشد.
فیلسوفان حرفهای خودشان را به طور ویژه به عنوان افرادی عاقل یا کسانی که بتوان برای توصیه سراغشان رفت معرفی نمیکنند. و نباید هم این طور باشد! ما زمان دانشجوییمان برای این کار تربیت نشده و در بروشورها هم چنین قولی نمیدهیم. به خاطر دارم هنگامی که دانشجو بودم، از یکی از استادان فلسفهام پرسیدم که سال بعد چه کار باید بکنم، آیا باید درس خواندن را ادامه بدهم یا سراغ چیز دیگری بروم. او پاسخ داد: «این سؤالی فلسفی نیست؛ این سؤالِ زندگی است. من نمیتوانم به آن پاسخ بدهم.» اکنون که خودم با چنین پرسشهایی روبهرو شدهام، بیش از پیش میدانم که او چه احساسی داشته است. نمیتوان انتظار داشت که اطلاعاتی دربارۀ فلسفه، فرد را در مواجهه با تصمیمات بزرگِ زندگیاش هدایت کند. اما نمیتوانم از این در شگفت نباشم که آیا اکنون که میتوان به چنین آسانی، پرسشهای «فلسفی» و پرسشهای «زندگی» را از هم تمایز داد، خطایی رخ داده است یا نه؟
صندوق اعانۀ استوارت لو خیریهای مستقر در لندن است که هدفش ارتقای سلامتی است. این مؤسسه که در ۱۹۹۹ بنیان نهاده شده، نام خود را از مرد جوانی گرفته است که اسکیزوفرنی داشت و دست به خودکشی زد؛ زیرا آنطور که خیریه میگوید: «در یافتن کمک مورد نیازش ناکام ماند.» این صندوق اعانه برای افراد آسیبپذیر خدمات و تسهیلات فراهم میکند، افرادی مثلِ کسانی که از برخی بیماریهای روانی رنج میبرند، یا کسانی که انزوای اجتماعی یا پریشانی روانی را تجربه میکنند. به مدت چند سال، من به عنوان داوطلب با انجمن فلسفۀ صندوق همکاری نمودهام. این انجمن بیشترِ یکشنبه بعدازظهرها، در طول سالِ تحصیلی جلسه دارد. انجمن به خودی خود قرار نیست جایی برای درمان یا محلی باشد برای این که شرکتکنندگان دربارۀ انواع مسائلی که ممکن است در حال تجربهاش باشند فلسفهپردازی کنند. قصد این بوده که در انجمن، گفتوگو دربارۀ فلسفه باشد؛ مانند هر انجمنِ دیگری. گمان میکنم داوطلب شدن در این انجمن، بهترین کاری باشد که من با تحصیلات فلسفیام انجام دادهام، گرچه اغلب در پایان جلسات احساس خستگی روحی و بیهودگی میکنم.
در مقایسه با نشستهای دانشگاهی، قالبی که جلسات انجمن در آن برگزار میشود، بر مشارکت تاکید میکند. این کار موجب میشود آنچه عنصر «تدریس» خوانده میشود، به حداقل برسد. جلسه با سخنرانی کوتاهی آغاز میشود که به معرفی موضوعی فلسفی میپردازد و در ادامۀ آن سوالی مطرح میشود: آیا ارادۀ آزاد داریم؟ آیا کشتن حیوانات مجاز است؟ آیا به دستآوردنِ چیزی که میخواهید، شما را شاد و خوشبخت میکند؟ سپس افراد به گروههای کوچک تقسیم میشوند و دربارۀ موضوع بحث میکنند و در نهایت، به طور گروهی دوباره دربارۀ آن صحبت میکنند.
همانگونه که طرح و قالب جلسه به نقطۀ پایان خود نزدیک میشود، سؤالاتی هم که من از خودم میپرسم به سرانجام میرسند. سؤالاتم نسخههای زیادی دارد، اما بهترین خلاصهای که احتمالاً میتوانم ارائه دهم چنین است: آیا چیزی دربارۀ «فلسفه» وجود دارد که صحبتکردن از آن به طور خاص برای چنین انجمنی مناسب باشد؟ گاهی فکر میکنم چنین نیست. ما آدمها را دور هم جمع میکنیم تا حرف بزنند، گوش کنند و ایدههایشان را با هم در میان بگذارند. موضوع میتواند هر چیزی باشد، از فیزیک گرفته تا عکاسی. اینکه موضوعِ انتخاب شده «فلسفه» است، صرفاً تصادفی است، زیرا بازتابی از علایق بنیانگذاران مجمع و افرادی است که به آن کمک مالی میکنند. اما گاهی فکر میکنم که فلسفه موضوعی خاص است. انجمنی دربارۀ فیزیک نظری یا تاریخ قرن بیستم که نیازمند مهارتهای فنی و دانش است، خطر تقسیمکردن جمع به گروههای متخصص و غیرمتخصص را به همراه خواهد داشت. در این صورت شرکتکنندگان، مصرفکنندگانِ منفعل دانشی دمِدستی خواهند شد و داوطلبان، مسئول تغذیۀ آنان خواهند بود. فکر نمیکنم انجمنی دربارۀ فلسفه چنین به نظر برسد؛ میدانم که انجمنِ ما چنین نیست. از سوی دیگر، انجمنی دربارۀ هنر که از شرکتکنندگان بخواهد نقاشی، طراحی یا عکاسی کنند، چندان محتوای واقعیای نخواهد داشت. پاسخ به سوال «آیا ما ارادۀ آزاد داریم؟» -هر چه که باشد- نمیتواند صرفاً مبتنی بر خلاقیت یا سلیقۀ شخصی باشد.
اما هر چه بیشتر فکر میکنم، به این نتیجه میرسم: مهم است که ما در حال فلسفهورزی هستیم و نه فعالیت دیگری، زیرا فلسفهورزی است که افراد را به حرفزدن وا میدارد؛ مهمتر از آن این است که ما بهعنوان یک گروه، فلسفهورزی را به خوبی انجام میدهیم. این فکر آسایشِ خاطرم را به هم میزند. چون اگر یک انجمن فلسفه را بهمثابۀ جایگزینی غیرحرفهای برای آکادمی در نظر بگیریم، یعنی نوعی فلسفهورزی که در مقابلِ «جستوجوی حقیقت» یا «یافتن واقعیت» اولویت را به «درمان» یا «آنچه برای من حقیقت دارد ممکن است برای تو نداشته باشد» میدهد، ماجرا تغییر میکند. چنین کاری، نهتنها شرکتکنندگان را با مهربانیِ ظاهری در واقع تحقیر میکند، بلکه دقیقاً همان چیزی را که میخواهم انجمن عرضه کنندهاش باشد، زیر سؤال میبرد: فرصتی برای استفاده از فلسفه برای فهمیدنِ درستِ چیزی دربارۀ زندگیهایمان. اما اگر از فلسفه برای یافتن چیزی درست دربارۀ زندگیمان استفاده میکنیم، آنگاه فکری منزجرکننده که نمیتواند حقیقت داشته باشد، در اعماق ذهنم خودش را نشان میدهد: اینکه همکاران و دانشجویانم که دارای تربیت رسمی فلسفی هستند، در زندگیکردن بهتر از دیگراناند.
اگر دنبال پاسخی باشیم که فلسفه بهعنوان «تغییردهندۀ زندگی» چه شکلی خواهد داشت، انجمنِ فلسفۀ استوارت لو یکی از جوابهاست؛ پاسخ دیگر این است: کتابهای پرفروش، کلاسها و کارگاههایی که «شاهکارها»ی «متفکران بزرگ» و هنرمندان را برای کمک به بهبود کار، روابط، زندگی جنسی، سلامت روانی و حس تعلق اجتماعی شما به کار میگیرند؛ نشانههایی در گالریهای هنری که به شما میگویند که گرچه ممکن است تنها، غمگین و ضعیف باشید، چیزی در این نقاشی هست که میتواند یاریگرِ شما باشد؛ و معماری، نه در گردشهایِ بیروح در کلیساهای جامع عظیم اروپایی، بلکه در اقامتگاههای موقتی که معماران مشهور ساختهاند، اما عموم میتوانند اجارهشان نمایند. به عبارت دیگر، پاسخ دیگر آلن دو باتن است.
دو باتن برای نوشتن کتابهایی معروف شد که فرهنگ والا را دربارۀ دلمشغولیهای روزمره به کار میگیرند: معماریِ شادمانی۲، هنرِ سیر و سفر۳، چطور بیشتر به رابطۀ جنسی۴ فکر کنیم. وبگاهش او را به عنوان «نویسندۀ کتابهای مقالهوار» توصیف نموده و با تحسین، به نقل قولهایی توصیفی از آثار او بهعنوان «فلسفۀ زندگی روزمره» میپردازد که شامل موضوعاتی از فرودگاهها گرفته تا اخبار و مسافرت میشود. فصلهایی در هنر سیر و سفر به ترکیبِ راهنمایی از فرهنگ والا و یک محلِ بخصوص میپردازد: فلوبر برای آمستردام، جان راسکین برای لندن. به طور مشابه، تسلیبخشیهای فلسفه۵ فیلسوفان را برایِ حلِ مشکلات زندگی به کار میبرد: اپیکور برای وقتی که پول کافی نداریم، شوپنهاور برای شکست عشقی، نیچه برای مصائب. اضطرابِ جایگاه۶ که ترسِ ما از فکری که دیگران دربارهمان میکنند را بررسی میکند، به دو بخش تقسیم شده است: «علتها» مانند تنهایی و وابستگی و «راهحلها» مانند فلسفه و هنر. (همۀ این کتابها را با عنوانِ رسالۀ دکتریای که دوستتان نوشته مقایسه کنید: صنایعِ دستیِ و فنونِ خانگی در دوکنشین برابان: ۱۴۸۲-۱۱۸۳. دو باتن نام این رساله را طرحِ عشق میگذاشت.) فصلهای کتابِ دوباتن دربارۀ پروست۷ تکرار فرمول خودیاری کلاسیک «چگونه…» هستند: مثلاً «چگونه احساساتتان را ابراز کنید؟» یا «چگونه عجله نکنید؟» در چندین فصل، بند نهایی با عبارت «نتیجهگیری اخلاقی؟» آغاز میشود.
اما از قرار معلوم، به کار بستنِ خردِ متفکران بزرگ در زندگی، تنها ابتدای کار است. در سال ۲۰۰۸، دو باتن همبنیانگذار مدرسۀ زندگی بود که در بیانیۀ مأموریتش ادعا میکند «خود را وقف توسعۀ هوش هیجانی کرده است به کمک فرهنگ». میتوانید در خیابان مارچمونت سری به مدرسۀ زندگیِ دوباتن بزنید. منطقهای زیبا در بلومزبریِ لندن در نزدیکی لوحهای آبیرنگِ یادبودی که نشان میدهند لنین، کینز، داروین و خانوادۀ شلی کجا زندگی میکردهاند. کلاسهایی که اعضای مختلفِ «دانشکده» اداره میکنند، عناوینی دارند که مشخصاً دوباتنی هستند: «چگونه بهتر عشق خود را ابراز کنید»، «چگونه آرامش خود را حفظ کنید»، «چگونه عزم خود را جزم کنید»، «چگونه رهبری خوب باشید» و «چگونه خلاق باشید».
شاید بتوان رابطۀ همزیستیای قائل شد میان «مدرسۀ زندگی» و دانشگاههایی که درسهای علوم انسانی را از منظری سختگیرانه و آکادمیک ارائه میکنند. برخی از نویسندگانی که از طریق مدرسۀ زندگی آثارشان را منتشر میکنند، دانشگاهیانی بسیار محترم هستند که نوشتن برای مخاطبِ گستردهتر را میآزمایند. علاوه بر این، مدرسه مانند یک انجمن فلسفه، نمونهای روشن از آن چیزی است که به آسانی در میان همۀ این گفتوگوها برای توجیه علوم انسانی به فراموشی سپرده میشود: این که بسیاری از آدمهایی که زندگیشان کاملاً خارج از قلمروی دانشگاه است، برای ادبیات و هنر و فلسفه اهمیت قائلاند و دوست دارند دربارۀ آنها بیشتر بدانند. کتابهای دو باتن قابل اعتماد و روراستاند. او خود را نه چون مرشدی که همۀ جوابها را میداند؛ بلکه مانند روحی گمگشته که با استفاده از منظومۀ متفکران بزرگ به دنبال راهش میگردد معرفی کرده و شما را هم دعوت میکند که همان کار را انجام دهید. یکی از درونمایههایی که در کار او بسیار به چشم میخورد و احتمالاً دانشگاهیان هم برای آن ارزش قائلند، تشویق به بیشتر توجهکردن یا طورِ دیگری نگریستن به چیزهایی است که آنها را بدیهی در نظر میگیریم.
اما دوباتن اغلب با عکسالعملهایی تلخ و گزنده به ویژه از طرفِ دانشگاهیان و دیگر روشنفکران اجتماعی روبهرو میشود. اگر فارغالتحصیلِ علوم انسانی یا استاد باشید و پیش از این نام او را نشنیده باشید، احتمالش هست که صرفاً با همین توصیفی که من از او کردم ازش متنفر شده باشید. حالا موفقیت او از سن ۲۳ سالگی (با رمانی به نام رسالههایی دربارۀ عشق۸)، نام فرانسوی و تمایل شدیدش برای اظهارِ سخنانی تحقیرآمیز دربارۀ جهان دانشگاهی و هنری را اضافه کنید و در نهایت اینها را با این واقعیت جمع کنید که خانوادهاش به اندازهای باورنکردنی ثروتمند است؛ نتیجه ظاهراً این است که منتقدان با خیال راحت دهانشان را باز میکنند تا هر چه میخواهند به او بار کنند. اگر هدفتان این باشد که لیستی از توهینها را برای قوادی تهیه کنید، میتوانید به مطالبی سر بزنید که دربارۀ آلن دوباتن نوشته شدهاند: «صداقت او مانند دورهگردها» چاپلوسانه و پیشپاافتاده است؛ کتابهایش پر است از «مهملگوییهایی» که با زبان پرطمطراق آراسته شدهاند؛ «ایدههای مزوّرانه» با «نثری زبر و زرنگ»؛ «به طور حیرتآوری بیشرمانه».
اغلب اعتبار آکادمیک او زیر سؤال میبرند: «خواهش میکنم، قبل از آن که حرفم را ادامه بدهم بگذارید دیگر او را فیلسوف نخوانم.» این را نویسندۀ مقالۀ «چرا آلن دو باتن احمق است» نوشته است. نقدی در نیویورک تایمز کتاب خوشیها و مصائب کار۹ او را به بیاحترامی به انسانهایی که باید برای زندهماندن پول دربیاورند متهم کرد. یکی از نقاط تمرکز این نقد، صفحاتی بود که طیِ آن، مدیر کارگاهی تولیدی، دوباتن را به ناهار دعوت میکند اما حوصلۀ او خیلی سر میرود، چیزی که شاید تا حدی ناشی از «غرور شدید و تعجببرانگیزِ دوباتن نسبت به کارگاه و کارگران آن بوده باشد». دوباتن در پاسخ به منتقد نیویورکتایمز نوشت: «من تا روزِ مرگم، همواره از تو متنفر خواهم بود و جز بدی برای تو در هر شغلی که خواهی داشت آرزویی نخواهم کرد.» این فورانی از عصبانیت بود که خیلی از ویژگیهای شخصیتی دو باتن بعید مینمود. چیزی که نهایتاً مایۀ شرم او میشد و گویا همه از آن باخبر شدند.
دوباتن آنچه را عرضه میکند، بهعنوان چیزی آکادمیک نمیبیند. آثار عرضه شدۀ او برای فروش در مدرسهها، به ما قول میدهند که ما را با «متفکران بزرگ» مرتبط کنند: «متفکری بزرگ صرفاً به کسی که برای ایدههایش مشهور است گفته نمیشود. آنچه موجب بزرگی اوست، این است که چیزهایی را مطرح میکند که شخصاً برای ما اهمیت دارد.» من فکر میکنم که رابطۀ میان «متفکر بزرگ» و «آنچه برای ما شخصاً اهمیت دارد» توضیحدهندۀ الگویی است که در بسیاری از عناوین کتابهای دو باتن پدیدار میشوند: فلان [موضوع فلسفی مشهور] را در نظر گرفته و آن را در بهمان [کاری که میکنید یا چیزی که میخواهید یا همواره در مورد آن نگرانید، همانچیزی که برایتان مهم است] به کار ببندید. به طور مثال، [پروست] چگونه میتواند [زندگی شما را تغییر دهد] یا [تسلیبخشیهای] [فلسفه]. از نظر دوباتن اصطلاحاتی که او از برگرفته از تعلیماتِ آکادمیک قرض میگیرد، نوعی مبارزه و چالش است، نه دلهدزدی: میتوان برای انجام این کار مدرسه و دانشکده داشت، میتوان کلاس درس و دانشگاه داشت. چه دلیلی دارد که این کار را نکنیم؟
من مطمئن نیستم. باید دربارۀ نتیجهگیریهای کلی دربارۀ حرفهای که اعضایش تا حدی به این دلیل انتخاب میشوند که در یافتن مثالهای نقض تبحر دارند، دقت کرد. اما، در برخی وقتها در افکار خودم، احساس میکنم که اگر همۀ فیلسوفانِ حرفهای، با هم، دست از تفلسف بردارند – مثلاً فرض کنید حادثهای ناگهانی کل حرفه، دانشجویان و مؤسسات نشرش را محو کند- به طور حیرتآوری، عدۀ خیلی کمی، غیر از خود فیلسوفان متوجه آن خواهند شد. هیچ صنعتی مضطربانه منتظر آخرین نوآوریهای فلسفی نیست. هیچ گروهی از مردم با دقت به حرفهای ما گوش نمیدهد. حتی در داخلِ حرفۀ فلسفه نیز، از آثار فلسفی، به طورِ متوسط فقط یک بار در نوشتههای دیگر نقلقول میشود. آن نقلِ قول هم به احتمالِ فراوان، فقط برای این است که نویسندهای تازه از راه رسیده، شرحِ کج و معوجی از آن بنویسد، یا توصیه کند کنارش بگذاریم یا در یکی از قفسههای خاکگرفتۀ کتابمان قرارش دهیم. طرفه آنکه همین سرنوشت در انتظارِ این نویسندۀ تازه از راه رسیده هم هست. گاهی وقتها که مشغول کار روی اثرِ بعدیام برای نشر هستم، یک اثر فلسفی را مانند کشتیِ یخشکن عظیمی تصور میکنم که در ابتدای ناوگان قطبی حرکت میکند و راهی را از میان اقیانوسی یخزده، به سوی وطن باز میکند. اما در این مثال، اقیانوس با یخ مسدود نشده است، بلکه دیگر کشتیهای یخشکن آن را سد کردهاند، کشتیهایی که تلوتلوخوران همانجا که سوختشان تمام شده، رها شدهاند؛ اتفاقی که برای این اثرِ من هم روزی رخ خواهد داد و بیش از پیش به پسماندها خواهد افزود. تازه حس روشنی دربارۀ وطن هم در این مثال وجود ندارد؛ فقط دلتنگیای برای آن احساس میشود. چه جلال و جبروت سهمگینی دارند این کشتیهای ما!
اینجور وقتها، به خاطر تضاد تکاندهندهای که میان هوشمندی، جدیت و انرژیای که اعضای این حرفه نثار این فعالیت میکنند و بیتأثیری آن در جهان، شوکه میشوم. حقیقت دارد که میل و اشتیاقی عمومی به فلسفه وجود دارد. اما مطمئنم که کتابها و مجلاتی که تاکنون نوشته شدهاند، میتوانند این اشتیاق عمومی را به طور مناسبی ارضا کنند. این فکرها شاید بازتاب نظر من دربارۀ کار خودم و همکارانم نباشند؛ اما چنان مکرر به ذهنم میآیند، که قصد ندارم به دوباتن به دلیل سادهسازی محتوای فکر یا پیشپاافتادهکردنِ حرفهام حمله کنم. هرگز فکر نمیکردم که بشود چیز خوبی در «مدرسۀ زندگی» پیدا کرد. مدرسۀ زندگی تلاش میکند که فلسفه -همینطور هنر و فرهنگ والا- را با زندگیِ روزمرۀ عامۀ مردم پیوند بزند، تا زندگیهایشان را بهتر، بامعناتر و تحملپذیرتر نماید.
امروز، بدونِ هیچ تردیدی، فیلسوفان «جدی» مانند افلاطون و هیوم را یکطرف و «فلسفۀ عامهپسند» مانند کارهای دوباتن را در طرفی دیگر قرار میدهم، اما وقتی دانشآموز دبیرستانی بودم و خواندن آثار آنها را شروع کردم، قائل به چنین تقسیمی نبودم. آن موقع، تسلیبخشهای فلسفۀ دو باتن مرا با متفکران جدید و افکار جدید آشنا کرد، ولی با استفاده از زبانی که به راحتی درک میکردم و مثالها و حکایتهایی داشت که هنوز میتوانم آنها را به خاطر بیاورم: شوپنهاور راجعبه عشق جنسی یا اپیکور دربارۀ لذتهای دوستی و رژیم غذایی ساده. دوباتن، هیوم یا راسل، همهشان برایم فلسفه بود. در کلاسهای فلسفه -برخلاف کلاسهای علوم که بههرحال از آنها لذت میبردم- پرسشهایی که مطرح میشدند همانهایی بودند که من پس از مدرسه هم از خودم میپرسیدم. در کلاسهای فلسفه -برخلاف کلاسهای ادبیات که بههرحال دوستشان داشتم- هدف و روشها روشن و واضح بودند. این تعهدی است که میخواهم به شرکتکنندگان در انجمن فلسفه بدهم و بر سر آن پایدار بمانم. «مدرسۀ زندگی» شاید بهطور منحصربهفردی این پیشنهاد را به من عرضه کرد که هم به من در درک این تعهد کمک خواهد کرد و هم راه را برای پایدار ماندن بر سر آن نشانم خواهد داد. من در کلاس «چگونه تغییر ایجاد کنید» (با هزینه ۴۵ پوند) ثبتنام کردم.
کلاسمان بعد از ظهرِ یکی از روزهای کاری هفته تشکیل میشود، که خودِ این، نشاندهندۀ آن است که چه افرادی ممکن است در آن شرکت کنند. به نظر میرسد اغلب شرکتکنندگان در سالهای میانی دهۀ سوم عمرشان هستند و میخواهند مرحلۀ جدیدی را آغاز کنند؛ از کار در بخش تجاریِ پهناور و سرد و بیعاطفۀ لندن به سوی کار با کانونی اجتماعی حرکت نمایند. از ما خواستهاند که با «تغییری» که میخواهیم ایجاد کنیم در کلاس حاضر شویم. رهبر کلاس، جان پل، روزنامهنگاری است که از جمله آثارش کتابی است با نام چگونه جهان را تغییر دهیم. او همچنین مربیِ زندگیِ مشهوری است. کلاس او ترکیبی از نکات عملی، تمایزات مفهومی، حکایتها، سخنان گهربار و تشویقات انگیزهبخش است.
جان پل از ما میخواهد که دربارۀ انواع افکاری منفی که وقتی میخواهیم چیزی را به دست آوریم به سراغمان میآیند فکر کنیم: «آماده نیستم»؛ «خیلی جوانم/پیرم»؛ «هیچکس چنین چیزی نمیخواهد». جان از ما میخواهد به کسی فکر کنیم که به اینجور افکار منفی توجه ننموده، بعد آن فرد را درونیسازی کنیم و از او، برای حرفزدن علیه آن افکار منفی استفاده کنیم. من تلاشم را میکنم. اما مشکلاتی دارم. آیا واقعاً لحظاتی وجود ندارند که من واقعاً خیلی برایشان جوان محسوب میشوم؟ زمانیهایی نیستند که واقعاً حقیقت دارد که حرفی صد بار گفته شده و هیچکس دیگر نمیخواهد دوباره آن را بشنود؟ جان پل حتی تا آنجا پیش میرود که میگوید ممکن است این افکار منفی در زمانهای خاصی درست هم باشند، اما حرفش را تا رسیدن به نتیجۀ واضحش ادامه نمیدهد: اینکه لازم است بدانیم زمانِ مناسب کی است و این که ما این را نمیدانیم. کِی جلوگیری از افکار منفی -اگر ممکن باشد- به معنای نادیدهگرفتن عقل سلیم است؟
یکی از چیزهایی که دربارۀ کلاسم -و به طور کلی دربارۀ دو باتنیسم- متوجه شدم این است که برایش سخت است که به کسی بگوید که دارد دربارۀ چیزی اشتباه میکند. در آن کلاس به آدم میگویند که تو در زمینۀ آنچه برایت اهمیت دارد «کارشناس» هستی و «هیچ کاری به طور ذاتی خوب یا بد نیست»، بلکه «معنا و هدفی» که تو به آن میدهی اهمیت دارد. ممکن است آنچه را برایت اهمیت دارد، نادیده گرفته باشی یا قدر آنچه را که داری ندانی. ممکن است گمراه شوی، راه اشتباه را طی کنی، مسیرت را گم کنی، حواست پرت شود؛ اما هرگز نمیتوانی صرفاً کار اشتباهی انجام داده باشی.
با بدگمانی میتوان اندیشید که «مدرسۀ زندگی» از انتقاد مستقیم از دانشجویانش صرف نظر میکند؛ زیرا، چنین کاری برای کسبوکارش خوب نیست. استادی که به دانشجویاش بگوید به اندازۀ کافی خوب نیستند و بهتر است دست از تلاش بردارند، استادی بدون دانشجو خواهد بود. قطعاً میتوان چنان بدگمانیای را در فروشگاه «مدرسۀ زندگی» به میزان زیادی افزایش داد. با ۵۰ پوند میتوانید «گلدانِ نقصان» بخرید که واقعاً یک گلدان است و اینطور تعریفش کردهاند: «هر وقت نیاز به الهام و حمایت دارید، میتوانید به آن مراجعه کنید» و رنگ سبز و خاکستریِ آن «تداعی کنندۀ آرامشِ بودیسم» است. میتوانید «عسل فلسفی» بخرید: عسلی تولید شده در مناطقی از یونان که فیلسوفان آنجا زندگی میکردهاند؛ عسلِ قبرس برای «زنوی قبرسی» (بنیانگذار رواقیگری). قیمت این عسل ۲۵ پوند برای مقداری کمتر از نیم کیلو است. «پتوی آرامشبخش» قیمتش ۱۸۰ پوند است: «پتویی که شما را میفهمد». شمعهای معطری که اسمشان «اتوپیا» است و قیمت هر عددشان ۳۵ پوند است.
روشن است که آکادمیسینها، اینشکلی به محصولاتِ دانشگاهی خود افتخار نمیکنند. آنچه چه بسا آزاردهندهتر باشد، این است که «مدرسۀ زندگی» خالصانه به این ایده متعهد است که همۀ ما هستهای تغییرناپذیر داریم که تنها خودمان آن را میشناسیم و منبع غایی ارزشهایمان است و هیچکس نمیتواند علیه آن استدلال کند. یکی از کارکنان مدرسۀ زندگی در مراسمی، به مخاطبان میگوید که ماموریت این مدرسه، ارتقای «هوش هیجانی» با استفاده از «بهترین ایدههای نویسندگان، فیلسوفان و هنرمندان» است. این ایده درکتاب تسلیبخشیهای فلسفۀ دوباتن آمده است. نام کتاب از عنوان کتاب تسلیبخشی فلسفه نوشتۀ بوئتیوس درقرن ششم پس از میلاد گرفته شده است. اما در نظر دوباتن باید تسلیبخشهایی خیلی زیادی طراحی کرد تا فرد موردی را که برایش مناسبتر است انتخاب کند. آیا اهمیتی ندارد که تسلی برای دشواریها (نیچه) حداقل به طور کلی، تسلی برای قلب شکسته (شوپنهاور) را اساساً رد میکند؟ آیا کسی میتواند برای هر دوی اینها تسلی خاطر بیابد؟ در نهایت میرسیم به اینکه: «اگر چیزی روی شما تأثیر دارد» چرا به این چیزها اهمیت بدهیم؟ اگر کسی تسلیبخشیها را خوانده باشد و این کتاب مایۀ تسلی خاطرش شده باشد، چرا عدم توافق نیچه با شوپنهاور دربارۀ مسائل جنسی و اینکه زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، باید برایش اهمیت داشته باشد؟ وقتی هدف رسیدن به احساسی بهتر باشد، استدلالی آشفته دربارۀ آنچه حقیقت دارد و آنچه غلط است، صرفاً راه را خواهد بست.
جان پل پس از آن که ما «تغییری» را که میخواهیم ایجاد کنیم توصیف کردیم، اصرار میکند که بهروشنی درک کنیم که این تغییر دقیقاً چیست و چرا از میان همۀ چیزها، آن را میخواهیم. باید آن را برای یکدیگر در گروههای کوچک توضیح دهیم. گرچه خانمی که من دارم با او حرف میزنم و قبلاً مشاور مدیریتی بوده، تمام تلاشش را میکند تا با من همدردی کند توضیحات من برای او واهی و بلندپروازانه، ناقص و ناتمام و پوچ به نظر میرسند. من میخواهم از طریق فلسفه تغییر ایجاد کنم. من به کودکان، به دانشآموزان و دانشجویان در مراحل مختلف، و به بازنشستگان فلسفه درس دادهام. فلسفه را به شکل استندآپ کمدی و تئاتر انجام دادهام. اگر مردم دربارۀ خودشان و جهانشان بیشتر تأمل میکردند، دربارۀ آنچه میدانند و انجام میدهند بیشتر فکر میکردند؛ پس -با خودم فکر می کنم- ما واقعاً نمیبایست جامعهای داشته باشیم که حالا داریم: جامعهای که در آن، گویی امور را نادرست درک کردهایم، میدانیم که نادرست درک کردهایم و هیچکاری برایش نمیکنیم.
وقتی بهترین دانشجویانم به من میگویند که میخواهند فیلسوف شوند (همیشه منظورشان فیلسوف حرفهای دانشگاهی است) احساس من ملغمهای از اندوه برای به هدر رفتن استعدادهایشان و استیصال در این است که با وجود این که باهوش هستند، نتوانستهاند آخر راه را ببینند. مسئله این نیست که من ایدۀ خاصی دارم که آنها باید به جای فیلسوفشدن، چه کاره شوند: هنرمند یا بانکدار یا اهلِ اقتصاد. مسئله این است که برای من، فلسفه به قولی که داده وفا نکرده؛ یا به قولی که من فکر میکردم سالها پیش به من داده است پایدار نمانده: این که فلسفه فعالیتی است که در آن نباید میان آنچه که حقیقت دارد و آنچه که برای شما مهم است دست به انتخاب بزنید. مسئله این است که من نگرانم آنان آنچه را که من در پیاش بودم نخواهند یافت.
گاهی ممکن است فلسفه به دلایل مختلفی دشوار به نظر برسد؛ چون درکش سخت است، امور را بیش از حد پیچیده کرده یا نیازمند تخصص فنی است، برای افرادی نوشته شده که در جریان آن هستند و هیچ توجهی به بقیه نداشته است. کسانی که چنین افکاری را برای مخاطب گستردهتر عرضه میکنند، مهارت خود را برای عبور از این دشواریها، تا آنجا که ممکن است باسرعت و بیدردسر میآزمایند. اما عامهپسند کردن این اندیشهها، نمیتواند به بهای نوعِ دیگری از مسائل باشد؟ این که ممکن است گرانمایهترین اندیشههایتان را -درسیاست، علم، امید یا عواطف- گرفته و آنها را به گونهای بنیادی تغییر یا تنزل دهد. این مسئله است در مواجهه با جهان دوباتن برایم آزاردهنده است، نه نبودِ استحکامِ علمی در کارهایش؛ این است که مرا در رابطه با فلسفۀ عامهپسند و در واقع بسیاری از آثاری که دربارۀ فلسفه میخوانم آزار میدهد. این بهترین توضیح است برای میل من به «تصحیح» دانشجویی که میخواهد به جای متخصص نیچه بودن، مصرف کنندۀ نیچه باشد. من نگران این نیستم که نیچه را اشتباه درک خواهید کرد. نگران این هستم که اجازه نخواهید داد افکار او شما را برآشوبد. نگرانم که آسیبی نخواهی دید.
نتیجهگیری اخلاقی؟ هر گاه به فلسفه میرسیم از یک سو به جستوجوی حقیقت و از سوی دیگر به قول و تعهدی برای تغییر یا راهنمایی به سوی زندگیای بهتر یا رضایتمندانهتر میرسیم. افرادی که میخواهند این دو سو به طور هماهنگ در کنار هم قرار بگیرند، تاکنون ناامید شدهاند. هر کدام از طرفین که ادعای پیروزی کند، باز هم رجزِ مبارزهطلبانۀ طرفِ دیگر را هنوز هم بهآهستگی میتوان شنید. بنابراین، در حال حاضر شاید بهترین گزینه، نوسانِ مداوم از یک طرف به طرف دیگر باشد، عقب و جلو رفتن، و ناراضی بودن از هر دوی آنها. آیا این کافی است؟ این شاید هم یک «سؤال فلسفی» و هم یک «سؤال زندگی» باشد.
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۷ جولای ۲۰۱۵ با عنوان Do We Cheapen Philosophy When We Use It as Therapy در وبسایت کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر شده است.
* تام استرن (Tom Stern) استاد دپارتمان فلسفۀ یونیورسیتی کالج لندن است. این نسخهای کوتاه شده از مقالهای است که ابتدا در پوینت منتشر شد.
[۱] نام انیمیشنی بسیار محبوب بینِ کودکان
[۲] Architecture of Happiness این کتاب را پرویز آقایی به فارسی ترجمه کرده است: آلن دوباتن (۱۳۹۲) معماری شادمانی، ترجمۀ پرویز آقایی، تهران: ملائک.
[۳] The Art of Travel این کتاب را گلی ترقی به فارسی ترجمه کرده است: آلن دوباتن (۱۳۹۲) هنر سیر و سفر، ترجمۀ گلی ترقی، تهران: نیلوفر
[۴] How to Think More About Sex
[۵] The Consolations of Philosophy این کتاب را عرفان ثابتی به فارسی ترجمه کرده است: آلن دوباتن (۱۳۹۲) تسلیبخشهای فلسفه، ترجمۀ عرفان ثابتی، تهران: ققنوس.
[۶] Status Anxiety
[۷] کتاب دوباتن دربارۀ پروست با این مشخصات به فارسی ترجمه شده است: آلن دوباتن (۱۳۹۱) مارسل پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند، ترجمۀ گلی امامی، تهران: نیلوفر
[۸] Essays in Love
[۹] The Pleasures and Sorrows of Work این کتاب را مهرناز مصباح به فارسی ترجمه کرده است: آلن دوباتن (۱۳۹۲) خوشیها و مصائب کار، ترجمۀ مهرناز مصباح، تهران: بهنگار.
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود
مقاله خیلی ویژهای به لحاظ پرسش بود. عملا طرح یک پرسش فلسفی از خود فلسفه بود. شاید برای هیچ فیلسوف، حوزهای حباتیتر از فلسفهی فلسفه وجود نداشته باشه. دردمندی و درگیری عمیق٬ عملی، روزمره و بنیادین نویسنده با این پرسش و جستوجوگری فعال، منصفانه و واقعبینانهش بینهایت ارزشمنده برام.