آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 11 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
گری گاتینگ هفتۀ پیش در هفتادوشش سالگی درگذشت. او از تجربۀ سالها تدریس در دانشگاه چه آموخته بود؟
امتحانهای خستهکننده، تکالیف تمامنشدنی، و حجم انبوه اطلاعات بیهودهای که هر سال باید از کتابهای درسی یاد بگیریم. بهسختی کتابها را حفظ میکنیم، و بهراحتی اکثرشان از یادمان میرود. این اتفاقات سوهان روح ما دانشجوهاست و بدون آنها قطعاً زندگی بهتری را تجربه خواهیم کرد. گری گاتینگ، استاد فلسفۀ دانشگاه نوتردام، پس از سالها تدریس در دانشگاه محک بهتری برای موفقیت استادها و دانشجوها پیدا کرد. گاتینگ، جمعهای که گذشت، در سن ۷۶سالگی از دنیا رفت.
گری گاتینگ، نیویورک تایمز — وقتی، برای یک نیمسال دیگر، تدریسم را در دانشگاه نوتردام به پایان رساندم، داشتم فکر میکردم که واقعاً چه چیزی سرِ کلاس به دست آوردهام. طبق دیدگاه متعارف، تدریس انتقال دانش است، حال چه این دانش دانستنِ چگونگیها (مهارتها) باشد و چه دانستن چیستیها (اطلاعات). آزمونها مهم به حساب میآیند، چون میزان دانشی که دانشجویان از کلاسِ درسشان یاد گرفتهاند را اندازه میگیرد. اما واقعاً در همین امتحاناتی که طی یک سال پیش قبول شدهایم، چقدر موفق بودهایم؟ دلایل جنگهای سیساله را شرح دهید. ماری ۲۰ سال دارد، و سن آنا دو برابر سن اوست، حال آنا چند سال دارد؟ کمدیهای اولیۀ شکسپیر چقدر با عاشقانههای اواخر عمرش تفاوت دارد؟ قانون مندل را بهطور مختصر توضیح دهید.
درمجموع، تحصیلات کالج اینطور به نظر میرسد: تسلط بر بخش اصلی و پیچیدۀ دانش در مدتزمانی بسیار کوتاه، تنها به این خاطر که همهچیزش -البته جز یکسری امور پراکندهاش- را حدوداً بیدرنگ از خاطرمان پاک کنیم (برگردیم به جواب سؤالات امتحانی بالا: دلیلش اختلافات مذهبی بود؛ باید یک معادله بسازید؛ کمدیهایش خندهدار بود، اما عاشقانههایش نهچندان؛ یک ربطی به وراثت ژنهای نخودفرنگی داشت). البته معمولاً خواندن و نوشتن و ضربوتقسیم و جمعوتفریق بههمراه امّهات دروس دیگری مثل تاریخ و جغرافیا از ذهن کسی پاک نمیشود، آن هم به این خاطر که این سنخ چیزها یکریز طی ایمیلزدن و پرداخت قبض و روزنامهخواندن دوره میشوند، نه ازاینرو که آدم یکبار و برای همیشه مثلاً در کلاس سوم آنها را یاد گرفته است.
این حقیقت دربارۀ کلی از دانشهای بهمراتب پیچیدهترمان در بزرگسالی هم صادق است. من چیزهای خیلی زیادی دربارۀ فیلسوفهای مشخص میدانم که در کالج یا طی تحصیلات تکمیلی خواندهام، اما اینها جزو آن دستهایاند که دائماً در طول تدریس یا تحقیقاتم بهشان رجوع کردهام. در کل، دانستههایی به یاد آدمها میماند که آنها را در حرفهشان مکرراً به کار گرفتهاند. اما چیزهایی که یکبار میخوانیم، و بارها و بارها از آنها کار نمیکشیم، غالباً از بین میروند. در بهترین حالت، این یکبار یادگرفتنها میتوانند شهرت «فرد تحصیلکرده» را نصیبمان کنند (وقتی بگویی «سوان»، درجواب فوراً میگویم «پروست»)۱.
نتیجه اینکه هدف بسیاری از واحدهای درسی کالج نباید یادگیری دانش باشد، بلکه باید درگیرشدن با تمرینهای فکری مشخص باشد. طی چند سال گذشته، توفیق این را داشتهام که سمیناری با دانشجویان ممتازِ سالاولی برگزار کنم که در آن طیف گستردهای از متون فوقالعاده را با هم خواندیم، از افلاطون و توسیدید گرفته تا کالوینو و ناباکوف. مباحثههای بانشاطی بود که دانش کاملی از متن را لازم داشت و دانشجویان هم مقالههای عالیای نوشتند که ماحصل مطالعات بیواسطه از متون مشخص بود. اما مقدار دانشهای جزئیشان بسیار کمتر از جزئیاتِ محتوایی یک سال درسی بود. هدف درس صرفاً این بود که با برخی متنهای فاخر مواجه شوند.
حال، ارزش این سنخ مواجههها چیست؟ این متنها دانشجویان را به بهترین نحو از امکانهای جدید ارضای فکری و زیباییشناختی آگاه میکنند: تعبیر بهترش «لذتبردن» است. شاید دانشجوها از همۀ کتابهایی که ما میخوانیم لذت نبرند، اما یکسریشان را قطعاً دوست دارند و یاد میگیرند که این دست از چیزها (مثل فلسفۀ یونان یا ادبیات مدرن) هم میتواند لذتبخش باشد. شاید دیگر از این امکان بهره نبرند، اما این تجربه همواره بخشی از زندگیشان باقی میماند، بخشی که شاید بعدها دوباره جوانه بزند، آن وقتی که مرور ترجمۀ جدیدی از هومر یا زندگینامۀ دیگری از تی.اس. الیوت را ببینند، یا آن وقتی که نمایشنامۀ تارتوف مولیر یا مرغ دریایی چخوف را در تئاتری نزدیک خانهشان بازی کنند.
تحصیلات کالج برای تقویت این امکانهاست: زیباییِ کشفی ریاضیاتی، شعف دریافت علمی، هیجان روایتی تاریخی، رازآمیزیِ نظرورزیهایی الهیاتی. ما باید تدریس را نه با حجم دانش منتقلشده بسنجیم، بلکه بایست بهنسبتِ هیجان مداومی که خلق میکند دربارهاش قضاوت کنیم. دانش، گرچه میآید، اما دیر میرسد. و وقتی سرِ وقت بیاید، از جرقۀ معلمهای خوبی که جان دانشجویان را پربار کردهاند، آتش عظیمی شعلهور میسازد.
نتایج تدریس در کالج را نباید با امتحانها سنجید، بلکه باید با محبوبیت موزهها سنجیدش، با کنسرتهای کلاسیک، خانۀ فیلمهای هنری، حلقههای کتابخوانی، و نشریاتی همچون ساینتیفیک امریکن، نیویورک ریویو آو بوکس، اکونومیست، آتلانتیک (برای مثال گفتم).
خیلیها این حرفها را میزنند به حسابِ نوعی آرمانگراییِ گنگومبهم، و من را به ندانستنِ نیازهای ذاتاً حرفهای و شغلی متهم میکنند و حتی میگویند این نیازها باید سرلوحۀ تدریسهای کالج شود. چون دانشجویان به شغل نیاز دارند و صاحبکارها هم به کارمندانی آزموده محتاجاند. حالا لذتهای فکریای که میگویی به درد کدام یکی از این امور واقعیمان میخورد؟ همین که به آدمها مهارتهای موردنیازشان در کار را یاد بدهی، هنر کردهای.
اما آدمها به چه چیز نیاز دارند تا کارشان را انجام دهند؟ در حرفههایی مثل پزشکی و مهندسی، یک بخش اصلی از دانش تکنیکی در مدرسه آموزش داده میشود و طی استفادههای مداوم باقی میمانند. گذشته از این، معمولاً گفته میشود که به خلاقیت و تفکر انتقادی محتاجیم: به توانایی تشخیص مفروضات مناقشهپذیر اما ناپیدا، به قابلیت گسترش راههای جدید فهم مسئله، و خلاصه به اندیشیدن ورای آنچه «همه میدانند».
اما، گذشته از اینها، این میراث فکری ماست که انتقادگری و خلاقیت خلق میکند، میراث فکریِ فیزیکدانان و شاعران، روانشناسان و موسیقیدانان، فیلسوفان و هنرمدان تجسمی. آنها که خود را درمعرضِ طنینِ این میراث قرار ندادهاند منابع بسیار مهمی را در یافتن شیوههای تازۀ تفکر و تماشای جهان از دست دادهاند. ازرا پاوند میگفت «ادبیات اخباریاند که خبر میمانند»۲، و همین امر دربارۀ همۀ دستاوردهای علمی و انسانی عظیم ما صادق است.
البته ممکن است بسیاری از صاحبکارها واقعاً هیچ نیازی به کارمندان خلاق و منتقد نداشته باشند. باز در این صورت، تعهد به میراث فکری، برای بسیاری از افراد در طول زندگی شخصیشان، همچنان منبعی خواهد بود برای رضایتی عمیق. تنفر مردم از نخبهگراییْ بسیاری از انسانها را به این سمت میبرد که چنین تعهداتی را صرفاً بگذارند به پای انتخابهای عجیبوغریبِ معدودی از افراد. اما هر کسی که بتواند از این میراث فکری لذت ببرد اقلاً باید فرصت چنین لذتی را داشته باشد (این نکتۀ اخیر درسی است که از نمایشنامه و فیلم «تربیت ریتا» آموختهام). دارم به یقین میرسم که تدریس در کالج باید فراهمکردن فرصت برای فعالیتهایی باشد که پنجرهها را بهسمت آن لذّات باز کند، نه اینکه صرفاً وسیلهای باشد برای انتقال دانستهها.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را گری گاتینگ نوشته است و در تاریخ ۲۲ مۀ ۲۰۱۳ با عنوان «Why Do I Teach» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ بهمن ۱۳۹۷ با عنوان «امتحانات دانشگاهی خستهمان کردهاند، راه نجاتی وجود ندارد؟» و ترجمۀ علیرضا صالحی منتشر کرده است.
•• گری گاتینگ (Gary Gutting) استاد بازنشستۀ فلسفه در دانشگاه نوتردام بود. آخرین کتاب او بحث از خدا: ایمان نزد فیلسوفان (Talking God: Philosophers on Belief) بوده است. گاتینگ جمعۀ گذشته، ۱۸ ژانویۀ ۲۰۱۹، درگذشت.
[۱] گویا یعنی شخصیتهای رمانها را ازحفظ به یاد دارم [مترجم].
[۲] به این معنا که هیچگاه کهنه نمیشوند [مترجم].
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود
پیشنهاد هایی در این خصوص توسط اقای رضا منصوری مبنی بر تاسیس اندیشکده هایی شده که در کتاب توسعه علمی ایران به تفصیل درباره أن بحث شده است، به نظر خود من در بهترین حالت استاد باید علاقه و انگیزه داتشجو را در حیطه و شاخه علمی مورد علاقه اش هدایت کند،و صد البته که در آزمون ها چند نمره به این سوال مهم اختصاص یابد:ارزیابی شما از این درس چه بود؟