بررسی کتاب «راز رگینه: داستان نامزد کییرکگور و همسر شلگل» نوشتۀ یوآکیم گاف
سورن کییرکگور تمامی آثارش را تقدیم کرده است به «شخص بینامی که نامش روزی نامیده خواهد شد». این شخصِ بینام کسی نیست جز نامزد سابقش رگینه. کتابِ راز رگینه: داستان نامزد کییرکگور و همسر شلگل میکوشد نوری بیفکند بر این داستان؛ داستان عشاقی که «در آن جهان دست در دست یکدیگر خواهند زیست، چرا که در زندگی زمینیشان این فرصت را نیافتند».
25 دقیقه
لوس آنجلس ریویو آو بوکز — در ۱۷ مارس ۱۸۵۵ رگینه اولسنِ ۳۳ ساله در آستانۀ ترکِ کپنهاگ به مقصد جزایر هند غربیِ دانمارک۱ بود، جایی که شوهرش «یوهان فردریک شلگل» – که هشت سال از ازدواجشان میگذشت – به فرمانداری منصوب شده بود. خداحافظی مفصل و پراحساس رگینه با دوستان و خانوادهاش سرآغاز اقامت پنج سالۀ او و همسرش در خارج از دانمارک بود. به هر حال سفری به مسافت ۴۵۰۰ مایل، آن هم در میانۀ قرن نوزدهم، سخت هولناک و پر مخافت مینمود: غرقشدن کشتی، وضعیت آب و هوا و انواع بیماریها تنها مشتی از خروار این خطرات بودند. رگینه، اما، از تمامی این خطرات آگاهی داشت: برادر بزرگترش، «اولوف کرایستن» – که در فاصلۀ سالهای ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۷ در «سنت کرویکس۲» بازرس گمرک بود – در دوران اقامت طافتفرسایش در آن جزیرهْ هم خواهر جوانترش، اولیویا، و هم همسرش، لائورا، را از دست داده بود.
رگینه – علارغم سفر دهشتزایی که پیش رو داشت و کسی چه میداند، شاید به دلیل آن – در روز عزیمتش تصمیمی مهم گرفت: او به جستوجوی مرد عجیب و نامتعارفی رفت که روزگاری نامزدش بود؛ مردی که او را رها کرده بود و رگینه ۱۴ سال آزگار کلامی با او سخن نگفته بود. درست است که این دو در ۱۴ سال گذشته کلامی با یکدیگر رد و بدل نکرده بودند اما رگینه اولسن و سورن کییرکگور چندان هم که در نگاه اول مینماید با یکدیگر غریبه نبودند. آنها بارها و بارها در پیادهروهای کپنهاگ از کنار یکدیگر گذشته بودند، برخوردهایی که بهوضوح با قصد و غرض قبلی اتفاق میافتاد. برای مثال در سی و نهمین زادروز کییرکگور، رگینه ناگهان در جلوی خانۀ نامزد سابقش در اوسترپو۳ ظاهر شد. فیلسوف دانمارکیِ افسردهجانِ داستان ما در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: «هر وقت او را میبینم، علارغم تمام تلاشم، نمیتوانم به او لبخند نزنم». آن روز، زمانی که مرد جوان کلاهش را برای احترام از سر برداشت، رگینه نیز لبخند او را پاسخ گفت. آنگاه، گویی به اقتضای سرِّ میانشان، عشاق قدیمی راه خویش، و سر خویش، در پیش گرفتند.
مُهرِ سکوت میان دو عاشق قدیمی تا روز عزیمت رگینه نشکست. رگینه، در حیص و بیص فراهمآوردن مقدمات سفرش، بهناگهان آپارتمانش در نیپروگه را، در دل همهمۀ شنبهروزی از روزهای کپنهاگ، ترک کرد. پس از گشت و جستی عنانگسیخته و جنونآسا، بالاخره، آن قامت آشنا – در حالی که چون همیشه قوز کرده بود – در یکی از خیابانهای شهر در برابرش پدیدار شد. آرام پیش رفت و صدایش را باظرافت در گلویش انداخت: «خدا پشت و پناهت باشد و خوبی بدرقۀ راهت!» رو به عقب بازگشت و نامزد سابقش را – خشکیده – رها کرد، مردی منگ و مبهوت که اینک کلاه در دستانش سنگینی میکرد.
این واپسین دیدار رگینه و سورن بود؛ هر دو در عزم سفری بودند: روز بعد رگینه راهی جزایر کارائیب شد و سورن هشت ماه بعد در ۱۱ نوامبر ۱۸۵۵، و پس از آخرین درخشش شعلههای سوزان خلاقیت ادبیاش، برای همیشه چشم از این جهان فروبست.
«یوآکیم گاف۴» زندگینامۀ رگینه اولسن را با این داستان – کم و بیش به صورتی که آن را نقل کردیم – آغاز میکند: کتابِ گاف با عنوان راز رگینه: داستان نامزد کییرکگور و همسر شلگل۵ بهتازگی در دانمارک چاپ شده است، کتابی سخت هیجانبرانگیز که نوری میافکند بر یکی از بزرگترین و حیرتبرانگیزترین داستانهای عاشقانه در تاریخ ادبیات. گاف را، عموماً، با اثرِ ماندگاری میشناسند که دربارۀ کییرکگور نگاشته است، یعنی زندگینامۀ کییرکگور۶. اینک او دربارۀ زندگی رگینه اولسن نیز اثری منتشر کرده که از حیث دقت پژوهشی و تأثیر عاطفی با کتاب سابقش پهلو میزند. کتاب گاف در نوع خود نخستین اثری است که هدف اصلیاش را روایت زندگیِ خودِ رگینه قرار داده است و در واقع از تمامی پژوهشها و مطالعاتی که دربارۀ رابطۀ میان کییرکگور و رگینه اولسن انجام پذیرفته فراتر میرود. از همان زمانِ آشکارشدن این رابطه، در ۱۵۰ سال پیش، محققان و عوام، هر دو، مفتون رابطۀ رگینه و کییرکگور شدهاند. رگینه، عموماً، چونان قربانیای به تصویر کشیده میشود که فیلسوف ما دل از او برگرفت و به فلسفه سپرد. گاف این روایتِ غالب را به تحدی میطلبد و میکوشد مُهر رابطۀ عاشقانهای را بشکند که در پسِ پشت داستان جداییِ این دو مکتوم است. علاوه بر این، گاف، مجدانه، تمامی ورقهایش را به بازی میگیرد تا بلکه رگینه را از زیر سایۀ کییرکگور بیرون کشد و بیشتر دربارۀ او بهعنوان انسانی مستقل از کییرکگور سخن گوید؛ رگینه چونان انسانی منفرد و نه صرفاً شخصیت محوریِ آثار ادبیـالاهیاتیِ کییرکگور که گرچه به دیده نمیآید اما مکرر به گفته میآید.
بهیقین گاف نخستین کسی است که اذعان میکند هر تلاشی از این سنخ مقرون به شکست است. نخست اینکه، هیچ کتابی تاکنون نتوانسته گره از اسطورهای بگشاید که کییرکگور، به صد خون دل، از رگینه ساخته و پرداخته است، اسطورهای که صدوهفتاد سال از نفسکشیدنش میگذرد. دلیل دوم انضمامیتر است؛ گویی سرنوشت رگینه این است که همواره چونان رازی باقی بماند؛ او هیچ چیز در خورِ توجهی از خود به جا نگذاشته است، نه اعترافنامهای، نه دفتر خاطراتی و نه حتی فضاحتی رسواکننده. حتی پیداشدن چند صد عدد از نامههای رگینه به خواهرش، کرنلیا، در جزیرۀ سنت کرویکس، در سال ۱۹۹۶، نیز چیز دندانگیری دربارۀ درونیترین مکنونات رگینه به دست ما نمیدهد. گاف توضیح میدهد که این نامهها چیزی نیستند مگر واگویۀ همان مطالبی که ما دربارۀ رگینۀ متعارف و معمول میدانیم؛ همسر رگینه عموماً نامهها را میخوانده است و در گوشۀ آنها به خواهر همسرش سلام میرسانده است. میتوان از کنایات، اشارات و تعریضات رگینه چیزهایی فهمید اما اینها چندان بسنده نیستند. اینکه رگینه و کرنلیا در خلوت خویش چه میگفتند چیزی است که تنها میتوان بهمدد حدس یا تخیل بدان نزدیک شد؛ رگینه رازی سر به مُهر است و رابطهاش با کییرکگور سری است میان عاشق و معشوق. اما چهبسا خود این راز کلیدی کوچک باشد برای راهبردن به ساحت رمانس، چنانکه شخص زیباییطلب اول در این یا آن۷ دربارۀ آنتیگونه میگوید: «شاید شرافت انسان به رازی است که در سینه نهان داشته است.»
نقطۀ قوت کتاب گاف این است که گرچه تصدیق میکند ما دربارۀ عشق میان کییرکگور و رگینه دانش و دانستۀ متقنی نداریم، همزمان، بهشیوهای هیجانبرانگیز و شاید کاملاً شخصی تلاش میکند تا این کمبود منابع را جبران کند. گاف نقل میکند که رگینه و سورن نخستین بار در ۱۸۳۷ یکدیگر را ملاقات کردند؛ یعنی سه سال پیش از آنکه کییرکگور – چنانکه بعدها در یادداشتهایش مینویسد – خانه را با این عزم راسخ ترک کند تا در این باره تصمیم بگیرد که «چه چیزی مهم است». در سپتامبر ۱۸۴۰ او به جلوی خانۀ خانوادۀ رگینه رفت. آنها در خیابان یکدیگر را ملاقات کردند و رگینه او را به خانه دعوت کرد. سورن – که در اتاق پذیرایی راحت نبود – از رگینه خواست تا با پیانو آهنگی بنوازد. رگینه پذیرفت اما سورن بهناگه نتها را از دست او گرفت و گفت: «موسیقی چه اهمیتی دارد؟ من تو را میخواهم، دو سال تمام است که همه جا پیِ توام». این حادثه – چنانکه گاف در زندگینامۀ کییرکگور مینویسد – آغاز یکی از «بزرگترین داستانهای عاشقانۀ تاریخ ادبیات است». او عشق کییرکگور و رگینه را با عشق آبلار و هلوئیز و نیز دانته و بئاتریس مقایسه کرده، میگوید این عشاق «در آن جهان دست در دست یکدیگر خواهند زیست، چرا که در زندگی زمینیشان این فرصت را نیافتند». در واقع داستان کییرکگور و رگینه، اغلب، بهسان یکی از داستانهای عامیانه و اشعار حماسی روایت شده است (روایتهایی که شامل نامههای رمزی و چهرههای اسرارآمیزند). برای مثال کییرکگور در طول دوران نامزدیاش و حتی یک سال پس از آن حدود ۳۱ نامه به رگینه نوشته است. گاف مینویسد: «این نامهها اصلاً متعارف و معمولی نیستند، آنها هنر محضاند.»
کیفیت هنری و ظرافت ادبی نامهها – که هر خوانندهای را مبهوت میکند – نشاندهندۀ این است که آیندۀ آفرینندهشان نه ازدواج و تشکیل خانواده که نویسندگی است. این نامهها را میتوان وداع حسرتمندانۀ کییرکگور با رگینه دانست، که بارقههایی از نثر کنایی و بینظیر او را در خود منعکس میسازد. کییرکگور با رازداریِ فراوان جامهای بر نثر خود میپوشاند که طِرازش معانی تودرتوی زبانی است و با این کار میخواهد به رگینه – که نامهها سرشار از مدح و تمجید او است – بفهماند که برای همیشه پای از زندگی او برچیده است؛ خاطرۀ رگینه او را چنان از خود تهی و از دوست پر کرده بود که دریافته بود ازدواج تشریفی نیست که بر قامتش راست آید. در واقع، خاطره – که تخیل از آن توش و توان میگیرد – زادگاه مرگ است، مرگی که عشاق را از هم جدا میکند. کییرکگور با نگاه پسین به رخدادهای پیشین ادعا میکند که درست فردای روزی که رگینه به او پاسخ مثبت داد فهمید «مرتکب چه اشتباهی شده است۸.
با خواندن آثار کییرکگور متوجه میشویم که او پیوسته در باب این اشتباه مداقه و تأمل میکرده است. برای مثال در سرتاسر تکرار (۱۸۴۳) میتوان بازدم نفس رگینه را بر سطور صامت کتاب حس کرد. راوی کتاب، «کانستنسین کانستنسینیئوس»، دوستِ مرد جوانی است که اسیر عشق زنی شده و با او نامزد کرده و بلافاصله از کار خود پشیمان شده است: «عشق چون خون در رگ و پوستش ریشه دوانده بود. خاطرۀ عشق در ضمیر او زنده بود اما همان روزهای اول تصمیم گرفته بود به رابطۀ خود پایان دهد» عشقِ مرد جوان بدل به خاطرهاش شده بود و معشوقْ الاهۀ الهامش: «معشوق در چشمانش نشسته و او را از خود بیرون کرده بود. یادش همواره زنده مینمود. همۀ فکر و ذکرش او بود. عشقْ او را شاعر و کفزنان معشوق کرده بود، شعری که بیتالغزلش مرگ معشوق بود.»
مرد جوان از سر نومیدی رازش را با کانستنسین کانستنسینیئوس در میان میگذارد و اینگونه پاسخ میگیرد که برای جدا شدن از معشوق باید تبهکاری پیشه گیرد. کانستنسینیئوس چنین استدلال میکند: «فریفتن و از راه به در بردن یک دختر نفرتانگیز است، اما نفرتانگیزتر آن است که بخواهی دختری را در چنین وضعی رها کنی و در عین حال پیۀ بدنامی را به تنت نمالی. بهترین راه برای طریق عزلت در پیش گرفتن این است که به آن دختر بگویی که ایدهآلت نیست و در عین حال با گفتن این جمله آرامش کنی که الاهۀ الهامت است.» پس او بهلابه از مرد جوان میخواهد که «همۀ پُلهای پشت سرت را خراب کن و خودت را بدل به مرد حقیری کن که تنها تفریحش فریفتن و اغوا کردن است. اگر چنین کردی توانستهای شرایط خودت و او را برابر گردانی.» به تعبیر دیگر، مرد جوان باید معشوقش را در چنان تنگنایی قرار دهد که عاقبتالامر خود معشوق تصمیم بگیرد تا بندهای رابطه را بگسلد. بدین ترتیب مرد از نظر اخلاقی نیز مبرا است.
این طرح فریبکارانه را کم و بیش خود کییرکگور نیز به کار بست. در آگوست ۱۸۴۱ او حلقۀ نامزدیاش را به رگینه بازگرداند و به همراه آن نامهای ضمیمه کرد، نامهای که کییرکگور آن را «واو به واو» در مراحلی از طریقۀ زندگی (۱۸۴۵) تکرار میکند (تأکید از گاف است). کییرکگور در ماههای بعدی – که خودش آنها را «ایام وحشت «مینامد – جنگی را برای نابودکردن رابطهاش به راه میاندازد. ناگفته پیدا است که رگینه و نیز خانوادهاش سخت از این رفتار کییرکگور آزرده شدند. عاقبت طاقتِ پدر رگینه – که کییرکگور او را بسیار محترم میشمرد – طاق شد و اوایلِ اکتبر کییرکگور را به خانهاش فراخواند. حال و روز دختر دلسوختهاش او را به وحشت انداخته بود. کییرکگور بهاکراه پذیرفت تا با رگینه سخن گوید؛ او سالها بعد گفتوگویش با رگینه را چنین به یاد میآورد:
به آنجا رفتم تا حرف آخرم را اول بزنم. گفت «اصلاً میخواهی ازدواج کنی؟» گفتم «بله! ده سال دیگر، زمانی که کام از زندگی ستاندم، لکاتهای میخواهم تا بر سر کِیفم آورد.» پاسخم بیرحمانه بود، اما چه چاره؟ گفت «به خاطر آنچه کردهام مرا ببخش.» گفتم «تو باید مرا ببخشی.» گفت «قول بده هرگز مرا فراموش نکنی.» قول دادم. گفت «مرا ببوس» بوسیدمش، اما بی ذرهای احساس… خدا مرا ببخشد. […] شبهای بسیاری تا صبح در تختم گریه میکردم اما روز که میشد دوباره بدل به همان مرد سبکسر و هزلهگو میشدم. روز را از شب و شب را از روز بازنمیشناختم؛ چنان که روزی برادرم گفت «به آنها اثبات میکنم تو دیوانه نیستی.» گفتم «اگر چنین کنی مغزت را متلاشی خواهم کرد.»
«ایام وحشت» تا ۲۵ اکتبر ادامه یافت. یک روز پیش از آن رسالۀ کییرکگور، دربارۀ مفهوم آیرونی۹، برای دریافت درجۀ مگیسترِ۱۰ فلسفه در دانشگاه پذیرفته شده بود. فردای پذیرفتهشدن رسالهاش کپنهاگ را به مقصد برلین ترک کرد و چهار ماه به حالتی تبعیدگونه در آنجا زیست. فراگیرشدن شهرت فکری کییرکگور و فروپاشی رابطهاش دقیقاً در یک زمان رخ داد.
کییرکگور – مضاف بر شبهای بیپایانی که تنها در آپارتمانش میگریست – خود را در برابر جهانِ رَجّالههای بورژوایِ کپنهاگی میدید، مردمانی که در پی شایعهای بودند تا اوقات پوچشان را با آن پر کنند. در چنین جهانی، نقشۀ او برای بدنامکردن خودش موفقیتی مستعجل بود. او در محکمۀ افکار عمومی متهم درجه اول بود. کییرکگور در بازگشتش از برلین، در ۱۸۴۲، عمدۀ این یا آن را نوشته بود، کتابی که یک سال بعد منتشر شد و محافل ادبی کپنهاگ را زیر و زبر کرد.
یکی از دوستان «هانس کریستین اندرسون» به او – که آن زمان در پاریس بود – نوشت: «حتی نمیتوانید تصور کنید که این کتاب چه احساساتی را در شما بیدار میکند. از زمان انتشار اعترافات روسو تاکنون هیچ کتابی نتوانسته بود چنین ولولهای در آفاق به پا کند.» برادرزادۀ کییرکگور «تولز فردریک تولز لوند» مینویسد: «سخت غریب مینمود که فردی که به خاطر ترکگفتن محبوبش چنین در کپنهاگ بدنام شده بود در هتلی در برلین بنشیند و – به رغم سردی هوا، آرتروز و بیخوابی – مجدانه و سرسختانه کار کند تا چنان اثری، آن هم در مدح ازدواج، خلق کند.»
آیا رگینه این یا آن را خواند؟ اگر آری، چه برداشتی از آن کرد؟ واکنشش به تحلیل شخص زیباییطلب اول از اغواگری و خیانت در آثار موتسارت و گوته چه بود؟ آیا او مانند «ماری بومارشه» با خود زمزمه میکرد «شاید هنوز اخگری از عشق من در قلب او زبانه میکشد؛ آری، او از سر عشق مرا ترک گفته.» یا مانند «الویرا» میگفت «نه، من از او متنفرم؛ تنها بدین طریق میتوانیم آرامش پیدا کنم.»؟۱۱
پاسخ این پرسشها را نمیدانیم. رگینه احتمالاً در هفتهها و ماههایِ پس از برهمخوردن نامزدیْ مدام کییرکگور را به محکمه میبرده و پیوسته حکمی تازه میداده». باید ۱۵ سال میگذشت تا رگینه بتواند قطعات پراکندۀ داستان نامزدیاش با سورن را در کنار هم بچیند. تا آن زمان او باید به این بسنده میکرد که در لابلای خطوط کتابهای سورن انعکاسی لرزان از چهرۀ خود را ببیند، کتابهایی که در همان نیز آوازهشان همه جا پیچیده بود: ترس و لرز، تکرار، قطعات فلسفی، معجزات عشق.
کتاب گراف میکوشد تا داستان زندگی رگینه را پس از حضور کییرکگور نیز پی گیرد، زمانی که رگینه اولسن بدل شد به رگینه شلگل. رگینه سالهای مدیدی نیز پس از فوت کییرکگور زیست. او از سر احترام به همسرش تا آخرین نفسهای زندگیاش کلامی در عیان دربارۀ عاشق پیشینش – که اکنون آوازهاش همه جا را درنوردیده بود – نگفت، حتی زمانی که گذشته بار دیگر، به معنی دقیق کلمه، در پیشگاه خانهاش پدیدار شد.
در ۱۹ نوامبر ۱۸۴۹ یوهان فردریک شلگل نامهای دریافت کرد که گاف آن را یکی از غریبترین نامههایی مینامد که «شلگل در طول حیاتش دریافت کرده بود» (و این کمترین چیزی است که میتوان دربارۀ این نامه گفت). نامه برای همسرش، رگینه، نوشته شده بود و نویسنده گفته بود تصمیم با شلگل است که این نامه را در اختیار رگینه بگذارد یا نه. «من کوچکترین توجیهی برای نوشتن این نامه برای رگینه ندارم. کمِ کم به این دلیل که او اکنون از آنِ تو است و از همین رو من در تمام این سالها هیچ گاه تلاش نکردم تا به او نزدیک شوم.» پیدا است که نویسندۀ این نامۀ تحریکبرانگیز و پرکنایه کییرکگور است. «دانستههایی دربارۀ رابطۀ من و او وجود دارد که به نظرم برای خود او هم مفید است.» دقیقاً نمیدانیم کییرکگور در آن نامه چه گفته بود، چون شلگل نامه را، بازنکرده و به همراه «یادداشتی غضبآلود و سرزنشآمیز»، برای کییرکگور پس فرستاد. واکنش شلگل کاملاً قابل درک است. احتمالاً محتوای این نامه به یادداشتهای روزانهای مربوط است که کییرکگور در همان ایام دربارۀ رابطهاش با رگینه مینگاشت، یاداشتهایی با عنوان «رابطۀ من با «او»». برخی از این نامهها حقیقتاً تکاندهندهاند. این نامهها – چنانکه گاف هوشمندانه دریافته است – کلمات کسی نیستند که دیگری را اغوا کرده بلکه کلمات کسی است که اغوا شده است. «آمدم، دیدم، او [رگینه] فتح کرد۱۲» کییرکگور نه سال بعد، در۱۸۴۰، از خود میپرسد: «نکند ازدواج در کل نقابی بیش نباشد و او اکنون بیش از گذشته پایبند من باشد؟ در این صورت، همه چیز به باد فنا رفته است. بهخوبی میدانم که اگر مرا بیابد چه توانی دارد.»
رگینه تا زمان مرگ کییرکگور در سال ۱۸۵۵ چیزی دربارۀ تفسیر نامزد سابقش از رخدادهای میانشان نمیدانست. در اول ژانویۀ ۱۸۵۵ شلگل و همسرش نامهای از «پیتر کریستین کییرکگور» دریافت کردند که در آن پیتر خبر فوت برادر جوانترش، سورن، را به اطلاع آنان رسانده بود. شگفت آنکه در وصیتنامۀ سورن فقط از رگینه نام برده شده بود؛ او چنان دربارۀ رگینه سخن گفته بود که گویی آنان ازدواج کردهاند «وصیت میکنم که بضاعت مزجاتی که از من باقی مانده، یکسره و تماماً، به نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل، تحویل شود. اگر ایشان از پذیرفتن باقیماندۀ داراییهای من سرباز زنند، فقط به این شرط میراثم را تحویل گیرند که آن را میان فقرا تقسیم کنند. از نظر من نامزدی به اندازۀ ازدواج الزامآور است و از همین رو ایشان وارث تمام داراییهای من هستند، چنان که اگر ازدواج هم میکردیم، چنین میبود». یادداشتی ممهور و سربسته نیز به همراه وصیتنامه ضمیمه شده بود که در آن نوشته شده بود: «من تمامی آثار و نوشتههایم را تقدیم کردهام به «شخص بینامی که نامش روزی نامیده خواهد شد» او کسی نیست جز نامزد سابقم، بانو رگینه شلگل.»
رگینه از پذیرفتن داراییهای سورن امتناع کرد و در مقابل نامهای برای هنریک لوند، برادرزادۀ سورن، فرستاد و در آن خواهان برخی وسایل شخصیاش و نامههایی شد که در دوران نامزدی میان او و کییرکگور رد و بدل شده بود. پس از دریافت این نامهها و وسایل رگینه نامهای دیگر به لوند نوشت و دربارۀ گنجۀ چوبی کییرکگور سخن گفت که ممکن است برخی یادداشتها مربوط به رگینه درون آن باشد. لوند نهایتاً بستهای برای رگینه فرستاد که شاملِ یادداشتهای روزانۀ کییرکگور با عنوان «رابطۀ من با «او»»، نامۀ عجیب سورن برای شلگل و بسیاری از نوشتههای منتشرنشدۀ سورن بود. رگینه ۱۵ سال دیرتر و ۴۵۰۰ مایل دورتر بالاخره میتوانست راز رابطهاش با سورن – که تا آن زمان نامکشوف بود – را کشف کند.
بیشک نوشتههای کییرکگور سخت رگینه را اندوهگین کرد. گاف رد پای برخی واکنشهای عاطفی رگینه را در قبال این نوشتهها بهدقت پی جسته است. برای مثال رگینه در نامهاش به برادرزادۀ کییرکگور اعتراف میکند که همواره این احساس در ضمیرش میخلیده است که هنوز چیزی لاینحل دربارۀ رابطۀ او و کییرکگور وجود دارد، رازی که رگینه گمان میکرده آنان در سکوت و سکون روزگار از دست رفتهشان بازگشودندهاش؛ اما او اکنون غرق در اندوه و پشیمانی بود و تصور میکرد در حق کییرکگور اجحاف کرده است. رگینه در نامهاش به لوند از تمایل ذاتی کییرکگور به «عذابدادن خود»، «ندای درونیاش از جانب خداوند» و این باور حرف میزند که نامزدشْ «فدیۀ او از برای خداوند بوده است». او در انتهای نامه از این دم میزند که همواره کوشیده است – و البته مصلحت امر را در این میدیده است- تا از آنچه میان او و کییرکگور رفته سخنی به میان نیاورد، اما مرگ کییرکگور باعث شده که او دیگر توانش را برای نهفتنِ این آتشِ در سینهاش از کف بدهد. «خواهش و تمنای آشکارکردن این تجربۀ دردناک در وجودم زبانه میکشد. دیگر نمیخواهم در سکوتِ شعلهها گُر بگیرم. آنچه در لمحات و لحظات این حیات از این بابت کشیدهام مرا بس است.»
خانوادۀ شلگل در سال ۱۸۶۰ از سنت کرویکس بازگشتند و باقی عمرشان را در کپنهاگ گذراندند. آنها بعینه فراگیرشدن شهرت کییرکگور در دانمارک و سپس خارج از آن را دیدند. در هنگامۀ بگومگوها در این باره که آیا باید یادداشتهای کییرکگور را در زمان حیات رگینه منتشر کرد یا نه، این یادداشتها در فاصلۀ سالهای ۱۸۶۹ تا ۱۸۸۱ منتشر شدند. به هر روی، رگینه از همسرش خواست تا نسخهای از این یادداشتها را برای او تهیه کند. گاف میگوید رگینه با خواندن یادداشتهایی که محوریتشان خودش بودند، بیمار شد و به بستر افتاد.
نخستین زندگینامۀ کییرکگور در سال ۱۸۷۷ منتشر شد، کییرکگور: معرفی اجمالی و انتقادی۱۳. «گئورگ براندس۱۴» – نویسندۀ کتاب که منتقدی سختگیر بود – همان کسی است که بعدها نقش مهمی در شناساندن نیچه – که آن زمان ساکن ایتالیا بود – داشت. کتاب براندس به موفقیتی چشمگیر دست یافت و ظرف سه سال هم به سوئدی ترجمه شد و هم به آلمانی (راینر ماریا ریلکه – که نامههای کییرکگور به رگینه را ترجمه کرده است – کتاب براندس را «تحقیقی بینظیر» میخواند). براندس دسترسی چندانی به نوشتههای منتشرنشدۀ کییرکگور نداشته است؛ با این حال، به ظرافت، دریافته است که رگینه یا تصور کییرکگور از رگینه چه تأثیر شگرفی بر آثار کییرکگور داشته است. براندس دربارۀ رفتار غریب فیلسوف ما در قبال نامزد سابقش چنین مینویسد: «کوچکترین دلیلی برای محکومکردن کییرکگور نداریم، فقط باید تمام اهتمام خود را به کار گیریم تا او را بفهمیم.» البته حتی براندس هم در نهایت به این نتیجه میرسد که «کییرکگور راز بلکه راز بزرگ است».
براندس خانوادۀ شلگل را میشناخته و حتی چند بار در خانهشان با آنها ملاقات نیز کرده است. با وجود این، نمیدانیم که واکنش رگینه و همسرش به این کتاب چه بوده است. آنچه توجه گاف را به خود جلب میکند این است که رگینه در سالهای پیریاش دربارۀ رابطهاش با کییرکگور صراحت بیشتری به خرج میداده، مخصوصاً پس از مرگ همسرش در سال ۱۸۹۶. رگینه – که اکنون به پیرزنِ سپیدمویِ کوچکاندامی بدل شده بود که لحنی مهربان داشت – اکنون نگاهبان خاطرۀ نامزد سابقش شده بود. گاف داستانی را نقل میکند که در آن رگینه کشیشی را از این بابت سرزنش میکند که چرا با آثار کییرکگور آشنا نیست؛ میگوید نشناختن کییرکگور برای کسی که زادگاهش دانمارک است غیر قابل تصور است، چه رسد به اینکه کشیش هم باشد.
رگینه در پایان عمرش بدل به مهمترین و پرشورترین نگاهبان اخگر کییرکگور شده بود. نامهها و یادداشتهایی از کییرکگور که رگینه به دانشگاه کپنهاگ اهدا کرده است هنوز در این دانشگاه موجود است. او وصیت کرده بود که این نامهها و یادداشتها تا چندین سال پس از مرگش نباید عمومی شود. رگینه در سال ۱۸۹۹ به سراغ «رافائل مایر»، کتابدار دانشگاه، رفته و از او پرسیده بود که آیا علاقهای به شنیدن خاطرههای پیرزنی چون او دارد یا نه. گفتوگوهای مایر با رگینه، در زمستان و بهار ۱۸۹۹، مبنای مقدمهای است که مایر بر آن دسته از یادداشتهای کییرکگور نوشته که مربوط به دوران نامزدیاش با رگینه بوده است، نوشتههایی که سرانجام در سال ۱۹۰۴ به دست چاپ سپرده شد.
اما آنچه در این میان نظرگیر است این است که شکستن سکوت رگینه دربارۀ کییرکگور به هیچ عنوان نتوانسته ابهامات را در این باره بزداید. رگینه هیچ یادداشتی از خود در این باره برجا نگذاشته است و صراحتاً با تفسیری که کییرکگور از وقایع میانشان ارائه کرده مخالفت نکرده است. بدین ترتیب او گذاشت تا عشقشان فقط از زبان گذشته سخن گوید و راویاش نوشتهها و یادداشتهای کییرکگور باشد.
کتاب گاف نشان میدهد این تصویر که کییرکگور با سنگدلی هر چه تمام رگینه را اغوا کرد تا چه پایه غیر دقیق است. گاف، در عوض، نشان میدهد که رگینه هم فداکار بود و هم زیرک. ژست نهایی او، یعنی دوگانه عملکردنش، به او اجازه داد تا هم ماهیت رابطهاش با کییرکگور را آفتابی کند و هم درونیترین رازهای رابطهاش را، همچون سرّی، برای آیندگان دست نخورده باقی گذارد. آرامگاه ابدی کییرکگور و رگینه در گورستان کلیسای کپنهاگ فقط ۵۰ یارد از هم فاصله دارد. در نامههایی که در جزایر کارائیب به دست رگینه رسید آمده بود که باقیماندۀ عشق آنها دفن شده است. شخص زیباییطلب اول در این یا آن مینویسد «نامهها و یادداشتهایی که پس از مرگِ آدمی باقی میمانند همچون ویرانهای هستند، پس چه سرنوشتی خوشتر از دفنکردن انتظار آنها را خواهد کشید؟»
اطلاعات کتابشناختی:
گاف، یوآکیم. راز رگینه: داستان نامزد کییرکگور و همسر شلگل، انتشارات گآدی، ۲۰۱۳
Garff, Joakim. Regines gåde: historien om Kierkegaards forlovede og Schlegels hustru. Gad, 2013
پینوشتها:
[۱] Danish West Indies
یکی از مناطق مستعمرۀ دانمارک در منطقۀ کارائیب. [مترجم]
[۲] Saint Croix
از جزایر دریاری کارائیب. [مترجم]
[۳] Østerbro
یکی از ده منطقۀ کپنهاگ. [مترجم]
[۴] Joakim Garff
[۵] Regines gåde: Historien om Kierkegaards forlovede og Schlegels hustru (Regine’s Mystery: The Story of Kierkegaard’s Fiancée and Schlegel’s Wife)
[۶] Søren Kierkegaard: A Biography
این کتاب در سال ۲۰۰۰ در کپنهاگ منتشر و در سال ۲۰۰۵ به انگلیسی بازگردانده شده است. [نویسنده]
[۷] Either/Or
[۸] این بند طابقالنعل بالنعل در هر دو کتاب گاف آمده است. [نویسنده]
[۹] On the Concept of Irony
[۱۰] Magister
معادل مدرک کارشناسی ارشد در نظام دانشگاهی آنگلوساکسون. [مترجم]
[۱۱] کیرکگور در بخش اول این یا آن سه شخصیت زن را در تاریخ ادبیات تحلیل میکند: ماری بومارشه از نمایشنامۀ کالویگو؛ مارگارت از فاوست؛ الویرا از دن خوان. وجه مشترک این سه زن آن است که عاشق/معشوقشان ترکشان گفته است. [مترجم]
[۱۲] I came، I saw، she conquered
در اینجا گیرکگور با عبارتی از ژولیوس سزار بازی میکند که در آن سزار برای اشاره به پیروزیهای برقآسایش میگوید: «Veni، vidi، vici» یعنی آمدم، دیدم، فتح کردم. [مترجم]
[۱۳] Søren Kierkegaard: En kritisk Fremstilling i Grundrids
[۱۴] Georg Brandes
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند