شاید بهتر باشد بیخیالِ تعطیلات شویم، ولی در عوض، ساعت کاری روزانه را کم کنیم
تعطیلات برای ما به یکجور اتوپیایِ زمانی تبدیل شده است. تمام سال را روزشماری میکنیم تا تعطیلات فرا برسد، حتی اگر خوش نگذرد، حتی اگر پول نداشته باشیم سفر برویم یا تفریحات عجیب و غریب بکنیم، باز هم عاشق تعطیلاتیم. اما، بیایید یکجور دیگر هم به این ماجرا نگاه کنیم: آیا ممکن است تعطیلات و شور و شوقی که برایش داریم، از اساس، سازوکاری برای راضیکردن ما به انجام کارهایی باشد که در نهایت «بیثمر» و «ملالآور»اند؟
آنر جونز، نیویورکتایمز — پسرم هر روز چند دقیقهای گریه میکند که چرا هنوز تعطیلات شروع نشده است.
جیغ میزند: «دلم نمیخواهد بروم مهد کودک. میخواهم بروم ساحل!»
خوبیاش این است که زود دست بر میدارد. به هوا انداختن یک تاس یا یک ساندویچ مربا کافی است تا فکر کند زندگی دوباره شیرین شده است.
بزرگ که میشوید، زندگی روزمره دیگر این دلگرمیهای دمدستی را هم برای رفع ناامیدی ندارد. یا شاید بزرگسالان آنقدر تیز نیستند که این دلگرمیها را ببینند.
معضل تعطیلات -که حتی بچۀ سهساله هم آن را حس میکند- این است که باعث میشود تمام چیزهای دیگر تیره و تار به نظر برسد. باعث میشود جملاتی بگویید مثل اینکه «واقعاً نیاز داشتم دور شوم». از چه دور شوی؟ از زندگیات.
این ظاهراً چیز سالمی نیست.
در ایالات متحده، هفتۀ کاری به طور میانگین ۴۷ ساعت است. سال گذشته، کارکنانی که تمام وقت کار میکردند و مرخصی با حقوق داشتند، به طور میانگین هفده روز مرخصی گرفتند. هرطور که به مسئله نگاه کنید، زمان محدودی است.
اما یک چالش فکری مطرح است: دوست دارید بیش از ۵۰ ساعت در هفته کار کنید و در عوض پنج هفته در سال تعطیل باشید یا ترجیح میدهید ۳۰ ساعت در هفته کار کنید و اصلاً تعطیلی نداشته باشید؟
از من بپرسید، تعطیلات را کنار میگذارم. شاید به این خاطر که الان چند بچۀ کوچک دارم و دوست ندارم حس کنم که فقط در ماه ژوئیه و حوالی تعطیلات رسمیِ مهم به قدر نیازشان به آنها توجه میکنم. شاید به این خاطر که ساماندهی سفر با آنها خیلی پیچیده است، انگار دارم یک حملۀ زمینی را برنامهریزی میکنم (فقط با این تفاوت که نیمی از ارتشِ من کنترل ادرارشان هم دستِ خودشان نیست).
یا شاید من هم از جمله افرادی هستم که در هر صورت انتظاراتم از تعطیلات چندان برآورده نمیشود.
یک بار برای شرکت در یک مراسم عروسی سفر رفتم و بیشتر زمان سفر را دلشوره داشتم چون هنوز ازدواج نکرده بودم و حتی هنوز مطمئن نبودم که میخواهم ازدواج بکنم یا نه. وقتی در کوهپایههای کانچنجونگا، سومین قلۀ مرتفع جهان، چادر زده بودم، معده درد بدی گرفتم. یک بار به پارک ملی آکادیا رفتم تا درختانی را ببینم که رنگ عوض میکنند اما مه غلیظ نفوذناپذیری مثل یک آبشار بزرگ مقابل چشمانم قد علم کرد.
اگر تمام پول و انرژیای را که در ده سال گذشته صرف تعطیلات کردهام، خرج زندگیام میکردم چه میشد، زندگی واقعیام، زندگیای که کمی بهتر از حالا میشد؟ نظر شما چیست؟
دیوید گریبر۱، مردمشناسی در دانشکدۀ اقتصاد لندن، کتاب جدیدی دربارۀ طبیعت روحخراش کار مدرن نوشته با عنوان شغل مزخرف: یک نظریه۲. استدلالش این است که افراد روز به روز بیشتر در مشاغلی استخدام میشوند که در نظرشان «بیثمر»اند. آنها در پاورپوینت برای سخنرانیهایشان کلیپهای هنریای آماده میکنند که هیچکس نگاهشان نمیکند و سعی میکنند کار پنج دقیقهایِ واردکردنِ دادهها را یک نیمروز کامل طول دهند.
این که بخش مهمی از کتاب برپایۀ اظهاراتی نوشته شده است که مردم برایش فرستادهاند، نشان میدهد که شاید این کتاب بازتاب نظر سوگیرانۀ افرادی باشد که آنقدر از شغلشان متنفر هستند که دربارهاش اظهارنامه بنویسند. اما نمیتوانم نتیجهگیری کلیاش را زیر سوال ببرم. مسئله این نیست که افراد سخت کار میکنند؛ مسئله این است که در زمینههایی سخت کار میکنند که به نظرشان اصلاً اهمیتی ندارند. پس تعجبی ندارد که میخواهند دور شوند.
مشکل دیگر تعطیلات این است که وقتی تمام میشوند، باید به خانه بازگردید. و مجبورید لباسهای چرک خود را هم با خود برگردانید.
روشن است که آدمها به روزهای تعطیل نیاز دارند، همانطور که به مرخصی زایمان و استعلاجی نیاز دارند و خوشبختانه من اینها را دارم. (اما بهتر نبود در فرانسه زندگی میکردیم و هفتههای کاری ۳۵ ساعته داشتیم، با آن همه تعطیلات دست و دلبازانه که تعطیلات آگوست در مقابلش تنها یک نهار سرخوشانه است؟) بیشک سفر مفرح است و جذاب، و اگر آدم احمق و کلهخراب نباشد، حتماً از آن بهره میبرد.
اما این حقیقت که تعطیلات حکم شیر تخلیه را دارد نشان میدهد که ما- و مدیرانمان- اجازه میدهیم این فشار در ۴۹ هفتۀ دیگر سال به اوج خود برسد. اینکه بدانم هفتۀ آینده در ساحل خواهم بود باعث میشود کمی راحتتر هر شب یک ساعتِ اضافه پای ایمیلهای کاری بنشینم. باعث میشود وقتی با ظرفشوییِ پر از ظرف نشسته روبهرو میشوم، با خودم فکر کنم، «فقط باید همین فردا را پشت سر بگذارم، و بعد روز بعدش و بعد…».
بچه که بودم، پدرم –که به او افتخار میکنم- همیشه کار میکرد. در میان افرادی که میشناختم، او از اولین کسانی بود که تلفن همراه خرید و تنها کسی بود که وقتی در پیست اسکی سوار تلهسییژ بود تلفنی با دفتر کارش صحبت میکرد که بگوید حالش خوب است. اما خاطرهای از او در یاد دارم که هرگز محو نمیشود. تقریباً هفت ساله بودم. بیسبال بازی میکردیم و در حیاط پشتی توپ را از این طرف به آن طرف میزدیم. یک شبِ معمولیِ وسط هفته بود، نه تعطیلی رسمی بود و نه مرخصی گرفته بود، به همین خاطر است که خوب در یادم مانده. پدرم خیلی زود به خانه آمده بود، نمیدانم چرا! حتماً چون دلش میخواسته زود بیاید و چون شب دلانگیزی در نیوانگلند بود؛ منطقهای که هر از چند گاه روزهایی دارد که دمای هوا کاملاً مطبوع و دلپذیر است و آنجور وقتها اصلاً نمیشود جای بهتری را روی کرۀ زمین تصور کرد.
این تابستان دوست دارم روزهای بیشتری اینگونه باشند.
اطلاعات کتابشناختی:
Graeber, David. Bullshit Jobs: A Theory. Simon and Schuster, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را آنر جونز نوشته است و در ۲۱ جولای ۲۰۱۸ با عنوان «The Trouble With Vacations» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۹ مهر ۱۳۹۷ با عنوان «تعطیلات خوب است اما فردایش چه؟» و با ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
•• آنر جونز (Honor Jones) یکی از دبیران بخش دیدگاه در نیویورک تایمز است.
به نظر من ، مدت زمان کار یا تعطیلی مهم نیست، بلکه کیفیت این دو مهمه، اگر ما از کاری که انجام میدیم راضی باشیم، حتی اگر تعطیلات خیلی کمی هم داشته باشیم، احساس خستگی کمتری نسبت به زمانی داریم که از کارمون راضی نیستیم، به راستی اگر جای تعطیلات و کار عوض میشد آیا از تعطیلات لذت میبردیم یا کار ؟