خطاهای آشکار و پنهان یک پژوهشگر برجسته
جولیا کریستوا، روشنفکر، روانکاو و رماننویس مشهور، بهتازگی از طرف دولت بلغارستان متهم شده است که در دوران کمونیسم خبرچین کمیتۀ امنیت ملی بوده است؛ سازمانی اطلاعاتی که با کا.گ.ب همکاری میکرده است. این اتهام، چه حقیقت داشته باشد چه نه، پروندۀ کاری کریستوا را که اندک اندک در حال فراموشی بود، دوباره سر زبانها انداخته است. پروندهای که در آن شاید همکاری با سازمانی اطلاعاتی گناه چندان بزرگی هم به حساب نیاید.
کوین ویلیامسون، کامنتری — جولیا کریستوا، یکی از برجستهترین روشنفکران جهان، مدتهاست خود را دشمن تمامی نظامهای توتالیتر معرفی کرده است. اما دولت بلغارستان این روزها داستان دیگری میگوید: اینکه کریستوا –که اکنون رئیس نشان شوالیۀ ادب و هنر و نشان شایستگی فرانسه است، و همچنین برندۀ جایزۀ بینالمللی هولبرگ (اغلب او را برندۀ جایزۀ واسلاو هاول نیز میدانند که درست نیست) و استاد مدعو دانشگاه کلمبیا- در دورۀ کمونیستی مأمور دستگاه اطلاعاتی بوده است؛ کمیتۀ ترسناکی برای امنیت ملی که با کا.گ.ب همکاری داشته است. دولت صوفیه اسناد مرتبط با این موضوع را در ماه مارس منتشر کرد که به جزئیات زندگی حرفهای مأموری با نام مستعار «سابینا» میپرداخت؛ شخصی که مقامات کمونیست را از اقدامات مهاجران بلغاری، روشنفکران مائویست، فعالان فلسطینی و دیگران مطلع میساخت.
کریستوا با قاطعیت این اتهامات را رد میکند. منتقدان او استدلال میکنند که بعید است دولت بلغارستان پروندهای هشتاد صفحهای را برای شرمسارکردن یک زن آکادمیک ۷۶ ساله که در دوران معاصر اهمیت سیاسی خاصی هم ندارد، سرهم کرده باشد. پروفسور ریچارد ولین۱ از مرکز تحصیلات تکمیلی سانی در نیویورک امریکا که آثار متعددی دربارۀ کریستوا نگاشته آشکارا اذعان میکند که «کریستوا دروغ میگوید». و میافزاید ادعای دولت بلغارستان دربارۀ او از ناکجا نیامده است: کریستوا اخیراً در مجلهای بلغاری شروع به نوشتن کرد و سیاست دولت بلغارستان این است که پروندۀ چهرههای سرشناسی را که در دوران کمونیستی به سازمانهای اطلاعاتی دولتی خدمت کردهاند منتشر کند. این سیاست توسط «کامداس۲»، کمیتۀ افشای اسناد و اعلان وابستگی شهروندان بلغار به امنیت ملی و سازمانهای اطلاعاتی ارتش ملی بلغارستان، صورت میگیرد.
اما آنچه کریستوا در خفا انجام داده یا نداده است کمتر از آنچه آشکارا انجام داده است دردسرساز است. او به مدت چند دهه اعتبار و قدرت فکری خود در مقامِ نویسنده (و مبلغ) را به برخی از سرکوبگرترین و شومترین رژیمهای نیمۀ دوم قرن بیستم سپرده است. و او این کار را بهعنوان کسی با تجربۀ اول شخص از سوسیالیسم حقیقی چنانکه در خفقانآورترین رژیم اروپای شرقی تحقق یافت انجام داده است.
کریستوا که زمانی مطالعۀ آثارش در دانشگاه ناگزیر بود (در دهۀ ۱۹۹۰ در حداقل چهار کلاس مکلف به مطالعۀ آثار او شدم) به مرور کمرنگ شد: تعدادی رمان نوشته بود که در مجموع مورد توجه قرار نگرفت و با انتقاد از منقادشدنِ هویت فردی ذیل استلزاماتِ سیاستهای هویتی، در جناح مقابلِ رفقای فمنیست خودش قرار گرفت. کریستوا در کنار فوکو و رولان بارت و چند نفر دیگر، متعلق به دوران تندرویهای پستمدرنیستی است. دورانی که در آن، دانشگاهیانِ آمریکایی نیز از نثرِ مملو از ژارگون (و عموماً نامفهوم) بتهای روشنفکریِ اروپای قارهای، به ویژه بتهای فرانسوی، تقلید میکردند. کتاب مراقبت و تنبیه موقعیتی را داشت که بعدها سرمایه در قرن بیستویکم از آن بهرهمند شد: کتابی که بیشتر از خوانده شدن، خریده میشود؛ تاریخچۀ مختصر زمان۳ برای دانشجویان دورۀ ریاست جمهوری ریگان. انقلاب در زبان شاعرانه۴ شاید به اندازۀ قطعۀ مشهور فوکو شکوه چندانی نیافریده باشد اما خوانندۀ کریستوا میزهای قهوه بسیاری را مزین کرده بود و چه کسی میتوانست در مقابل «تجربۀ قضیب بهمثابۀ امر بیگانه»۵ تاب آورد؟
کریستوا سال ۱۹۶۵ با بورس تحصیلی به فرانسه آمد. اندکی بعد از اکول نرمال به سوربن رفت و زیر نظر کلود لوی استروس و ژاک لکان و در سبک فکری رایجِ زمان خود به تحقیق پرداخت: روانکاوی، پستمدرنیسم، نشانهشناسی، فمنیسم، و البته سیاستهای رادیکال چپ. کیفرخواست روشنفکران فرانسوی نیمۀ قرن بیستم برای حمایت آشکار و پنهان از دیکتاتوری کمونیستی در سراسر جهان مانند جریمۀ سرعت غیرمجاز در مسابقات اتوموبیلرانی ناسکار است، اما پیشینۀ سیاسی کریستوا و مجلهای که او مدتها با آن همکاری میکرد، تل کل۶، نشانۀ شایان توجهی از ضعف روشنفکران غربی در مقابل توتالیتاریسم است، از توتالیتاریسم مارکسیست-لنینیست گرفته تا استالینیست و مائوئیست، تنها شرط لازم این بود که ظاهری ناآشنا و پر زرقوبرق داشته باشد. کریستوا طرفدار دوآتشۀ حزب کمونیست فرانسه بود که احتمالاً خدمتگزارترین در میان همۀ احزاب کمونیست اروپای غربی بود؛ حزبی که تا وقتی آدولف هیتلر به کار مسکو میآمد تسلیم خواستههای او بود و بعدها توجیهکننده حملۀ شوروی به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ تحت عنوان پیشگیری ضروری از «ضد انقلاب». برای تل کل که سردبیر آن فیلیپ سولرز۷ (که کریستوا در سال ۱۹۶۷ با او ازدواج کرد) به زبان آشنای این دوره مخالفت خود با هر چیز «ضدانقلابی» را اعلام میکرد و وفاداری خود به «نظریۀ مارکسیست-لنینیست» را بهمنزلۀ «تنها نظریۀ انقلابی زمانۀ ما» اعلام میکرد، هیچکدام از خشونتهای حزب کمونیست آنقدرها هم بزرگ نبود. بعدها مائو استالین را از جرگۀ فکری تل کل بیرون راند. پروفسور ولین، مورخِ اندیشهها، این داستان را در کتاب باد از جانب شرق۸ خود که در سال ۲۰۱۷ منتشر شد، شرح میدهد:
در نتیجۀ رویدادهای مه ۱۹۶۸ و خط و ربطِ آنها با مائويستها، روشنفکران فرانسوی از مدل سیاسی اقتدارگرای ژاکوبین-لنینیستی که قبلاً طرفدار آن بودند وداع کردند. آنها رفتار ماندارینمانند خود را نیز ترک گفته و فضایل فروتنی دموکراتیک را در خود پروراندند. آنها در ماههای پس از مه خود را با اشکال و شیوههای جدید مبارزۀ اجتماعی هماهنگ کردند. آگاهی حاصل از اعتراضات ماه مه دربارۀ بیعدالتیهای ناشی از سیاستهای بالا به پایین، آنها را به سمت فضایل «جامعه» و مبارزۀ سیاسی از پایین پیش برد. در نتیجه حیات روشنفکری فرانسوی کاملاً تغییر شکل داد. مدل سارتری از روشنفکر پذیرفته شد، اما محتوای آن کاملاً تغییر کرد. بصیرت پیداکردن به ضعفهای پیشگامگرایی سیاسی، نویسندگان و متفکران فرانسوی را وادار ساخت تا در میراث دریفوسیِ روشنفکر جهانوطن بازاندیشی کنند: روشنفکری که با به نمایشگذاشتن حقیقت ازلی اخلاق، صاحبان قدرت را شرمسار میکند … مائوئیستهایی که شدند دگماتیستهای سیاسی و مؤمنان راستین. اما به زودی دریافتند که معرکۀ ایدئولوژیکِ پساچینی آنها با روح آزادیخواهی ماه مه ناسازگار است. هنگامی که فریفتن خود با شعارهای انقلابی را کنار گذاشتند، درک کاملاً جدیدی از سیاست یافتند. در نتیجه ایدۀ انقلاب فرهنگی کاملاً تغییر کرد. این دیگر ارجاعی به رویکردی منحصراً چینی نبود. در عوض به رویکردی کاملاً جدید به سیاست دلالت داشت: رویکردی که هدفِ بهدستگرفتن قدرت سیاسی را رها کرده بود و به جای آن به دنبال ایجاد انقلابی دموکراتیک در آداب و رسوم، عادات، جنسیت، نقشهای جنسیتی و هویت اجتماعی به طور کلی بود.
تیم کریستوا-سولرز عناصر فکری قابل توجهی از مائوئیسم در خود داشت، اما دارای عناصری سطحی نیز بود: سولرز بر نوع پوشش مائوئیستی تأثیر گذاشت و کریستوا، یکی از مهمترین متفکران فمنیست زمان خود، مقالاتی در دفاع از شیوۀ چینیِ بستن پا نگاشت و آن کار را فرم زنانۀ رهایی توصیف کرد. در اظهارنظری که آدم را یاد سناتور الیزابت وارن و جدِ جعلیاش «شاهزاده چروکی» میاندازد، فخر فروخت که زنی است که «استخوان گونهاش را مدیون برخی از اجداد آسیاییاش است». علیرغم آنکه تقریباً هیچ دانشی از زبان چینی نداشت و آشناییاش با فرهنگ چین بسیار اندک بود، کتابی دربارۀ زنان چینی منتشر کرد که بسیار خوانده و به زبانهای دیگر ترجمه شد و در آن مدعیات غیرقابلدفاعی دربارۀ ویژگی «مادرانۀ» فرهنگ سنتی چین مطرح کرد. تل کل خط فکریای را پیش گرفت که بزدلانه و بیقیدوشرط طرفدار مائو بود و حتی تا آنجا پیش رفت که فقدان روانکاوهای حرفهای در چین را ناشی از این واقعیت دانست که مائوئیسم مرد چین را از «بیگانگی» بیرون آورده است؛ مارکسیست سنتی آنچه روح سرمایهداری را به وجود میآورد تشخیص داده و خدمات حرفهای بهداشت روانی را غیرضروری کرده است.
پروفسور ولین میگوید که او را به خاطر خدمت در کمیتۀ امنیت ملی «مقصر» نمیداند. «بلغارستان ظالمترین دیکتاتوری در اروپای شرقی بود». شاید خبرچینی برای دولت بلغارستان شرطی برای پذیرش کریستوا برای تحصیل در فرانسه بوده باشد و این که او خانوادۀ آسیبپذیری داشت که هنوز در دولت پلیسی بلغارستان زندگی میکردند. ولین میگوید «نمیدانم چرا او اعتراف نکرد».
اما این پایان داستان کریستوا نیست. ولین میافزاید: «آنچه که به خاطرش او را مقصر میدانم پیوستن او به حزب کمونیست است». کریستوا اول به منافع مسکو خدمت کرد و بعد به منافع رئیس مائو. برخلاف بسیاری از همکاران فرانسویاش مهاجران بلغاری در وضعیتی بودند که میتوانستند تجربیات مستقیم بهتری به دست آورند. باوجوداین، کریستوا و تیم تل کل، در اواسط دهۀ ۱۹۷۰، از چین مائوئیستی بازدید کردند، و در آنجا روستاهای معمولی پوتمکین را دیدند و به خانه بازگشتند تا دربارۀ حکمت و کارایی هلمزمن بزرگ۹ بنویسند. ولین میگوید وقتی به سال ۱۹۷۴ میرسیم، دیگر همه میدانستند که انقلاب فرهنگی یک بازی قدرت و نوعی فروپاشی در تمامی سطوح بوده است، بهانهای در دست مقامات چینی برای پاکسازی رقبای خود. «افرادی که به آنجا فرستاده شده بودند خاطراتی نوشتند و در سال ۱۹۷۱ و ۱۹۷۲ به زبان فرانسوی منتشر کردند… کریستوا میدانست که این رژیمها تا چه حد سرکوبگر هستند. او مجبور به پذیرفتن کمونیسم نبود. هیچکس او را مجبور به این کار نکرده بود».
اگر این موضوع تنها سوالی دربارۀ یک روشنفکر بلغاری-فرانسوی بود که برای محافل آکادمیک و فمنیستی مبهم مانده است، در آن صورت جذابیتی نداشت و صرفاً یکی از رسواییهای روشنفکران فرانسوی بود که موجب حسادت نویسندگان و دانشگاهیان انگلیسیزبان میشود. (آخرین باری که مجادلهای ملی در آمریکا بر سر یک کتاب به وجود آمد چه زمانی بود؟ کتاب منحنی زنگی۱۰؟).
اما حمایت کریستوا از آنچه که بر اساس آمار تقریبی، مرگبارترین رژیم قرن بیستم به شمار میآمد، تنها تکهسنگی در دیوار بزرگ فریب خوردن روشنفکران غربی بود از نظامهای توتالیتر، به ویژه آنهایی که ویترینهای جذابی داشتند. (جرمی جنینگز در مجلۀ استندپوینت مائوئیسمِ کریستوا را «یکخرده رادیکالِ شیک، یک خرده انقلابی و یک خرده شرقی» توصیف میکند). گاهی اوقات این فریبخوردن از جانب حزب راست بوده است، مانند فاشیسم ایتالیا که در آن ازرا پوند و فریدریش هایک دولت آگوستو پینوشه را تحسین کردند؛ دولتی که سرکوبگری سیاسیاش موجب شد تا چهرههایی مانند مارگارت تاچر نیز آن را سرزنش کنند. اما اغلبِ این فریب خوردنها از جانب حزب چپ بوده است: لینکلن استفنز پس از بازگشت از اتحاد جماهیر شوروی اعلام کرد «آینده را دیدم و خوب کار میکرد». گزارش نادرست والتر دورانتی در نیویورک تایمز که با افتخار جایزۀ پولیتزر را به خاطر آن دریافت کرد. موازنۀ اخلاقی و شور سبکسرانه و علنی روشنفکران غربی، از چپ گرفته تا لیبرال، نسبت به لنین و استالین. علاقۀ مجلۀ نیو ریپابلیک به کمونیستهای دورانِ ریاست جمهوری هنری والاس. انکار نسلکشی کامبوج توسط نوام چامسکی بهعنوان ابداع تبلیغاتی آمریکا. ادای احترام به فیدل کاسترو. در آغوشکشیدن هوگو چاوز از سوی سردمداران هالیوود تا مقامات منتخب دموکرات. شعارهای «هو، هو، هوشی مین/ ان.ال.اف۱۱ برنده میشه» در خیابانهای نیویورک در سال ۱۹۶۸. ده میلیون تیشرت چهگوارا.
پروفسور ولین میگوید: «روشنفکرانی در غرب وجود دارند که تسلیم نشدند». «جورج اورول، سوزان سانتاگ، و دیگرانی که عبرت گرفتند. بسیاری از چپهای فرانسوی که در دهۀ ۱۹۶۰ برای انقلاب فرهنگی ضعف میکردند، در دهۀ ۱۹۷۰ سر عقل آمدند». اما کسانی که فریب خوردند چه؟ «آنها اغلب در سیاست نپخته بودند و راهحلهایی کلنگرانه و ایدهآل –راهحلهای کلی- ارائه میداند برای اتفاقاتی که چنین راهحلهایی طلب نمیکنند».
ایدئولوژیهای سیاسی، خود را به دو روش مهم تعریف میکنند: اول، مخالفت با مهمترین و برجستهترین رقبای ایدئولوگ مستقیم خود؛ دوم، تلاش برای تمایز نهادن میان خودشان و ایدئولوژیها و جناحهای همجوار خود. دشمن از نظر رادیکالهای قرن بیستم مانند جولیا کریستوا، سرمایهداری بود و برجستهترین بدیل سرمایهداری کمونیسم بود. اینکه آیا دنبالکردن انسان آرمانی جدید و جامعۀ جدید آرمانشهری کریستوا در قالبِ سوسیالیسم بوروکراتیک و سنتی شوروی درآمد و یا به صورت مدرنتر و آنارشیستیترِ انقلاب فرهنگی، مورد اختلاف جناحهای همجوار بود؛ چیزی که شاید از بیرون بیمعنا به نظر برسد اما منبع شور -و خشمِ- همهگیر در فضای رادیکال بود.
غرب بسیار خوششانس است که لذتپرستی و مادیگراییاش آن را در برابرِ رادیکالیسم ابتدای قرن بیستویکم -جهادگرایی- واکسینه کرده است؛ چیزی که خریدار چندانی در غرب ندارد، مگر در جوامع مهاجرپذیر، و بیشتر در اروپا. اما افراطگرایی اسلامی تنها رقیب لیبرالیسم دموکراتیک در جهان نیست: به موازات آنکه شی جین پینگ موضع خود را در پکن تقویت میکند (پروژهای که به مراتب فراتر است از حذف محدودیت زمانی ریاست جمهوری او)، روشنفکران غربی با مرجعیت اخلاقی و آگاهی سیاسی کجا هستند تا نقد معناداری از آنچه او نمایندگی میکند ارائه دهند؟ چپ در اروپا و در دنیای انگلیسی زبان هیچگاه برای سهلگیری در مقابل ناسیونالیسم خشن چینی خود را مجبور به محاسبه -یا تخمین زدن احتمالات- ندانسته است و حتی تکنوکراتهای لیبرالی مانند توماس فریدمن آرزوی تبدیل آمریکا به «یک روز همچون چین بودن» را در سر دارند و با اکراه توانایی دولت چین را برای اقدامکردن بدون مزاحمت دموکراتها میستایند.
و اگر چپ و چپ میانه برای دفاع روشنفکرانه از لیبرالیسم دموکراتیک آماده نباشد، راست حتی کمتر از آنها آماده است زیرا خود را عمیقاً گرفتار نوعی از ملیگرایی اقتدارگرا کرده است که مجری آن پکن است. درست مانند چپ قرن بیستم، راست قرن بیستویکم در جستجوی متحدان و منابع الهامبخش در خارج از کشور رفته است و مرد قدرتمند روسیه، ولادیمیر پوتین، خاندان سیاسی لوپنِ فاشیست در فرانسه، حزب آلترناتیو برای آلمان، نئوناسیونالیسم، نئومکارتیسم و سیاستهای نژادی-هویتی را برگزیده است. پوپولیستهای دست راستیِ اروپا بسط ید عملی (یا قدرت کشتار) مائو را ندارند، اما همان نقشی را برای روشنفکران رادیکال راست بازی میکنند که زمانی مائویسم برای روشنفکران چپ رادیکال بازی میکرد.
روشن نیست که کریستوا از اشتباهات سیاسی خود درس گرفته یا حتی تا به حال آنها را واقعاً خطا میدانسته است یا نه. همکاری ادعا شدۀ او با پلیس مخفی بلغارستان، هرچند مبتذل به نظر میرسد، بزرگترین اشتباه او نیست. اما این اتهام، و نه واقعیات مربوط به حمایت طولانیمدت او از اعمال غیرانسانی سیاسی، مایۀ خجالت او است. او با این کار به نمونۀ بارزی از گرایش به رادیکالیسم تبدیل شده است و همفکر معنوی پیشگامانِ غربیای است که با چشمکزدن استالینیستها را «لیبرالهایی که عجله دارند» خطاب میکردند. اما رادیکالِ شیک سبکی نیست که فقط پیشرو باشد. شی جین پینگ عجله دارد، مارین لوپن هم همینطور و توجه هر دوی آنها بیشتر به نتیجه است تا «نقاط اشتراکات» یا اینکه چه کسی از چه ضمیری استفاده میکند و وسواسهای عامهپسند روشنفکران معاصر ما.
پینوشتها:
• این مطلب را کوین ویلیامسون نوشته است و در آوریل ۲۰۱۸ با عنوان «Agent Kristeva» در وبسایت کامنتری منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۸ آبان ۱۳۹۷ با عنوان «جولیا کریستوا، فمنیست پیشرو یا جاسوس؟» و ترجمۀ حمیدرضا محمدی منتشر کرده است.
•• کوین ویلیامسون (Kevin Williamson) روزنامهنگار محافظهکار آمریکایی است که در نشنال ریویو مینویسد.
[۱] Richard Wolin
[۲] ComDos
[۳] A Brief History of Time: کتاب مشهور استیون هاوکینگ که بین دانشجویان بسیار محبوب است [مترجم].
[۴] Revolution in Poetic Language: مشهورترین کتاب کریستوا [مترجم].
[۵] Experiencing the Phallus as Extraneous
[۶] Tel Quel
[۷] Philippe Sollers
[۸] Wind from the East
[۹] Great Helmsman: معمار اصلی انقلاب فرهنگی چین [مترجم].
[۱۰] The Bell Curve: کتابی نوشتۀ ریچارد هرنستاین، چارلز موری که اولین بار در سال ۱۹۹۴ به انتشار رسید. این کتاب به دلیل مرتبط دانستن سطح هوش با نژاد، بسیار مجادلهبرانگیز شد [مترجم].
[۱۱] مخفف جبهۀ آزادیبخش ملی (National Liberation Front) که اینجا به جنبش هو شی مین در ویتنام اشاره دارد [مترجم].
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست