در سال ۱۹۶۱، مجلۀ نیویورکر هانا آرنت را مأمورِ تهیۀ گزارشی از دادگاهِ آدولف آیشمن، از بدنامترین همکارانِ هیتلر کرد. آرنت دربارۀ این دادگاه پنج مقاله نوشت. این مقالهها چنان جنجالی بهپا کرد که هیچکس انتظار آن را نداشت. داستانِ نوشته شدنِ این مقالهها، اخیراً به فیلم تبدیل شده است.
8 دقیقه
نیویورکر — در سال ۱۹۶۱، نیویورکر گزارشگری را برای پوششدهی محاکمۀ آدولف آیشمن۱ مأمور کرد. آیشمن یکی از معماران اصلیِ راهحل نهاییِ رایش سوم۲ بود که نیروهای موساد وی را در آرژانتین ربودند و برای محاکمه به اورشلیم بردند. گزارشگر نیویورکر هانا آرنت۳ بود. اخیراً فیلمی با همین نام دربارۀ وی ساخته شده است. آرنت مقالهای در پنج قسمت نوشت با عنوان آیشمن در اورشلیم که موضوع بحثهای داغی دربارۀ هولوکاست شد.
آرنت به سال ۱۹۰۶ در لیندنِ آلمان متولد شد. در دانشگاه ماربورگ الهیات خواند و همانجا با مارتین هایدگرِ۴ فیلسوف آشنا شد؛ مردی که نخست مربی و سپس معشوق او شد. در سال ۱۹۳۳، گشتاپو آرنت را بهدلیل جمعآوری مدارکی درخصوص تبلیغات ضدیهود بازداشت کرد. آرنت سپس به پاریس گریخت و با یک گروه آزادیبخش یهودیان همکاری کرد و سپس به اردوگاه زندانیان در گورس۵ فرستاده شد که از آنجا فرار کرد. او و شوهرش هاینریش بلوچر۶ به آمریکا مهاجرت کردند و از آن پس، به نوشتن برای پارتیزان ریویو۷ و جوییش فرانتیر۸ پرداخت. در سال ۱۹۵۱، اثری برجسته چاپ کرد با عنوان ریشههای توتالیتاریسم۹ و در آن به شباهتهای میان رایش سوم، هیتلر و روسیۀ استالینی پرداخت. این کتاب او را به متفکری مشهور تبدیل کرد. آدام کیرش۱۰ در مقالهای که به سال ۲۰۰۹ در نیویورکر چاپ شد نوشت:
«آرنت همچون بسیاری از نویسندگانِ یهودیِ همنسلش در اثر خود کوشید نور تفکر را بر ظلماتی که در آن زیسته بود بتاباند. اینکه وی غیرشخصیترین نوع نوشتار را برگزید -فلسفه و تاریخ- و نه خاطرهنویسی یا حتی شعر را (وی شعر خواندن را دوست میداشت و گاهی شعر هم مینوشت) خودش گواهی است بر فشارهای روانیِ فراوانی که به کارش شکل دادند و درنهایت تا حدی اثرش را تغییر شکل دادند».
آرنت در فاصلۀ سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۷، ۱۴ مقاله در این مجله چاپ کرد، دربارۀ شخصیتهایی مثل و. ه. آدن۱۱، برتولت برشت۱۲ و والتر بنیامین۱۳ مطلب نوشت و مقالاتی فلسفی نیز در باب نافرمانی مدنی و تفکر عقلانی منتشر کرد. ویلیام شاون۱۴ میراث فکری آرنت را اینگونه شرح میدهد:
«با گذشت سالها روشن شد که او یکی از معدود متفکران همۀ اعصار است که توانایی به پیش بردن اندیشۀ انسانی را دارد؛ کسی که میتواند چیزی به دانش انسان و فهم او از خودش بیفزاید، میتواند مرزهای قلمروی ذهن را بگسترد. ایدههایش با آن اصالتشان شبیه به حقایقی طبیعی و گریزناپذیر بودند که در انتظار کشف نشستهاند».
روبرت لوئلِ۱۵ شاعر آیشمن در اورشلیم را شاهکار خواند، اما تصویری که آرنت از آیشمن ارایه داد، یعنی بوروکراتی که انگیزهاش نه ایدئولوژی رادیکال، بلکه بلندپروازی بوده است، بسیاری را سردرگم کرد. آرنت با فهم خود از آیشمن درمیآویزد و اگرچه او را «هیولا» میخواند، در عین حال وی را «بهطرز ترسناکی عادی» میداند. کلادیا روث پیرپونت۱۶ دربارۀ آیشمن در اورشلیم نوشت: «این مقاله میان تاریخ و جدل در نوسان است و گاهی به شعر نزدیک میشود و غرورِ آمادۀ نبردِ نویسندهای را نمایان میکند که هنوز آلمانی ِیهودی بودن برایش حل نشده است».
بسیاری از خوانندگان به آرنت اعتراض کردند که چرا از عبارت «ابتذال شر» برای توصیف آیشمن استفاده کرده است. در نوشتهای که پس از مرگ آرنت چاپ شد، او دربارۀ استفاده از این عبارت بحثبرانگیز میگوید:
«شگفتزده بودم از سطحی بودنِ آشکارِ فاعلی که نمیتوانست شرِ غیرقابلانکارِ افعالش را در سطح عمیقترِ علل و انگیزهها ردیابی کند. اعمالش شیطانی بودند ولی فاعل (دستکم آن کسی که در آن زمان محاکمه میشد) فردی کاملاً عادی بود و هیولا یا شیطان به نظر نمیرسید».
آرنت در بخش پنجم از مقالۀ آیشمن، به مورد گروهبان آنتون اشمیت۱۷ پرداخت که یکی از معدود آلمانیهایی بود که به یهودیان کمک کرد. آرنت مینویسد، داستان اشمیت نشاندهندۀ این است که تمامیتخواهی، درنهایت، به توفیق دست نمییابد:
«در معدود دقایقی که صحبت از کمکهای یک گروهبان آلمانی بود، سکوتی بر سراسر دادگاه حاکم شد؛ گویی حاضرین به ناگهان تصمیم گرفتند که دو دقیقه به افتخار مردی که نامش آنتون اشمیت بود سکوت کنند. و در آن دو دقیقه، که مثل انفجاری از نور بود در میان ظلمات نفوذناپذیر و فهمناشدنی، اندیشهای بهروشنی و بهطرزی بیچونوچرا و انکارناپذیر، خود را نمایان کرد: چه اندازه همهچیز امروز در این دادگاه، در اسرائیل، در آلمان و در سراسر اروپا و شاید در تمامی کشورهای جهان متفاوت میبود اگر که میشد فقط یک داستانِ دیگر از این دست تعریف کرد!»
قطعاً کمبودِ این قبیل داستانها دلایلی دارد و این دلایل بارها تکرار شدهاند. من لبّ این دلایل را از طریق گفتههای پیتر بام۱۸ بیان میکنم. وی پزشک ارتش آلمان بود و در جبهۀ جنگ با روسیه خدمت میکرد. کتاب او با عنوان پرچم نامرئی۱۹، در سال ۱۹۵۲، در مونیخ به چاپ رسید و یکی از معدود خاطراتِ صادقانه -از منظر شخصی- در نوع خود محسوب میشود. او در این کتاب از کشتار یهودیان در سواستوپول۲۰ سخن میگوید.
یهودیان را «دیگران» (دیگران نامی بود که نویسنده به واحدهای متحرک کشتار اساس داده بود) جمع کردند تا از سربازان عادی، که نجابت آنها در این کتاب ستوده میشود، متمایزشان کنند و سپس آنها را به بخش قرنطینۀ مکانی که پیشتر زندان G.P.U بود بردند (آن بخش کنار محل اسکان موقت افسران بود). واحد دکتر بام نیز در همانجا بود. بعداً آنها را وامیداشتند سوار کامیونهای گاز شوند. قربانیان پس از چند دقیقه میمردند و راننده جنازهها را به خارج از شهر منتقل میکرد و آنها را در گودالهای کندهشده میریخت. دکتر بام مینویسد: «از این قضیه باخبر بودیم. هیچ کاری نکردیم. هرکس که، بهجد، به واحد کشتار اعتراض داشت یا دربرابر آن اقدامی میکرد، طی ۲۴ ساعت دستگیر میشد و ناپدیدش میکردند. یکی از پیشرفتهای دولتهای تمامیتخواهِ قرن ما این است که اجازه نمیدهند مخالفانشان، بهدلیل اتهاماتشان، باعظمت و بهطرزی دراماتیک به شهادت برسند. شاید بسیاری از ما چنان مرگی را میپذیرفتیم.
دولت تمامیتخواه مخالفانش را در گمنامی و سکوت ناپدید میکند. واضح بود هرکس که جرأت میکرد مرگ را برگزیند، بهجای اینکه در خاموشی جنایت را تحمل کند، زندگی خود را بیهوده قربانی میکرد. این بدین معنی نیست که چنین قربانیشدنی اخلاقاً بیمعنی میبود؛ بلکه بهلحاظ عملی بیثمر بود…». نیاز به گفتن نیست که نویسنده از بیمعناییِ آنچه «نجابت» خودشان میخواند در غیابِ یک «مفهوم اخلاقی والاتر» بیخبر است، اما بیمعناییِ ظاهرالصلاحیِ محترمانه -زیرا در چنان شرایطی نجابتْ چیزی جز ظاهرالصلاحیِ محترمانه نیست- امری نیست که لازم باشد مورد گروهبان آنتون اشمیت آن را نقض کند، بلکه خودِ استدلال واجدِ خطایی چنان مهلک است که از آغاز نامعقول مینمایاند. درست است که دولت تمامیتخواه کوشید چالههای فراموشیای ایجاد کند که تمامی اعمال اعم از خوب و بد در آنها ناپدید میشوند، ولی همانطور که کوششهای سراسیمۀ نازیها از ژوئن ۱۹۴۲ جهت پنهانکردن تمامی نشانههای کشتارهایشان (از طریق سوزاندن اجساد، سوزاندن در گودالهای روباز، استفاده از مواد انفجاری و شعلهزا و ماشینآلات خُردکنندۀ استخوان) ناموفق بود، کوششهایشان برای «ناپدید کردن مخالفان در گمنامی و سکوت» نیز بیهوده بود.
چالههای فراموشی وجود ندارند. هیچ امرِ انسانیای کامل نیست و آنقدر انسان در جهان هست که نتوان چیزی را بهکلی حذف کرد. همواره یکی زنده خواهد ماند که داستان را تعریف کند. لذا هیچچیز هرگز «عملاً بیثمر» نخواهد بود (دستکم در طولانیمدت). اگر داستانهای بیشتری نظیرِ داستان اشمیت وجود داشتند، میتوانستند ثمرات زیادی، نه فقط برای حفظ ظاهر در برابر خارجیها، بلکه برای وضعیت مبهم داخلیِ آلمان امروز داشته باشند. درس این داستانها ساده است و همه میتوانند این درس را درک کنند. این درس از منظر سیاسی این است که اگرچه بسیاری از مردم به شرایط ترور و وحشت گردن مینهند، ولی بعضی از مردم چنین نمیکنند؛ درس این ماجرا برای کشورهایی که گرفتارِ «راهحل نهایی» شدند هم این است که این راهحل «ممکن بود» در هر جایی اتفاق بیفتد ولی در همهجا اتفاق نیفتاد.
پینوشتها:
* ارین اوربی (Erin Overbey) مسئول بایگانی نشریۀ نیویرکر است.
[۱] Adolf Eichmann
[۲] منظور از راهحل نهایی، راهحل در قبال «مسئلۀ یهود» است. راهحل نهایی آلمان نازی نسلکشی یهودیان بود. [مترجم]
[۳] Hannah Arendt
[۴] Martin Heidegger
[۵] Gurs
[۶] Heinrich Blücher
[۷] Partisan Review
[۸] Jewish Frontier
[۹] The Origins of Totalitarianism
[۱۰] Adam Kirsch
[۱۱] W. H. Auden
[۱۲] Bertolt Brecht
[۱۳] Walter Benjamin
[۱۴] William Shawn
[۱۵] Robert Lowell
[۱۶] Claudia Roth Pierpont
[۱۷] Anton Schmidt
[۱۸] Peter Bamm
[۱۹] Die Unsichtbare Flagge
[۲۰] Sevastopol
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود