آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 15 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
یک سال بیخوابی سامانتا هاروی را تا مرز جنون پیش برد، اما او از آن گرداب با کتابی خواندنی بازگشت
سامانتا هاروی نویسندهای موفق بود. در دانشگاه نویسندگی خلاق درس میداد، رمانهایش تحسین میشد و نامزد چند جایزۀ مهم شده بود. در اوج همین دوران پربار بود که بحرانی خزنده، آرام آرام، قوای او را میبلعید و فرسودهاش میکرد: بیخوابی. همۀ آنچه روزهایش را با آن میگذراند، در نیمهشبهای طولانی پوچ به نظر میرسید و اضطراب فراگیر رهایش نمیکرد. هاروی از جایی تصمیم گرفت این تجربۀ خردکننده را بنویسد و حاصل آن، روایتی است کوبنده و از هم گسسته از یک سال نبرد با بیخوابی.
A year without sleep: 'At night, I felt feral, like a wild animal'
12 دقیقه
هلن براون، تلگراف — در سطر ابتدایی رمانی که سامانتا هاروی با عنوان باد غربی۱ در ۲۰۱۸ منتشر کرد، میخوانیم: «گرچه از جنسِ گِل و خاکسترم، خوابم خواب فرشتگان است». این کتاب اثری جنایی-تاریخی است که آن را با سهگانۀ تالار گرگ۲ اثر هیلاری منتل مقایسه کردهاند. پس از گذشت دو سال، هاروی حالا در یک کافۀ دنج در لندن نشسته، لیوان لاتهاش را به دست گرفته و میگوید: «نویسندۀ این سطر را نمیشناسم».
چندینماه بیخوابیِ مزمن باعث شد تا این نویسندۀ ۴۵ساله خودِ گذشتهاش را غریبهای دور بداند؛ «یک سلحشورِ خواب». هاروی در کتاب خاطرات جدیدش، پریشانحالیِ بیشکل: یک سال بیخوابی۳، خواننده را به بطنِ بیقراریای میبرد که طی بیخوابی اخیرش داشته است.
با او وارد گفتگو میشوم و از او میشنوم که خود را با تعبیرِ «شیاد کوچک» محکوم میکند که رمانهایش از تجربۀ شادمانۀ بیخوابی میگوید، بی آنکه ژرفای حقیقی عذابهای آن را درک کرده باشد. او در پریشانحالی و بیکسی شبها، دوران موفق ادبی خودش را واکاوی میکرد. دورانی که رمانهای هوشمندانه و دلسوزانهاش را نوشت و نامش در تمام جوایز مطرح از جمله بوکر، اورنج، بیلیز و تیت بلک مطرح شد.
هاروی که روزها در دانشگاه بث اسپا نویسندگی خلاق درس میدهد، وقتی ساعت ۳ شب میشود، حس میکند داستاننویسی چقدر بیهوده است. به گفتۀ مؤسسۀ ملی سلامت، حدود ۳۰ درصد مردم از اختلال خواب رنج میبرند و قریب به ۱۰ درصدشان نشانههای اختلال عملکرد در طول روز را با بیخوابیشان مرتبط دانستهاند.
حدود ۶۳ درصد از زنان و ۵۴ درصد از مردان بریتانیایی حداقل چند شب هفته با بیخوابی دستوپنجه نرم میکنند. اما هاروی موردی حاد است که شبهای زیادی را با بیخوابی میگذراند و بسیاری شبها نیز فقط دمی کوتاه میآساید تا از افکارِ بیش از پیش مضطربش رهایی یابد.
به من میگوید: «فکر کنم همهچیز نزدیک به تولد چهلسالگیام شروع شد. قبل از شروع بیخوابی، چند سالی دچار پریشانی بودم. انگار داشتم به نوک تپهای میرسیدم و میتوانستم برای اولینبار سمت دیگرش را بهوضوح ببینم: مرگ والدینم، زوال و نهایتاً مرگ خودم». بیدارماندنها، که در ابتدا با اضطراب همراه بود، زمانی آغاز شد که هاروی به خانۀ جدیدی در کنار یک جادۀ شلوغ نقلمکان کرد و رفتوآمد جاده مزاحمش میشد.
اوضاع زمانی رو به وخامت گذاشت که از نتایج همهپرسی اتحادیۀ اروپا در ژوئن ۲۰۱۶ کفری شد. متوجه شد که این دو موضوع را با هم قاطی کرده و دارد با ماشینهای عبوری، ونها و کامیونها دربارۀ سیاست «جروبحث» میکند. گوشبند گذاشت و «مصرف الکلش کمی از حد توصیهشده بیشتر شد»؛ اما هیچکدامشان کمکی نکرد.
آنوقت بود که مشکلات خانوادگی وارد صحنه شد. در پاییز سال ۲۰۱۶، رابطۀ خواهرش از هم پاشید. پای پدرش شکست و شریک پدرش به زوال عقل مبتلا شد. هاروی در رمان طبیعت وحشی۴ (۲۰۰۹)، اولین رمانش که جوایزی را نیز به خود اختصاص داد، این بیماری را مورد کندوکاو قرار میدهد. سپس پسرعمهاش پل درگذشت. مرگ او بر اثر حملۀ صرع بسیار نابهنگام و غریبانه بود. هاروی در این کتاب صدای ضجۀ عمهاش را در مراسم خاکسپاری توصیف میکند.
هاروی از خود میپرسد پل که دنیا را گشته بود چطور میتوانست با چنین روحیهای زندگی کند، درحالیکه خود هاروی آدمی بزدل بود. پل همان روزی که فوت کرد ۷۰ مایل رکاب زده بود. او مینویسد: «صرع میتوانست هر لحظه او را بکشد»، اما «او همیشه از آن قسر در میرفت. اما آن یکبار نتوانست فرار کند و مرگ به زندگیاش پایان داد».
هاروی به من گفت: «پل ۴۱ یا ۴۲ ساله بود، یعنی تقریباً همسن خودم. ما در بزرگسالی با هم صمیمی نبودیم، اما در کودکی چرا. شوکه شدم که زندگی انسان به چه رشتۀ نازکی بسته است. البته این چیز جدیدی نیست، اما خب گاهی به فکرتان میرسد. ’اه! خب، همهمان بالاخره یک روز میمیریم!‘ گاهی این بدیهیترین چیزِ دنیا به نظر میرسد و گاهی اوقات هم بدجوری زمینتان میزند. این حس بحران را تجربه کردهاید؟»
هاروی با لحنی آرام و محتاط صحبت میکند، درست مثل نویسندهای دقیق و ریزبین که ترجیح میدهد کلماتش را در محیطی خلوت پیاده کند، نه اینکه آنها را در ضبط صوت من پخش و پلا کند. گرچه زندگی شخصیاش موضوع کتابش است، اما باز هم معذبم از او در موردش سؤال کنم: مثل بچهای که دستش را داخل لانۀ قشنگِ یک موش خرما کرده است تا آن را بگیرد.
یاد یکی از قسمتهای سومین رمانش یعنی دزد عزیز۵ میافتم که هر انسانی را «تخطی» به زندگی دیگران معرفی میکند. او میداند که اضطراب معمولاً ریشه در دوران کودکی دارد؛ لذا دربارۀ خاطرات کودکیاش حرف میزنیم، در مورد اینکه ادبیات چگونه وارد مغز استخوان این دختر طبقۀ کارگر شد، دختری که با خوردن پنکیکهای کریسپی و مایۀ کاری بستهبندیشده بزرگ شده بود.
هاروی در سال ۱۹۷۵ در نزدیکی میدستون در کنت به دنیا آمد. پدرش بنا بود و برای آرامکردن دخترش، با دستهای پینهبستهاش موهای طلایی و بلند او را میبافت. پدرش «یک تختۀ دارت، یک بار و چند تیرآهن کاذب تودوری در اتاق نشیمن» نصب کرده بود و آن را با اسبهای اسباببازی و مجسمۀ جان وین آراسته بود. «پدرم در کل اتاق نشمین را به یک میخانه تبدیل کرده بود».
مادر هاروی نویسندۀ در سایه بود. میگوید: «یادم میآید هفت تا هشت ساعت در روز پشت کامپیوتر کهنه و بزرگمان مینشست و با صفحهکلید آن تایپ میکرد. همهچیز مینوشت، هم رمان و هم غیرداستانی. پیانو هم میزد. با خواهرم آنجا مینشستیم و تمام آثار سایمون و گارفانکل را به آواز میخواندیم». اینها همه خیلی دلنشین به نظر میرسد.
اما او در کتابش از ترومای طلاق والدینش میگوید، زمانی که ۱۲ سالش بود. پدرش حضانت سگ «بزرگ و دوستداشتنی»شان را گرفت و بعد که با همسر دومش آشنا شد و به خانۀ او نقل مکان کرد، سگ بیچاره را در خانۀ قبلیاش تنها گذاشت. شرح هاروی از این سگ رهاشده که در فلاکت و کثافت به حال خود وامانده بود و زوزه میکشید بسیار غمبار است.
سگ صبح روز هالووین مُرد و همانشب هاروی همراه پدرش بود. وقتی به خانه رفتند دیدند همسر جدیدش لباسهای پدرش را از خانه بیرون انداخته است. آن شب، پدر و دختر، خسته، به خانۀ سرد و قدیمی رفتند. ظرف سگ هنوز آنجا بود. با وجود ناراحتی، هاروی کوچولو تصور میکرد تختش «یک قایق پارویی در دریای وسیع شب» است و با این فکرها به خواب رفت.
میگوید: «وقتی آن ماجرا را میخوانم، از خودم میپرسم که شاید زیادی مکنونات قلبیام را لو دادهام و شاید هم نوشتهام زیادی حزنآور است. من روزهای خوش زیادی در عمرم داشتهام! اما این کتاب همان کاری را میکند که یک شب بیخوابیکشیدن با آدم میکند. عصارۀ تروماتیکترین تجربیات زندگیام را در فضایی کوچک جا میدهد».
درضمن، این جزئیات شخصی در کتاب به ایدههای بزرگتری بسط مییابند و هاروی از این طریق میتواند در مورد ماهیت زمان، فرهنگ، جنسیت و زبان تعمق کند. مثلاً از او میآموزیم که فرانسویها شبهای بیخوابی را petite nuit به معنای «شب کوچک» مینامند، درحالیکه شببیداری باعث میشود شب بلندتر بهنظر بیاید. این را نیز میخوانیم که در زبان پیراهان (زبان اهالی آمازون برزیل) کلمهای در توصیف زمان وجود ندارد و فعلها حالت گذشته یا آینده ندارند. هاروی میپرسد آیا این باعث میشود تا این جماعت همیشه در زمان حال زندگی کنند؟ رها از حسرتهای گذشته و نگرانیهای آینده؟
نوشتن کتاب باد غربی هاروی را وادار به پرسیدن همان سؤالات در مورد ذهنیت شخصیتهای قرون وسطاییاش کرد. او در جستاری آنلاین علل مختلف و فراوانِ ترس را در قرن پانزدهم برشمرد: «بیماری، گرسنگی، آبوهوا، آتش، اعتراف، مرگ زودهنگام بچهها یا همسر یا پدر، نظارت همیشگی خدا، ستم دستگاه خودکامۀ بهاصطلاح دادگستری، تاریکی دورنشدنی». اما چنین نتیجه میگیرد که این «نگرانیهای» ملموس شاید با «پریشانی» مدرن تفاوت داشته باشند: پریشانی نوعی «نبرد با اندیشههای خودمان است که مدام به خودش باز میگردد».
هاروی میگوید همیشه، حتی در کودکی، «مزاجی مضطرب» داشته است. خواندن فلسفه در دانشگاه یورک لذت تفکر را به او آموخت. میگوید: «فلسفه تمام زندگیام را تغییر داد و این حس را در من القا کرد که مشکلی ندارد آدم به خیلی چیزها علاقه داشته باشد و سؤالات بزرگی بپرسد که لزوماً سؤالات مذهبی نیست. این رشته به من کمک کرد این سؤالات را در قالب روایت دربیاورم».
او با الهام ویژه از دو رمان (زندگی آرام۶ از لوئی پنی و سرزمین آبی۷ از گراهام سوئیفت) در اواخر دهۀ ۲۰ عمرش شروع به داستاننویسی کرد تا به کاوش این پرسش بپردازد که نظریات فلسفیای که خوانده است، چگونه بر انسانهای پیچیده تأثیر میگذارد. رمان سالِ ۲۰۱۲ او تحت عنوان همهچیز ترانه است۸ دربارۀ مردی به نام ویلیام است که زندگی قرن بیستویکم را از منظر سقراط، فیلسوف یونان باستان، میبیند.
سقراط اعدام شد چون همهچیز را زیر سؤال بُرد و هاروی میخواست بفهمد آیا جامعۀ مدرن نسبت به ایننوع نگرش مدارای بیشتری دارد یا کمتر؟ در نیمههای شب، زیر سؤال بردن همهچیز کمکی به هاروی نمیکرد. داروهای داروخانهای و تجویزی نیز بیفایده بود. او به رفتاردرمانی شناختی (CBT) و کلینیک خواب نیز مراجعه کرد.
هاروی طب سوزنی، ذهنآگاهی، محرومیت از خواب، یادداشتهای شکرگزاری، مکملهای غذایی، اجتناب از کافئین و قند و دستگاه خواب (که موجهای آلفا، بتا و تتا منتشر میکرد تا مراحل خواب را شبیهسازی کند) را امتحان کرد. پارهچین ساخت، فرانسوی آموخت، نفسهایش را شمرد، آواز سانسکریت خواند و به قسمتهای در روزگار ما در رادیو ۴ بیبیسی گوش کرد. هرشب «بیش از شب قبل حس میکرد مثل حیوانی وحشی» شده است، موهای خودش را میکشید و زوزه سر میداد. روزها آرام بود، اما نمیتوانست بنویسد.
اما پزشکان حاضر نمیشدند بیماری جانکاه او را جدی بگیرند. «جوری با من حرف میزدند که قبلاً کسی آنطور با من حرف نزده بود. دکترها خیلی نگاه بالا به پایین داشتند. یاد گرفتم که وقتی تمام قوانین و ریتمهایی که همۀ عمرت را با آنها سپری کردهای فرو میریزند، دنیا با قوانین جدیدی بر تو هجوم میآورد: از اسپرۀ اسطوخودوس استفاده کن، اتاقت را سرد نگه دار، به گوشیت نگاه نکن. اگر این خزعبلات جواب ندهد، تنبیه میشوی. آنها از لفظ ’بهداشت خواب‘ استفاده میکنند، انگار که اگر نتوانی بخوابی، آدمی غیربهداشتی هستی. بهخوابروندهای کثیف».
نوشتن پریشانحالی بیشکل همچون نوعی «مرهم» آغاز شد و اقرار میکند که «بخشهایی از آن هست که حتی یادم نمیآید آنها را نوشته باشم». نقشهای برای انتشار آن نداشت، اما به گفتۀ خودش، کمکم متوجه شد که «وقتی در آن حالتِ گنگ بودم، محتویات درونم به شکلی خالصتر بیرون میآمد. این کار نوعی لایروبی واقعی از رسوبات وجودتان است. کتاب کمکم شکل گرفت. ایدۀ روایت اکنون چنان در من نهادیه شده که بهطور غریزی دنبال مضامین میرفتم و پژواکها را میشنیدم. جالب اینجاست که این کار آهنگِ مختصِ خودش را داشت».
خاطرات او حاوی گفتگوهایی با دوستان و پزشکان و حتی قطعۀ داستان کوتاهی در مورد مردی بود که هنگام سرقت اسکناس از عابربانک، حلقۀ ازدواج خودش را گم میکند. تغییر دیدگاه، لحن و واقعیتْ بازتاب دقیقی از تقلاهای آدمی است که بیخواب شده است.
«تکهتکه کارکردن روی کتاب اصلاً آسان نبود، با خودم فکر کردم: شاید دیگران از این کار تسلی خاطر مییابند. نمیدانم. اما ما در چنان روزگار پاره پاره، منکسر و پرحرفی زندگی میکنیم که انگار هرکاری که بتوانی با کمی فکر و اخلاص انجامش بدهی حس خوبی بهت میدهد».
هاروی از زاویهدید خودپسندانۀ درمانشدگان نمینویسد. خواب هنوز هم از چنگش میگریزد، هرچند او با دودلی میگوید که «اوضاع الان مثل گذشته بد نیست». در پایان کتابش، تصویری را آورده است که فاز بیخوابیاش را به شکلِ یک موج نشان میدهد، موجی که بر فراز دو خانه برمیخیزد و وقتی بالای سر او قوس میخورد، مجبورش میکند جیغ بکشد. اما آب به پوستش نمیرسد و نهایتاً خشکِ خشک از میان آن تونل آب بیرون میآید.
پینوشتها:
• این مطلب را هلن براون نوشته است و در تاریخ ۲۱ ژانویه ۲۰۲۰ با عنوان «A year without sleep: ‘At night, I felt feral, like a wild animal’» در وبسایت تلگراف منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ با عنوان «خاطرات بیخوابی: “شبها حس میکردم حیوانی وحشی شدهام”» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• هلن براون (Helen Brown) روزنامهنگار تلگراف است. حوزۀ تخصصی او ادبیات و موسیقی است.
[۱] The Western Wind
[۲] Wolf Hall
[۳] The Shapeless Unease: A Year of Not Sleeping
[۴] The Wilderness
[۵] Dear Thief
[۶] Still Life
[۷] Waterland
[۸] All is Song
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟