آیا جوهرهای از خشونتطلبی در دین وجود دارد؟
کارن آرمسترانگ میگوید جنگ و خشونت همواره ویژگی سیاست بوده، اما ما را به این نتیجه رسانده که جداکردن دین از دولت پیششرط صلح است. شاید زمان آن باشد که بپرسیم چگونه در غرب دیدگاهمان را دربارۀ دین بهعنوان امری صرفاً شخصی توسعه دادیم که از تمام فعالیتهای انسانی بهویژه از سیاست جدا است.
گاردین — وقتی وحشیگری ستیزهجویان دولت اسلامی (دولت اسلامی عراق و شام) در خاورمیانه و پارهپاره شدن دولت-ملّتهای مدرن سوریه و عراق که با خروج استعمارگران اروپایی تأسیس شدند را میبینیم، باور اینکه در قرن بیست و یکم زندگی میکنیم دشوار میشود. مشاهدۀ جمعیت پناهندگان وحشتزده و خشونت وحشیانه و کورکورانه، همگی به شدّت یادآور قبایل بربری است که امپراتوری روم را نابود کردند یا مغولانی که به سرکردگی چنگیزخان در چین، آناتولی، روسیه و اروپای شرقی دست به کشتار و ویرانی زدند؛ شهرها را ویران و مردمانشان را قتل عام کردند. تنها چیزی که به یاد ما میآورد جنگ حاضر، جنگی مدرن است، تصویر آشنا و ناراحتکنندۀ سقوط پیدرپی بمبها بر شهرهای کوچک و بزرگ خاورمیانه است. بمبارانهایی که این بار ایالات متّحدۀ آمریکا و چند متّحد عربش آن را انجام میدهند. پیشبینیها هم به ما یادآور میشوند این جنگ جنگی مدرن است، پیشبینیهایی ناراحتکننده که این وضع میتواند تبدیل به ویتنامی دیگر شود.
بیرحمی وحشیانۀ این ستیزهجویان جهادی که با استناد به قرآن قربانیان بیچارۀ خود را گردن میزنند باعث برآمدن دوبارۀ نگرانی مشخصاً مدرن دیگری میشود: ارتباط میان دین و خشونت. به نظر میرسد بیرحمیهای داعش مؤید این ادعای سم هریس بهعنوان یکی از بلندترین صداهای خداناباوری جدید۱ است که «بیشتر مسلمانان به واسطۀ ایمان مذهبیشان به کلّی غیرمعقول شدهاند»، و این نتیجهگیری او که «دین موجد همبستگی معیوب و فاسدی است که ما باید برای تضعیف آن راههایی بیابیم». بسیاری با ریچارد داوکینز موافقاند، کسی که در کتاب توهم خدا نوشت: «تنها، ایمان مذهبی به اندازهای قدرتمند است که افرادی را که در حالت عادّی عاقل و معقولاند به چنین دیوانگیهای تمامعیاری تشویق کند». حتی کسانی که این اظهارات را بیش از حد افراطی میدانند همچنان –ناخودآگاهانه- معتقدند جوهرهای از خشونتطلبی که به طور ذاتی در دین وجود دارد، ناگزیر هر درگیری را رادیکالیزه میکند؛ زیرا زمانی که ستیزهجویان باور کنند خدا در کنار آنهاست، سازش غیرممکن و بیرحمی و قساوت بیحد و مرز میشود.
با وجود تلاشهای شجاعانۀ باراک اوباما و دیوید کامرون برای تأکید بر اینکه خشونت یاغیانۀ داعش هیچ ربطی به اسلام ندارد، بسیاری با این مسأله موافق نیستند. آنها احتمالاً خشمگین نیز خواهند شد. در غرب از تجربۀ تلخمان آموختهایم که تعصب سختگیرانهای که همیشه به نظر میآید معلول دین است، تنها زمینهساز ایجاد دولتی لیبرال میشود که دین و سیاست را جدا میسازد. ما بر این باوریم که هرگز نباید دوباره به این احساسات نامتساهل و متعصب اجازه ورود و دخالت در زندگی سیاسی را داد. اما چرا مسلمانان استفاده از این راه حل منطقی را برای مشکلات کنونیشان غیرممکن میدانند؟ چرا آنها با چنین سرسختی شدیدی به این ایده آشکارا بد از حکومت دینی چسبیدهاند؟ چرا نتوانستهاند به جهان مدرن گذار کنند؟ پاسخ حتماً باید در دین بدوی و اجدادی آنها نهفته باشد.
اما شاید به جای آن باید پرسید که چگونه در غرب دیدگاهمان را دربارۀ دین به عنوان امری صرفاً شخصی که اساساً از تمام فعالیتهای انسانی بهویژه از سیاست جداست توسعه دادیم؟ اگرچه جنگ و خشونت همواره یکی از ویژگیهای زندگی سیاسی بوده است، با اینحال ما فقط به این نتیجه رسیدیم که جدا کردن کلیسا از دولت پیششرط صلح است. سکولاریسم آنچنان برای ما به امری طبیعی بدل شده است که آن را شرط گذار هر جامعهای به مدرنیته فرض میگیریم. درحالی که پیدایش و ایجاد این جدایی در واقع نتیجۀ مجموعهای از شرایط تاریخی خاص بود؛ ممکن است به اشتباه تصور کنیم که سکولاریسم به شیوهای مشابه در هر فرهنگی و هر نقطهای از جهان رشد میکند.
در حال حاضر آنچنان دولت سکولار را مسلم میدانیم که درک تازگی آن و این نکته که قبل از دوران مدرن هیچ نهاد «سکولار» و هیچ دولت «سکولار» ی در معنای واقعی کلمه وجود نداشته برایمان دشوار است. ایجاد چنین دولتهایی نیازمند توسعۀ درک کاملاً متفاوتی از دین بود؛ چیزی که منحصر به غرب مدرن میَشد. هیچ فرهنگ دیگری چیزی مانند آن نداشته و پیش از قرن هیجدهم چنین چیزی حتی برای کاتولیکهای اروپایی غیرقابل درک بود. کلماتی را که در سایر زبانها «دین» ترجمه میکنیم همواره بر معنایی مبهم، فراگیرتر و بزرگتر [از معادل انگلیسی آن] اشاره میکنند. کلمه عربی «دین» بیانگر شیوۀ درست زندگی و کلمه سانسکریت «دارما۲» علاوه بر تقوا، قانون، سیاست و نهادهای اجتماعی را نیز در بر میگیرد. کتاب مقدس عبری مفهومی انتزاعی از دین ندارد و خاخامهای تلمودی ارائۀ تعریفی از ایمان را در یک کلمه یا فرمول غیرممکن میدانند؛ چرا که تلمود مشخصاً برای هدایت کل زندگی انسان پیرامون امر مقدس طراحی شده است. فرهنگ لغات کلاسیک آکسفورد با قطعیت میگوید: هیچ واژهای در یونانی و لاتین معادل و متناظر با واژه انگلیسی «دین» یا «دینی» نیست. درواقع، تنها سنتی که با ملاک غربِ مدرن از دین به عنوان امری صرفاً خصوصی مطابقت دارد مسیحیت پروتستان است که خود در اوایل دورۀ مدرن ایجاد شد.
روحانیت سنتی مردم را به کنارگذاشتن فعالیتهای سیاسی ترغیب نمیکند. پیامبران بنیاسرائیل درمورد کسانی که با پشتکار بسیار مراسم معبد را به پا میداشتند اما مشکلات فقرا و ستمدیدگان را نادیده میگرفتند سخنان تندی به کار بردهاند. اصل و شعار معروف عیسی «کار قیصر را به قیصر واگذار کنید» بهانهای برای جدایی دین از سیاست نیست. تقریباً تمام شورشهایی که در قرن اول در سرزمین فلسطین علیه روم برپا شد از این عقیده الهام گرفته بود که سرزمین اسرائیل و محصول آن، همانطور که هست، به خداوند تعلق دارد و بنابراین چیز کمی برای دادن به قیصر وجود دارد. زمانی که عیسی مسیح میزهای تعویض پول۳ در معبد را سرنگون کرد، خواستار دینی معنویتر نبود. برای ۵۰۰ سال معبد ابزار کنترل امپراتوری بود و خراج روم در آنجا ذخیره میشد. بنابراین از نظر عیسی آنجا «لانه دزدها۴» بود. پیام اساسی قرآن این است که ایجاد و جمعآوری ثروت خصوصی نادرست است مگر اینکه از داراییتان در جهت ایجاد جامعه عادلانه، مساواتطلب و شایسته استفاده کنید. گاندی هم موافق است که این موضوعات مربوط به امور مقدساند: «کسانی که میگویند دین هیچ ارتباطی با سیاست ندارد، نمیدانند که دین چیست».
افسانه خشونت مذهبی
قبل از عصر مدرن، دین فعالیتی جداگانه نبود که شدیداً از دیگر عرصهها جداشده باشد، بلکه در تمام فعالیتها و اقدامات بشری از جمله اقتصاد، دولتسازی، سیاست و جنگ نفوذ داشت. قبل از ۱۷۰۰ گفتن اینکه به عنوان مثال کجا سیاست به پایان میرسد و دین شروع میشود، برای مردم ناممکن بود. مطمئناً جنگهای صلیبی توسط شور و احساسات مذهبی که عمیقاً سیاسی نیز بودند آغاز شدند: پاپ اوربان دوم شوالیههای مسیحی را در جهان اسلام آزاد گذاشت تا قدرت کلیسا در شرق گسترش یابد و سلطنتی برای پاپ ایجاد شود تا بر اروپای مسیحی حکومت کند. تفتیش عقاید در اسپانیا تلاشی بسیار ناروا برای حفظ نظم داخلی اسپانیا پس از یک جنگ داخلی تفرقهافکن بود؛ آن هم درست زمانی که ملت نگران حملۀ قریبالوقوع امپراتوری عثمانی بود. همچنین مسلماً جنگهای مذهبی اروپا و جنگ سیساله به علت منازعات فرقهای کاتولیکها و پروتستانها تشدید میشد، اگرچه خشونت آنها به عنوان درد زایمان دولت-ملت مدرن درنظر گرفته میشود.
جنگهای اروپایی در قرون ۱۶ و ۱۷ بود که باعث شد آنچه «افسانه خشونت مذهبی» نامیده میشود پدیدار گردد. براساس این افسانه گفته میشود که کاتولیکها و پروتستانها تحت تأثیر احساسات مذهبی ناشی از اصلاح دین در نبردی بیمعنا که به کشته شدن ۳۵% از جمعیت اروپای مرکزی انجامید به کشتار یکدیگر پرداختند. با این وجود شکی نیست که قطعاً شرکتکنندگان در این جنگها آن را به عنوان یک مبارزه مذهبی مرگ و زندگی تجربه کردهاند، این [جنگها] همچنین درگیریای میان دو مجموعه از دولتسازان بود: شاهزادگان آلمانی و دیگر شاهان اروپایی علیه امپراتوری مقدس روم و چارلز پنجم و جاهطلبیهای او مبارزه میکردند تا یک هژمونی فرا-اروپایی را آنگونه که پس از امپراتوری عثمانی ایجاد شد تأسیس کنند.
اگر جنگهای مذهبی تنها با انگیزه تعصبات فرقهای رخ میدادند، نباید انتظار میداشتیم که کاتولیکها و پروتستانها در یک جبهه بجنگند، درحالی که آنها اغلب چنین میکردند. از این رو فرانسه کاتولیک بارها با هابسبورگ کاتولیک جنگید و در این جنگ مرتباً توسط برخی از شاهزادگان پروتستان حمایت شد. در جنگهای مذهبی فرانسه (۱۵۹۸-۱۵۶۲) و جنگهای سیساله هم ستیزهجویان چنان از خطوط مقررشان گذشتند که صحبت کردن راجع به کاتولیک یا پروتستان بودن جمعیت قویاً غیرممکن بود. این جنگها نه کاملاً مذهبی و نه کاملاً سیاسی بودند. مسئله این هم نبود که دولت به سادگی از دین برای اهداف سیاسی «استفاده» میکرد. از آن زمان تاکنون هیچ راه منطقی برای جدا کردن علل مذهبی از علل اجتماعی وجود ندارد. مردم برای چشماندازهای مختلفی از جامعه میجنگند اما نمیتوانند عوامل مذهبی این درگیریها را از عوامل غیرمذهبی و مادی آن تمییز دهند. تا قرن ۱۸، جدا کردن این دو مانند تلاش برای حذف آبجو از کوکتل بود. با پایان جنگهای سی ساله اروپاییها خطر حکومتهای امپراتوری را از میان برده بودند. از این پس اروپا میتوانست به دولتهای کوچکتر تقسیم شود؛ [کشورهایی] که هر کدام در قلمرو خود ادعای قدرت حاکمیت داشتند، توسط ارتشی حرفهای پشتیبانی و توسط شاهزادهای که در سودای حکومت مطلقه بود اداره میشدند؛ [این] شاید [به] تدارکی برای جنگهای شدید میان ایالتها [منجر میشد]. پیکربندیهای جدید قدرت سیاسی، آغازی بود بر تحمیل نقشی فرعی به کلیسا، روندی که متضمن تغییر بنیادین جایگاه اقتدار و دیگر منابع از نهادکلیسا به پادشاه بود. هنگامی که کلمه جدید «سکولاریسم» در قرن شانزدهم ابداع شد، در اصل به معنای «انتقال خیرات از حوزه اختیار کلیسا به حوزه اختیار دنیا» بود. این تجربهای کاملاً جدید بود. این جستوجوی غرب و کشف قانونی طبیعی نبود بلکه سکولاریزاسیون تحولی محتمل بود. سکولاریسم در بخشهای بزرگی از اروپا ریشه داشت زیرا بازتابدهنده ساختارهای جدید قدرتی بود که کلیساها را به خارج از حکومت میراند.
این تحولات درک جدیدی از دین را میطلبید. درکی که توسط مارتین لوتر، به عنوان نخستین اروپایی که پیشنهاد جدایی دین و دولت را داد، فراهم شد. در کاتولیسیسم قرون وسطایی ایمان اساساً موضوعی جمعی بوده است و اکثر مردم امر مقدس را از طریق زندگی در جامعه تجربه میکردند. اما نزد لوتر یک مسیحی به تنهایی در برابر خدایش ایستاده بود، فقط با تکیه بر کتاب مقدسش. در اوایل قرن شانزدهم، حس شدید لوتر درباره گناهکاری انسان وی را به سوی طرفداری از دولتهای مطلقهای که تا صد سال بعد هم هنوز تبدیل به واقعیت سیاسی نشده بودند رهنمون ساخت. از نظر لوتر نخستین وظیفه دولتها مهار تبهکاران با استفاده از زور بود. «درست به همان شیوهای که جانوری وحشی و جنگلی با زنجیر و طناب محدود میشود». دولت مقتدر و مستقل بازتاب نگرش و دیدگاه لوتر به فرد مستقل و مقتدر بود. دیدگاه لوتر راجع به دین، به عنوان جستوجویی اساساً شخصی و خصوصی که در آن دولت فاقد هرگونه صلاحیتی است، اساس و بنیاد آرمان مدرن سکولار است.
اما واکنش لوتر به جنگ دهقانان در آلمان به سال ۱۵۲۵، در اوایل دوره جنگهای مذهبی، نشاندهندۀ این است که یک نظریۀ سیاسی سکولار لزوماً نمیتواند به صلح و دموکراسی بینجامد. دهقانان در برابر سیاستهای تمرکزگرای شاهزادگان آلمانی که آنها را از حقوق سنتی خود محروم کرده بود مقاومت میکردند. آنها بیرحمانه توسط دولت کشته شدند. لوتر بر این باور بود که آنها گناه بزرگ خلط دین و سیاست را مرتکب شده بودند: درد و رنج، سهم و سرنوشت آنها بود و باید بهگونهای دیگر رفتار میکردند و از دست دادن جان و مال خود را میپذیرفتند. او تأکید میکند که «پادشاهی دنیوی» نمیتواند بدون نابرابری افراد وجود داشتهباشد؛ برخی آزادند و برخی زندانی، بعضی ارباباند و بعضی رعیت. بنابراین لوتر به شاهزادگان فرمان میدهد: «بگذارید هرکسی که میتواند آشکارا یا مخفیانه [آنها را] بکشد، قطعهقطعه و مجروح کند، به یاد داشته باشید که هیچچیز زهرآلودتر، زیانبارتر و شیطانیتر از شورش نیست».
آغاز دولت لیبرال
در اواخر قرن هفدهم فیلسوفان نسخهای ملایمتر از آرمان سکولار ابداع کردند. برای جان لاک این نکته بدیهی بود که کلیسا کاملاً از امور اجتماعی جدا و متمایز است. مرزها و حدود دو طرف ثابت و غیرقابل تغییر است. از دیدگاه لاک جدایی دین و سیاست «که کاملاً و بینهایت از یکدیگر متفاوتاند» در طبیعت واقعی چیزها ریشه داشت. اما دولت لیبرال یک نوآوری پیشرو بود؛ درست مانند اقتصاد بازار که در غرب رشد و در کوتاهمدت جهان را دگرگون کرد. با توجه به اینکه احساسات خشونتآمیز قابل تحریکاند، لاک اصرار داشت که تفکیک دین از حکومت بیش از هر چیزی برای ایجاد جامعهای آرام و صلحآمیز ضروری است.
از این رو لاک مصمم بود که دولت لیبرال نمیتواند خلط دین و سیاست را نزد کاتولیکها و مسلمانان به عنوان انحرافی خطرناک تحمل کند. لاک از مدافعان عمده نظریۀ حقوق طبیعی انسان بود؛ حقوقی که در ابتدا توسط اومانیستهای عصر رنسانس مطرح شد و در اولین پیشنویس اعلامیۀ استقلال آمریکا تحت عنوان [حق] حیات، آزادی و مالکیت تبیین شد. اما سکولاریسم زمانی سربرآورد که اروپا شروع به استعمار دنیای جدید کرد و این امر تأثیر قابلملاحظهای بر شیوۀ نگرش غرب به مستعمرههایش داشت، همچنانکه حتی در عصر ما، ایدئولوژی سکولار رایج، جوامع مسلمان را به دلیل ناتوانی از تفکیک میان ایمان از سیاست به شکل اجتنابناپذیری معیوب میداند.
این امر مولد یک تناقض بود، چراکه اومانیستهای عصرنوزایی هیچ ادعایی در مورد بسط و گسترش این حقوق طبیعی به ساکنان بومی دنیای جدید نداشتند. در واقع، این مردمان [=بومیان] به دلیل عدم پذیرش هنجارهای اروپایی مجازات میشدند. در قرن شانزدهم، آلبریکو جنتیلی، استاد قانون مدنی در آکسفورد، این بحث را طرح کرد که زمینی که برای کشاورزی استفاده نمیشود، همانند چیزی که در اروپا بود، خالی محسوب شده و تصرف چنین مکانهای خالی باید «به مثابه قانون طبیعت درنظر گرفته شود». لاک هم موافق بود که افراد بومی هیچگونه حق حیات، آزادی و مالکیتی ندارند. به زعم او «شاهان» آمریکا هیچ حق قانونی برای مالکیت بر سرزمینشان ندارند. او همچنین قدرت مطلق، خودسرانه و مستبدانۀ ارباب بر برده را که شامل «کشتن او در هر زمانی» نیز میشد تأیید میکرد. به نظر میرسد پیشگامان سکولاریسم مانند پیشینیان مذهبی خود به سوی برخی عادات قدیمی و کهنه میرفتند. سکولاریسم برای ایجاد نظم جهانی صلحآمیز طراحی شده بود اما کلیسا آنچنان به نحو پیچیدهای در ساختارهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جامعه دخالت داشت که نظم سکولار تنها میتوانست با ابزار خشونت تأسیس شود. در آمریکای شمالی که هیچ حکومت اشرافی تثبیتشدهای وجود نداشت براندازی کلیساهای مختلف میتوانست نسبتاً ساده باشد. اما در فرانسه کلیسا تنها با تهاجمی تمامعیار برچیده شد؛ تفکیک دین از سیاست نه تجربهای طبیعی و اساساً عادی، بلکه میتواند تجربهای زیانبار و هولناک باشد.
در انقلاب فرانسه یکی از اولین اقدامات مجلس ملی جدید در ۲ نوامبر ۱۷۸۹ مصادره اموال کلیسا برای پرداخت بدهیهای ملی بود: سکولاریزاسیون مستلزم سلب مالکیت، تحقیر و به حاشیه راندن بود. این امر در طی کشتار سپتامبر ۱۷۹۲ به خشونتی تمامعیار بدل شد؛ هنگامی که جمعیتی انبوه به طور غیرمنتظره به زندانهای پاریس دست یافته و بین دو تا سه هزار زندانی را که بسیاری از آنها کشیش بودند قتل عام کردند. در اوایل سال ۱۷۹۴ هم چهار لشکر از پاریس برای سرکوب شورش در «وُنده» که علیه سیاستهای ضدکاتولیک رژیم صورت میگرفت اعزام شد. هیچکس از دستورآنها [برای سرکوب] در امان نبود. در پایان مبارزه و لشکرکشی ژنرال فرانسوا ژوزف وسترمن در گزارش خود برای مافوقش نوشت: «وُنده دیگر وجود ندارد، ما کودکان را زیر سم اسبهایمان له کردیم، زنان را قتل عام نمودیم… جادهها از اجساد پوشیده شدهاند».
جالب اینجاست که به محض اینکه انقلابیون از شر دین خلاص شدند [دینی] دیگر را ابداع کردند. خدایان جدید آنها عبارت بودند از آزادی، طبیعت و ملت فرانسه که در فستیوالهای پیچیده و پر از جزئیات طراحی شده توسط هنرمندی به نام ژاکوب لوئیس دیوید پرستش میشد. در همان سالی که الهۀ عقل در جایگاه عالی و مقدس محراب کلیسای جامع نوتردام نشست، ملت جدید فرانسه در حمام خونی غیرمنطقی که در آن ۱۷۰۰۰ مرد و زن و کودک اعدام شدند غوطهور بود.
مرگ برای وطن
هنگامی که ارتش ناپلئون در ۱۸۰۷ به پروس حمله کرد، فیلسوف [پروسی] یوهان گوتلیب فیخته به همین نحو از هموطنان خود خواست که جانشان را برای سرزمین پدری که تجلیگاه و مظهر الوهیت خداوند و گنجینۀ گوهر معنویت مردم است فدا کنند. اگر امر مقدس را چیزی که آمادۀ مرگ برای آن هستیم تعریف کنیم، آنچه بندیکت اندرسون «اجتماع تخیلی۵» ملت مینامد جایگزین خدا میشود. امروزه مردن برای کشور تحسینبرانگیز است ولی برای دین چنین نیست.
وقتی دولت ملی در قرن ۱۹ همراه با انقلاب صنعتی پیدا شد، شهروندان را تنگ درکنار هم آورد و برای صنعت بسیج کرد. ارتباطات جدید حکومتها را قادر به ایجاد و رواج اخلاق ملی کرد و بیش از هر زمان دیگری به دولتها اجازه دخالت در زندگی شهروندان را داد. امروزه همه افراد حتّی اگر با زبان و ادبیات مختلفی از حاکمان خود صحبت کنند، چه بخواهند و چه نخواهند متعلق به یک «ملت «اند. جان استوارت میل این ادغام اجباری را پیشرفت تلقی میکرد. قطعاً برای یک برتون۶ بهتر است که تبدیل به شهروندی فرانسوی شود تا اینکه به عنوان یک بدوی باقیمانده از زمانهای گذشته در روستای خود محدود بماند. اما در اواخر قرن ۱۹ مورخ انگلیسی لرد اکتون از این که پرستش روح ملی، که اینچنین بر قومیت، زبان و فرهنگ تأکید میکند، موجب مجازات افراد ناسازگار با هنجار ملی میشود ابراز نگرانی میکرد: «در نتیجه، با توجه به درجۀ انسانیت و تمدن در چنان ساختار مسلطی که مدعی همه حقوق جامعه است، نژادهای پستتر نابود شده، یا به بردگی تنزل مییابند و یا در شرایط وابستگی قرار داده میشوند.»
فیلسوفان روشنگری میکوشیدند از طریق ترویج برابری همۀ انسانها، دموکراسی، حقوق بشر و آزادی سیاسی و عقیده، با عدم تساهل و تعصبات وابسته به دین مقابله کنند؛ [اینها همه] نسخۀ سکولار مدرن آرمانهایی [بود] که در گذشته به سبک دینی ترویج میشد. اگرچه بیعدالتیهای ساختاری دولتهای زمینی اجرای کامل این آرمانها را ناممکن میکرد. دولت- ملت این آرمانهای شریف و اصیل را به ضرورتهای عملی بدل کرد. مردم بیشتری وارد این فرآیند سازنده شدند و به میزان حداقلی از آموزش نیاز پیدا کردند. آنها در نهایت خواستار حق مشارکت در تصمیمهای حکومت شدند. با آزمون و خطا مشخص شد که مللی به لحاظ اقتصادی پیشرو هستند که دارای دموکراسیاند، درحالی که آنهایی که مزایای مدرنیته را به نخبگان محدود کرده بودند عقب افتادند. نوآوری برای پیشرفت ضروری است از این رو مردم باید اجازۀ تفکر آزادانه را بدون محدود شدن توسط طبقه، صنف یا کلیسایشان داشته باشند. دولت به بهره برداری از تمام منابع انسانی خود نیازدارد، بنابراین غیرخودیها از جمله یهودیان در اروپا و کاتولیک ها در انگلستان و آمریکا به جریان اصلی [جامعه] آورده شدند.
با این حال، چنین تساهلی تنها امری سطحی بود، همانگونه که لرد اکتون پیشبینی کرده بود عدم تساهل نسبت به اقلیتهای قومی و فرهنگی تبدیل به پاشنۀ آشیل دولت-ملت شد. در واقع، اقلیتهای قومی به عنوان هدف خشم و انزجار در دولت-ملت جدید جایگزین مرتدها شدند؛ کسانی که معمولاً به نظم اجتماعی معترض بودند. توماس جفرسون از مدافعان برجستۀ روشنگری در ایالات متحده در سال ۱۸۰۷ به وزیر جنگ خود گفت که بومیان آمریکا «مردمی عقبمانده۷» اند که یا باید «نابود» شوند یا به «فراتر از دسترس ما» و «همراه با جانوران جنگل» به آن سوی میسیسیپی رانده شوند. سال بعد ناپلئون «فرامین بدنامان۸» را صادر کرد که براساس آن یهودیان فرانسه باید نامهای فرانسوی انتخاب کنند، ایمانشان را خصوصی نگاه دارند و اطمینان حاصل شود که حداقل یک سوم ازدواجهای هر خانواده با غیریهودیان صورت گیرد. به طور روزافزونی، احساس ملی تبدیل به ارزشی والا میشد و یهودیان به عنوان افرادی بیریشه و جهانوطن۹ در نظر گرفته میشدند. در اواخر قرن نوزدهم موجی از یهودستیزی در اروپا به وجود آمدکه بدون شک با قرنها تعصب مسیحی مرتبط بود اما منطق علمی اجازۀ این ادعا را به آن داد که یهودیان با شاخص بیولوژیکی و ژنتیکی ملت سازگار نبوده و باید از عرصۀ سیاست حذف شوند؛ درست همانگونه که پزشکی مدرن به قطع و حذف سرطان میپردازد.
هنگامی که سکولاریزاسیون در جهانِ رو به توسعه به اجرا درآمد، به عنوان اختلالی عمیق که در اصل متعلق به اروپا بوده است تلقی شد. از آنجا که [سکولاریسم] معمولاً با استعمار همراه بود به آن به چشم واردات خارجی نگاه شده و به عنوان امری عمیقاً غیرطبیعی رد شده است. تقریباً در هر منطقهای از جهان که حکومت سکولار با هدف جدایی دین و سیاست در آن تأسیس شده است، در واکنش به آن یک جنبش فرهنگی مخالف گسترش یافته که مصمم به آوردن دوبارۀ دین به زندگی عمومی است. چیزی که ما آن را «بنیادگرایی» مینامیم همواره با سکولاریسمی که بیرحمانه، خشن و تهاجمی دانسته میشود در رابطۀ همزیستی۱۰ به سر میبرد. در اغلب موارد سکولاریسم پرخاشگر و متجاوز دین را به سمت جوابی خشونتآمیز سوق دادهاست. همۀ جنبشهای بنیادگرایی که در یهودیت، مسیحیت و اسلام مطالعه کردهام در ترسی عمیق از نابودی ریشه داشتهاند؛ آنان متقاعد شدهاند که نهاد حکومت لیبرال یا سکولار درپی از میان بردن شیوۀ زندگی آنهاست. این چیزی است که در خاورمیانه آشکارا غمانگیز و تراژیک بوده است.
حاکمان تازه بهقدرترسیده، سکولاریسم را در بسیاری موارد در بدترین شکلش به نمایش گذاشتهاند و آن را برای اتباعشان تبدیل به امری نامطلوب و ناخوشایند نمودهاند. مصطفی کمال آتاتورک که جمهوری سکولار ترکیه را در ۱۹۱۸ تأسیس کرد، اغلب در غرب به عنوان یک رهبر مسلمان روشنفکر تحسین میشود در حالی که برای بسیاری در خاورمیانه تجسم بیرحمی ناسیونالیسم سکولار بود. وی از اسلام متنفر بود و آن را «جسدی متعفن» توصیف میکرد. او [اسلام] را در ترکیه با غیرقانونی کردن صوفیگری، توقیف داراییهای صوفیها، بستن مکتبها و مصادره درآمدشان سرکوب کرد. او همچنین نهاد محبوب خلافت را برانداخت؛ نهادی که اگرچه مدت زیادی بود از نظر سیاسی منسوخ و بیاثر شده اما نماد پیوند با پیامبر بود. برای گروههایی مانند القاعده و داعش بازگرداندن این تصمیم تبدیل به هدفی بسیار مهم شدهاست.
آتاتورک همچنین سیاست پاکسازی قومی را که توسط آخرین سلاطین عثمانی آغاز شده بود ادامه داد و در تلاش برای کنترل طبقات تجاری در حال رشد به طور نظاممندی مسیحیان ارمنی و یونانی زبان که ۹۰% بورژوازی را شکل میدادند، اخراج کرد. ترکان جوان که در ۱۹۰۹ به قدرت رسیدند حامی پوزیتیویسم ضد مذهبی مرتبط با اگوست کنت بوده و برای ایجاد دولتی کاملاً ترک مصمم بودند. در طول جنگ جهانی اول حدود یک میلیون ارمنی در اولین نسلکشی قرن بیستم قتل عام شدند: مردان و جوانان در همانجایی که ایستاده بودند کشته شدند، در حالی که زنان، کودکان و افراد مسن به صحرا رانده شدند؛ جایی که در آن مورد تجاوز و اصابت گلوله قرار گرفتند، از گرسنگی مردند، مسموم، خفه یا سوزانده شدند. «مهمت رشید۱۱» که به عنوان «فرماندار اعدام» شناخته میشود آشکارا از نژادپرستی علمی جدید تأثیر گرفته بود و به ارامنه به عنوان «میکروبی خطرناک» در «آغوش سرزمین پدری» نگاه میکرد. آتاتورک این پاکسازی نژادی را تکمیل کرد. برای قرنها مسلمانان و مسیحیان در هر دو سوی دریای اژه در کنار هم زندگی میکردند. آتاتورک منطقه را تقسیم و مسیحیان یونانیِ ساکن در مرز کنونی ترکیه و یونان را اخراج کرد؛ درحالی که مسلمانان ترکزبان در یونان به طرف دیگر فرستاده شدند.
واکنش بنیادگرایانه
حاکمان مستقرکنندۀ سکولاریسم مانند آتاتورک اغلب میخواستند کشورهایشان مانند اروپا مدرن به نظر برسد. در ایران در سال ۱۹۲۸، رضا شاه پهلوی قوانین یکسانسازی لباس را وضع کرد: سربازان او حجاب زنان را میکشیدند و آن را در خیابان تکه پاره میکردند. در ۱۹۳۵ به پلیس دستور داده شد تا بر روی جمعیتی که تظاهراتی مسالمتآمیز علیه قوانین لباس در یکی از مقدسترین زیارتگاههای ایران برگزار نموده بود، آتش بگشاید؛ [این دستور] کشته شدن صدها نفر از شهروندان غیر مسلح را درپی داشت. سیاستهایی مثل این حجاب را، بدون هیچ تأیید قرآنی، تبدیل به نشانۀ اصالت اسلامی در بسیاری از نقاط جهان اسلام کرده است.
حاکمان مصر، در دنبالهروی از فرانسه، با کاهش قدرت و فقیر کردن روحانیون درصدد سکولاریزاسیون برآمدند. مدرنسازی در دورۀ عثمانی تحت حکومت محمد علی آغاز شد؛ کسی که روحانیت اسلامی را از نظر مالی تحت فشار قرار داد، معافیت آنها را از پرداخت مالیات لغو کرد، املاک و داراییهای مذهبی وقفی را که منبع اصلی درآمد آنها بود مصادره نمود و بهطور نظاممندی همۀ قدرت آنها را غارت کرد.
هنگامی که جمال عبدالناصر افسر اصلاحطلب ارتش در سال ۱۹۵۲ به قدرت رسید تغییر رویه داده و روحانیت را به کسوت مقامات دولتی درآورد. آنها برای قرن ها به عنوان سدی محافظ بین مردم و خشونت نظاممند دولت عمل کرده بودند. اکنون مردم مصر آنها را به عنوان سرسپردگان حکومت تحقیر میکنند. این سیاست در نهایت نتیجۀ عکس میداد زیرا عموم مردم را از راهنمایی و آموزش کسانی که از پیچیدگی سنت اسلامی آگاه بودند محروم میساخت. این امر باعث قدم گذاشتن مفسران آزاد خودگماشته، که دانششان از اسلام محدود بود، به این عرصه شد که اغلب اثر فاجعه باری داشت.
اگر امروزه برخی مسلمانان از سکولاریسم گریزاناند به این خاطر نیست که توسط ایمانشان شستشوی مغزی داده شدهاند، بلکه به این دلیل است که اغلب آنها تلاشها برای سکولاریزاسیون را به شکلی سراسر تند و خشن تجربه کردهاند. بسیاری معتقدند علاقۀ غرب به جدایی دین از سیاست با آرمانهای تحسین برانگیز غربی مانند دموکراسی و آزادی ناسازگار است. در ۱۹۹۲ کودتایی نظامی در الجزایر رئیس جمهوری را که قول اصلاحات دموکراتیک داده بود برکنار کرد و رهبران جبهۀ نجات اسلامی (FIS) که به نظر میرسید در انتخابات آینده اکثریت مطلق را به دست آورد، زندانی شدند.
اینکه فرآیندهای دموکراتیک با چنین شیوههای غیرقانونی مختل شده بود، خشم جهانی را برانگیخته بود. از آنجا که حکومت اسلامی توسط کودتا متوقف شده بود، در برخی محافل رسانههای غربی از اینکه که این اقدام غیر دموکراتیک الجزایر را تبدیل به جایی امن برای دموکراسی کرده است، شادی کردند. زمانی که اخوان المسلمین در مصر نسبتاً به همین شیوه از قدرت برکنار شدند صدای نفس راحت کشیدن غرب به گوش رسید. اما کمتر به دیکتاتوری نظامی سکولار که جایگزین آن شده بود و از حیث خشونت و آزار پا را از رژیم مبارک هم فراتر نهاده بود، توجه شد.
سکولاریسم، گذشته از آغاز پردستانداز و مشکلاش، بدون شک برای غرب با ارزش بوده است، اما اشتباه خواهیم کرد اگر آن را به عنوان قانونی جهانشمول درنظر بگیریم. سکولاریسم به عنوان یکی از ویژگیهای خاص و منحصر به فرد فرآیندهای تاریخی در اروپا پدید آمد و سازگاری تکاملیای با مجموعۀ بسیار خاصی از اوضاع و احوال و شرایط داشته است. مدرنیته در محیطهای متفاوت میتواند شکلهای دیگری به خود بگیرد. درحال حاضر بسیاری از متفکران سکولار دین را به عنوان «دیگری» ذاتاً جنگطلب، نامتساهل، غیرمنطقی، عقبمانده و خشونتآمیز درمقابل دولت لیبرال صلحطلب و انسانی در نظر میگیرند؛ این نگرش پژواک تأسفآور دیدگاه استعماری درمورد بومیان است که از سر بیانصافی به آنها لقب «بدوی» داده شده است. همچنین این دیدگاه که بومیان افرادیاند که غرق در اعتقادات مذهبی تاریک و عقبماندهشان هستند. شکست ما در درک سکولاریسممان و شناخت نقش مذهب پیامدهایی استثنایی دارد. هنگامی که سکولاریزاسیون با زور به اجرا درآمد واکنشی بنیادگرایانه را برانگیخت و تاریخ نشان میدهد که جنبشهای بنیادگرایانهای که مورد حمله واقع شدهاند همواره و حتی با شدت بیشتری رشد کردهاند. ثمرۀ این خطا در تمام خاورمیانه آشکار شده است: هنگامی که با وحشت به مضحکۀ داعش مینگریم میتوانیم خردمندانه اذعان کنیم که حداقل بخشی از این خشونت وحشیانه نتیجه سیاستهای تحقیرآمیز ما بوده است.
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۴ با عنوان The myth of religious violence در وبسایت گاردین منتشر شده است.
[۱] New Atheism
[۲] Dharma
[۳] روحانیون یهودی استفاده از پول رومیان در معبد را به دلیل منقش بودن آن به تصاویر فرماندهان و خدایان رومی مجاز نمیدانستند و از این رو افرادی که برای ادای نذر و قربانی به معبد میآمدند میبایست در محل هایی خاص در معبد پولشان را با پول یهودی عوض میکردند. معبد از این راه درآمد سرشاری کسب میکرد (مترجم).
[۴] Den of thieves
[۵] imagined community
[۶] Breton
ساکنان منطقهای در شمال غرب فرانسه که زبانشان زیر شاخهای از زبانهای قدیمی انگلستان است (مترجم).
[۷] backward peoples
[۸] infamous decrees
[۹] cosmopolitan
[۱۰] symbiotic relationship
[۱۱] Mehmet Resid
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟