آیا برای درک واقعیت راهی به جز دست کشیدن از واقعیت وجود دارد؟
سارتر که تحت تأثیر جنبش عظیم پدیدارشناسی بود، میخواست حاق واقعیت پدیدارها را توصیف کند، البته اگر خرچنگهایی که دور و برش ورجه ورجه میکردند، آرام میگرفتند. این خرچنگها استعاری نبودند، بلکه سارتر واقعاً آنها را بعد از مصرف مسکالین به چشم خودش میدید. اما سارتر تنها فیلسوفی نبود که این مادۀ روانگردان را که سرخپوستان باستانی کشف کرده بودند، امتحان کرد. کتابی جدید نشان میدهد که چطور این روانگردان به یکی از پشتپردههای مهم فکر و فلسفۀ معاصر تبدیل شد.
مایک جی، پاریس ریویو — توهمهایی که مادۀ مِسکالین میساخت، فارغ از جلوههای بصریاش، پرسشهای ژرف فلسفی هم پیش میآورد. در نیمۀ دهۀ ۱۹۳۰ میلادی، سه نویسنده و اندیشمند برجسته سوابقشان در تجربۀ این ماده را به جا گذاشتند. والتر بنیامین و ژان پُل سارتر در سالهای ۱۹۳۴ و ۱۹۳۵ به جلساتی خصوصی میرفتند که در آنها روانکاو، با نگاه خیرۀ علمیاش، و هنرمند، با بینشهای فلسفیاش، روبروی هم مینشستند و به هم آگاهی میبخشیدند، اگرچه غالباً به مصاف یکدیگر هم میرفتند. جلساتی که امروزه بهخوبی برایمان آشناست. در سال ۱۹۳۶، آنتونن آرتو هم که از سختگیریهای جنبش سوررئالیست برتون و احکام ماتریالیسم علمی بُریده بود، دنیای قدیم را به مقصد دنیای جدید ترک کرد و مخدّرهای داروسازی غربی را به قصد آیینهای باستانی درخت کاکتوس۱ رها کرد، و به این ترتیب، خود را به وادی تجربهای انداخت که حدّ و مرزی نمیشناخت.
کسی که به سارتر مسکالین تزریق کرد، دانیل لاگاش بود، روانپزشک و دوست قدیمی او در دانشگاه. این اتفاق در ژانویۀ ۱۹۳۵ در بیمارستان سنت-آنه در پاریس افتاد، یعنی همان ایامی که سارتر مشغول پژوهش پیرامون پدیدارشناسی بود. پدیدارشناسی، این شکل اساساً تازۀ فلسفه که ادموند هوسرل پیریزی کرده بود، در ۱۹۳۳ توجه سارتر را جلب نمود و او به برلین رفت تا آن را عمیقتر مطالعه کند. مسکالین آشکارا به درد این حکم هوسرل میخورد که: «چیزها را جور تازهای باید دید». هدف پدیدارشناسی آن بود که واقعیت را ناب و خالص چنانکه درک میشد، عاری از همۀ نظریهها و مقولهها و تعریفها، توصیف کند: یعنی بنا به آن گفتۀ مشهور هوسرل، توجه منحصراً «به خود چیزها» معطوف شود. عمدۀ نوشتههای مربوط به مسکالین تا زمانۀ ما، از گزارشهای اولیۀ سیلاس ویر میچل و هاولاک الیس تا جریان سیال ذهنی که ویتکاسی دیکته میکرد، معمولاً در همین سمت و سو بودهاند: چنین تلاشهایی برای توصیف رؤیا و احساس، بدون تحمیل تعریف یا معنا بر آنها، از یک منظر «پدیدارشناسی» پیش از ظهور مکتب فلسفیاش بودهاند.
سارتر نوشتههای کمی دارد که صراحتاً دربارۀ این تجربه حرف زده باشند. او به اختصار از آن تجربه در یادداشتهایی حرف زد که بعداً در کتاب امر خیالی۲ (مطالعۀ او دربارۀ پدیدارشناسی خیال) آمد. او اثرات مسکالین را گریزپا و شوم میشمرد. سارتر نوشت که «اثرش فقط در خفا وجود دارد، همین»: مسکالین تکتک حسها را دستکاری میکرد، ولی هروقت سارتر میخواست آن را مستقیماً ادراک کند، به پشتصحنه میخزید یا تغییر شکل میداد. کاری که با ذهن میکرد «ناهمخوان و مرموز» بود، چنانکه از هیچ زاویۀ دید استواری نمیشد مشاهدهاش کرد. در توصیفهای پیشین از «آگاهی دولایه» یا اتا میکست۳ میگفتند که خویشتن طبیعی میتوانست توهمهایش را بیغرض مشاهده کند. ولی برای سارتر محال بود که تماشاچی تجربهاش باشد. برعکس، او احساس میکرد که بر خلاف ارادهاش در مِه مسمومی از حسها غوطهور شده است که آن به آن بر او هجوم میآورند، دنیایی از تصویرهای درشت و نزدیک، چنان درشت و نزدیک که غریب و مضحک به نظر میآمدند، جوری که همهچیز این دنیا منزجرش میکرد.
مشهورترین جزئیات از این فاز بد۴ سارتر را سیمون دوبوار تعریف کرده است که میگفت تا چند هفته بعد از واقعه، موجوداتی شبیه خرچنگ که خارج از میدان دیدش جستوخیز میکردند، دست از سرش برنمیداشتند. چشمهای سارتر هم مثل آلدوس هاکسلی ضعیف بود. (همین اتفاق عجیب، دو نفر از معروفترین متفکرانی را که مادۀ توهمآور مصرف کردهاند، به هم پیوند میزند). همین ضعف چشم هم شاید موجب وخیمتر شدن اضطرابهایش دربارۀ شکلهایی میشد که از دسترس بیناییاش دور بودند. او بعداً مدعی شد که این تجربه او را تا مرز فروپاشی عصبی پیش بُرد. سارتر در سال ۱۹۷۱ تعریف کرد که «بعد از مصرف مسکالین، همهجا دور و برم خرچنگ میدیدم… منظورم این است که دنبالم میآمدند، توی خیابان، تا سر کلاس». با اینکه میدانست خیالیاند، با آنها حرف میزد و از آنها میخواست هنگام درسدادنش ساکت باشند. در نهایت، سراغ ژاک لاکانِ جوان رفت تا کمک رواندرمانی بگیرد، که چیزی از آن «درنیامد که من یا او ارزشمند بشماریم» جز آنکه «در مورد خرچنگها، یکجورهایی نتیجه گرفتیم علامت ترس از تنهاشدن هستند».
او اضافه کرد: «ماجرای خرچنگها واقعاً زمانی شروع شد که در سالهای پایانی نوجوانی بودم». پس این سؤال پیش میآید که شاید خرچنگها تماماً ثمرۀ سفر مسکالین او در آستانۀ سیسالگی نبودهاند. آنها سالها بعد در نمایشنامۀ گوشهگیران آلتونا۵ (۱۹۵۹) نیز پدیدار شدند. در این نمایشنامه، نژادی از خرچنگهای غولآسا برای آیندۀ بشریّت حکم صادر میکنند. مسکالین تأثیری کمرنگتر اما بسیار فراگیرتر در تهوع۶ (۱۹۳۸) دارد که در آن، چیزهای پیشپاافتاده دائماً جنبههای زنندهای از خود نشان میدهند یا به اجرام موذی تبدیل میشوند، و هرگاه نگاه دقیقتری به واقعیت بیاندازی با خطر یک غافلگیری ناخوشایند مواجه میشوی. ولی در سال ۱۹۷۲، در سلسله گفتگوهایش با جان جراسیِ دانشپژوه، سارتر گفت: «من مسکالین را خیلی دوست داشتم». او تعریف کرد که در کوهستان پیرنه آن ماده را مصرف کرده بود: «خودتان میدانید که من عاشق طبیعت نیستم، ترجیح میدهم چهار ساعت در یک کافه بنشینم» ولی مسکالین که زده بودم، کوهها «رنگارنگ میشدند، یک چیز واقعاً هنری».
ده سال پس از اولین تجربۀ سارتر، موریس مرلوپونتیِ پدیدارشناس به نقل از مشاهدات شخصی خودش دربارۀ این ماده که پیشتر منتشر نشده بود، گفت: «همهچیز در آن واحد مرطوب و چسبناک و پولکدار بود، مثل آن مارهای بزرگی که در باغوحش برلین دیده بودم که از حالت مارپیچشان درمیآمدند. بعد این ترس بر وجودم غالب شد که جزیرهای کوچک در محاصرۀ مارها هستم». مرلوپونتی مسکالین را کمتر از سارتر مصرف میکرد و به نظرش فایدۀ فلسفی داشت. به نظرش، توهمات مسألۀ فلسفی خاصی پیش روی «روش علمی» میگذاشتند که مرلوپونتی میکوشید آنها را بهعنوان «یک رویداد در زنجیرهای از رویدادها که از محرّک تا وضع آگاهی ادامه دارند» تبیین کند و بدینترتیب سعی میکرد تفاوت آنها از واقعیت را در قالبی مدوّن بیان کند.
مرلوپونتی تبیین دیگری داشت که نه در فعالیت مغز، بلکه در رابطۀ سوژه با دنیای گستردۀ پیرامونش جای میگرفت. «وقتی قربانی توهمات میگوید که میبیند و میشنود» نباید تکذیبش کنیم، اما در عین حال «نباید باورش کنیم» چون وقتی اسم چیزی را توهم میگذاریم، یعنی میگوییم که دیدهها و شنیدههای او واقعی نیستند. پدیدهها، موضوعات فکری ناب و خالصی نیستند: «توهم ابتدا تماماً بر تن خود فرد اثر میگذارد» چون ثمرۀ جسمانی حواس است. توهم فقط به بینندهاش عرضه میشود، و «آدم معمولی از ذهنیت راضی نمیشود… او واقعاً دلواپسِ بودن در دنیاست». مواد توهمزا مثل مسکالین ثابت میکنند که ادراک و آگاهی صرفاً فعالیتهای مغزیِ شخصی نیستند، بلکه طوری به تن و اجتماع گره خوردهاند که بازشدنی نیست.
روز ۲۲ ماه می سال ۱۹۳۴، هشت ماه پیش از تجربۀ سارتر در پاریس، والتر بنیامین، منتقد و فیلسوف آلمانی، در برلین به سر میبرد و یکی از دوستان قدیمیاش که روانکاو شده بود به او مسکالین داد. بنیامین ارنست جوئل را از دوران دانشگاه میشناخت، که بعد از آن در دوران جنگ جهانی اول جوئل بهعنوان پزشک خدمت کرده بود. پس از بازگشت به برلین در دورۀ جمهوری وایمار، جوئل به تعبیر خودش سراغ «روانپزشکی اجتماعی» رفت و دنیای کلینیکهای خصوصی و اربابرجوع ثروتمندشان را کنار گذاشت تا برای فقرا در خانههایشان کار کند. جوئل، با همکارش فریتز فرانکل، سرگرم مجموعۀ گستردهای از آزمایشها روی مواد مختلف بود که به انتشار مقالههای بالینی در زمینۀ روانشناسی اعتیاد، یک کتاب دربارۀ وابستگی به کوکائین، و مطالعۀ نشاط حشیش۷ (۱۹۲۶) منجر شد.
بنیامین در آن ایام بهعنوان ستوننویس روزنامه و روشنفکر مردمی، شهرتی به هم رسانده بود. آن دو نفر، سراغ او رفتند تا سوژۀ آزمایششان بشود، ابتدا با حشیش و سپس با مسکالین. جلساتشان بالینی نبود و نظارت چندانی هم نداشت. بنیامین گاهی مهمان آپارتمان جوئل در برلین بود، و گاهی سرگردان خیابانها میشد و بعد گزارشش را میداد. جلسۀ آزمایش حشیش تحت نظارت فریتز فرانکل در آپارتمان جوئل برگزار شد و ساختار چندانی هم نداشت، ولی بنیامین چند آزمون استاندارد روانشناسی داد. طبق پروتکل آزمایش، پزشک و سوژه جداگانه گزارش دادند.
بنیامین در اوایل راه حرفهاش، بعد از مطالعۀ بهشتهای مصنوعی۸ شارل بودلر، به مواد علاقمند شد. او در ۱۹۱۹ برای یکی از دوستانش نوشت: «باید این تلاش را مستقل از این کتاب تکرار کنم». سال ۱۹۲۷ که اولین بار حشیش کشید، همان سالی بود که پروژۀ پاساژها۹ را آغاز کرد: مجموعهای از کشفها و کاوشها در زندگی خیابانی بودلریِ قرن نوزدهم پاریس؛ این کتاب ناتمام ماند، مثل کتاب دیگری دربارۀ حشیش که در سال ۱۹۳۲ تصمیم گرفت بنویسد. آنهمه یادداشت، خُردهنوشته و پروتکلهای آزمایشی که از پروژۀ پاساژها به جا ماندهاند، ترکیبی مات و مبهم از تجربۀ مواد و سرگردانی بهعنوان یک ولگرد در شهرهای گذشته و حال، واقعی و خیالی، است. مرز میان خاطرههایش از حشیش و مسکالین نیز مات میشوند تا در دل پردۀ نقشدار و بزرگ پژوهشهایش بنشینند.
بنیامین در سراسر نوشتههایش پیرامون مواد، حول واژۀ آلمانی راوْش۱۰ میگشت که معمولاً در انگلیسی به سرمستی ترجمه میشود، اما دلالتهای عمیقتری دارد: معنای تحتاللفظیاش یورش و خروش و غرّش است، و برای بنیامین این معنایش مهم بود که نیچه با این واژه به خلسۀ دیونیسوسی۱۱ اشاره میکرد که پردۀ ظواهر را میدرَد تا قوۀ باطنی حیات را آشکار کند. بنیامین آنهنگام که حشیش میکشید و در حومۀ شهر مارسی پرسه میزد نوشت که وقتی در چنبرۀ این ماده است، «تصاویر و سلسلههایی از تصاویر، خاطرههایی که مدتهاست مدفون شدهاند، ظاهر میشوند»: مرزهای میان سوژه و اُبژه ضعیف میشوند، تخیل در واقعیت رخنه میکند، جهان به صورتی جدید جان مییابد. این رؤیا یا وهم محض نیست، بلکه «تناوب مُدام وضع رؤیا و بیداری است، یک نوسان دائمی و نهایتاً طاقتفرسا میان جهانهایی کاملاً متفاوت از آگاهی». واژۀ «سرمستی» از وضع گذرای اختلال روانی حکایت میکند، اما راوْش «خلسۀ از خود بیخود شدن» را وصف میکند: این خلسه یک امکان را نشان میدهد، اینکه میتوان بدون نیاز به باور رمانتیک یا دینی، دنیا را افسونزده و افسانهای ساخت. این تأثیر خود مادۀ مخدر نیست، بلکه «نوعی اشراقِ اینجهانی» است، «یک الهام مادی و انسانشناختی، که حشیش یا تریاک یا هر چیز دیگر میتواند پیشدرآمدی در معرفیاش باشد».
آزمایش مسکالین در سال ۱۹۳۴ اینطور بود که فرانکل به بنیامین تزریق میکرد و بعد از اتاق بیرون میرفت. چند دقیقه بعد که برمیگشت، سوژهاش گویی خُلق و خوی بدی داشت. زودرنج و بیقرار بود، و هجوم علامتهای ماده را با تعبیر «گستاخی» وصف میکرد. او شکایت میکرد که وضع آنجا درست نیست، که آزمایش باید در نخلستان انجام شود. میلرزید، و در یادداشتهای خودش نوشته بود: «در حال ارتعاش، پوست رفتار شبکههای یک تور را تقلید میکند. اما تور، تور دنیاست: کل کیهان در آن گرفتار شده است».
وقتی چشمهایش را میبست، نه تصاویر رنگی، بلکه چهرههایی تزیینی را وصف میکرد که به نظرش شبیه نقشهای حکاکیشده روی پاروهای اهالی پلینزی بودند. او میدید که همین میل تزیینی میتواند شامل حال کلمات نیز بشود، و عباراتی تکراری را در قالبهای آراسته و پیراسته زمزمه میکرد. وقتی لکههای جوهر آزمون رورشاخ را جلویش میگذاشتند، ابتدا شاکی میشد (به قول فرانکل، «کجخلقی، حس نارضایتی دائم برمیگشت»)، بعد تمرکز میکرد و به سرعت یکسلسله تداعی را میگفت: دو زن اهل سیبری، دو سگ پشمالوی کوچولو، یک گوسفند پشمالوی کوچولو، دو جنین. او مرتب به موضوع خواهر نیچه، الیزابت فارستر برمیگشت که سعی کرد معنای بایگانی آثار برادر مرحومش را کنترل و تباه کند. چند بار هم اعلام کرد که راز پیتر کر کثیف۱۲ (کتاب کابوسوار کودکان) را کشف کرده است اما آن راز را افشا نخواهد کرد. در نهایت هم جار زد: «بچه باید هدیه بگیرد، وگرنه میمیرد یا متلاشی میشود یا پر میزند و میرود، مثل بچههای پیتر کر کثیف. این راز پیتر کر کثیف است».
ساختار یادداشتهای منقطع بنیامین دربارۀ مسکالین شبیه نوشتههای دستپاچهاش دربارۀ حشیش است، که البته با حرفهایی هم که عادتاً در حال هوشیاری مینوشت خیلی فرق نداشت. دودلیاش مشخصۀ او بود. حس راوْش هرگز برای او تمام و کمال خوشایند نبود: انگار یکجور دیالکتیک بود که در آن، شخص باید از خودش محافظت کند تا «چرخش رمانتیک ذهن» او را نبلعد. مثل سارتر، بخشی از وجود بنیامین هم میخواست از تجربه منفصل شود اما بخش دیگرش دنبال غوطهوری بود. ماجرایش یک بُعد سیاسی هم داشت: او جای دیگری نوشته بود که «خلوت این سرمستی، وجه تاریکی هم دارد». در برلین در سال ۱۹۳۴، موجه بود که به تسلیم در برابر امر غیرعقلانی مشکوک باشی. این دلواپسی دست از سر او برنمیداشت که خواهر ضدیهودی نیچه، میراث برادرش را تباه میکند. این دلواپسی شاید بازتاب رخنۀ امر سیاسی در جریان اندیشۀ بنیامین بود.
در این بافت، راوْش پدیدۀ نامأنوسی بود. زیادهروی در «ساعتها مصرف حشیش یا تریاککشیدن»، از یک منظر، فرار از واقعیت بود و عقبنشستن از عرصۀ جمعی و خیانت به مسئولیتهای سیاسی. در همین حال، مصرفکنندۀ مواد بنا به قانون تریاک مصوب ۱۹۲۹ مجرم بود، و سلطۀ رایش سوم که تقویت شد، منحط و دشمن جامعه حساب میشد. به همین خاطر، مصرف مواد نوعی شورش شخصی و ابزاری بالقوه برای رهایی شد. رابطۀ میان راوْش و شورش پر از تنش و پارادوکس بود، و شاید سرنخی از آخرین بینش و دریافت شهودی بنیامین دربارۀ پیتر کر کثیف به دست میداد. او در آخر یادداشتهایش سراغ واکنش اولش به مسکالین میرود و اضافه میکند که: «گستاخی، اندوه کودکی است که نمیتواند جادوگری کند». برای همین است که «بچه باید هدیه بگیرد»: انتظار اینکه کودکان بدون هدیههای مُفت و رایگان یک عمر کشمکش را تاب بیاورند، سنگدلانه است. شب هنگام، در خاتمۀ آن روزی که حشیش کشیده بود و در مارسی پرسه میزد، نوشت که در وضع راوْش «وجودمان از میان انگشتان طبیعت مثل سکههایی طلاییرنگ فرو میریزد. سکههایی که طبیعت توان نگهداشتن آنها را ندارد و میگذارد که بیفتند تا بتوانند تولدی دوباره بیابند».
در طول جلسۀ آزمایش مسکالین، بنیامین نارضایتیاش از آن ماده را به فرانکل ابراز میکرد، اما درعینحال شاکی بود که به او کم مواد داده است. فرانکل چند بار از او پرسید چه رازی را دربارۀ پیتر کر کثیف فهمیده است و او هر بار از گفتنش امتناع کرد. آنجا بود که فرانکلِ طبیب دربارۀ واکنش بنیامین این حدس را زد: «مجازاتِ کمْ مواد دادن». بنیامین هم در آخرین عبارات دستپاچۀ یادداشتهایش نوشت: «درس حکیمانۀ گستاخی».
اطلاعات کتابشناختی:
Jay, Mike. Mescaline: A Global History of the First Psychedelic. Yale University Press, 2019
پینوشتها:
• این مطلب را مایک جی نوشته است و در تاریخ ۲۱ آگوست ۲۰۱۹ با عنوان «Sartre’s Bad Trip» در وبسایت پاریس ریویو منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۹۸ با عنوان «روایت ژان پل سارتر و ولتر بنیامین از مصرف مواد توهمزا» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• مایک جی (Mike Jay) دربارۀ تاریخ علم و پزشکی، از جمله تاریخچۀ مواد مخدر مینویسد.
••• این یادداشت برشی از کتاب مسکالین: تاریخ جهانی اولین توهمزا است.
[۱] گونههایی از کاکتوس، حاوی مادۀ روانگردان مسکالین هستند که استفادۀ آیینی از آنها از هزاران سال پیش نزد بومیان قارۀ آمریکا رایج بوده است [مترجم].
[۲] L’imaginaire
[۳] état mixte
[۴] bad trip: اصلاحی است که به تجربۀ ناخوشایند و وحشتناک مصرفکننده از مواد روانگردان اشاره میکند [مترجم].
[۵] The Condemned of Altona
[۶] Nausea
[۷] Der Haschischrausch
[۸] Les paradises artificiels
[۹] Arcades Project
[۱۰] Rausch
[۱۱] در اساطیر یونانی، دیونیسوس فرزند زئوس و ایزد شراب، زراعت، لذت، ضیافت، جنون و شور بوده است. در فلسفه، وصف او در کنار آپولو میآید که ایزد تفکر منطقی و نظم و ملاحظه است [مترجم].
[۱۲] Struwwelpeter: یا «پیتر ژولی پولی»، مجموعه داستانهای منظوم کودکانهای که هاینریش هوفمن در سال ۱۸۴۵ نوشته است [مترجم].