بررسی کتاب «زندگی بهتر از طریق نقد؛ چگونه دربارۀ هنر، لذت، زیبایی و حقیقت بیندیشیم» نوشتۀ آنتونی اسکات
آنتونی اسکات نویسندۀ کتاب زندگی بهتر از طریق نقد آنقدر در زندگیاش تهمت شنیده که باعث شده کتابی در دفاع از حرفۀ منفورِ نقد بنویسد. داستان پیدایش این کتاب به مجادلۀ مشهور او با سموئل ال. جکسن بر سر یادداشتی انتقادی دربارۀ فیلم «انتقامجویان» برمیگردد. اسکات در کتابش علاوه بر ارائۀ تاریخی انتقادی از خودِ نقد، استدلالی فراتاریخی دربارۀ آن اقامه میکند و کتابشناسی پرباری از ادبیاتِ هنر و نقد نیز عرضه میکند.
12 دقیقه
مانوئل بتانکورت، لسآنجلس ریویو آو بوکز — «در زندگیِ یک فرد چه اتفاقی باید بیفتد که او یک منتقد شود؟»
این سؤالی زهردار است که شخصیت ریگان تامسن با بازی مایکل کیتن در فیلم «مرد پرنده۱» مطرح میکند. این فیلم به کارگردانی آلخاندرو گونزالس ایناریتو برندۀ چندین جایزه اسکار شد. این پرسش اشاره دارد به ویژگی غالباً فراموششدۀ نقد بعنوان گونهای مشتق شده و طفیلی از تولید فرهنگی. ریگان بازیگری ازکارافتاده است که روزگاری محبوبیت زیادی در نقش یک ابرقهرمان داشته است. او اکنون تصمیم دارد اولین اجرای تئاتر خود را در برادوی به روی صحنه ببرد و خودش را در آستانۀ بحران میبیند؛ چون ممکن است منتقدِ تئاترِ روزنامه نیویورک تایمز به این اجرا حمله کند. ریگان به او گفته است: تمام نوشتههای تو «نظرات مزخرفی هستند که برای آنها به مقایسههای مزخرف استناد میکنی. تو نمیتوانی بیشتر از چند پاراگراف بنویسی و هیچگاه هم از خودت مایه نمیگذاری».
اینگونه تهمتها و بسیاری نمونههای مشابه دیگر، انگیزۀ نهفته در پس کتاب جدید آنتونی اولیور اسکات است: زندگی بهتر از طریق نقد؛ چگونه دربارۀ هنر، لذت، زیبایی و حقیقت بیندیشیم. او آنقدر چنین تهمتهایی شنیده است که کتابی شیوا در دفاع از این حرفۀ منفور مینویسد۲. اسکات بهجای اینکه فقط یکسری استدلالات در دفاع از نقد فهرست کند۳، تاریخی انتقادی از خودِ نقد ذکر میکند که درعین جامعیت، از جهتی بهطور ناامیدکنندهای گزینشی است. زندگی بهتر از طریق نقد بی هیچ زحمتی از افلاطون و ارسطو بهسراغ والتر پیتر و تی. اس. الیوت و از هوراس و کانت به سراغ هارولد بلوم و اندرو ساریس میرود و کتابشناسی پرباری از ادبیاتِ هنر و نقد ارائه میدهد. این تبارشناسی شامل تأملاتی مفصل درباب آثار جرج اورول، هنری جیمز، جرج گیسینگ و رالف والدو امرسن است؛ اما نهایتاً احساسی کورکورانه وجود دارد که منتقد گرچه نه در عمل حداقل در نظر، لزوماً باید مرد باشد.
میتوان به راحتی سراغ یکی از نقلقولهای فراوانی رفت که در کتاب اسکات ظاهر میشوند: «در محور هرگونه نقدِ واقعاً موفقی، همیشه مردی است که کتاب میخواند، مردی که به یک عکس مینگرد، مردی که یک فیلم میبیند». او در کنار نقل این سخنان از زبان رابرت وارشو، منتقد فیلم، تذکراتی ضروری مطرح میکند که از یک خوانندۀ فهمیدۀ امروزی انتظار میرود؛ او مینویسد که این سخنان «امروزه بهخاطر واضح بودنشان و تبعیض جنسیتی نابخردانهشان جلب توجه میکنند. قطعاً یک زن هم میتواند با انجام هریک از این کارها با موفقیت، [آثار دیگران را] نقد کند». جالب اینجاست که او در بسیاری مواقع دیگر، چنین توضیحی مطرح نمیکند. منظور، مواردی است مانند بحث درباب سخن جسپر میلوین در نیو گراب استریت مبنی بر اینکه «بهاستثنای مردانِ نابغه که ممکن است با قوۀ خدادای صِرف موفق شوند، مردان ادیبِ موفق، تاجرانی ماهرند» یا سخن امرسن در «اندیشمند امریکایی» که از «مرد اهل تفکر» حرف میزند یا بسیاری نمونههای دیگر که جنسیت منتقد و نویسندۀ مدنظر در ظاهر و عمل، آشکارا مرد است.
سخن وارشو در نیمۀ دوم کتاب اسکات مطرح میشود. حجم تقریباً کمی از این بخشِ کتاب، به بحث از زنان مشغول به «هریک از این کارها» اختصاص دارد. دستور زبانِ او، دیدگاهش را فاش میکند: «قطعاً» و «میتواند» بیشتر احتمالات نظری هستند و نه اظهاراتی مجابکننده. درواقع وارشو در کتاب اسکات نمونهای از اضطراب مردگرایانهای است که در فرهنگ میانۀ قرن بیستم وجود داشت. اسکات با تیزبینی از نیروی جنسیتزدۀ موجود در اینگونه طرزبیان وارشو آگاه است. این نمونهای بارز از آن چیزی است که آدرین ریچ «انحصارِ دستور زبان» نامیده بود. دههای که اسکات در آن به دنیا آمد، به گفتۀ خود او «اوج دوران خودشیفتگی مرد سفیدپوست و ابراز وجود نوجوانان از طریق انواع یاغیگری» بود. همانطور که او خاطرنشان میکند، شاید «بهسختی بتوان از آن [اوضاع] گریخت». اما همان سالها همچنین شاهد رشد سنت انتقادی فمینیستی بود؛ سنتی که با لجاجت اسکات، در بحثهای او جایی ندارد.
اسکات استدلالی فراتاریخی دربارۀ نقد اقامه میکند که به اذعان خودش، مبتنی بر مفهوم منسوخِ عصر روشنگری یعنی «جهانشمولگرایی سوبژکتیو۴» است. او در این راه، از هرگونه بحث پرثمر دربارۀ مسائل مربوط به جنسیت، نژاد، طبقه و تمایلات جنسی که ممکن است او را از هدف اصلیاش منحرف کند، زیرکانه طفره میرود. او جنگهای فرهنگی را «کشمکشی» ساده در دهۀ ۱۹۹۰ میخواند که «غالباً بهشکل گفتوگویی بسیار بلند از ناشنوایان درمیآید». اسکات با چنین برداشتی، از «فضایل غیرسیاسیِ» نویسندگان و هنرمندانی دفاع میکند که تا به امروز گنجینۀ هنری غرب را تشکیل میدهند. پس بدینسان، اسکات به ما یادآور میشود که هرگونه انتقادی از سنتگراییِ تی. اس. الیوت و دفاع او از فرهنگ فاخر اروپایی، به منزلۀ نادیدهگرفتن «علاقۀ اصلی او» است و «اشتیاقی که یک جوان هنرمند برای یافتن جایگاه در مکانی که مملو از یادگارها و ردپاهای بزرگان است». ازآنجاکه اسکات برای «توانایی جهانشمول گونۀ ما» در انجام قضاوت، که «اساس نقد» است، دغدغه دارد، در بخش اعظم زندگی بهتر خود را بیشازحد مدیون سنتی میداند که به تحولات تجربۀ زیسته هیچ توجهی نمیکند. به همین خاطر است که اسکات به دوران باستان مینگرد تا اسطورههای پیدایش خلاقیت و نقد را بیابد: پرومتئوس ازبند رهاشده اثر شلی، ضیافت افلاطون، کارها و روزها اثر هسیود و زندگانی هنرمندان اثر جرجیو وازاری همگی برای اسکات شواهدی هستند که نقد را «همزاد کوچکتر هنر» نشان میدهند. اسکات برای این کار، خود را مرهون روایت مدرنیستی از نقد مییابد؛ سنتی که ادعای استقلال هنر را بیش از هرچیز ارج مینهد. نادیدهگرفتن منتقدان زن و حتی منتقدان طبقۀ کارگر و سیاهپوست یعنی نادیدهگرفتن تاریخی کامل از نقد؛ تاریخی که این استقلال را نقض میکند و از پتانسیل هنر برای به بحث گذاشتنِ نابرابری قدرتِ محصولات فرهنگی استفاده میکند.
البته هنرمندان و منتقدان زن بهطور کامل غایب نیستند: اسکات ازروی احتیاط، اثر مارینا آبراموویچ تحت عنوان «هنرمند حاضر است» را بهعنوان اثری کلیدی برای طرح مباحث مربوط به رابطۀ میان هنر، هنرمند و بیننده به کار میگیرد و در قسمتهای بعدی، تحسین خود را برای پولین کیل، منتقد فیلم مجلۀ نیویورکر و سی. کار، نویسندۀ صدای روستا اذعان میکند. او مینویسد: «نمیدانستم که سی مخفف سینتیا است. نمیدانستم این عنوان به یک مرد تعلق دارد یا به یک زن.» البته سوزان سانتاگ هم هست. او جایگاه مطلوبی را در کلمات قصار و در کنار اسکار وایلد از آنِ خود میکند. در قسمتهای بعدی کتاب، اسکات از او بهخاطر مداخلههای نوآورانهاش در نظریۀ انتقادی با کتاب علیه تفسیر یاد میکند. این اثرِ ۱۹۶۶ سانتاگ یکی از معدود سرفصلهای ممکن جهت اندیشیدن درباب نقدی است که زبانِ «نزاع از صمیم قلب» (اچ. ال. منکن)، «نبرد ازلی» (هارولد بلوم)، «جنگ بیپایان» (اسکات) و «اشتیاق نظامی» (گودار) را نکوهش میکند. نقدِ اینها صفحات کتابِ زندگی بهتر را پر کردهاند.
البته اسکات پیرو سانتاگ نیست. او حتی آشکارا علاقه دارد منتقد را در رابطهای دیالکتیکی با هنر ببیند؛ نه اینکه به دعوت سانتاگ به «عشقبازی با هنر» بیندیشد. این تردستی سخنورانه او را قادر میسازد تا بهسراغ لطیفهای بازیگوشانه دربارۀ روسپیگری برود: «اگر نقد فراتر از روشی برای بیان عشق به هنر است و برای عشقبازی با آن هم هست یا باید باشد، پس کسانی که آن را برای پول انجام میدهند، چه کارهاند؟» اینکه اسکات با چنین آسایشی دربارۀ سیاست جنسی نهفته در دعوت سانتاگ و در کنایۀ خودش نظر میدهد، حاکی از روایتی دقیق و مجابکننده از نقد است. این روایت حاضر نیست دربارۀ نیروی جنسیتزدۀ استدلالهای خود بحث کند. فقط نویسندگان زن، مالک نقد عاطفی نیستند؛ اما غیبت آنها در برخی مباحث خیلی مشکلساز است. آنان از واکنش احساسی طفره میروند؛ هرچند نهایتاً مبتنی بر آن هستند. بهخصوص اگر حرف اسکات را قبول داشته باشیم: «خاستگاه نقد در یک سؤال معصومانه و از صمیم قلب است. این سؤال هرگز ساده نیست و خطر زیادی به همراه دارد: «احساسش کردی؟ برایت جالب بود؟ راستش را بگو».»
اکنون میتوانیم به صحنهای راهگشا در بارۀ نقد در فیلم «مرد پرنده» بازگردیم. کاراکتر منتقد فیلم ایناریتو که دانکن نقش آن را بازی میکند، شخصیتی پیچیده است که کمک میکند پیامدهای جنسی و فرهنگی شغلش در هم ادغام شوند: در اکتشاف تمثیلیِ اضطراب فرهنگیِ مردان معاصر، مرد هنرمند زخمی در اینجا میآرامد؛ جلاد او، این سلیطۀ خشک و جدی هم اینجاست. وقتی ریگان میگوید که تابیتا نداهای درونی خود را با دانش واقعی اشتباه میگیرد، با زبانی جنسیتزده، دفاع از بلندپروازی هنری را تخریب میکند. این زبان، مخربِ تیزبینی فکری زنان است. توهین ریگان گرچه مهارشده است، تفاوت چندانی با طعنهها و نیشخندهایی ندارد که به منتقدانی چون آنیتا سارکیسیان و کامیل پالیا زده میشود.
نکتۀ مهمتر اینکه ریگان دقیقاً به مسئلهای میپردازد که محور تأملات اسکات دربارۀ نقش منتقد است؛ یعنی تفکر. این را اسکات از کانت اقتباس میکند. او مینویسد چیزی که باعث میشود این فیلسوف آلمانی «چنین در تاریخ نقد و البته هنر، مهم» باشد این است که «بهعنوان یک متفکر، نمیگذارد چیزی جز دیالکتیک هشیارانه او را به پیش براند». اسکات تلاشی نمیکند تا میل خود را به بازگشت به (یا حداقل یادآوری و آرامشگرفتن از) «اطمینان بالای فلسفی در دورۀ روشنگری» مخفی کند. امروزه اینها شدیداً مشکوک است. این را میتوان در عنوان بلندپروازانۀ کتاب او دید. پرداختن به «هنر، لذت، زیبایی و حقیقت» هدفی ارزشمند است که بهقول خودش، باید بر مبنای درکی دقیق و متعهدانه از عمل نقد باشد. کاش میشد او نگاهش را فراتر از آن «یادگاران و ردپای بزرگان» ببرد و به تاریخ بلند و بالای فمینیسم بپردازد؛ تاریخی که بهقول ریچ، یکی از دلایل حذف آن این است که خودِ عمل نقد را عملی جهت بقا میشناسند. او مینویسد: «نقدی رادیکال بر ادبیات که اساسی فمینیستی دارد، اول از همه یک اثر را سرنخی درنظر میگیرد برای رسیدن به اینکه چطور زندگی میکنیم، چطور زندگی کردهایم، ما را بهسوی چه تصوری از خودمان سوق دادهاند، چطور زبانمان هم ما را به دام انداخته و هم آزاد کرده، چطور همین عمل نامگذاری تاکنون یک امتیاز مردانه بوده و چطور میتوانیم از نو ببینیم، نام بگذاریم و زندگی کنیم.»
زندگی بهتر از طریق نقد هم تقریباً در چنین جایی آغاز میشود و پایان مییابد تا این نقطۀ کور را هرچهبیشتر برجسته کند.
اگر روایت اسکات از نوشتار و نقد، با نظراتی همچون آرای ریچ غنی میشد، اثر بسیار قویتری از آب درمیآمد. این آرا هم طرح بزرگتر او را تأیید و تقویت میکنند و هم آن را نقض میکنند. چه میشد اگر او بهجای مفهوم رمانتیک و اغراقآمیز «آفرینش هنری» در نامههایی به یک شاعر جوان اثر ریلکه، چیزهایی از این دست را در اثرخویش میگنجاند: ۱. مزاحهای نیشدار آفرا بن در کتابش (بن کسی است که در دهۀ ۱۶۸۰ از دمدمی مزاج بودنِ مخاطبان و منتقدان انتقاد میکرد) یا ۲. سرزنشهای تردیدآمیزی که اکتاویا باتلر در اثر اتوبیوگرافیکش نثار خویش میکرد (اثر وی تولد یک نویسنده نام داشت که بعدها تحت عنوان وسواس مثبت چاپ مجدد شد) یا ۳. هریک از کمکهای بیشماری که ویرجینیا وولف به این گفتوگو کرده است. وولف در اثری که ماهرانه نامگذاری کرده بود، چگونه باید یک کتاب را خواند؟، پیشنهاد میدهدکه: «به نویسندهتان دستور ندهید. سعی کنید خودِ او شوید. همکار و دستیار او شوید». چه میشد اگر اسکات مثلاً بهجای زبان اومانیستی امرسن که موضع انتقادی ندارد، پیامهای کنجکاوانۀ تونی موریسن دربارۀ سیاهپوستبودن در کتاب بازی در تاریکی: سفیدپوست بودن و تخیل ادبی را میگنجاند؛ مثل این: «پیشفرضهای نهادینهشدۀ زبان نژادی (نه نژادپرستانه) چگونه در کار ادبی عمل میکند که دوست دارد و گاهی ادعا میکند که «بشردوستانه» است؟»
شاید اشارهای گذرا به این افراد کفایت میکرد: مارگارت کاوندیش، جرج الیوت، مارگارت فولر، دیونا بارنز، زورا نیل هرستن، آ. اس. بیات، آیریس مرداک، میورییل اسپارک، سسیلیا ایجر، سی. اِی. لوژون، هل وندلر، ژولیا کریستوا، بل هوکس، مارگارت آتوود، آلن شوالتر، جولیا آلوارس، لرا مالوی، مالی هسکل یا هر یک از دیگر زنان هنرمند و منتقد که در دو قرن گذشته به بازپردازی، رد، تغییرهدف، تقویت، بازسازی و لغو استدلالهایی پرداختهاند که اسکات با چنین دقتی در زندگی بهتر از طریق نقد میآورد. اسکات در پایان کتاب مینویسد: «کار ما هرگز به پایان نرسیده است. هنوز بحث زیادی باقی مانده است.» قطعاً امیدواریم اینگونه باشد.
اطلاعات کتابشناختی:
Scott, A. O. Better Living Through Criticism: How to Think about Art, Pleasure, Beauty, and Truth. Penguin Random House, 2016
پینوشتها:
• مانوئل بتانکورت (Manuel Betancourt) نویسندهای مستقل و ساکن نیویورک است. او دکترای تخصصی خود را در حوزۀ تاریخ دریافت کرد. او هوادار سرسخت فرهنگ عامه است و به بازنمود رسانهای علاقه دارد. میتوانید تأملات او را در bmanuel@ و آثارش را از اینجا پیگیری کنید.
[۱] Birdman
[۲] مجادلۀ مشهور او با سموئل ال. جکسن بر سر یادداشتی منفی دربارۀ فیلم «انتقامجویان» بهعنوان داستان پیدایش این کتاب پدیدار میشود.
[۳] او خود زیرکانه خاطرنشان میکند که اینگونه استدلالات «بر ضد نقد هم هستند».
[۴] Subjective Universalism