بخش اول: تأملاتی درباب نوعی ماهی منوّر
فیلیپ دیک تأثیرگذارترین نویسندة داستانهای علمیتخیلی در نیمقرن گذشته است. احتمالاً آثار دیک بیش از همه به خاطر اقتباسهای موفق هالیوود شهرت دارند؛ بلیدرانر،گزارش اقلیت و ... با این حال کمتر کسی ممکن است دیک را متفکر بداند. سایمون کریچلی استاد فلسفه در مدرسۀ نوین تحقیات اجتماعی معتقد است که این اشتباه است.
9 دقیقه
نیویورکتایمز —
وقتی باور دارم، دیوانهام. وقتی باور ندارم، دچار افسردگی روانپریشانه میشوم. فیلیپ ک. دیک
فیلیپ ک. دیک بیشک تأثیرگذارترین نویسندۀ داستانهای علمی-تخیلی در نیمقرن گذشته است. او در دورۀ کاری کوتاه و درخشانش، ۱۲۱ داستان کوتاه و ۴۵ رمان نوشت. آثار او در طی زندگیاش موفق بودند اما از زمان مرگش در سال ۱۹۸۲، نفوذ روزافزونی پیدا کردهاند. احتمالاً آثار دیک بیش از همه به خاطر اقتباسهای موفق هالیوود شهرت دارند. در فیلمهایی نظیر «بلیدرانر۱» (بر اساس رمان آیا آدممصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟)، «یادآوری کامل۲»، «گزارش اقلیت۳»، «برداشتی به تیرگی۴» و اخیراً «دفتر حسابرسی۵» با این حال کمتر کسی ممکن است دیک را متفکر بداند. که این اشتباه است.
زندگی دیک مدت زیادی است که به افسانه تبدیل شده، افسانهای که با قصههای پر شاخ و برگی از دیوانگی و از خود بیخودشدگی گرم شده است. هستند کسانی که این افسانهها را نوعی انحراف از شخصیت درخشان ادبی دیک بدانند. از نظر من جاناتان لِتم۶ به درستی مینویسد که «دیک افسانه نبود، دیوانه هم نبود. او نابغهای بود که در میان ما زندگی کرد». با این حال زندگی دیک تا حد زیادی مزاحم هر نوع ارزیابی از آثار او میشود.
همهچیز به رویدادی بازمیگردد که «احمقها۷» آن را به اختصار ماجرای «ماهی قرمز» مینامند. در۲۰ فوریۀ ۱۹۷۴، دیک بعد از مراجعه به دندانپزشک، در اثر داروی بیهوشی به الهام خارقالعادهای دست یافت. زن جوانی یک بسته قرص دارون۸ به آپارتمان او در فولترنِ کالیفرنیا آورد. او گردنبدی با آویز ماهی قرمز به گردن داشت. نماد کهن مسیحی که جنبش ضد فرهنگ عیسی در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ از آن استفاده میکرد.
بر اساس شرح دیک، آویز ماهی نوری طلایی ساطع کرد و او ناگهان چیزی را تجربه کرد که با اشاره به فلسفۀ افلاطون، آن را تذکار۹ نامید: به خاطر آوردن یا یادآوری تام و تمامِ کل مجموعۀ دانشها. دیک مدعی بود به چیزی دستیافته است که فیلسوفان قوۀ «شهود عقلانی» مینامند: ادراک بیواسطۀ ذهن از واقعیتی متافیزیکی که در پس پردۀ نمود [چیزها] است. از زمان کانت به بعد بسیاری از فیلسوفان تأکید کردهاند که این شهود عقلانی تنها در در پوشش تاریکیگرایی دغلبازانه۱۰ در دسترس انسان قرار میگیرد و معمولاً در هیئت تجربۀ عرفانی یا مذهبی رخ میدهد، مانند مشاهدات امانوئل سویدنبرگ۱۱ از خیل فرشتگان. این همان چیزی است که کانت، در یک واژۀ دوستداشتنی آلمانی، «die Schwärmerei» نامید که نوعی شور و اشتیاق است، اشتیاقی که در آن خود به معنای حقیقی کلمه هواخواه خداوند یا o theos است. دیک، با چشمپوشی از حدود و ثغور دقیقی که کانت به حیطههای متفاوت عقل محض و عقل عملی – نومن و فنومن– نسبت داد، مدعی شهود بیواسطۀ طبیعت غایی چیزی بود که آن را «واقعیت راستین» نامید.
با این همه، رویداد ماهی قرمز تنها آغاز راه بود. در طی روزها و هفتههای بعد، دیک چند مورد مشاهدۀ روانگردانِ همراه با نمایش نورهای دیداری تخیلی را تجربه کرد و در حقیقت از آنها لذت برد. این رویدادهای هیپناگوژیک [یا خطاهای حسیِ پیش از خواب] که همراه با شنیدن صداها و رویاهایی پیامبرگون بودند تا هشت سال بعد یعنی تا زمان مرگش در سن ۵۳ سالگی، به طور متناوب ادامه یافتند. موارد بسیار غریبی اتفاق افتادند – آنقدر که امکان فهرست کردنشان در اینجا وجود ندارند – از جمله ظرفی سفالی که دیک آن را «Ho On» یا «Oh Ho» نامید، ظرفی که با صدایی بدخُلق و خشن، با او در بارۀ موضوعات روحانی عمیق گوناگون صحبت کرد.
اما آیا این وضعیت به خاطر جنس بد بود یا آن داروی بیهوشی خوب؟ آیا دیک جداً مجنون بود؟ آیا بیمار روانی بود؟ آیا او مبتلا به اسکیزوفرنی بود؟ آیا این مشاهدات صرفاً به دلیل یک رشته تشنجهایی بودند که برخی آن را، یا صرع لوب گیجگاهی۱۲، مینامند؟ آیا اکنون میتوانیم تجربۀ مکاشفهآمیز دیک را با داستان جالبتر علم اعصاب دربارۀ مغز تبیین یا به شکل سرهمبندیشدهای توجیه کنیم؟ شاید؛ اما قضیه این است که هریک از این تبیینهای علّی، غنای پدیداری را که دیک میکوشید آن را توصیف کند نادیده میگیرد و از ابزار منحصر به فرد او برای توصیف کردن آن پدیدارها هم چشمپوشی میکند.
واقعیت این است که بعد از تجربه کردن رویدادهایی که دیک آنها را «۷۴-۳-۲» نامید (که اشاره به فوریه و مارس آن سال دارد)، وی باقی عمرش را صرف کوشش برای فهمیدن این کرد که چه اتفاقی بر سرش آمد. از نظر دیک، فهمیدن به معنای نوشتن است. دیک دچار چیزی شده بود که میتوانیم آن را «بیشازحدنویسیِ مزمن۱۳» بنامیم، اختلالی که از رویداد ۷۴-۳-۲ آغاز شد و تا مرگش ادامه یافت و در اثر آن بیش از ۸۰۰۰ صفحه دربارۀ تجربهاش نوشت. او غالباً تمام طول شب مینوشت و یکسره ۲۰ صفحه با فاصلۀ کم بین خطوط و حاشیهای باریک خلق میکرد، که عمدتاً دستنویس و پر از نمودارهای خارقالعاده و طرحهای رمزآلود بودند.
کوهی از نوشتههای ناتمامی را که پس از مرگ نویسنده در ۹۱ پوشه گردآوری شده است، «تفسیر۱۴» نام نهادند. این تکهها را پل ویلیامز، دوست دیک، گردآوری کرد و برای چند سال در گاراژ خود در شهر گلن النِ کالیفرنیا نگه داشت. سرانجام گلچین ویرایششدهای از این متون، در ۹۵۰ صفحه همراه با تصویری از ماهی قرمز بر روی جلد در پایان سال ۲۰۱۱ به چاپ رسید. اما این کتاب هچنان تکهای از کل آن نوشتهها است.
دیک مینویسد، «از این قرار، تفسیر من کوششی است برای فهمیدنِ فهم خودم.» این کتاب خارقالعادهترین و امتدادیافتهترین عمل تفسیر از خود و تفکری ظاهراً بیپایان نسبت به رویداد ۷۴-۳-۲ است رویدادی که به نظر میرسد همواره از نو آغاز میشود. با اینکه «تفسیر» غالباً کسلکننده، تکراری و مربوط به حملات پارانویای شدید میشود، واجد بسیاری از قطعات درخشان واقعی است و با صداقت مطلق و کاملاً خلعسلاحکننده مشخص میشود.
دیک گاهی، مثل سرلوحه بالا، دچار یأس و افسردگیِ مالیخولیایی میشد. اما او در لحاظات دیگر زندگی، همچون روزهای واپسین شمعون مجوسی۱۵، دچار نوعی تورم مانیک نسبت به یکی شدن خود و موجودات الهی بود: «من در ذهن خداوند بودم».
دیک برای اینکه بفهمد در ۷۴-۳-۲ چه اتفاقی برایش افتاد، از منابعی که دراختیار داشت استفاده کرد منابعی که بیش از هرچیز دیگری به آنها علاقهمند بود. این منابع شامل اینها میشد: مجموعۀ کاملی از ویرایش پانزدهم دانشنامۀ بریتانیکا که دیک در اواخر سال ۱۹۷۴ خریداری کرد و «دانشنامۀ فلسفۀ» بینظیر پل ادواردز۱۶، که در سال ۱۹۶۷ در هشت جلد شکیل به چاپ رسید، دانشنامهای که یکی از غنیترین و فراخدامنهترین اسناد فلسفی است که تا کنون به طبع رسیده. مطالعۀ دیک تصادفی و التقاطی بود. این دانشنامهها امکان نوعی خودآموزی سریع را فراهم کردند و باعث شدند فکر و ذکرهای گستردۀ دیک، نوعی انسجام نظاممند و رسمی پیدا کنند.
دیک با مطالعۀ سریع مدخلهای مختلف دانشنامه، پیوندها و تناظراتِ اندیشهها را در هر کجا پیدا کرد. او به سمت متون اولیۀ شماری از فیلسوفان و متألهان نیز کشیده شد – از جمله فیلسوفان پیشاسقراطی، افلاطون، مایستر اکهارت، اسپینوزا، هگل، شوپنهاور، مارکس، وایتهد، هایدگر و هانس یناس. هرچند تفسیرهای او گاهی کاملاً عجیب و غریباند، در اغلب موارد قانع کننده هستند.
این موضوع من را به نکتهای مهم سوق میدهد. دیک خودآموختهای عالی بود. در سال ۱۹۴۹، در مدت زمانی کمتر از یک ترم از کالج دانشگاه کالفرنیا، شعبۀ برکلی جان سالم به در برد و به مدت چند هفته کلاس فلسفه گذارند. دیک زمانی که از استاد خود در بارۀ معقولیت نظریۀ متافیزیک افلاطون در باب اَشکال سوال کرد به دلیل انزجار از بیخبری و عدم تحمل مربی خود کلاس درس را ترک کرد – حقیقتِ افلاطونیای که بعداً آن را در تجربۀ ۷۴-۳-۲ ثابت کرد. دیک مشخصاً به عنوان فیلسوف یا متأله آموزش ندید – هرچند از فعل «آموزش دیدن» متنفرم، فعلی که، مثل آموزش حیوانات خانگی، انسان را دانشگاهی میکند. دیک فیلسوفی آماتور بود یا با عاریت گرفتن عبارت اریک دیویس، ویراستار «تفسیر»، دیک در باشکوهترین شکل خود، فیلسوف گاراژ بود.
او ضعفاش در دقت علمی و دانشگاهی را با تخیل بیشتر جبران میکند. اگر بیشتر میدانست، ممکن بود ایدههای نهچندان جذابی تولید کند. دیک در گفتهای در «تفسیر» مینویسد، «من فیلسوفی داستانپردازم و نه یک رمان نویس.» به نظر میآید با تناقضی آشکار، که با حقیقت سروکار دارد، روبرویم؛ هدف کلاسیک فیلسوف قرار گرفتن مقابل داستان نیست، چرا که خود فلسفه اثری داستانی است. دیک داستان نویسیاش را به عنوان کوششی خلاقانه برای توصیف کردن چیزی دید که آن را به منزلۀ واقعیت راستین تشخیص داده بود. او اضافه میکند، «من اساساً تحلیلی هستم و نه خلاق؛ نوشتۀ من صرفاً شکل خلاقانهای از تجزیه و تحلیل است.»
پینوشتها:
[۱] Blade Runner
[۲] Total Recall
[۳] Minority Report
[۴] A Scanner Darkly
[۵] The Adjustment Bureau
[۶] Jonathan Lethem
[۷] Dickheads
[۸] Darvon
[۹] anamnesis
[۱۰] fraudulent obscurantism
[۱۱] Emmanuel Swedenborg
[۱۲] T L E
[۱۳] chronic hypergraphia
[۱۴] Exegesis
[۱۵] Simon Magus
[۱۶] Paul Edwards
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟