گفت‌وگو

ناباکوف: لولیتا مشهور است نه من

گفت‌وگوی هربرت گلد با ولادیمیر ناباکوف دربارۀ آثار و زندگی حرفه‌ای و شخصی‌اش

ناباکوف: لولیتا مشهور است نه من پوستر فیلم لولیتا اثر استنلی کوبریک

شاید بعضی‌ها با نام ولادیمیر ناباکوف آشنا نباشند ولی احتمالاً خیلی‌ها فیلم لولیتا به کارگردانی لین یا کوبریک را تماشا کرده‌اند که با اقتباس از این رمان ساخته شده‌اند. ناباکوف خودش هم پیش‌بینی کرده بود که او را با لولیتا به‌یاد می‌آورند. گفت‌وگویی با ناباکوف که در سال ۱۹۶۷ در پاریس ریویو منتشر شده است.

پاریس ریویو — ولادیمیر ناباکوف۱ با همسرش ورا در هتل «مونترو پالاس۲» در مونتروی سوئیس زندگی می‌کنند؛ شهری تفریحی در کنار دریاچۀ ژنو که یک قرن قبل، شهر محبوب آریستوکرات‌های روس بوده است. آن‌ها در چند اتاق تو در تو اقامت دارند که مثل خانه‌ها و آپارتمان‌هایشان در آمریکا، موقتی به‌نظر می‌آیند و فقط جایی برای سپری کردن تبعیدند. یکی از اتاق‌ها برای پسرشان دیمیتری است و در اتاق دیگر، هزار چیز جورواجور را انبار کرده‌اند؛ از نسخه‌های ژاپنی و ترکی لولیتا گرفته تا تجهیزات ورزشی و پرچم آمریکا.

ناباکوف صبح‌ها زود از خواب برمی‌خیزد و کار می‌کند. او در کارت‌های فیش‌برداری می‌نویسد، فیش‌ها کم‌کم بسط پیدا می‌کنند و پس‌وپیش می‌شوند و عاقبت به رمان بدل می‌شوند. ناباکوف دوست دارد در ماه‌های گرم مونترو آفتاب بگیرد و در استخری که در باغی در نزدیکی هتل است، شنا کند. ظاهرش در ۶۸ سالگی لَخت، کُند و قدرتمند است. به‌سادگی مشعوف یا مکدر خاطر می‌شود ولی به اولی بیشتر متمایل است. همسرش به‌وضوح فداکار و گوش به زنگ اوست. نامه‌هایش را می‌نویسد، امور مالی را رفع و رجوع می‌کند و حتی گاهی، وقتی که احساس می‌کند ناباکوف چیز نادرستی می‌گوید، سخنش را قطع می‌کند. او زنی است به‌طرزی استثنایی خوش‌قیافه با چشمانی متین. ناباکوف هنوز هم به‌طور منظم به شکار پروانه می‌رود. بااین‌حال، مسافت سفرهایشان همیشه محدود است؛ به‌خاطر اینکه ناباکوف و ورا از پرواز نفرت دارند.

بخش اندکی از سؤالاتِ این مصاحبه به‌صورت حضوری پرسیده شده‌اند و طبق خواست ناباکوف، مابقی سؤالات از قبل آماده شدند و به‌صورت کتبی پاسخ داده شدند. ناباکوف می‌گفت به‌خاطر ناآشنایی‌اش با زبان انگلیسی، نیاز دارد پاسخ‌هایش را بنویسد. این شوخی‌ای بیش نیست. او انگلیسی را با لهجۀ کمبریجیِ شگفتی‌انگیزی حرف می‌زند که گاه‌به‌گاه تلفظ روسی از میان لهجه‌اش بیرون می‌زند. انگلیسیِ گفتاری برای او خطری به‌حساب نمی‌آید؛ او بیشتر درمعرض خطرِ نقل‌قول‌های غلط است.

شکی نیست که ناباکوف دسیسۀ تاریخ را ضایعه‌ای تراژیک می‌داند؛ دسیسه‌ای تاریخی که او را از سرزمین‌بومی‌اش، روسیه، محروم کرده و به وسط زندگی‌ای آورده است که باید در آن به زبانی بنویسد که زبان رویاهای او نیست. بااین‌حال، عذرخواهی‌های مکررش درمورد فهمش از انگلیسی، به‌وضوح، به عالمِ شوخی‌های غمگینِ ناباکوفی تعلق دارند: جدی‌اند و جدی نیستند. او بابت شکستش متأثر است و بااین‌حال اگر کسی سبکش را به باد انتقاد بگیرد به خشم می‌آید؛ تظاهر می‌کند که فقط یک مهاجر بینوای تنها است و درست به اندازۀ «ماه آوریل، در آریزونا، آمریکایی است».

درحال حاضر، ناباکوف روی رمانی طویل کار می‌کند که رازها و ابهامات زمان را می‌کاود. وقتی که از این کتاب حرف می‌زند، صدا و نگاهش به صدا و نگاهِ شاعری جوان، شاد و گرفتار بدل می‌شود که مشتاق نوشتن است.

گلد: برداشت شما از غیراخلاقی بودن رابطۀ «لولیتا۳» و «هومبرت هومبرت۴» خیلی سفت و سخت است؛ بااین‌حال، در هالیودد و نیویورک، رابطۀ مردهای حدود ۴۰ ساله با دخترهایی با سنی اندکی بیشتر از لولیتا بسیار متدوال است. آن‌ها ازدواج می‌کنند و نفرت عموم را هم برنمی‌انگیزانند و فقط زمزمه‌ها اطرافشان زیاد است.

ناباکوف: این برداشت من نیست، بلکه برداشت هومبرت هومبرت از غیراخلاقی بودن رابطه‌اش با لولیتا است که سفت و سخت است. اوست که اهمیت می‌دهد، من اهمیت نمی‌دهم. من به اخلاقیات عمومی پشیزی اهمیت نمی‌دهم؛ خواه در آمریکا و خواه در هرجای دیگری. گذشته از این، موردِ مردان ۴۰ ساله‌ای که با دخترهای نوجوان یا ۲۰ ساله ازدواج می‌کنند ربطی به لولیتا ندارد. هومبرت طرفدارِ دخترهای کوچک است نه دخترهای جوان؛ «حوربچه‌ها۵» دختربچه‌اند و نه ستاره‌های جوانِ سینما. وقتی هومبرت لولیتا را می‌بیند، او ۱۲ ساله است و نه ۱۸ ساله. حتماً یادتان هست که وقتی که او ۱۴ ساله است، هومبرت به او می‌گوید: «معشوقۀ پا به سن گذاشته».

گلد: منتقدی ـ «پرایس جونز۶» ـ دربارۀ شما گفته است که «احساساتتان شبیه هیچ‌کس دیگری نیست». این حرف برایتان معنی‌ای دارد؟ مثلاً می‌تواند به این معنی باشد که شما احساساتتان را بهتر از دیگران می‌شناسید؟ یا اینکه شما خودتان را در سطوحی نو کشف کرده‌اید؟ یا شاید فقط به این معنا است که شرح‌حالِ شما منحصربه‌فرد است؟

ناباکوف: این مقاله را به‌خاطر نمی‌آورم. اما اگر منتقدی چنین حرفی زده، معنی‌اش حتماً این است که قبل از دست‌یابی به چنین نتیجه‌ای، احساساتِ میلیون‌ها چهرۀ ادبی را، دست‌کم در سه کشور، مورد مداقه قرار داده است. اگر این‌طور باشد من گونۀ خیلی نادری هستم و اگر فقط کاوشش را به اعضای خانواده یاکلوبش محدود کرده باشد، بهتر است این حرف را جدی نگیریم.

گلد: منتقد دیگری گفته است که «عوالمِ مخلوق شما ایستا هستند». ممکن است به‌خاطر مشغولیت‌های ذهنی قهرمانانشان پرتشنج شوند ولی هرگز مثل عوالمِ واقعیتِ روزمره از هم نمی‌پاشند». موافقید؟ آیا نگاهتان به چیزها خاصیتی ایستا دارد؟

ناباکوف: واقعیتِ چه کسی؟ واقعیتِ روزمره؟ واقعیتِ کجا؟ این اصطلاحِ «واقعیت روزمره»، چون شرایطی پیوسته قابل‌مشاهده، ذاتاً ابژکتیو و به‌نحوی کلی آشکار را پیش‌فرض می‌گیرد، خودش مفهومی مطلقاً ایستا است. من گمان می‌کنم که خودِ شما این متخصصِ «واقعیت روزمره» را ابداع کرده‌اید و او اصلاً وجود خارجی ندارد.

گلد: چرا دارد. (اسم منتقد گفته می‌شود.) منتقد سومی گفته که شما آن‌قدر کاراکترهایتان را تقلیل می‌دهید که به «آدم‌هایی بی‌اهمیت و بی‌نهایت کمیک» تبدیل می‌شوند. من مخالفم. هومبرت اگرچه کمیک است، اما کیفیت سمج و تأثرآورِ هنرمندی تباه‌شده را حفظ می‌کند.

ناباکوف: من این را جور دیگری بیان می‌کنم: هومبرت هومبرت آدمی است پست و خودخواه و قسی‌القلب که تلاش می‌کند «تأثرآور» به نظر برسد. این صفت را به‌معنای واقعی کلمه، به‌معنای اشک‌آور آن، تنها به دختر بیچارۀ من [لولیتا] می‌توان اطلاق کرد. علاوه‌براین، من چطور می‌توانم شخصیت‌هایی را که خودم خلق کرده‌ام به سطح آدم‌هایی بی‌اهمیت و الخ برسانم. آدم می‌تواند بیوگرافیِ یک شخص را تقلیل دهد اما یک شخصیت خیالی را نه.

گلد: ئی. ام. فورستر۷ می‌گوید، شخصیت‌های اصلی‌اش گاهی مسیر رمان‌هایش را به‌دست می‌گیرند و به او تحمیل می‌کنند. آیا شما هرگز مشکلی شبیه به این داشته‌اید؟ یا بر مسیر رمان‌هایتان تسلط مطلق دارید؟

ناباکوف: دانش من در باب آثارِ آقای فورستر به یک رمان محدود می‌شود که از آن هم خوشم نیامد و به‌هرحال، مبدعِ این لودگی ناچیز و کلیشه‌ای، در مورد شخصیت‌هایی که زمام امور را به‌دست می‌گیرند، فورستر نیست. قدمت این کلیشه به زمان نگارش با قلمِ پر می‌رسد. البته من واقعاً با شخصیت‌های او همدردی می‌کنم؛ شخصیت‌هایی که می‌خواهند از زیربار سفرهایی که آن‌ها را به هند یا جاهای دیگر می‌برد شانه‌خالی کنند. شخصیت‌های من به بردگانِ کشتی‌های جنگی می‌مانند.

گلد: کلارنس براون۸ از دانشگاه پرینستون به شباهت‌هایی خیره‌کننده در بین آثار شما اشاره کرده است. او شما را «به‌غایت مکرر» می‌داند و اعتقاد دارد که امرِ ذاتاً یکسانی را به زبان‌هایی بی‌اندازه متنوع می‌گویید. می‌گوید سرنوشت به ابزارِ «خلاقیتِ هنریِ ناباکوف» تبدیل شده است. آیا شما آگاهانه از «تکرار خودتان» مطلع‌اید؟ و یا جور دیگری بگویم، آیا تلاش می‌کنید به کتاب‌هایتان وحدتی آگاهانه ببخشید؟

ناباکوف: فکر نکنم مقالۀ کلارنس براون را دیده باشم، اما شاید او تا حدی درست بگوید. نویسندگان اهل اقتباس، چون از بسیاری نویسندگانِ دیگر- قدیمی و جدید- تقلید می‌کنند، به نظر همه‌فن حریف می‌رسند، اما اصالت ادبی فقط قادر به تقلید از خویشتن است.

گلد: به نظرتان نقد ادبی اصلاً هدفی دارد؟ هم به‌معنای عام و هم به‌نحو خاص درخصوص آثارِ خود شما؟ آیا نقد ادبی هرگز برایتان آموزنده بوده است؟

ناباکوف: هدف نقد این است که دربارۀ کتابی که منتقد نخوانده است نکاتی را بگوید. نقد می‌تواند بدین معنا آموزنده باشد که به خوانندگان ـ که شامل نویسندۀ کتاب نیز می‌شود ـ اطلاعاتی درخصوص ذکاوت یا صداقت ِ (یاهردو) ناقد بدهد.

گلد: و نقش ویراستار چیست؟ آیا ویراستاران هرگز پندِ ادبی‌ای برای عرضه داشته‌اند؟

ناباکوف: فکر کنم منظورتان از ویراستار، نمونه‌خوان است. من در میان نمونه‌خوانان، موجودی صاف و زلال را می‌شناسم که مهارت و دلسوزی‌ای بی‌نهایت دارد و بر سر یک نقطه‌ویرگول، چنان با من بحث می‌کند که گویی پای شرافت در میان است، البته می‌شود گفت بیشتر وقت‌ها پای مهارت در میان است. اما به چند حیوانِ متفرعن هم برخورده‌ام که تلاش می‌کنند به من «توصیه‌هایی کنند» که من هم با «بگذار همان‌طور بماند» ی رعدآسا پاسخشان را می‌دهم.

گلد: شما پروانه‌شناس هستید، پاروچین‌پاورچین به‌سراغ قربانیانتان می‌روید؟ خنده‌تان آن‌ها را از جا نمی‌پرانَد؟

ناباکوف: برعکس. آن‌ها را به‌سمت حس همان امنیتِ کرختی می‌کشاند که حشره وقتی ادای برگ خشک را درمی‌آورد، احساسش می‌کند. بااین‌حال، خوانندگان حریصِ نقد به‌هیچ‌وجه با پروانه‌شناسی من رابطه برقرار نمی‌کنند. مقاله‌ای از زنی جوان را به خاطر دارم که تلاش کرده بود در داستان‌های من، نمادهای حشره‌شناسانه بیابد. اگر او چیزی راجع به پروانه‌شناسی می‌دانست، مقاله می‌توانست سرگرم‌کننده از کار دربیابد. حیف که او فقط جهل مطلقش را نشان داده بود. آشفتگیِ اصطلاحاتی که به‌کار برده بود نشان می‌داد که مقاله‌اش چقدر ناجور و مضحک است.

گلد: بیگانگی‌تان با، به‌اصطلاح، پناهندگانِ روسیۀ سفید را چطور توضیح می‌دهید؟

ناباکوف: خب از منظر تاریخی، من خودم یکی از اهالیِ روسیۀ سفیدم؛ تمامی روس‌هایی که ـ مثل خانوادۀ من ـ در سال‌های نخست ِحکومت استبدادیِ بلشویک‌ها ـ به‌خاطر مخالفتشان با این حکومت ـ روسیه را ترک کردند، به‌معنای گسترده، روس‌هایی سفید بودند و باقی ماندند. اما این پناهندگان به گروه‌های اجتماعی و سیاسیِ بسیاری منشعب شدند؛ همان‌طورکه تمامی کشور، پیش از کودتای بلشویک‌ها، این‌گونه بود. من با روس‌های سفیدِ جنبشِ «صدِ سیاه۹» قاطی نمی‌شوم. از طرفی من، هم در میان روشنفکران طرفدار سلطنت مشروطه دوستانی دارم و هم در میان روشنفکران طرفدار انقلاب اجتماعی. پدر من لیبرالی سنتی بود و من هم اهمیتی نمی‌دهم اگر مرا لیبرال سنتی قلمداد کنند.

گلد: بیگانگی خود از روسیۀ امروزی را چطور توضیح می‌دهید؟

این بیگانگی حاصل بی‌اعتمادیِ عمیق به حقه‌بازی‌ای است که در این مقطع دارد تبلیغ می‌شود؛ حاصل آگاهی راسخ از رذالت‌هایی غیرقابل بخشش است؛ حاصل بی‌اعتنایی مطلق به تمامی آنانی است که به‌عنوان انسانِ شورویاییِ میهن‌پرستِ امروزیِ به پیش می‌روند؛ حاصل رضایت عمیقم از این است که از همان سال ۱۹۱۸، نخوتِ خرده‌بورژوامآبانه و ماهیت ِهنرستیز «لنینیسم» را درک کردم.

گلد: نظرتان راجع به شعرهای «الکساندر بلوک۱۰» و «ماندلشتام۱۱» و دیگرانی که پیش از عزیمت شما از روسیه می‌نوشتند چیست؟

ناباکوف: من آثارشان را بیش از نیم‌قرن پیش و در کودکی می‌خواندم و از آن زمان تاکنون، با شورمندی، طرفدارِ اشعار غناییِ بلوک باقی مانده‌ام. قطعات بلند او ضعیف‌اند و قطعۀ مشهورِ دوازده۱۲ افتضاح است؛ این قطعه را عامدانه با لحنی جعلی و بدوی سروده است و مسیح را هم به انتهای قطعه سنجاق کرده است. ماندلشتام را هم از حفظم، اما ماندلشتام لذت کم‌شورتری به من می‌بخشد. این روزها، به‌خاطر تلألؤ سرنوشت تراژیکش، اشعارش بزرگ‌تر از آنچه هستند، به‌نظر می‌آیند. تصادفاً متوجه شده‌ام که اساتید ادبیات هنوز این دو شاعر را به دو مکتب متفاوت منسوب می‌کنند. تنها یک مکتب وجود دارد: مکتب استعداد.

گلد: می‌دانم که آثار شما در شوروی مورد مطالعه و حمله قرار گرفته است. از به چاپ‌رسیدنِ آثارتان در شوروی چه احساسی دارید؟

ناباکوف: آثار من در اختیار آن‌هاست. انتشاراتِ «ویکتور» دارد کتابم، دعوت به مراسم گردن‌زنی۱۳ را براساس نسخۀ روسیِ اصل که به سال ۱۹۳۸ تعلق دارد، تجدید چاپ می‌کند و انتشاراتی نیویورکی (فدرا) انتشار ترجمۀ روسیِ من از لولیتا را در دست دارد. مطمئنم که دولت شوروی خوشحال می‌شود رمانی را به‌صورتِ رسمی تأیید کند که ظهور ِ رژیم هیتلر را پیش‌گویی می‌کند.

گلد: آیا هیچ ارتباطی با شهروندان شوروی دارید؟ یا چیزی شبیه به آن؟

ناباکوف: من عملاً هیچ ارتباطی با آن‌ها ندارم. بااین‌حال، اوایل دهۀ ۳۰ یا اواخر دهۀ ۲۰ بود که پذیرفتم مأموری از روسیۀ بلشویست را ـ از سر کنجکاوی محض ـ ببینم که به‌سختی تلاش می‌کرد نویسندگان و هنرمندان مهاجر را به روسیه بازگرداند. او اسمی دوبخشی داشت. «لبدوف۱۴» نامی و رمان کوتاهی به اسم شکلات۱۵ نوشته بود و من فکر کردم می‌توانم کمی بازی‌اش بدهم. ازش پرسیدم آیا اجازه خواهم داشت تا آزادانه هرآنچه می‌خواهم بنویسم و اگر از روسیه خوشم نیامد ترکش کنم؟ او گفت آن‌قدر گرفتار دوست‌داشتنِ روسیه می‌شوم که دیگر وقتی برای فکر کردن به خروج دوباره از روسیه پیدا نمی‌کنم و آزاد خواهم بود که از میان بی‌نهایت موضوعی که روسیۀ شوروی سخاوتمندانه بر نویسندگان روا داشته (موضوعاتی مثل مزارع، کارخانه‌ها و جنگل‌ها) یکی را انتخاب کنم. آه، چه موضوعات دلفریبِ متنوعی. من گفتم مزارع و چیزهایی از این قبیل سبب کسالتم می‌شوند و اغواگر مفلوکِ من خیلی زود دست از سرم برداشت. با «پراکوفیفِ۱۶» آهنگساز شانس بیشتری داشت.

گلد: شما خودتان را آمریکایی می‌دانید؟

ناباکوف: بله. من همان‌قدر آمریکایی‌ام که آوریلِ آریزونا آمریکایی است. گیاهان، جاندارن و آب‌وهوای ایالات غربیِ آمریکا نقطۀ پیوند من با روسیۀ آسیایی و قطبی‌اند. من به‌لحاظ احساسی، درگیرِ ادبیات بومی آمریکا، رقص سرخپوستان و پایِ کدوحلوایی شده‌ام. وقتی که لب مرزهای اروپایی پاسپورت سبز آمریکایی‌ام را نشان می‌دهم، از گرما و غروری امیدبخش اشباع می‌شوم. نقد بی‌پردۀ امور جاری درآمریکا من را می‌رنجاند و ناراحت می‌کند. هروقت درخصوص یک سیاست شک داشته باشم، از روشی ساده تبعیت می‌کنم؛ راهی را انتخاب می‌کنم که به‌نظرِ سرخ‌ها و راسلی‌ها، نامطلوب‌ترین طریق ممکن باشد.

گلد: آیا اجتماعی وجود دارد که خودتان را عضوی از آن بدانید؟

ناباکوف: نه واقعاً. می‌توانم جمع نسبتاً کثیری از افرادی را که به آن‌ها علاقه‌مند هستند در ذهنم دور هم جمع کنم، اما اگر بخواهی این افراد را در زندگی واقعی یا در جزیره‌ای واقعی گرد هم بیاوری می‌بینی که با هم ناهمخوان و ناهماهنگ‌اند. بااین‌حال، می‌توانم بگویم معاشرت با آن دسته از روشنفکران آمریکایی که کتاب‌هایم را خوانده‌اند برایم کاملاً راحت است.

گلد: نظرتان راجع به محیط آکادمیک به‌عنوان محیطی برای نویسندۀ خلاق چیست؟ می‌توانید به‌نحو خاص از ارزش‌ها یا زیان‌های تدریس در دانشگاه کرنل بگویید؟

ناباکوف: یک کتابخانۀ درجه یک با فضای دانشگاهیِ راحت و آسودۀ اطرافش، برای یک نویسنده، محیط خوبی به‌حساب می‌آید. البته مشکلِ تربیت کردنِ جوانان همواره وجود دارد. خاطرم هست یک‌بار در بین ترم‌ها ـ نه در کُرنل ـ دانشجویی با خودش یک رادیوی ترانزیستوری به اتاق مطالعه آورده بود. او حتی توانست این دفاعیه را از خودش بکند: اولاً رادیو دارد موسیقی کلاسیک پخش می‌کند، ثانیاً صدای رادیو را کم کرده است و ثالثاً تابستان است و مطالعه‌کنندگان زیادی آن دور و اطراف نمی‌پلکند. البته من آنجا بودم؛ جمعیتی یک‌نفره.

گلد: رابطه‌تان با جامعۀ ادبیِ معاصر را چطور تعریف می‌کنید؟ با «ادموند ویلسون۱۷»، «مری مک‌کارتی۱۸» و سردبیرانِ مجلاتی که در آن‌ها می‌نویسید و ناشران کتاب‌هایتان؟

ناباکوف: من فقط یک‌بار با یک نویسنده همکاری کردم و آن‌هم ۲۵ سال پیش بود که با ادموند ویلسون کتاب موتزارت و سالیری۱۹، اثر پوشکین۲۰ را برای نیوریپابلیک۲۱ ترجمه کردیم. حالا یادآوری این خاطره، بعد از اینکه سال گذشته او این وقاحت را به خرج داد که شناختِ من از یوگنی اونگین۲۲ را زیر سؤال ببرد و خودش را به یک لوده تبدیل کند، پارادوکسیکال به‌نظر می‌رسد. برخلافِ ویلسون، مری مک‌کارتی این اواخر با من بسیار مهربان بوده است. ترجیح می‌دهم در اینجا حرفی از رابطه‌ام با ژیرودیاس۲۳ به میان نیاورم، ولی من پاسخ مقالۀ رذیلانۀ او را که در جُنگ انتشارات «المپیا۲۴» به چاپ رسید، در مجلۀ اورگرین۲۵ دادم. به‌غیر از مورد ژیرودیاس، رابطه‌ام با سایر ناشرانم عالی است. دوستیِ گرمم با کاترین وایت۲۶ و بیل ماکس‌وِل۲۷ از نیویورکر چیزی است که متکبرترین نویسنده‌ها هم نمی‌توانند بدون حق‌شناسی و لذت آن را به خاطر بیاورند.

گلد: می‌توانید از عاداتتان برایمان بگویید؟ براساس طرحی از پیش‌تعیین‌شده می‌نویسید؟ از فصلی به فصل دیگر می‌پرید و یا از اول به آخر می‌نویسید؟

ناباکوف: الگوی چیزها بر خود چیزها تقدم دارند و من فضاهای خالیِ جدول را، در هر نقطه‌ای که به آن بربخورم، پر می‌کنم. به همین خاطر تا وقتی که رمان تمام شود، روی کارت‌های فیش‌برداری می‌نویسم. برنامۀ من انعطاف‌پذیر است، اما درخصوص ابزار کارم نسبتاً حساس هستم: فیش‌های خط‌دار بریستول و مدادِ نوک‌تیزی (نه‌چندان سفت) که پاک‌کنی بر سرش باشد.

گلد: به‌غیراز نوشتن رمان، چه کاری را بیش از کارهای دیگر انجام می‌دهید یا دوست دارید؟

قطعاً شکار پروانه‌ها و مطالعه‌کردنشان را. لذات و امتیازاتِ الهام ادبی در قیاس با وجد و شعف حاصل از کشف یک عضو جدید از پروانه زیر میکروسکوپ یا کشف گونه‌ای جدید در منطقه‌ای کوهستانی در ایران یا پرو هیچ است. اگر در روسیه انقلاب نمی‌شد، محتمل بود که خودم را یکسره وقف پروانه‌شناسی کنم و هرگز رمانی ننویسم.

گلد: مهم‌ترین مشخصات ِ «پوشلوستِ۲۸» آثارِ معاصر چیست؟ آیا وسوسه می‌شوید که به گناه پوشلوست تن دهید؟ تا به حال به این وسوسه تن داده‌اید؟

ناباکوف: پوشلوست معنایی ظریفی دارد و اگر شما خیال می‌کنید می‌شود از کسی سؤال کرد که به پوشلوست وسوسه شده است یا نه، معلوم می‌شود که من در کتاب کوچکم در مورد «گوگول۲۹» به‌حدِ کافی درخصوص آن توضیح نداده‌ام. مزخرفات آبکی و احساساتی، کلیشه‌های عوامانه، هنرستیزی در تمامی سطوحِ آن، تقلید از تقلید، حکمتِ قلابی و ادبیاتِ روان‌شناسی‌گرایِ زمخت، ابلهانه و متقلب، این‌ها همگی مثال‌هایی آشکار از پوشلوست‌اند. حال اگر بخواهیم پوشلوست را در آثار معاصر شناسایی کنیم، باید به‌سراغ سمبولیسم فرویدی، تمثیل‌های سیاسی، آثار ادبی‌ای که تنها دغدغه‌شان نژاد یا طبقه است و نوشته‌های ِژورنالیستی‌ای برویم که همگی می‌شناسیم. موضوع ادبیات پوشلوستی چیزهایی است مثل اینکه «آمریکا بهتر از روسیه است» یا «همۀ ما در گناه آلمان سهیم هستیم». گُل‌های پوشلوست در دامانِ جملات و اصطلاحاتی شکوفه می‌زنند مثلِ «دمِ حقیقت»، «کاریزما»، «اگزیستانسیال» (وقتی به‌صورت جدی مورد استفاده قرار بگیرد) و «دیالوگ» (وقتی به گفت‌وگوی سیاسی بین کشورها اشاره کند) و «واژگان» (وقتی در مورد نقاش‌ها به کار رود). «آشوویتس»، «هیروشیما» و «ویتنام» پوشلوست‌هایی تحریک‌آمیزند. تعلق داشتن به یک کلوبِ خاص پوشلوستِ ناب است. نقدهای نویسنده‌های بازاری اغلب پوشلوست‌اند، اما پوشلوست در برخی از آثار روشنفکران نیز کمین کرده است. پوشلوست «مستر بِلانک» [آقای پوچ] را شاعری بزرگ می‌داند و «مستر بلوف» [آقای لاف] را رمان‌نویسی بزرگ. نمایشگاه‌های هنری همواره یکی از مکان‌های زادوولدِ محبوبِ پوشلوست بوده‌اند. در این مکان‌ها، با وجود آن به اصطلاح مجسمه‌هایی که با ابزارهای خرابکاران، میل‌لنگ‌های فولادی ساختمان و شمع‌های ذن ساخته شده‌اند، پوشلوست زاده می‌شود. در این نمایشگاه‌ها، ما طرح‌های توالت۳۰ هنرمندانِ به اصطلاح انتزاعی و سورئالیست‌های فرویدی را تحسین می‌کنیم. تمامی این‌ها همان‌قدر آبکی و خنک‌اند که نیم‌قرن قبل، تابلوهای «بامدادهای سپتامبر۳۱» و «گل‌دختران فلورانسی۳۲». لیست پوشلوست‌ها بسیار بلندبالا است و هرکس موی‌دماغِ خاص خودش را دارد. پوشلوست‌های که بیش از همه مرا آزارمی‌دهند بسیار با هم متفاوت‌اند؛ از تبلیغاتِ خطوط هوایی گرفته تا رمانِ مرگ در ونیز۳۳.

گلد: نویسندۀ معاصری هست که آثارش را با حظِ وافر دنبال کنید؟

ناباکوف: چند نویسنده هستند اما بهتر است نام نبرم. لذتِ بی‌نام به کسی آسیب نمی‌رساند.

گلد: آیا نویسنده‌ای هست که با رنج وافر دنبالش کنید؟

ناباکوف: بسیاری از نویسندگان پذیرفته‌شده اصلاً برای من وجود ندارد. نام‌هایشان در گورهایی خالی مدفون است و کتاب‌هایشان لال‌اند. تا جایی که پای سلیقۀ خواندنِ من در میان است، این نویسندگان اصلاً وجود ندارند. برشت، فالکنر، کامو و بسیاری دیگر، به نظر من، هیچ معنایی ندارند. وقتی می‌بینم که منتقدان و نویسندگانِ طرفدارِ مقاربت‌های لیدی چترلی۳۴ یا مزخرفاتِ متظاهرانۀ آقای پاوند۳۵، این‌ها را «ادبیات درخشان» می‌دانند، احساس می‌کنم که توطئه‌ای علیه مغز من در جریان است. متوجه شده‌ام که برای بعضی‌ها پاوند جایِ دکتر شوایتزر۳۶ را گرفته است.

گلد: به‌عنوان یکی از ستایشگرانِ «بورخس» و «جویس» به‌نظر می‌رسد که در لذتِ شوخی کردن با خواننده از طریق حقه‌ها، بازی با کلمات و لغزها با این دو شریکید.

ناباکوف: بازی با کلمات را در بورخس به یاد نمی‌آورم. البته من فقط ترجمۀ آثار او را خوانده‌ام. بااین‌حال، داستان‌های کوتاه و ظریفِ بورخس و «میناتور۳۷»های مینیاتوری‌اش هیچ‌وجه تشابهی با دستگاه عظیم جویس ندارند. خاطرم نیست در آن روشن‌ترین رمان‌ها، اولیس۳۸، نیز لغزهای بسیاری وجود داشته باشد. البته بیداری فینیگان‌ها۳۹ را که رشد سرطانیِ لغاتِ ساختگیِ آن به‌زحمت می‌تواند سرخوشیِ سهمگین فرهنگِ عامه را نشان دهد و تمثیلی بسیار بسیار ساده است، دوست ندارم.

گلد: از جویس چه آموخته‌اید؟

ناباکوف: هیچ.

گلد: دست بردارید.

ناباکوف: جیمز جویس به‌هیچ‌وجه مرا تحت‌تأثیر قرار نداده است. نخستین تماس مختصر من با اولیس حوالی سال‌های ۱۹۲۰ در دانشگاه کمبریج رخ داد. یکی از دوستان من «پیتر مروزوفسکی۴۰» نسخه‌ای از کتاب را از پاریس آورده بود و یک‌بار، وقتی در اتاق اجاره‌ای من بالا و پایین می‌رفت، چند قطعۀ جالب از مونولوگِ «مولی» را برایم خواند و، بین خودمان باشد، این بخش ضعیف‌ترین فصل در سرتاسر کتاب است. فقط ۱۵ سال بعد وقتی که من دیگر به‌عنوان یک نویسنده شکل گرفته بودم و نسبت به یادگرفتن یا نگرفتن هرچیزی بی‌میل بودم، اولیس را خواندم و بی‌نهایت از آن خوشم آمد. اما نسبت به بیداری فینیگان‌ها همچون تمامی آثارِ ادبیِ بومی که با گویش‌های محلی نوشته می‌شوند ـ حتی اگر این گویش، گویشِ نبوغ باشد ـ بی‌تفاوتم.

گلد: شما دارید کتابی راجع به جیمز جویس می‌نویسید؟

ناباکوف: نه‌فقط راجع به او. کاری که قصد دارم انجام بدهم، انتشار تعدادی مقالۀ ۲۰‌ صفحه‌ای دربارۀ چند اثر خاص است. اولیس، مادام بوآری، مسخِ کافکا، دن کیشوت و دیگران. تمامی این مقالات براساس درسگفتارهای من در هاروارد و کرنل آماده شده‌اند.

گلد: تأثیرات سایرین چطور؟ پوشکین؟

ناباکوف: تاحدی، نه بیشتر از آن حدی که تولستوی و تورگنیف تحت‌تأثیر غرور و خلوص هنر ِ او بودند.

گلد: گوگول؟

ناباکوف: من مراقب بودم که از او چیزی نیاموزم. گوگول به‌عنوان آموزگار خطرناک و غیرقابل اعتماد است. در بدترین آثارش، نویسنده‌ای بی‌ارزش است و در بهترینشان غیرقابل قیاس و غیرقابل تقلید است.

گلد: شخص دیگری هست؟

ناباکوف: وقتی یک پسربچه بودم، نویسندۀ محبوبم هنرمند بزرگ، اچ. جی. ولز۴۱ بود. دوستانِ پرشور۴۲، آن ورونیکا۴۳، ماشین زمان۴۴، سرزمین کوران۴۵، در واقع این داستان‌ها بسیار بهتر از تمامی چیزهایی بودند که بنت۴۶ یا کنراد۴۷ یا سایرِ معاصرانِ ولز می‌توانستند بنویسند. البته اندیشه‌های اجتماعی او را می‌شود با اطمینان‌خاطر نادیده گرفت، اما رمانس‌ها و فانتزی‌هایش فوق‌العاده‌اند.

گلد: از دانشجویانتان در کرنل چیزی می‌آموزید؟ این تجربه فقط برایتان اهمیت مالی دارد؟ تدریس هیچ نکتۀ ارزشمندی به شما آموخته است؟

ناباکوف: روش تدریس من از برقراری ارتباط صمیمی با دانشجویانم جلوگیری می‌کند. در بهترین حالت، بخش‌های ناچیزی از ایده‌های مرا در خلال امتحانات طوطی‌وار تکرار می‌کنند. من هر نطقی را که ایراد می‌کنم بادقت و عشق می‌نویسم و یا تایپ می‌کنم و با تأنی در کلاس می‌خوانم؛ گاهی درنگ می‌کنم تا جمله‌ای را از نو بنویسم و گاهی یک پاراگراف را دوبار می‌خوانم. تذکاری یادآورنده که در ضرب‌آهنگِ مچ‌هایی که آن را می‌نویسند به ندرت تغییری ایجاد می‌کند. یک‌بار به‌عبث تلاش کردم نواری ضبط‌شده را جایگزین حضور خودم در میز تریبون کنم؛ تنها چیزی که نصیبم شد چند خندۀ گاه‌به‌گاه از این‌سو و آن‌سوی سالن سخنرانی بود. بیشترین تقدیر را دانشجویان سابقم از من به‌عمل می‌آورند، حالا خواستِ من برای تجسمِ مدل‌ِ موی مادام بوآری یا ترتیب اتاق‌ها در خانۀ گره‌گوار سامسا یا دوهمجنس‌گرا در آناکارنینا را درک می‌کنند. نمی‌دانم از تدریسْ چیزی آموخته‌ام یا نه، اما می‌دانم که در خلال تحلیلِ ده‌ها رمان برای دانشجویانم، حجمی انبوه از اطلاعاتِ شورانگیز را گردآورده‌ام. حقوقم هم چنانکه لابد می‌دانید، جوری نبود که بتوان آن را سخاوتمندانه نامید.

گلد: چیزی دارید راجع به همکاری‌تان با همسرتان بگویید؟

من تمامی داستان‌ها و رمان‌هایم را دست‌کم دوباره برای او خوانده‌ام و او تمامی آن‌ها را درخلال تایپ‌کردنشان، تصحیح نمونه‌های چاپی و بررسی ترجمه‌ها به زبان‌های مختلف، از نو خوانده است.

گلد: رابطه‌تان با ترجمه‌های آثارتان چگونه است؟

درخصوص زبان، باید بگویم من و همسرم انگلیسی، روسی، فرانسه و تا حدی آلمانی و ایتالیایی می‌دانیم یا می‌توانیم بخوانیم. سیستم کار ما بررسی دقیق تمامی جملات است. درخصوص نسخه‌های ژاپنی یا ترکی، تمام تلاشم را می‌کنم تا فاجعه‌ای را که احتمالاً در تمامی صفحات حاضر است، تصور نکنم.

گلد: برنامه‌تان برای کارهای آینده چیست؟

ناباکوف: دارم رمانی می‌نویسم ولی نمی‌توانم از آن سخن بگویم. پروژۀ دیگری که چندی است دنبال می‌کنم انتشار نسخۀ کامل فیلمنامۀ لولیتا است که آن را برای کوبریک نوشته‌ام. بااین‌حال، فیلمْ بسیار کم از فیلمنامه تبعیت کرده است فقط تا حدی که جایگاه قانونی من به عنوان نویسندۀ متن را توجیه کند- فیلم فقط نیم‌نگاه مختصر و مبهمی است به تصویر شگفتی که من در طول اقامتم در لس‌آنجلس صحنه به صحنه تخیل کرده بودم. منظورم این نیست که فیلم کوبریک میان‌مایه است؛ فیلم در نوع خود درجه یک است؛ اما چیزی که من نوشتم نیست. سینما اغلب ته‌مایه‌ای پوشلوستی به رمان می‌بخشد و با عینک کج و معوجش از شکل می‌اندازدش و زمختش می‌کند. به نظر من کوبریک در فیلمش از این خطا اجتناب کرده بود اما هرگز نمی‌توانم درک کنم که چرا از دستورالعمل‌ها و ایده‌آل‌های من تبعیت نکرد. این افسوسی بزرگ‌تر است اما دست کم امکان این که افراد فیلمنامه را در فرم اولیه آن بخوانند، وجود دارد.

گلد: اگر می‌توانستید انتخاب کنید که با کدام کتابتان در یادها سپرده شوید، کدام را انتخاب می‌کردید؟

ناباکوف: کتابی که در حال نوشتن آنم یا رویای نوشتن‌اش را دارم. اما در واقع احتمالاً با لولیتا و ترجمه‌ام از یوگنی اونگین در خاطرها خواهم ماند.

گلد: فکر می‌کنید به‌عنوان نویسنده نقیصه‌ای پنهان یا آشکار دارید؟

ناباکوف: بله، فقدان واژگان طبیعی. اعتراف به آن عجیب است ولی واقعیت دارد. از دو ابزاری که در اختیار دارم، از یکی از آن‌ها که زبان مادری من است، نمی‌توانم استفاده کنم و علتش فقط نبودِ مخاطب روسی نیست، بلکه هیجانِ ناشی از ماجراجوییِ لغوی در زبان روسی، به‌تدریج و از سال ۱۹۴۰ که به انگلیسی روی آوردم، برای من رنگ باخت. زبان انگلیسی، این دومین ابزاری که من همواره صاحبش بوده‌ام، زبانی است خشک و متصنع که ممکن است برای توصیف غروب خورشید یا یک حشره مناسب باشد، اما وقتی که به راهی میانبر نیاز دارم، نمی‌تواند فقر نحوی و عجزش از نحوۀ بیانِ محلی را پنهان کند.

گلد: بزرگ‌ترین افسوستان در رابطه با حرفه‌تان چیست؟

ناباکوف: اینکه زودتر به آمریکا نیامدم. احتمالاً زندگی در نیویورکِ دهۀ ۳۰ را دوست می‌داشتم. اگر به آمریکا می‌آمدم، رمان‌های روسی‌ام ترجمه می‌شدند و ممکن بود شیفتگان شووری را شوکه کند و درسی به آن‌ها بدهد.

گلد: شهرت فعلی‌تان دردسرهای خاصی هم دارد؟

لولیتا مشهور است نه من. من رمان‌نویسی گمنامم که اسمی غیرقابل‌تلفظ دارد.


پی‌نوشت‌ها:
* این گفت‌وگو با عنوان Vladimir Nabokov, The Art of Fiction در وبسایت پاریس ریویو منتشر شده است.
[۱] Vladimir Nabokov
[۲] Montreux Palace
[۳] Lolita
[۴] Humbert Humbert
[۵] Nymphet
[۶] Pryce-Jones
[۷] E. M. Forster
[۸] Clarence Brown
[۹] Black-Hundred
[۱۰] Alexander Blok
[۱۱] Mandelshtam
[۱۲] The Twelve
[۱۳] Invitation to a Beheading
[۱۴] Lebedev
[۱۵] Chocolate
[۱۶] Prokofiev
[۱۷] Edmund Wilson
[۱۸] Mary McCarthy
[۱۹] Mozart and Salieri
[۲۰] Pushkin
[۲۱] New Republic
[۲۲] Eugene Onegin
[۲۳] Girodias
[۲۴] Olympia
[۲۵] Evergreen
[۲۶] Katharine White
[۲۷] Bill Maxwell
[۲۸] poshlost
[۲۹] Gogol
[۳۰] gabinetti
[۳۱] September Morns
[۳۲] Florentine Flowergirls
[۳۳] Death in Venice
[۳۴] Lady Chatterley
[۳۵] Mr. Pound
[۳۶] Dr. Schweitzer
[۳۷] miniature
[۳۸] Ulysses
[۳۹] Punningans Wake
[۴۰] Peter Mrozovski
[۴۱] H. G. Wells
[۴۲] The Passionate Friends
[۴۳] Ann Veronica
[۴۴] The Time Machine
[۴۵] The Country of the Blind
[۴۶] Bennett
[۴۷] Conrad

مرتبط

۳۰۰ سال پیش یک کشتی غرق شد و با خود «حقیقت» را نیز غرق کرد

۳۰۰ سال پیش یک کشتی غرق شد و با خود «حقیقت» را نیز غرق کرد

دیوید گرن، نویسندۀ چیره‌دست آمریکایی، با کتابی تازه دربارۀ کشتی ویجر، تحسین منتقدان را برانگیخته است

از مارکس ادیب و شاعر چه می‌دانید؟

از مارکس ادیب و شاعر چه می‌دانید؟

مارکس در جوانی می‌خواست شاعر شود، نه نظریه‌پرداز سیاسی

پرطمطراق، فاخر، زیبا: در ستایش جملات پیچیده و بلند

پرطمطراق، فاخر، زیبا: در ستایش جملات پیچیده و بلند

اِد سایمون از ما می‌خواهد تا در تعریفمان از سبکِ خوب تجدیدنظر کنیم

دوستی با یک نابغۀ ادبی چه شکلی است؟

دوستی با یک نابغۀ ادبی چه شکلی است؟

یادداشت‌هایی دربارۀ پایان یک دوستی ادبی ۱۵‌ساله

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

s

۰۸:۰۸ ۱۳۹۴/۰۸/۰۶
0

در انتخاب عکس کج سلیقگی شده است

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0