هر متن کوتاهی را میتوان توییت کرد، اما آیا هر توییتی میتواند واقعاً یک «متن» باشد؟
موزس هرتزوگ، قهرمان یکی از مشهورترین رمانهای سال بلو، مردی نیمهدیوانه است که پس از فروپاشی زندگی خانوادگیاش شروع میکند به نامه نوشتن. اول برای دوستان و آشنایان، بعد برای دانشمندان و سیاستمداران و نهایتاً برای هر کسی که به ذهنش میرسد. کار او بیشباهت به منشنکردنهای ما در توییتر نیست. از رؤسای جمهور تا ستارههای سینما یا چهرههای ادبی و هنری. برای هر کسی حرفی داریم. اما آن نامهها برای هرتزوگ معنایی داشت، منشنهای ما چطور؟
Tweets and Bellows
12 دقیقه
ریچ کوهن، جوئیشریویو — سال بلو در رمان هرتزوگ مردی را به تصویر میکشد که به جنون رسیده و کنترل ذهنش را با نامهنوشتن بازمیباید، «نامه به روزنامهها، چهرههای سرشناس، دوستان و اقوام و سرانجام به مردهها؛ مردههای گمنامِ خودی و دستآخر به مردگان مشهور».
جامعهای که به جنون رسیده و خود را در تبوتاب یک انقلاب یا هیاهوی یک جنگ گم کرده است، کنترل سرگذشتش، یعنی آشناترین عنصری که در ذهن افرادش دارد را با خَلق ادبیات بازمیجوید: رمانها، تاریخچهها و شعرها. یک فرد یا ملت از طریق نوشتن و خواندن است که میتواند به بخش خاموش مغزش دست پیدا کند. ادبیات همچون ندایی در بحبوحۀ آشوب به ما میفهماند که هستیم و چه باید بکنیم. کسی که مطالعه میکند از تمرکز و توجه متفاوتی برخوردار است و ذهنی دگرگونه دارد.
چه اتفاقی میافتد وقتی افراد از نامه نوشتن دست میکشند، یا وقتی کتابها در جامعه اهمیت خود را از دست میدهند و کتابخواندن به یک سرگرمی غریب و غیرمتعارف تبدیل میشود؟ آنگاه که شبکههای اجتماعی در درجۀ اول اهمیت و بعد از آن بهترتیب بازیهای ویدیئویی، نتفلیکس و آمازونپرایم، کانالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی قرار میگیرند و در آخر کتابخواندن؟ چه میشود وقتی نویسندگان و اندیشمندان ما گفتنیهایشان را بهجای آنکه روی صفحۀ کاغذ بیاورند، در فیسبوک، اسنپچت و توییتر بیان میکنند؟
گفتهاند که هرتزوگ بزرگترین رمان سال بلو است. این کتاب که در سال ۱۹۶۴ چاپ شد و بهمدت ۴۲ هفته در فهرست پرفروشهای نیویورکتایمز جای داشت، داستان مردی است که همسرش به او خیانت کرده است. موزس هرتزوگ که استاد دانشگاه و انسانی فرهیخته است درمییابد که همسرش مادلین پونتریتر با بهترین دوست او ولنتاین گِرتباخ رابطه داشته است. گرتباخ که برای هرتزوگ دوستی محرم اسرار و خردمند بوده ناگهان در ذهنش به یک شارلاتان پست تبدیل میشود. این رمان علاوهبر این ماجرا، دربارۀ زنان و مردان، رابطۀ جنسی، نیویورک، شیکاگو و حال و هوای گرفتۀ آنها هم هست. این کتاب پر از شخصیت است، دوستان دوران بچگی، روانپزشک فریبکار، وکیل حقهباز و زنی که صاحبِ یک گلفروشی است و لباسهایش هرتزوگ را به خواب و خیال میاندازد.
در یکی از تکاندهندهترین قسمتهای کتاب، بلو سخنان مادرش دربارۀ جایگاه انسان در جهانِ آفریدگار را به یاد میآورد. این پیشآمد بهقدری واقعی و خاص است که بهنظر میرسد برگرفته از زندگی خود بلو است:
بهخاطر آورد که در ساعات پایانی یک روز عصر، مادرش او را به سمت پنجره اتاق نشیمن برد تا پاسخ سؤالش را بدهد. او سؤالی درباره تورات پرسیده بود: حضرت آدم چگونه از خاک زمین آفریده شد. من شش یا هفت ساله بودم و او میخواست این مسأله را برای من ثابت کند. لباسی قهوهای و خاکستری، به رنگ پرندگان آوازخوان بهتن داشت. موهایش پرپشت و مشکی بود با موجی از رگههای خاکستریرنگ. میخواست از پنجره چیزی به من نشان بدهد. تنها روشنایی، نوری بود که از سپیدی برف خیابان میتابید. هر پنجره قابی رنگی داشت، زرد، کهربایی، سرخ، و در شیشۀ سرد پنجره پیچ و تابهایی نمایان بود. کنار جدول خیابان، تیرهای قهوهای و کلفت چراغبرقِ آن زمان، قد علم کرده بودند. بالای آنها پر از میله بود با عایقهای سبز شیشهای و روی میلههای متقاطعی که سیمهای یخزده و خمیده را بالا نگه داشته بود گنجشکهای قهوهای جمع شده بودند. سارا هرتزوگ دستش را باز کرد و گفت: «خوب نگاه کن تا ببینی حضرت آدم از چه ساخته شد». سپس کف دستش را با یکی از انگشتانش آنقدر مالید و مالید تا در کف پر چین و چروک دستش، چیز تیرهای ظاهر شد، چیزی که به نظر هرتزوگ کاملاً شبیه خاک بود. «میبینی؟ حقیقت دارد».
بلو برای این دگردیسیِ ادبی اسمی در نظر گرفته بود: «فراخودزندگینامه»، روایتی نه از آنچه در واقعیت رخ داده بود، بلکه از معنایی که داشت و احساسی که برانگیخته بود، همچون احیا و بازیابی لحظهای ازدسترفته. داستان زندگی هرتزوگ همان واقعیت زندگی بلو است از پس شیشهای تار. او در سال ۱۹۵۶ با ساندرا چاکبازوف، همسر دومش که او را با نام ساشا میشناختند ازدواج کرد. ساشا ۱۶ سال از بلو جوانتر، زنی زیبا و پیچیده بود. آنها در دفتر فصلنامۀ پارتیزان ریویو۱ که ساشا منشی آنجا بود یکدیگر را دیده بودند. پس از ازدواج به شمال ایالت نیویورک رفتند و در خانهای بزرگ در هادسون ساکن شدند. بلو در کالج بارد تدریس میکرد و آنجا با پروفسوری دوست بود بهنام جک لودویگ که پایی معیوب داشت. بعدها وقتی بلو در میدوِست شغلی پیدا میکند، ترتیبی میدهد که خانوادۀ لودویگها نیز با آنها به آنجا بروند. بعد از این، بلو در مینهسوتا مشغول به کار میشود و تازه آن زمان میفهمد که ساشا و جک با هم رابطهای عاشقانه داشتهاند. ساشا ظاهراً از دست بلو عصبانی بوده و عصبانیتش هم گویا بیدلیل نبوده است. او بیوفا و بسیار درگیر خودش بود. عصبانیت بلو هنگام توصیف مادلین («هرگز درک نخواهم کرد که زنها چه میخواهند… سالاد سبزیجات میخورند و خون انسان میآشامند») با آگاهی از اینکه خودش نیز درگیر سویی تخیلی از داستانی غمانگیز و پیچیده بوده است فروکش میکند. بلو منصف نیست، اما ادبیات است دیگر. و کارمایۀ رمان نیز همین است: خشم مردی که زنش به او خیانت کرده، مردی که به جنون میرسد، نه صرفاً بهسبب خیانت یا فروپاشی ازدواجش، بلکه بهخاطر احساس تحقیرشدگی، احساسی که هر انسانی همیشه آن را میشناسد. کتاب با این جملۀ مشهور آغاز میشود «موزس هرتزوگ با خود فکر کرد اگر عقلم را هم از دست داده باشم، مهم نیست».
جک لودویگ، دوست خائن و چلاقِ بلو همان ولنتاین گرتباخِ یکپای داستان است («جانور هوسبازِ جلفِ خودنما») که نقص پایش اغراق شده است. شیکاگو جایگزین مینهسوتا شده، چون کسی این شهر با رودخانۀ پرپیچوخماش را نمیشناسد، «شاخۀ جنوبی با انبوهی از گنداب، زیر لایهای لجن طلایی میدرخشید و کاهلانه حرکت میکرد»، درست مثل خودِ بلو.
نامهها همچون رودخانۀ پرگلولای شیکاگو، کاهلانه در طول داستان جریان دارند و میتوان آنها را تجسم حالات ذهنی دانست یا معنای دیگری برایشان قائل شد. هرتزوگ در نامهای به استاد پیرش مینویسد: «دکتر مورگنفروی عزیز، آخرین گزارشها از تنگ اُلدووای۲ در شرق آفریقا این فرضیه را پیش میکشد که انسان از نسل میمونِ درختیِ بیآزار نبوده، بلکه از تکامل گونۀ گوشتخوارِ زمینی بهوجود آمده است؛ جانورانی که گروهی به شکار میروند و جمجمۀ طعمه را با چماق یا استخوان ران متلاشی میکنند».
نامهها نقشی درمانی نیز دارند. هرکس که مدت زمانی طولانی صرف نوشتن کرده باشد – صدها ساعت، بهقدری که از هوشیاری به سیّالیتی آرام و روان وارد شود – میتواند توضیح دهد که قلم (یا صفحه کلید) با بخش دیگری از ذهن یا ذهنی متفاوت مرتبط است، نه آن ذهنی که در طول روز، مدام توی سرتان پچپچ میکند. بلو قطعاً این را فهمیده بود. او از این ذهن پنهان استفاده کرد تا هرتزوگ را از دوران بدی که در آن بهسر میبرد بهدرآورد و به عرصهای متفاوت وارد کند (گرچه ازدواج بعدیاش هم فاجعهای مصیبتبار بود).
هرتزوگ برای ساماندادن به افکارش این نامهها را نوشت و بلو آن کتاب را، همین کتابی که دارید دربارهاش میخوانید. این ساخت دووجهی به رمان قدرتی اسرارآمیز میدهد. شما بهعنوان خوانندۀ رمان مخاطب اصلی مکاتبات دیوانهوار موزس هرتزوگ هستید. کتاب بهنوعی شبیه عروسکهای تودرتوی روسی است. شما دربارۀ مردی میخوانید که ذهنیاتش را در داستانی خالی میکند که دربارۀ مردی است که او نیز همین کار را میکند. هرتزوگ برای وینوبا بهاو، فیلسوف هندی و شاگرد گاندی مینویسد «در مجلۀ آبزرور راجع به کار شما مطالبی خواندم و همان زمان بهنظرم رسید که دلم میخواهد به نهضت شما بپیوندم. من همیشه دوست داشتم زندگی پرمعنا، سودمند و فعالی داشته باشم، ولی هیچوقت نفهمیدم که باید از کجا شروع کنم».
اگر این کتاب فقط دربارۀ همین یک مرد بود – یا دو مرد، موزس و بلو – احتمالاً کتابی محدود، جالب و جمعوجور از آب درمیآمد، اما هرتزوگ وسیعتر از اینهاست، تنها دربارۀ یک مرد یا دستهای از مردان نیست، دربارۀ آمریکایی است که در گیرودار فهم رعبآور سرگذشت پساجنگ خود است («ژنرال آیزنهاور عزیز. حتماً در زندگی خصوصی خود، مجال و تمایل آن را دارید که دربارۀ برخی مسائل اندیشه کنید … فشار جنگ سرد…»). مسائلی که ما را به وضعیت کنونی کشاند. اگر داستان مربوط به دورۀ کنونی بود موزس هرتزوگ به شرایط بحرانیاش چگونه واکنش نشان میداد؟ مطمئناً ساعتها روی کاغذهای زرد دفترچهاش خم نمیشد تا چیزهایی را دستنویس کند (بهجز پدر ۸۵ سالۀ من که دارد روی خاطراتش با عنوان سلام، من باید کوهن باشم کار میکند، دیگر کسی به این شکل نمینویسد).
هرتزوگ پشت لپتاپ یا آیفونش قوز کرده بود، و داشت متن ایمیل یا توییتی را مینوشت یا صفحۀ فیسبوکش را بهروز میکرد و دوستان و دشمنان، آدمهای معروف و مشاهیرِ مرده را تگ میکرد. برای مثال معروفترین نامۀ رمان را در نظر بگیرید؛ نامۀ هرتزوگِ نیمهدیوانه اما هنوز هوشیار در جدل با هایدگر: «پروفسور عزیز، دکتر هایدگر، مایلم بدانم که منظورتان از اصطلاح ‘سقوط در اکنونزدگی’ چیست. این سقوط کی اتفاق افتاد؟ و وقتی که این سقوط رخ داد ما کجا بودیم؟» این نامه فقط ۱۸۴ کاراکتر دارد، که درواقع براساس سیستم جدید توییتر میتوان آن را توییت کرد. اما نامۀ عمیق و موجز هرتزوگ با واژهگزینی مناسب و خشم یهودیاش که بهشدت کنترلشده است و جهتگیری فلسفی دارد، اصلاً شبیه یک توییت نیست. توییت این نامه با کلمههای اختصاری و شخصستیزیهای بیفکرانۀ توییتها چیزی شبیه این میشد:
مارتینِ نازی ۳Dasein@، خیلی دلت میخواست جای اشپنگلر یا نیچه باشی، نه؟! بیخیال، میگی افتادیم تو روزمرگی، ولی کِی و کجا و با کی و چراشو نمیگی. خودت تو سال ۳۳ مگه تو همین نکبت نبودی؟
#فلسفه_آلمانی_مزخرفه #کنسرو_کلم
به بیان دیگر، شبکههای اجتماعی ادبیات نیستند، و توییتکردن نوشتن نیست. پیامک، توییت یا پُست، تکهپارههای شتابزدۀ معنایند که راه به چاه عمیق ذهن پنهان ما نمیبرند. نمیتوانند از شما انسان بهتری بسازند اما قادرند شما را بدتر کنند. هرتزوگ در عصر بهروزرسانی استتوسها، داستانی با پایان خوش نیست.
موزس هرتزوگ در سال ۲۰۱۸، با توییتزدن خطاب به رئیسجمهورها، فیلسوفها، دوستان و دشمنان، بهجای نامهنوشتن برای آنها، از فردی بهغایت سرگشته به یک دیوانۀ تمامعیار تبدیل میشد. در طوفانهای توییتری که روزانه فضای مجازی را جلو چشم ما زیرورو میکنند، برآمده از سیستمهای آبوهوای عجیب و غریبیاند که محیط فکری و اخلاقی ما را فرومیپاشند.
راهحل، مثل همیشه، ادبیات است؛ اتاقی آرام در پشت خانهای شلوغ و چراغی که روشنی میبخشد. اما نمیتوانیم به این اتاق برویم چون دیگر زمان و بردباری خواندن آن کتابها را نداریم. این عادت را ترک کردهایم. کتاب نمیخوانیم، پس کتابها نوشته نمیشوند. به آمریکای پساسواد۴ خوشآمدید، اینجا ما همه هرتزوگهایی عقلازکفدادهایم که حس و حال خود را در ناکجاآبادِ فضای مجازی بیرون میریزیم.
اطلاعات کتابشناختی:
Bellow, Saul. Herzog. penguin random house, 2015
پینوشتها:
• این مطلب را استفن ریچ کوهن نوشته است و در پاییز ۲۰۱۸ با عنوان «Tweets and Bellows» در وبسایت جوویش ریویو آو بوکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ دی ۱۳۹۷ با عنوان «پرسیدن سوالی فلسفی از پروفسور هایدگر در توئیتر» و ترجمۀ عرفانه محبی منتشر کرده است.
•• ریچ کوهن (Rich Cohen) نویسندۀ آمریکایی مطالب غیرداستانی است. او با مجلات ونیتی فِر و رولینگاستون همکاری میکند و تازهترین کتابش با عنوان تاکسیهای شیکاگو: داستان یک نفرین (The Chicago Cubs: Story of a Curse) به چاپ رسیده است.
[۱] Partisan Review: فصلنامه ادبی، سیاسی و فرهنگی که در سال ۱۹۳۴ توسط یکی از اعضای حذب کمونیست نیویورک آغاز به کار کرد [مترجم].
[۲] Olduvai Gorge: تنگ اُلدووای واقع در شمال تانزانیا که بهسبب یافتشدن سنگوارههایی کهن از دودمان انسان در چینههای آن، نزد دیرینمردمشناسان شهرت دارد، چنانچه آن را گهوارۀ بشریت خواندهاند [مترجم].
[۳] دازاین، واژهای آلمانی و یکی از مفاهیم مهم در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم هایدگر است. نویسنده از آن بهعنوان نام حساب توییتر فرضی هایدگر استفاده کرده است [مترجم].
[۴] Post literate: جامعهای فرضی که در آن فناوری چندرسانهای بهقدری پیشرفت کرده که سواد نوشتن و خواندن دیگر بهکار نمیآید. در این جامعه دیگر نه کتابی نوشته، و نه کتابی خوانده میشود. این اصطلاح را اولین بار مارشال مکلوهان در سال ۱۹۶۲ در کتاب کهکشان گوتنبرگ استفاده کرد [مترجم].