آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 11 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
تواضع راه است و حقیقت هدف. اولی زحمت است و دومی پاداش
تاریخِ بشر دستکمی از کشتارگاه ندارد و این کشتارگاه محصول میل بیپایان ما به قدرت است. قدرت تنها زمین بازیِ ناپلئون و استالین نیست، همانطور که محدود به جنگ و میدانهای سیاستورزی نیست. قدرت مثل آب است، در هر رخنهای که بتواند، نفوذ میکند و ما را در بازیِ دو سر باخت خود گرفتار میکند. اما آیا راهی برای بیرون رفتن هست؟ شیوهای از زندگی وجود دارد که ما را از شر قدرت رها کند؟
نویسندۀ کتاب جاندادن در راه ایدهها
The Gifts of Humility
11 دقیقه
کاستیکا براداتان، لسآنجلس ریویو آو بوکس — تصور کنید معرفت (جنس اصلش که واقعی است و رستگاریبخش) نهتنها قدرت نیاورَد، بلکه متضادش باشد. یا انسانشدن، چنانکه باید و شاید، مستلزم گریزِ حداکثری از قدرت باشد. یا با افتادگی، یعنی پایینترین سطح وجودیای که برایمان میسر است، به والاترین دستاوردمان در این دنیا برسیم. نظرتان چیست؟
اگر همۀ شکلهای حیات در یک خصیصه مشترک باشند، آن خصیصه همانا ابراز وجود است. همۀ موجودات زنده، از سادهترینشان گرفته تا پیچیدهترین، دنبال آناند که موقعیت خود را حفظ و تولیدمثل کنند. و این کار هم مستلزم مقابلۀ مستمر با سایر موجودات است، که اغلب تا حد نابودکردن آنها پیش میرود. همین است که از حیات، صحنهای بیرحم در ابعاد کیهانی میسازد. ولی شاید اینجا «بیرحم» واژۀ مناسبی نباشد چون قضاوت انسانی را روی چیزی پیاده میکند که بنا به تعریفش، هرچه که باشد، انسان نیست. کتاب فرآیند حیات، ورای تمام دغدغههای انسانی، ورق میخورد: فیالبداهه، کورکورانه، ظالمانه. انسانها نیز، مثل هر گونۀ دیگری از موجودات، گرفتار این فرآیند شدهاند. نهتنها حرفمان در این فرآیند خریداری ندارد، بلکه استعمال و استثمار میشویم: به وجود میآییم، وسیله میشویم، و دورمان میریزند. فکر میکنیم عاشق میشویم، اما این هم یکی از حقههایی است که حیات بازتولید خود استفاده میکند؛ ابزار بهتری میسازیم و خودمان را باهوش حساب میکنیم، که خوش به سعادتمان، چون نمیبینیم مشغول بازی ابرازِ خود در حیات هستیم. ما در مضحکهای خندهدار زندگی میکنیم و اسمش را خوشبختی گذاشتهایم.
ابراز خود برای انسان خردمند شکل خاصی پیدا میکند: قدرت. ما موجودات فرهیخته، بهندرت به ارضای نیازها و میلهای اولیهمان قناعت میکنیم. ما میخواهیم دیگران هم تسلیممان شوند؛ و فقط زمانی مطمئن میشویم قدرت به دست آوردهایم که ببینیم دیگران سر به زیر میاندازند. به روشهای مختلفی میتوان قدرت را اندازه گرفت، ولی بهترین سنجۀ قدرت دامنۀ تواضع دیگران است. قدرت، این تجلی حیوانیِ ابراز خود، بالذات اروتیک است: قدرت هیچ نیست مگر آنکه آشکار و احساس شود، نمایش داده، و دیده شود. قدرت، پیش از آنکه ردّی بر ذهن و تن دیگران بگذارد، حقیقتاً وجود ندارد.
قدرت از آن رو جالب است که هرقدر هم شدید اِعمال شود تمام نمیشود که هیچ، بلکه هرچه بیشتر خرجش کنید، بیشتر به دست میآوریدش. با این اشتهای مُزمنی که به قدرت داریم، دیگران را وسیله میکنیم، فریب میدهیم، تحقیر میکنیم و خوار میسازیم، اما اینهمه گرسنهترمان میکند. نقطۀ توقفمان آنجا نیست که مقدار قدرتمان «بس باشد» (که بهندرت هم رُخ میدهد)، بلکه آنجاست که دیگری را اساساً خُرد کنیم. آنجاست که برنده شدهایم، چون خودمان را ابراز کردهایم. و هرچه او تمام و کمالتر خُرد شده باشد، این ابراز خود برایمان ارضاکنندهتر میشود. دقیقاً وجه ظریفِ اروتیکِ قدرت است که ما را به طلبش وامیدارد. دیگران را تسلیم ارادۀ خود کردن، اینکه بدانی بود و نبودش به دست توست، که بسته به میل توست، چنان هیجانی دارد که شدیدترین ارضا هم به پایش نمیرسد. این اشتها و کارهایی که برای فرونشاندنش میکنیم، تمام جزئیات داستان بشر را شکل میدهند. همین است که بر امور کوچک و بزرگ انسانی حکمفرماست: فیالبداهه، کورکورانه، ظالمانه.
تاریخ بشر دستکمی از کشتارگاه ندارد و علت اصلیاش نیز همین اشتهای ابراز خود است. اما خطاست که فکر کنیم قدرت منحصراً زمین بازی سزارها و ناپلئونها و استالینهاست، یا مشق آن محدود به جنگها و انقلابها و میدانهای سیاستورزی است. قدرت مثل آب است: در هر رخنهای که بتواند، نفوذ میکند و موذیانه همهچیز را تغییر میدهد. از دفاتر حکومتی تا اتاقهای هیئتمدیرۀ شرکتها، از کلاسهای درس تا اتاقهای چت، هرجایی آنقدر وسیع هست که صحنۀ قدرتنمایی شود. دورهمیهای انسانهای خردمند، به هر دلیلی که گرد هم جمع شده باشند، معمولاً به عشرتکدۀ ابراز خود تبدیل میشود. قدرتطلبیمان هم شیوۀ عمل و رفتارمان را شکل میدهد، و هم چگونگی تفکر و چیستی احساسمان را. و در این فرآیند ما را فاسد میکند، حتی اگر فسادی باشد اندک یا ناملموس، و بسیار ملایم. عطف به سرشت موذی قدرت، حتی ذرهای از آن هم میتواند سلامت نفس را به خطر بیندازد. در درازمدت، قدرت (مثل خود زندگی) یک بیماری مرگبار میشود. برای انسانشدن، چنانکه باید و شاید، باید با هر دوِ آنها مقابله کنیم.
این شاید یکی از چشمگیرترین پارادکسهای موقعیتِ ما باشد: برای انسانشدن، چنانکه باید و شاید (یعنی برای درک فرآیند حیات، برای «دیدن بطن آن»، برای حسکردن بیهودگی و ناواقعیبودن کُلّش، و برای فراتررفتن از آن)، باید با خود حیات مقابله کنیم. نه با ابراز خود (که قیدهای دست و پایمان را محکمتر میکند)، بلکه با ترک نفس است که میتوانیم انسانیتمان را به بار بنشانیم. آن حیوان گرسنهای که ما باشیم فقط یک شانس دارد: هرچه بیشتر آن حیوان را گرسنگی بدهیم، انسانتر میشویم. و نه هرازگاهی، که باید همیشگی باشد؛ این پروژه حقیقتاً برای تمام عمر است. چون انسانشدن، چنانکه باید و شاید، کار بسیار دشواری است و جای تعجب نیست که تنها معدودی از ما اینکاره شدهاند. به عقیدۀ شوپنهاور، فقط مُشتی از ما انسانهای فانی میتوانیم خودمان را از غرقشدن در جریان حیات نجات دهیم: چند هنرمند، چند روح غمخوار، چند ریاضتکِشِ قهار.
ولی آن نسخۀ ترک شدید نفس، که شوپنهاور (به تبعیت از بودا) تجویز میکند، به درد همهکس نمیخورد. ریاضتْ کار دشواری است. خوشبختانه، راهحل دیگری هم هست. شاید این راه به قدر تقدّس یا نیروانا تماشایی نباشد، اما کاربُردی و در دسترس است: تواضع. بهلطف رویۀ تواضع میتوانیم خودمان را (ولو موقتاً) از مسابقۀ زندگی رها کنیم، و از دور به آن بنگریم، در سکون و بیتعلق، حتی با قوۀ آیرونی. شاید این کارْ ما را از غرقشدن در درازمدت نجات ندهد، ولی قدری فضای تنفس به ما میدهد. تاآنجاکه تواضع را ظرفیت نقاببرداری از زندگی و افشای ماهیت آن (یک قدرتنمایی خونبار) بدانیم، متضاد تحقیر است، تحقیری که قدرت همیشه میزایدش. وقتی آنقدر وحشی نباشید که در نقش شکارچی فرو بروید، و درعینحال آنقدر زیرک نباشید که بفهمید اینهمه فقط بازی است، تحقیر نثارتان میشود. در عوض، تواضع ابتدا به ساکن مانع از آن میشود که وارد بازی قدرت شویم.
از تواضع که حرف میزنم، چیزی بهمراتب فراتر از تعارفات سر سفره مد نظرم است. مسئلۀ تواضع، بیش و پیش از هر چیز دیگر، بینایی و بینش است. آیریس مرداک تعریفی بهیادماندنی از تواضع داشت: «احترام به واقعیت بدون خودخواهی». قبول که این تعریفْ نمایی از پایین به ناظر میدهد، ولی بالأخره واژۀ تواضع (humility) از کلمۀ لاتین humilitas (بهمعنای «افتادگی») مشتق شده است، که آن هم از humus (بهمعنای «زمین») مشتق میشود. بااینحال، مثلاً در فیلمهای کسی مثل اوزو یاسوجیرو که دوربین در نمای پایین مینشیند، تا تصویر جامع و شگفتانگیزی از دنیا بگیرد و برداشتی منحصربهفرد از ذهن و قلب افراد داشته باشد، تواضع است که دسترسی ممتازی به واقعیت امور فراهم میکند. نِما و نگاه از بالا، برای ما که آدمیم و بس، چیزی بیش از یک توهم فریبنده نیست و گاهی مطمئنترین راه است برای آنکه از اصل واقعه غافل بمانیم.
والاترین موهبت تواضع (تواضع هرازگاه مواهبی هم دارد) دقیقاً همین معرفت وارونه است، دانشی که وجودش حتی در مخیلۀ اصحاب قدرت هم نمیگنجد. این همان نوع فهم از دنیا و سازوکار درونیاش است که ایوان دنیسویچ، وقتی به پستترین قرارگاه زندگی در گولاگ شوروی فرستاده شد، کسب کرد. سولژنیتسین در صفحات جذاب آن اثر، یکی پس از دیگری، نشان میدهد دنیسویچ کسی است که واقعاً قضیه را گرفته است: او همهچیز را میبیند و همهچیز را میفهمد و همهچیز را میبخشد. در قیاس با این زندانیِ متواضع، استالین (با آنهمه قدرت بیکران و مهیبش) هیچ چیزی را که به فهمیدنش بیرزد نفهمیده است. چون انسانها، به تعبیر سیمون وی، «چنان ساخته شدهاند که آنهایی که خُرد میکنند هیچ احساس نمیکنند؛ آنی که خُرد میشود هموست که احساس میکند چه اتفاقی در حال وقوع است».
بیدلیل نیست که عارفان و فیلسوفان غالباً مشق تواضع را مرتبط با حقیقتبینی دانستهاند. قدیس برناردِ کلروو مینویسد: «تواضع راه است و حقیقت هدف. اولی زحمت است و دومی پاداش». به نظر ولادیمیر یانکلویچ «تواضع معادل حقیقت است»، و آندره کنتاسپونویل چنین تعریف غرّایی از تواضع دارد: «حقیقت را بیش از خویشتن دوست داشتن». سیمون وی، که تمام آثار و زندگیاش با یک تواضع هستیشناسانۀ ژرف تعریف شده بود، در سنگینی و وقار۱ مینویسد که خدا «آن نِمایی از خلقت را دوست دارد که فقط از زاویۀ جایی که من هستم دیده میشود». ولی او به گمان خودش سر راه خدا قرار گرفته است؛ او مینویسد «من در نقش یک حجاب هستم که باید کنار بروم تا او بتواند [خلقت را] ببیند». خدای وی را که فیالحال کنار بگذاریم، میتوانیم بینش او را توسعه بدهیم: همۀ ما حتی برای خودمان «در نقش حجاب» هستیم، ما سر راه خودمان قرار گرفتهایم. برای دید کاملتر و فهم بهتر، باید «کنار برویم». تواضع دقیقاً چنین میکند: ما را از تصویر میزُداید تا چیزها بتوانند خود را آشکار کنند. فقط در آن هنگام است که میشود گفت ما در حال تعمق در دنیاییم.
جای تعجب نیست که همۀ ادیان بزرگ، از بودیسم تا مسیحیت تا اسلام، روی تواضع تأکید دارند. بیشمار دستورالعمل اخلاقی سکولار هم چنیناند. بهواقع هر تمدنِ درخوری میخواهد افسار میلمان به غرور و ابراز افراطیِ خود را بکشد. (به این فکر کنید که مثلاً مردم ژاپن چه کارها میکنند تا تواضع را در زندگی روزمره مجسم کنند). ولی، با وجود این همه تلاش، این نبرد درنهایت محکوم به شکست است. تمدنْ ضعیف است و پرمخاطره؛ و حیات که روزبهروز قویتر و وحشیتر میشود غلبه میکند. ابراز خود امری طبیعی و ارضاکننده با بار اروتیک است و ترک نفس، هرچه که باشد، واجد این صفات نیست. در میان همۀ حیوانها، رامکردن گونۀ انسان دشوارتر از بقیه است. و دقیقاً به همین خاطر است که تواضع چنین مهم است. ما از طریق تواضع میتوانیم یاد بگیریم که چگونه با خودمان و دیگران مدارا کنیم، و ذرهای از کراهتمان بکاهیم. خوب یا بد، تواضع یگانه ابزارمان است برای رامکردن آن دیوی که خودمان باشیم.
این حرف اصلاً جای شگفتی ندارد. بالأخره این یکی از پیشپاافتادهترین -یا شاید افتادهترین؟- ایدههای فلسفی است. از بودا تا اساتید صوفی تا شوپنهاور تا برگسون و وی، عرفا و فلاسفه در شرق و غرب، اساساً حرفی غیر از این نزدهاند. اگر شنیدن دوبارهاش ما را شگفتزده میکند، دلیلش فقط این است که ما (شاید بهطرز بیسابقهای) چنان کورکورانه و اروتیک گرفتار مسابقۀ زندگی شدهایم که یادمان رفته است چشمانی هم برای دیدن داریم.
پینوشتها:
• این مطلب را کاستیکا براداتان نوشته است و در تاریخ ۱۶ دسامبر ۲۰۱۸ با عنوان «The Gifts of Humility» در وبسایت لسآنجلس ریویو آو بوکس منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۹۷ با عنوان «آیا میشود تاریخ انسان خردمند را وارونه کرد؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• کاستیکا براداتان (Costica Bradatan) استادیار کالج آنرز در دانشگاه تگزاس تِک و محقق دانشگاه کوئینز استرالیاست. همچنین سردبیری بخش مطالعات تطبیقی و دینی لسآنجلس ریویو آو بوکس را بر عهده دارد. او بیش از ده کتاب نوشته یا جمعآوری کرده که جاندادن در راه ایدهها: حیات پرمخاطرۀ فیلسوفان (Dying for Ideas: The Dangerous Lives of the Philosophers) ازجملۀ آنهاست.
[۱] Gravity and Grace
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند
او چیزی از خواهرم نمیدانست، خوبیاش همین بود