کتاب «ذهنهای آشفته» مأموریت ویژۀ نفرتافروزان را توضیح میدهد
تاریخ سرشار است از جنگهایی که خون افراد بیشماری را هدر داده است. اغلب این درگیریها به این خاطر شکل میگیرند که یکی از طرفها افراد آن سوی میدان نبرد را «انسان» به حساب نمیآورد و افسانههایی سر هم میکند تا حجم انبوهی از خشونت را توجیه کند. کتاب جدید یان هیوز توضیح میدهد که چگونه جنگطلبانِ نفرتافروزی همچون هیتلر، استالین، مائو و اخیراً ترامپ در آتش نفرت میدمند و مردم را با خود همراه میکنند.
یان هیوز، اپن دموکراسی — آیا میتوان سیاستورزی را متحول کرد چنانکه بر مدار ارزشهایی مانند همدلی، همبستگی و عشق بچرخد؟ برخی مفسران ترقیخواه پاسخ مثبت میدهند و طرحهای مختلفی برای عملیکردن این ایدهها ارائه دادهاند. اما واقعیت سیاست امروزی، که آکنده از نفرت و نامداراست، گویا فاقد همدلی و عشق است. در جوامع مختلف، یکی پس از دیگری، ترسآفرینیْ علیه فقرا، مهاجران، اقلیتها و هرکسی که جزو گروه غالب نیست، شتابان به پیش میرود.
همیشه در طول تاریخ، هوسها همپای سیاستگزاریها به عرصۀ سیاست جان بخشیدهاند، اما نمیتوانیم فرض بگیریم که این هوسها همواره مثبتاند. پس لازم است که بفهمیم هیجانات منفی چگونه در عرصۀ سیاستورزی جاگیر میشوند و سیاستمداران چگونه از این احساسات برای پیشبُرد دستورکارهای خود بهره میبرند. نفرت از کجا میآید و چرا در تاریخ سیاسی معاصر چنین نقشی بازی کرده است؟
به نظر رابرت استرنبرگِ روانشناس، تنفر یک هیجان منفرد نیست، بلکه از سه مؤلفۀ متمایز تشکیل شده است. اولین مؤلفه نفی صمیمیت است. بهجای میل به نزدیکی به دیگران، تنفر یکجور حس بیزاری را به جان ما میاندازد، یعنی تکانهای برای فاصلهانداختن بین خودمان با دیگریِ منفور.
مؤلفۀ دوم عنصر هوسآلود نفرت است: نفرت ما را با ترکیبی از خشم آتشین و ترس مرعوبکننده پُر میکند. مؤلفۀ سومی که استرنبرگ مطرح میکند عنصر شناختی نفرت است، یعنی داستانهایی که به گوش خودمان میخوانیم تا احساس بیزاری، عصبانیت، و اضطرابی را توجیه کنیم که تنفر در ما برانگیخته است.
تراژدی ماجرا اینجاست که بر اساس شواهد فراوان میتوانیم بفهمیم آتش تنفر چگونه به دامن بخشهای گستردهای از جامعه میافتد و آنها را میبلعد. من، در کتاب جدیدم ذهنهای آشفته۱، برخی از مخوفترین فاجعههای قرن بیستم را بررسی کردهام از جمله: هولوکاست، گولاگهای استالین، قحطی بزرگ مائو، و مزرعههای کشتار پُل پوت در کامبوج. از خلال این مثالها، یک نکته بهوضوح دیده میشود: نقش حیاتیای که نفرتافروزان در پروراندن هریک از این اتفاقهای هولناک بازی کردهاند. هیتلر، استالین، مائو و پُل پوت همگی توانایی عجیب و غریبی در برانگیختن هر سه مؤلفهای داشتهاند که استرنبرگ برای نفرت مطرح کرده است.
هدف اولِ هر یک از این ستمگران تشدید آن حس جداافتادگی و دیگریبودن بود، که نسبت به گروه نامطلوبی که هدف گرفته بودند احساس میشد، خواه آن دیگری، یهودی باشد یا کولاک۲ یا «کارگران سرمایهدار راهآهن»۳ یا سایر «دشمنان ملت». هدف دومشان برانگیختن احساس خشم و ترس علیه آن گروه نامطلوب بود. و هدف سومشان انتشار داستانهایی بود که با بیانی غلط و سادهانگارانه توضیح میدادند چرا آن گروه نامطلوبْ هدف مشروع نفرت مردم قرار گرفته است.
این داستانها تنوع فراوانی داشتند، اما مؤلفههای مشخصی هم میانشان مشترک بود: «ظاهر و عادات دشمن منزجرکننده است»، «دشمن مبتلا به بیماری است و بیماری را منتشر میکند»، «دشمن بخشی از توطئهای است که میخواهد ما را کنترل کند»، «دشمن مجرم است»، «دشمن اغواگر و تجاوزگر است»، «دشمن حیوان، حشره، یا میکروب است»، «دشمنْ دشمن خداست»، «دشمن قاتلی است که از کشتن لذت میبرد»، «دشمن سر راه ما که میخواهیم عظمت را به کشورمان برگردانیم ایستاده است».
مأموریتِ نفرتافروزانِ تاریخ تفرقهافکنی و هدفگرفتن یک گروهِ بلاگردان برای مقاصد سیاسیشان بوده است. این جماعت آن داستانها را بیوقفه تکرار میکردند تا به بینشی تبدیل شود که برای عموم مردم مقبول باشد. آنها در این راه از پروپاگاندا (یا رسانههای «اخبار جعلی» زمانۀ خودشان) هم استفاده میکردند، اما از ترسها و تعصبهای موجود در جامعههایشان نیز بهره میگرفتند.
در ابتدا، غیورترین هوادارانشان از میان کسانی میآمدند که با احساس تنفر رهبران همراه بودند. پس اولین قدم یک ستمگر بهسوی قدرتْ برانگیختن تنفر میان کسانی است که همان جهانبینی کج و معوج او را دارند. اما نفرتافروزان نهتنها برای دشمنان منتخب خود سیاهنمایی میکنند، بلکه هستۀ اصلی هوادارانشان را هم انسانهایی استثنایی جلوه میدهند که سرمشق اخلاق و «آدمهای خوب» هستند. چنین رهبر زهرآگینی هرچه تنفر بیشتری را نثار «دشمن» کرده و در عین حال حلقۀ هوادارانش را بستاید، هستۀ معتقدان حقیقیاش مستحکمتر میشود.
یک ستمگر، همینکه ستایش یک هستۀ اصلی از معتقدان حقیقیاش را به دست آورد، کارش این میشود که تنفر علیه گروه هدف را تا جایی که میتواند در جامعه بگستراند. اینکه آیا او در این مأموریت موفق شود یا خیر، تا حد زیادی وابسته به آن چیزی است که ادوارد گلیزرِ روانشناس «تقاضا برای نفرت» مینامد. گلیزر توضیح میدهد که نفرتافروزان، با نشر داستانهای آکنده از نفرت، عرضۀ نفرت را افزایش میدهند اما تمایل جامعه به پذیرش این داستانهاست که طرف تقاضای این معادله را میسازد.
در تمایل جامعه به پذیرش دروغهای یک نفرتافروز، عوامل متعددی مؤثرند. دشواری اقتصادیْ نقشی محوری بازی میکند. جامعهای که بخش زیادی از مردمش در امرار معاش روزمره با مشکل مواجهاند مستعد قبول توضیحات سادهانگارانه و درمانهای نادرست است. تفاوتهای فرهنگی نیز میتوانند مهم باشند. جماعت اکثریت، که مهاجرت قابلتوجه یا تغییر جمعیتشناختی را تجربه کنند، شاید در واکنشی تدافعی بر «خارجیهایی» غضب کنند که از جهت فرهنگی یا دینی با آنها متفاوتاند.
جغرافیا نیز میتواند حائز اهمیت باشد. تحقیقات نشان میدهند که تعصباتْ زمانی قویترند که، بهجای تجربۀ فردی، مبتنی بر شنیدهها یا اخبار دستدوم باشند. این یافته میتواند روشنگر این حقیقت باشد که پوپولیسمِ بیگانههراسِ امروزه، قویتر از همهجا، در ناحیههایی مانند اروپای شرقی یا مناطق روستایی آمریکا ریشه دوانده است که کمترین سهم از مهاجران را دارند. گویا اغلب بیش از همه متعهد به نابودی کسانی هستیم که هرگز ندیدهایم.
آن نماد مشهور مثلث که برای ایمنی از آتشسوزی استفاده میشود میتواند سه مؤلفهای را تبیین کند که زمینهساز هر آتشی هستند: جرقه، سوخت و اکسیژن. در وادی سیاست، نفرتافروزان مثل جرقهاند، معتقدان حقیقی و متعصبشان سوختاند، و شرایطی که در کل جامعه تقاضا برای نفرت را میسازد همان اکسیژنی است که امکان میدهد آتش زیر خاکستر تنفر شعلهور، بزرگ و منتشر شود.
برای اینکه مثالهایی از این پدیده را در دنیای امروزی بیابیم، لازم نیست سراغ دوردستها برویم. مثلاً در ایالات متحده، رئیسجمهور ترامپ ماهرانه با احساس رنجشِ بخش گستردهای از آمریکاییان سفیدپوست روستایی همنوا شد، چنانکه علناً به مهاجران برچسبِ «تجاوزکار» و «قاتل» زد و مطبوعات را «دشمن ملت» نامید. نابرابری و تغییر جمعیتشناختی، شرایطی ساخته و پرداختهاند که وقتی ترامپ تند و تیز تقصیر را به گردن عدهای میاندازد، مخاطبانی حاضر و آماده دارد. تعداد لازم از افراد صاحبنفوذ نیز (خواه از سر منفعتجوییِ شخصی یا باور به دستورکار گستردهتر او) به اندازۀ کافی هستند که به رئیسجمهور قدرت بدهند و رسانههای اجتماعی نیز، که مثل مجموعهای از سیلوهای مجزا از هماند، در شعلههای تفرقه بیشتر میدمند.
در مجارستان نیز ویکتور اُربان نفرتافروزی را وسیلۀ رأیآوردن کرده است. او از مهاجران دیوسازی میکند چنانکه میگوید آنها جرم و وحشت، بینظمی گسترده، و «اوباشی که زنان و دخترانمان را شکار میکنند» با خود آوردهاند. او به آوارگان و مهاجران برچسبهای مختلفی زده است از جمله آلودهکننده، دیگریِ دور، و تهدیدی علیه فرهنگ و دین مجارستان. چنانکه گفته است: «تودههایی که از تمدنهای دیگر میآیند شیوۀ زندگیمان، فرهنگمان، عُرفمان و سنتهای مسیحیمان را به خطر میاندازند». اُربان بر پیروزیهای انتخاباتیاش تکیه کرده است تا دموکراسی مجارستان را از درون تُهی کند. در سال ۲۰۱۸، مؤسسۀ خانۀ آزادی۴ مجارستان را حائز «کمترین دموکراسی» در میان ۲۸ عضو اتحادیۀ اروپا نامید.
ویرانیای که نفرتافروزان به بار میآورند برای هر کس که اندکی دانش تاریخی داشته باشد هویداست؛ نفوذ جاریشان هم به همین مقیاس برای بینندگان اخبار روزانه آشکار است. آنها از طریق لفّاظیهایشان، آونگ ادارۀ امور بشری را از مصالحه بهسمت معارضه، از شمول به دیوسازی، و از غمخواری به بیرحمی میچرخانند.
این مسئله راهحل سادهای ندارد، اما بیتردید، مؤثرترین روش برای کاهش نفوذ و اثرگذاری نفرتافروزان تقویت دموکراسی است. تقویت هنجارها و نهادهای دموکراتیک از آن رو میتواند مؤثر باشد که به هر سه ضلع مثلث یعنی رهبران زهرآگین، پیروان مستعد، و محیطِ زمینهساز میپردازد.
دموکراسی افراد صاحبقدرت را محدود میکند. دموکراسی دامنۀ توسل به خشونت توسط رهبران ظالم را کاهش میدهد. دموکراسی سوءاستفاده از قدرت دولت علیه افراد و علیه زیرمجموعههای جامعه را ممنوع میکند. و دموکراسی صاحبان قدرت را ذیل حکومت قانون میآورد. دموکراسی بدینترتیب محدودیتی نیرومند برای اقدامات ویرانگر نفرتافروزان و پیروانشان ایجاد میکند. اگر یک دموکراسی درست کار کند، میتواند به آن دلواپسیهای اجتماعی و اقتصادیای بپردازد که به نفرتافروزان امکان میدهند به قدرت برسند و در قدرت بمانند.
در یک دورۀ بحرانی پیشین، دکتر مارتین لوتر کینگ در پاسخ به تنفر گفت: «من تصمیم گرفتهام به عشق بچسبم؛ نفرتْ باری است که طاقت کشیدنش را ندارم». در دوران تفرقۀ امروزمان، بهتر است آن نصیحت را در نظر داشته باشیم: وقتی نفرتافروزان اصل بنیانهای دموکراسی را نشانه رفتهاند نیرومندترین عملِ عشقمحور آن است که در هر فرصتی علیه نفرت رأی بدهیم.
اطلاعات کتابشناختی:
Hughes, Ian. Disordered Minds: How Dangerous Personalities Are Destroying Democracy. John Hunt Publishing, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را یان هیوز نوشته است و در تاریخ ۲ اکتبر ۲۰۱۸ با عنوان «Entrepreneurs of hate» در وبسایت اپن دموکراسی منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۹۷ با عنوان «ترامپ چگونه به بازارِ نفرت رونق میبخشد؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• یان هیوز (Ian Hughes) دانشمند، مشاور سیاستگزاری علمی و نویسنده است. آخرین کتاب او ذهنهای آشفته: شخصیتهای خطرناک چگونه در حال ویران کردن دموکراسیاند (Disordered Minds: How Dangerous Personalities Are Destroying Democracy) سپتامبر ۲۰۱۸ منتشر شده است.
[۱] Disordered Minds
[۲] Kulak: در دوران شوروی به روستاییان ثروتمند و معمولاً ملّاک گفته میشد [مترجم].
[۳] در چین دوران مائو به آن افرادی گفته میشد که در نظام بازار محتمل بود به فشار نیروهای بورژوا تمکین کنند [مترجم].
[۴] Freedom House